📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_85
📎 #رمانسرنوشت... ☕
گوشی مو برداشتم، به شماره نگاه کردم.
میثم نبود.
_اون نیست.
محمد: پس کیه؟
دستمو به نشانه ساکت گرفتم بالا.
جواب دادم.
_بله؟
یه اقایی بود.
ناشناس: خانم قدیری؟
با صدای لرزونی گفتم:
_بله بفرمایید؟
ناشناس: مائده قدیری؟
_بله..!
ناشناس: سرگرد غلامی هستم به جا اوردید؟
_بله بله، مشکلی پیش اومده؟
محمد و سبحان با کنجکاوی داشتند نگاهم میکردند.
سرگرد غلامی: من الان از بیمارستان باهاتون تماس میگیرم، الان کجا هستید شما؟
_بیمارستان، من خونه ام چطور؟
سرگرد غلامی: لطف کنید همین الان با همسرتون بیاید به آدرس این بیمارستانی که میگم.
_چیزی شده؟
سرگرد غلامی: بیاید اینجا توضیح میدم بهتون.!
بعد از گرفتن آدرس تماس رو قطع کردم.
محمد: کی بود چی شد؟
_سرگرد غلامی بود.
محمد: سرگرد غلامی؟ چی میگفت؟
_گفت بیام بیمارستان!
محمد: بیمارستان برای چی؟
_محمد بدو حاضر شو بریم.
محمد: چرا درست توضیح نمیدی چی شده؟
_نمیدونم گفت فقط بیا بیمارستان!
محمد: من حاضرم..!
سبحان: سرگرد غلامی کیه؟
با سرعت از پله ها رفتم بالا!
رفتم داخل اتاقمو و لباسمو عوض کردم.
چادرمو خیلی سریع سرم کردم و از اتاق رفتم بیرون!
از پله ها رفتم پایین که دیدم سبحان هم آماده شده.
_تو چرا شال و کلاه کردی؟
سبحان: خب منم میام.
_لازم نکرده، همینجا بمون ما زود برمیگردیم.
محمد: نه پیشمون باشه بهتره..!
_من نمیدونم، فقط سریع بیاید.
رفتیم داخل پارکینگ و سوار ماشین شدیم.
ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم سمت آدرس بیمارستان!
یعنی چه اتفاقی افتاده؟
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است