eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
خوب فقط
در محله ما یک گاریچی بود که نفت میفروخت و به او عمو نفتی میگفتند. یک روز مرا دید و گفت: سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟ گفتم: بله! گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است! من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟ گفت: قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی. همه اهل محل همینطور بودند. هرکس خانه اش گازکشی میشود، دیگر سلام علیک او تغییر میکند… از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت میداد. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد... سی سال او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم. خیال میکردم اخلاقم خوب است. ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم. یادمان باشد، سلام مان بوی نیاز ندهد!
ابرار
بسم رب المهدی (عجل الله تعالی فرجه)⁦☘️⁩ 📎 #رمان‌سرنوشت‌... ⁦☕ گفتم که همین عشق نجاتم دهد اما...
همونطور که قبلا خدمتتون گفتم ان شاءالله رمان سرنوشت رو از امروز خدمتتون میفرستم 🌺💝🌹✋
احمدرضا مشیری: ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦ ⁦📚 📎 ... ⁦☕ -- -- ---------‹ ❀ ›--------- -- -- داشتم قدم هامو میشمردم تا ببینم از اینجا تا خونه عزیز جون چقدر راهه؟ یک، دو، سه، چهار... با صدای مامان سرمو آوردم بالا..! مامان: مائده، حواست کجاست؟ کم مونده بود بخوری زمین! _مامان دارم قدمامو میشمرم، تا ببینم از اینجا تا خونه عزیز چقدر راهه! مامان: میخوای بدونی که چی بشه؟ بدو دستتو بده به من دیر شده. یه پامو آوردم بالا و با سبک لی لی رفتم پیش مامان و دستشو گرفتم. رسیدیم جلوی خونه عزیز که درش باز بود. صدای همهمه تو خونه عزیز زیاد بود، مثل اینکه همه منتظر ما بودن. با ورود ما به حیاط خونه عزیز، همه اومدند با من و مامان احوال پرسی کنند و لپ و ماچ و... از این لوس بازیایی که من بدم می اومد شروع شد. به محمد نگاه کردم که کنار حوض نشسته بود و داشت یه برگ نارنجی رو تو آب تکون میداد. رفتم کنار محمد بالای حوض نشستم. _چیکار می‌کنی؟ محمد: دارم بازی میکنم. _چی بازی؟ محمد: نمی‌دونم. با این حرف محمد خندم گرفت ولی خودمو جمع و جور کردم. _میای بریم لی لی بازی کنیم؟ محمد: نه! _چرا؟ محمد: چون لی لی دخترونه است. _پس چی بازی؟ محمد در جواب سؤال من فقط سکوت کرد. به گوشه حیاط نکاه کردم و چند تا برگ نارنجی دیدم. سریع رفتم و یکی شو برداشتم و برگشتم سر جام. مثل محمد تو آب رهاش کردم. _تو دوست داری چیکاره بشی؟ محمد سریع جواب داد: -پلیس! مثل اینکه جواب این سؤال رو از قبل آماده داشت. _چرا پلیس؟ محمد: چون میخوام نذارم کسی به کسی زور بگه! به مهربونی محمد حسودیم می‌شد. هر چی میشد اون باز لبخند میزد. خیلی دوست داشتم مثل اون همیشه، حتی شده یه لبخند مصنوعی روی لبم‌ باشه. توی همین فکرا بودم که ناخودآگاه لبخندی نشست روی لبم..! ادامه دارد . . . به قلم⁦🖋️⁩⟨•محمد محمدی•⟩📕 کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚 ⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕ ☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦ ⁦📚 📎 ... ⁦☕ • • • با ضربه ای که به پشت ماشین وارد شد سرم خورد به فرمون ماشین! خداروشکر دستم روی فرمون بود و سرم چیزی نشد. به عقب نگاه کردم و فهمیدم یه نفر زده به ماشینم. اخمام درهم شد. از ماشین پیاده شدم، از ماشین پشت سری که زده بود به من، یه جوون نسبتا قد بلند پیاده شد. _آقا چه وضعشه؟ زدی ماشینمو جمع کردی؟ آقاهه: ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد. _الان چیکار کنم؟ زنگ بزنم افسر بیاد؟ آقاهه: نه من خیلی عجله دارم..! یه کارت از تو جیبش در آورد و به سمت من گرفتش! آقاهه: بفرمایید این کارت ملی بنده، اینم آدرس یه تعمیرکار، فردا صبح یا ظهر بیاید اونجا، من خسارت شما رو میدم، شما هم کارت ملی بنده رو بده! _خیلی خب، بفرمایید الان این راننده های دیگه بوق میزنند. آقاهه: خیلی ممنون! آقاهه سوار ماشینش شد و رفت. رفتم نشستم پشت فرمون. ساعت یازده و نیم بود، وای دیر شد. ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم سمت خونه عزیز! الان تقریبا یازده ساله دیگه عزیز پیش ما نیست، ما هم سه ساله، هر سه ماه یه بار به یادش توی خونش جمع میشیم و آش نذری پخش میکنیم. رسیدم جلوی در خونه عزیز، از ماشین پیاده شدم. چادرمو مرتب کردم و با یه دستم چادرمو گرفتم و با دست دیگه ام سویچ ماشین! تقه ای به در زدم و گفتم: _مهمون نمیخواید؟ خاله که داشت لوبیا پاک میکرد گفت: -مهمون که نمیخوایم، ولی کمک کار می‌خوایم، دختر معلوم هست تو کجایی؟ _ببخشید دیگه ترافیک بود. رفتم داخل حیاط، همه مشغول انجام یه کاری بودم. خواستم برم داخل خونه که خاله اومد دستمو گرفت. خاله: کجا؟ _میرم داخل! خاله: بیا بشین اینجا، این لوبیا هارو تمیز کن، کلی امروز عقبیم! _چشم. نشستم سر جای خاله و مشغول شدم به پاک کردن لوبیا ها! چادرمو از سرم در آوردم. خاله: مائده، از درست چه خبر؟ _خوبه خداروشکر. با صدای تق تق در از جام بلند شدم و مثل بقیه چادرمو سرم کردم. محمد از پشت در گفت: -یاالله! محمد اومد داخل حیاط، یه پلاستیک پر نون تافتون دستش بود. محمد یه سلام دسته جمعی کرد و گفت:۴ _خب دیگه کاری نیست؟ خاله: نه محمد، فقط، همینکه بهت زنگ زدم سریع میای اینجا، باید امروز سریع اش هارو پخش کنیم. محمد: نه نیازی به زنگ زدن نیست، من با بچه ها همینجا سر کوچه ایم! ادامه دارد . . . 🔎 💛 به قلم⁦🖋️⁩⟨•محمد محمدی•⟩📕 کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
⁦ 📚 ⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕ ☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦ ⁦📚 📎 ... ⁦☕ خاله: باشه برو پسرم! محمد: خدافظ! زیر لب به حالت زمزمه گفتم: _خدافظ! من و محمد تنها جوونای مجرد فامیل بودیم. به خاطر همین حرف فامیل بینمون زیاد بود. همه به خاله و مامان من می‌گفتن که بیان منو با محمد عقد کنند. ولی مامان و خاله همیشه میگفتن تصمیم، تصمیم خودشونه! دو تا دختر جوون دیگه هم تو فامیل هست، ولی یکیشون ازدواج کرده و اون یکی نامزد داره! سعی میکردم زیاد به محمد نزدیک نشم، تا کمتر تیکه های بقیه رو بشنوم. با صدای خاله حواسمو جمع کردم. خاله: مائده، از بچگی همینطوری حواست پرت بود، میگم عقبیم بدو. _چشم. لوبیا ها و که پاک کردم کنار سبزی و ... ریختیم توی دیگ! این آش چه عطری گرفته بود. مامان بلاخره تشریف آوردند. مامان: سلام، مائده این ماشین توئه این روبرو؟ _آره چطور؟ مامان: پشتش چرا جمع شده، تصادف کردی؟ با این حرف مامان همه برگشتند و به من نگاه کردند، انگار همه منتظر جواب من بودن! _تصادف که نه، یه نفر از پشت زد به ماشینم! خاله اومد مثل دکترا سر و دستمو نگاه کرد. خاله: چیزیت که نشده؟ _نه، هیچیم نشده! خاله: وای من بمیرم، کی زد به ماشینت؟ _هیچی یه راننده دیگه، کارت ملی شو بهم داد همراه آدرس یه تعمیرکار، فردا اونجا ماشینمو تعمیر می‌کنه! خاله: خداروشکر، هانیه(مامان من) تو هم بیکار وای نستا، بشین کنار دیگ ظرف هارو پر کن! مامان: باشه بذار برم دستامو بشورم. خاله به محمد اشاره کرد که بیاد نذری هارو پخش کنه! محمد با دوستاش اومدند داخل، هر کدومشون یه سینی برداشتند و بردند تا تو محل پخش کنند. منم نشستم کنار حوض خالی و مشغول شدم به ریختن پیاز داغ روی آش! امروز صبحونه و نخورده بودم، مثل چی گشنه بودم، آش هم که وسوسه کننده، یعنی صدای قار و قور دلم امون نمی‌داد. بلاخره پخش کردن نذری تموم شد و نشستیم دور سفره ای که توی حیاط پهن شده بود. همینکه آش رو گذاشتند جلوم یه بسم الله گفتم و شروع کردم به خوردن! یه تیکه نون تافتون برداشتم، با تعجب به در خیره شدم. یادش بخیر اون زمونا، وقتی عزیز بود. با اومدن عزیز توی ذهنم بغض گلومو گرفت، چند قطره اشک توی چشمام جمع شد. سریع اشکامو پاک کردم تا کسی نگه این چشه؟ ریحانه ضربه ای به بازوم زد و گفت: -چته؟ بیا، همونی شد که میدونستم! _هیچی آب توی چشمام جمع شده بود. ریحانه: چی میگی؟ میگم چته؟ تو خودتی! _هیچی یاد عزیز افتادم..! ادامه دارد . . . 🔎 💛 به قلم⁦🖋️⁩⟨•محمد محمدی•⟩📕 کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
‌‌‌‌‌‌‌' 𝗟𝗢𝗩𝗘 ɪs sᴍɪʟɪɴɢ ᴡʜᴇɴ ʏᴏᴜ sᴇᴇ ʜᴇʀ دوست داشتن همون‌لبخندیه‌كه‌موقع‌دیدنش‌میشنیه‌رو‌لبِت 😍💝
سلام صبحتون بخیر🌹✋
💓یابن الحســن... ز تمــام بودنی ها... 🌟تو فقط از آن مـن باش...🌟 ❣ڪہ بہ غيـر باتو بـودن.. دلــم آرزو نـدارد..❣ ✨اَلسَّلٰامُ عَلَیْڪَ یٰاحُجَّةِ ابْنِ الْحَسَـنِ الْعَسْکَرِی✨
‌ بعضیام مثل نفس میمونن... نباشن زندگی غیر ممکن میشه ( مثل تو 💕) همیشه باش (: 💌🔒•
ابرار
⁦ 📚 ⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕ ☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦ ⁦📚 #part_3 📎 #رمان‌سرنوشت‌..
⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕ ☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦ ⁦📚 📎 ... ⁦☕ ریحانه: یادش بخیر، عزیز به هممون یه دونه شکلات میوه ای میداد، یه چند تا شکلات خفن داشت که همیشه بالای کمد بود و می‌گفت، هر کسی بچه خوبی باشه بهش میدم، آخرشم داد به محمد..! _آره، آخرشم نفهمیدیم اون شکلاته چه مزه ای بود. ریحانه: هعی، بسه خب خیلی حرف زدیم، آشتو بخور! با این حرف ریحانه خندم گرفت، ریحانه چند ماهی میشد که نامزد کرده! الان فقط من موندم و محمد، با کلی از حرفهای بودار مردم. بعد از خوردن آش ظرف هارو جمع کردیم و مشغول شستن شدیم. مرحله ای که من خیلی ازش بدم می‌اومد. به قول مامان، من از چی بدم نمیاد؟ اسفنج ظرف شویی رو گرفتم و مشغول شستن شدم. ریحانه هم درست یه حسی شبیه من داشت. بعد از شستن ظرف ها رفتم داخل خونه و کنار سر ریحانه سرمو گذاشتم روی بالشت! _وای چقدر خسته شدم. ریحانه: هیس سر و صدا نکن خوابم میاد. _با سرم زدم به سر ریحانه، ولی سر خودم درد گرفت. لامصب انگار سرش از سنگه! صورتمو چرخوندم سمت در، از کنار پنجره محمد رو دیدم که تو حیاط وایستاده، انگار میخواست بیاد داخل! _ریحانه! ریحانه با صدای خواب آلودش گفت: -ها؟ _بلند شو محمد میخواد بیاد. ریحانه: خب بذار بیاد. _بلند شو چادرتو سرت کن! با این حرفم ریحانه سریع بلند شد. سریع چادرمو سرم کردم و نشستم کنار ریحانه! _اینطوری که خیلی ضایع است! ریحانه: چیکار کنیم. دو تا دفتر و خودکار از کنار طاقچه برداشتم و یکیشو خودم گفتم و یکیشو دادم به ریحانه! _اینارو بگیر انگار مثلا داریم درس می‌خونیم. ریحانه: عجب فکر بکری! محمد: یاالله! _بفرمایید! محمد. اومد داخل و یه سلام آروم کرد، انگار روی طاقچه دنبال یه چیزی میگشت. منم بی توجه بهش مثلا دارم پرس میخونم، مدام معادله های ریاضی رو جوری که بشنوه با خودم تکرار میکردم. محمد: ببخشید مائده خانم. با شنیدن اسمم از زبون محمد بعد از چند سال تعجب کردم. _بله؟ محمد: این دفترارو از کجا گرفتید؟ _از روی طاقچه چطور؟ محمد: خیلی ببخشید ولی این دو تا دفتر دفترای منه، اگه کاری ندارید باهاش ممنون میشم بدید، ولی اگه کار دارید که پیشتون بمونه! با این حرف محمد به خودم گفتم گند زدی مائده! ریحانه دفترارو بست و با لبخند مصنوعی گفت: -نه چه کاری؟ بفرمایید! محمد دفتر هارو گرفت و گفت: -خیلی ممنون بعد از خونه رفت بیرون! همینطوری به در خیره شده بودم. ریحانه: مائده؟ _ها؟ ریحانه: تو دیگه، هیچوقت فکر نکن باشه عزیزم؟ _باشه! ریحانه: باریکلا، گند زدی، وای چقدر خوار و خفیف شدم. ادامه دارد . . . 🔎 💛 به قلم⁦🖋️⁩⟨•محمد محمدی•⟩📕 کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚 ⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦ ⁦📚 📎 ... ⁦☕ _این دفتراش اینجا چیکار میکرد؟ ریحانه: تو چرا وقتی نمیدونی دفتر مال کیه برش می‌داری؟ _چه میدونم، هول شدم، حالا خوبه خودت اول از همه دفتر رو باز کردی ها! ریحانه: من فکر میکردم مال توئه! _من آخه دفتر میارم اینجا چیکار کنم؟ ریحانه: چه بدونم؟ شاید بخوای موشک درست کنی! _ولش کن، گذشته ها گذشته! ریحانه: یعنی یاد این واقعه میوفتم، مو به تنم سیخ میشه، الان پسره می‌ره با خودش فکر میکنه، این دو تا دختره عجب آدمای پورویی هستند..! _نه، محمد از اینجور فکرا نمیکنه! ریحانه: آدمیزاده دیگه، هزار جور فکر و خیال می‌کنه! محمد با اینکه مثل بقیه آدمیزاده، ولی با همه فرق داره! _مگه تو خوابت نمی اومد؟ خب بگیر بخواب دیگه! چادرمو مرتب کردم و از خونه رفتم توی حیاط! رفتم پست در و به کوچه خیره شدم. محمد روی موتورش سر کوچه نشسته بود و یکی از دوستاش کنارش وایستاده بود. انگار این پسر بیخیال از دنیا و اتفاق های اطرافش به دنیا اومده! به همه چیز بی تفاوته! همیشه ساده پوش، با یه موتور که خودش پولشو در آورده، به قول خودش، مرد باید روی پای خودش وایسته! لبخندی زدم و اومدم داخل حیاط! به حوض خشک توی حیاط خیره شدم. _مامان، این حوض رو پر آب نمیکنید؟ مامان: برای چی پر آب کنیم؟ _آخه اینجوری که خالیه دل آدم میگیره نگاش کنه! خاله: خب نگاش نکن! با این حرف خاله همه شروع کردن به خندیدن! کلافه به خاله نگاه کردم و گفتم: _پُرش کنیم، مثل اون روزایی که عزیز بود. با این حرف من، همه سکوت کردند. خاله: اگه میخوای پُرش کنی بکن! لبخندی زدم و شلنگ آب رو گذاشتم داخل حوض و شیر آب رو باز کردم. چقدر دلچسب بود، وقتی که حوض داشت پر میشد و آب می اومد بالا! با پر شدن حوض آب رو بستم. دستمو انداختم توی آب، همینطوری با آب داشتم بازی میکردم که ریحانه از خونه اومد بیرون! ریحانه: عه این حوض رو پر کردی؟ دمت گرم! اومد کنار حوض نشست! ریحانه: عه اینجارو، ماهی! سرمو آوردم بالا که با مشتی از آب مواجه شدم. ریحانه شروع کرد به خندیدن! _یتپت باشه خودت شروع کردی..! یه مشت اب برداشتم و ریختم سمت ریحانه! تقریبا نصف صورتش خیس شده بود. باز بیکار نشِستم و همینطوری پشت سر هم شروع کردم به آب ریختن! ریحانه: خیلی نامردی، من فقط یه مشت آب ریختم! _من که گفتم خودت شروع کردی! ادامه دارد . . . 🔎 💛 به قلم⁦🖋️⁩⟨•محمد محمدی•⟩📕 کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩☕⁦ ☕⁦☘️⁩☕⁦☘️⁩ ⁦☘️⁩☕⁦ ⁦📚 📎 ... ⁦☕ _من که گفتم خودت شروع کردی! ریحانه: در چرا اینطوریه؟ برگشتم و به در حیاط نگاه کردم، چیز خاصی به چشمم نخورد. صورتمو برگردوندم سمت ریحانه که مثل قبل کلی آب ریخت روی صورتم..! ریحانه: هر چه کنی به خود کنی. _ربطی نداشت، درس ادبیات فکر کنم صفر شدی! با اصرار خاله قبل از رفتن از اینجا حوض رو خالی کردم. بعد از خدافظی کردن با جمع، با مامان از خونه عزیز رفتیم بیرون..! مامان سوار ماشین من شد. به سرکوچه نگاهی کردم. محمد دیگه اونجا نبود. جای خالی اون، توی سر کوچه یه حس بدی بهم میداد. با اشاره مامان سوار ماشین شدم. سویچ رو چرخوندم و بسم الله! حرکت کردیم سمت خونه..! مامان: سبحان چرا امروز نیومد؟ _هر چقدر اصرار کردم گفت من درس دارم و فلان..! مامان: آخه فقط سه ماه یه بار هم اینجا جمع میشیم، بده هر دفعه نیست. _زیاد فکرشو نکن، اگه دوست داشته باشه که میاد. مامان: الان؟ _نه دفعه بعدی:) مامان: متقاعدش کن، می‌خوام دفعه بعدی حتما باشه. _باشه سعی خودمو میکنم. رسیدیم جلوی خونه، در پارکینگ و باز کردم و رفتیم داخل پارکینگ. از ماشین پیاده شدیم، ماشین رو قفل کردم و دنبال مامان رفتم داخل! مامان در خونه رو باز کرد. از برکات خونه معلوم بود سبحان هنوز نیومده! _مامانی، تا تو لباساتو عوض کنی منم یه زنگ بزنم به سبحان ببینم کجاست! مامان: باشه راحت باش! روی پله ها نشستم، شماره سبحان رو گرفتم بهش زنگ زدم. بعد از دو تا بوق جواب داد. سبحان: سلام _سلام کجایی؟ سبحان: کتابخونه چطور؟ _نمیخوای به خونه تشریف بیارید. سبحان: مگه ساعت چنده؟ _این کلکا قدیمی شده، فقط داری خودتو گول میزنی! سبحان: نه جدا، زمان از دستم در رفت، نیم ساعت دیگه خونم! _منتظریم! سبحان: خدانگهدار _خدافظ _مامان نیم ساعت دیگه میاد. مامان:بدو لباساتو عوض کن، الان اذان رو میگن. با سکوت جواب مثبت به مامان دادم و رفتم داخل اتاق تمیز و مرتب خودم. یعنی خودم ماه، اتاقم ماه، اخلاقم ماه، فقط یه ستاره کم دارم. وای چقدر از خودم تعریف میکنم. چادرمو روی جا لباسی اتاقم آویزون کردم. با انگشتم تق زدم به پنجره اتاق، لباس هامو عوض کردم و رفتم پایین! وضو گرفتم و رفتم داخل اتاقم تا نماز رو بخونم. خواستم سجاده مو بردارم که روی میز یه کارت رو دیدم. کارت ملی بود. این دیگه مال کیه؟ برش داشتم، قیافه مرده چقدر آشناست، میثم رستگار، او این همون مرد است. به کلی یادم رفته بود. اه فردا صبح باید برم دنبال کارای ماشین. ادامه دارد . . . 🔎 💛 به قلم⁦🖋️⁩⟨•محمد محمدی•⟩📕 کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ چِشم هایت، تمام آن چیزیست که از زِندگی میخواهَم نگاهت راکِه داشته باشَم هزاران بَهانِه دارم برای نَفس کشیدن بَرای زِنده ماندَن بَرای عاشِق شدَن وُ حتی بَرایِ مردَن!..‌ ♾✨♥️•
شبتون بخیر الهی که زندگی به کامتون باشه💝🤲🏻 مواظب خودتون و خوبیاتون باش 😉 التماس دعا🤲🏻❤️ یاعلی✋
💠 دعـــــــــــای فـــــــــــرج 💠 🔸بسْمِ اللّٰهِ الرَّحْمٰنِ الرَّحیم🔸 ⚜الهی عَظُمَ الْبَلاَّءُ وَبَرِحَ الْخَفاَّءُ وَانْکَشَفَ الْغِطاَّءُ وَانْقَطَعَ الرَّجاَّءُ وَضاقَتِ الاْرْضُ وَمُنِعَتِ السَّماَّءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَاِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَعَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّهِ وَالرَّخاَّءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ الِ مُحَمَّدٍ اُولِی الاْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَعَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کلمح الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَانْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی السّاعَهَ السّاعَهَ السّاعَهَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یا اَرْحَمَ الرّاحِمین بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَآلِهِ الطّاهِرینَ.❤️
سلام صبحکم الله بل خیر💝✋ دمتم فی رعایت الله ب خیر و سلامه و عافیه ❤️🌺💝🌹🌹🤲🏻
صبح یعنی یک سبد لبخنـد🙂 صبح یعنی یک بغل شادی😄 صبح یعنی یک دنیا عشق😍 صبح یعنی خندیـدن از اعماق وجود🤣 به شکرانه داشتن نفسی دوباره😌 صبحتـ.ـون پُر از لبخنـ.ـد و شـ.ـادی😉 دولت عشقتـــــــــان وسیـــــــــــع و بیکران💝🤲🏻
طرح فروش فوق‌ العاده محصولات ایران خودرو  مطابق جدول  از امروز، پنج‌شنبه 3 آذرماه به مدت 3 روز ادامه در سامانه فروش ایران خودرو آغاز می‌شود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پس زندان جای کیه؟ با حساب اینا، جای یه آدم بی پدر و مادریه که سر در خودش تابلو زده مجرم! 🖲 با لودر از روی علی ضیا رد شد😄
44.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 طنز سیاسی اجتماعی پاورقی 👌😂 با اجرای محمدرضا شهبازی 👻 با موضوع اغتشاشات 🔺 قسمت اول (کامل) #⃣
29.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎬 طنز سیاسی اجتماعی پاورقی 👌😂 با اجرای محمدرضا شهبازی 👻 با موضوع اغتشاشات 🔺 قسمت دوم (کامل) #⃣
دستگیری مجرم حین ارتکاب ب جرم😍😍😍