📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_88
📎 #رمانسرنوشت... ☕
محمد: دلم میخواست الان اینجا نبودی و می افتادی دست خودم، زنده ات نمیذاشتم.
میثم: اگه میخوای کارمو تموم کنی حرفی ندارم، همینجا خفه ام کن.
محمد: تو خیلی وقته مُردی، خیلی وقته توی این کارات خفه شدی!
میثم: خداحافظ، برای همیشه..!
یه قطره اشک از توی چشم میثم چکید روی آستینش!
مأمورا میثم رو بردند.
نگاهمو دوختم به رفتن میثم.
تک تک قدم هاش رو به خاطر سپردم.
حتی توی این موقعیت هم غرورشو از دست نداد.
محمد: بیا بریم داخل اتاق سرگرد.
_من حالم خوب نیست، خودت برو اگه کاری بود من رو هم صدا نکن.
محمد: براش اعدام نمیبرن!
_از کجا میدونی؟
محمد: به احتمال زیاد حبس ابده، برای اینکه خودش، خودشو معرفی کرده!
_الان خوشحال باشم یا ناراحت؟
محمد: خودمم نمیدونم، از یه نظر خیلی ناراحتم، از یه نظر هم خوشحالم..!
با محمد رفتم داخل اتاق سرگرد.
سرگرد: دو تا شنود کار گذاشته بود، یکیش داخل اتاقتون که از کار افتاده، چون روش آب ریخته شده، دومی داخل گوشیتون!
با اشاره سرگرد گوشیمو دادم بهش!
سرگرد قاب گوشیمو برداشت جای سیمکارت رو باز کرد.
یه شنود کوچیک اونجا بود.
_دادگاهش کی هست؟
سرگرد: معلوم نیست، موقع دادگاه، احضاریه میاد براتون!
بعد از پر کردن فرم از اتاق رفتیم بیرون..!
با محمد از اداره رفتیم بیرون و یه تاکسی گرفتیم تا بریم بیمارستان.
محمد: باورت میشه هنوز نرفتیم خونه خودمون؟
_اگه این اتفاق هارو باورم بشه، اونم باورم میشه!
محمد: از دست من عصبانی نیستی؟
_برای چی؟
محمد: مثلا تو دلت بهم لعن و نفرین نمیفرستی؟ نمیگی اینو نگا، چه بیخیاله، اصلا انگار نه انگار ما باید بریم خونه خودمون!
_نه بابا!
محمد: یه سوال؟
_چی؟
محمد: تا حالا تو دلت بهم فحش دادی؟
_اوه، هزار بار.
محمد: چی گفتی؟
_بشمارم الان؟
محمد: آره، اگه قابل شمارشه!
_احمق، نفهم، پورو، بدرد نخور، پورو رو دوبار گفتم..!
محمد: همین؟
_حالا تو..!
محمد: من چی؟
_تو چی میگفتی به من؟
محمد: من؟ میگفتم، چه دختر خوبیه، از هر انگشتش یه هنر میباره، چقدر مهربون، چقدر مسئولیت پذیر، چقدر استوار، چقدر...
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است