📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_86
📎 #رمانسرنوشت... ☕
یعنی چه اتفاقی افتاده؟
محمد: آرومتر برو...
به نشانه باشه سرمو تکون دادم.
بعد از کل کل کردن با نگهبان بیمارستان ماشین رو بردم داخل پارکینگ.
بدو بدو رفتم سمت راهرو بیمارستان!
محمد و سبحان هم پشت سرم داشتند میاومدند.
با دیدن سرگرد غلامی انتهای راهرو رفتم سمتش..!
بعد از محمد سلام کردم.
سرگرد غلامی: سلام، گفتید میثم قرار بود با شما ازدواج کنه؟
_بله، چیزی شده؟
سرگرد غلامی: برید طبقه بالا، مادرتون اونجاست..!
_مادرم؟
چشمام برق عجیبی زد.
بدو بدو از پله ها رفتم بالا!
به اتاق شیشه ای روبروم خیره شدم.
مامان روی تخت بیمارستان بستری بود.
در اتاق رو باز کردم و آهسته وارد شدم.
از خوشحالی اشکام در اومده بود.
_مامان؟
مامان برگشت و نگاهشو دوخت به من، اونم مثل من خوشحال بود.
مامان: عزیزم.
رفتم و محکم بغلش کردم.
_مامان خیلی دلم برات تنگ شده بود، چی شده چرا بستری شدی؟
مامان: چیزی نیست نترس، گفتند ضعیف شدم باید یه روز یا چند ساعت اینجا بمونم.
از بغل مامان جدا شدم و بهش نگاه کردم.
مامان: چرا زیر چشمات پوف کرده؟
_چیزی نیست!
مامان: بی تابی کردی؟
دوباره بغلش کردم و گفتم:
_دیکه هیچوقت از پیشمون نرو.
مامان: باشه دخترم.
با ورود سبحان و محمد داخل اتاق از بغل مامان جدا شدم.
مامان نگاهی به چشمای سبحان کرد و گفت:
-مثل اینکه تو اصلا گریه نکردی؟
سبحان: مرد که گریه نمیکنه، مرد باید دنبال حل مشکل باشه!
محمد: حالتون خوبه؟
مامان: خوبم محمد، دستت درد نکنه!
محمد: برای چی؟
مامان: وقتی من نبودم حواست به اینا بود.
محمد: نه کاری نکردم.
_دستت درد نکنه مامان حالا ما شدیم اینا؟
با اشاره محمد از اتاق رفتم بیرون!
محمد: سرگرد چرا چیزی در مورد میثم نگفت؟
_نمیدونم!
محمد: فکر کنم هنوز دستگیرش نکردند.
_چیکار کنیم؟
محمد: من آروم و قرار ندارم، باید برم ازش بپرسم.
_منم میام.
آروم از پله ها رفتیم پایین!
نگاهمون افتاد به سرگرد غلامی که داشت با همکارش صحبت میکرد.
محمد: ببخشید جناب سرگرد؟
سرگرد: بله؟
محمد: میثم؟ میثم چی شد؟
سرگرد: اگه احوال پرسی با مادرتون تموم شد بیاید باید بریم اداره!
محمد: میشه بگید چی شده؟
سرگرد: تو راه براتون توضیح میدم، بفرمایید.
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕