eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
💙🍃🦋 🍃🍁 🦋 🌗🌎 تقویم نجومی اسلامی🌎🌗 ✴️ جمعه 👈23 اسفند 1398 👈18 رجب 1441👈13 مارس 2020 🏛مناسبت های اسلامی و دینی. 🏴وفات ابراهیم بن رسول الله صلی الله علیه و اله در مدینه (10 هجری) 🔥اولین روز خلافت شوم یزید ملعون. اول ماه اذار رومی. 🌓امروز قمر در برج عقرب است. 📛از امور ازدواجی پرهیز گردد. ✈️مسافرت مکروه است. 👶برای زایمان خوب و نوزاد حالش خوب است.ان شاءالله. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. ✳️استعمال دوا و دارو. ✳️مداوای زخم و جراحات. ✳️از شیر گرفتن کودک. ✳️مرحم و معجون گذاشتن بر دمل. ✳️استحمام. ✳️و حمله به دشمن نیک است. 💑 انعقاد نطفه و مباشرت 👩‍❤️‍👩امروز.... 💑امشب... برای در جمعه شب (شب شنبه ).قمر در عقرب است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) در این روز خوب نیست و باعث اندوه است. 💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.... یا ، زالو انداختن خوب و سبب نیروی بدن است. ✂️ ناخن گرفتن جمعه برای ، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد. 👕👚 دوخت و دوز. جمعه برای بریدن و دوختن، روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود.. ✴️️ وقت استخاره در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است 😴 تعبیر خواب... خواب و رویایی که امشب. (شبِ شنبه)دیده شود تعبیرش در ایه 19 سوره. مبارکه مریم علیها السلام است قال انما انا رسول ربک لاهب لک غلاما ذکیا. و از مفهوم و معنای ان استفاده میشود که فرستاده ای از جانب فرد بزرگی نزد خواب بیننده بیاید و خبر های دلپسند و خاطر خواه بیاورد.چیزی همانند ان قیاس گردد... ❇️️ ذکر روز جمعه اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد . 💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد 🦋 ❤️ 🍃🍁 💙🍃🦋
🚩 *بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ*🚩 ☀️امروز:جمعه23 اسفند 1398/12/23 🔴18رجب1441 هجری 1441/07/18 🎄 13 مارس 2020 میلادی2020/03/13 🖍🔗🟣 رویداد 💠☀️ رویدادهای مهم اینروزدرتقویم خورشیدی (23 اسفند ماه 98 ) 1️⃣تصويب تشكيل سازمان اطلاعات و امنيت كشور در مجلس شوراي ملي (1335 ش) 2️⃣رحلت عالم مجاهد و روحاني مبارز آيت ‏اللَّه "سيدابوالقاسم كاشاني" (1340 ش) 3️⃣شهادت حاج "عباس كريمي" فرمانده لشكر 27 محمدرسول ‏اللَّه(ص) در جريان جنگ تحميلي (1363ش) 4️⃣آغاز عمليات كوچك ظفر 7در منطقه سليمانيه عراق توسط سپاه پاسداران (1366ش) 5️⃣آغاز عمليات والفجر 10 در منطقه حلبچه (1366ش) 6️⃣آغاز عمليات بيت‏ المقدس 3 توسط سپاه (1366ش) 7️⃣شهادت شهید محمد خادم ‌زاده (1362ش) 💠🌙 رویدادهای مهم این روز در تقویم هجری قمری (18 رجب 1441 هجری قمری ) 1️⃣وفات حضرت ابراهيم فرزند رسول اكرم(ص)(10 ق) 2️⃣ تولد "حجت الاسلام اشرفي" فقيه مسلمان(1220 ق) 3️⃣ تولد عالم بزرگ "شيخ عباس آل ‏كاشف الغطاء" (1323 ق) 4️⃣ درگذشت "سيدعلي كازروني" استاد فلسفه و عرفان(1343 ق) 💠🎄 رویدادهای مهم این روز در تقویم میلادی (13مارس2020میلادی) 1️⃣كشف "پلوتون" دورترين سياره منظومه شمسي (1930م) 2️⃣كشتار اهالي روستاي حسينيه توسط صهيونيست‏هاي مسلح (1948م) 3️⃣مرگ "نيكولا بوالو" شاعر و منتقد معروف فرانسوي (1711م) ✅ امروز متعلق است به:حضرت ولیعصر عجل الله تعالی فرجه الشریف ♦️اذکار امروز:اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ (خدایا رحمت بفرست بر محمد و خاندان محمد) ( 100مرتبه )یا ذاالجلال والاکرام (1000مرتبه)-یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن 🌀حدیث امروز : (ارزش سخنان نيک ) امام باقر علیه السلام 🟣خذُوا الكَلِمَةَ الطَّيِّبَةَ مِمَّن قالَها و إن لَم يَعمَل بِها🔴سخن نيك را از گوينده آن برگيريد، اگر چه به آن عمل نكند تحف العقول ، ص 291 💐 *اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج*💐
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 🍂 مطهرہ و فاطمہ میخواهند چیزے بگویند ڪہ اجازہ نمیدهم. نمیخواهد اشتباهش را قبول ڪند از زور و بیراهہ استفادہ میڪند. فاطمہ آرام میگوید:ممڪنہ نمرہ انضباطتو خیلے ڪم ڪنہ ها! ازش معذرت خواهے ڪن سر لج نیوفتہ! پوزخند میزنم:مهم نیست! بذار ڪم ڪنہ! تا ڪے مسخرہ بازیا و ناعدالتیاشونو ببینیم و دم نزنیم؟! _نیازے! صداے خانم احدے،مدیر مدرسہ است! برایشان دست تڪان میدهم و لب میزنم ڪہ بروند. سرفہ اے میڪنم و چند تقہ بہ در میزنم. _بیا تو! با گفتن سلام وارد میشوم،خانم احدے پشت میزش نشستہ و محمدے هم ڪنارش ایستاده‌‌. دخترے هم ڪہ با محمدے بحث ڪردہ بود ساڪت گوشہ ے دفتر ڪز ڪردہ. احدے جدے میگوید:نیازے از تو انتظار نداشتم! خونسرد میگویم:مگہ چیزے شدہ خانم؟! محمدے پوزخند میزند و میگوید:اینجا ڪہ اومد زبونشو موش خورد! بیرون براے من مثل بلبل نطق میڪرد! طعنہ میزند ڪہ ترسیدہ ام. رو بہ احدے ادامہ میدهد:بیرون هرچے از دهنش دراومد بہ من گفت،خانم شما نمیفهمے،بلد نیستے،بقیہ رو دین زدہ میڪنے،منطقے نیستے،عصبے اے و هر حرفے ڪہ دلش خواست. متعجب نگاهش میڪنم:من ڪے این حرفا رو زدم؟! _یعنے من دروغ میگم؟! با دقت و آرامش تمام حرف هایے ڪہ زدہ بودم براے احدے باز گو میڪنم و توضیح میدهم‌. محمدے همچنان اصرار دارد حرف هاے من توهین هاے نابخشوندے ایست! احدے هم این وسط گیر ڪردہ! محمدے جدے بہ احدے میگوید:یا جاے اینا اینجاس یا جاے من! احدے نگاهے بہ دخترے ڪہ گوشہ ایستادہ مے اندازد و میگوید:با اون ڪہ ڪار دارم! بخاطرہ نمایش قشنگش وسط مدرسہ! و اما تو نیازے... سرفہ اے میڪند و ادامہ میدهد:از خانم محمدے عذر خواهے ڪن و بخواہ ببخشہ! جدے میگویم:خانم احدے با تمام احترامے ڪہ براتون قائلم اما حرف ناحقے نزدم یا توهینے نڪردم ڪہ بخوام بابتش عذر خواهے ڪنم. محمدے دندان هایش را روے هم مے سابد:میبیند چقدر پرروئہ! احدے تشر میزند:نیازے! همین ڪہ گفتم! بیخیال میگویم:براتون توضیح دادم و براے ڪارِ نڪردہ عذر خواهے نمیڪنم! محمدے دست بہ سینہ میشود:تحویل بگیرید! باید یہ تنبیہ درست و حسابے بشہ تا بفهمہ بلبل زبونے چہ عواقبے دارہ! احدے نفسش را بیرون میدهد و میگوید:مجبورم میڪنے ڪارے ڪہ دوست ندارمو انجام بدم! اما توقع این گستاخیو از تو نداشتم! در دل میگویم گستاخے با حرفِ حق فرق دارد! _یا از خانم محمدے عذر خواهے میڪنے و ایشون میبخشن یا یہ هفتہ اخراج با تعهد! نفسے میڪشم و جوابے نمیدهم. پنج شش دقیقہ ڪہ میگذرد میخواهد مثلا مرا بترساند،با دست بہ تلفن اشارہ میڪند:بگو اولیات بیان دنبالت! محمدے با پوزخند نگاهم میڪند،توقع دارد الان بہ دست و پایش بیوفتم. همانطور ڪہ بہ سمت میزِ محمدے قدم برمیدارم محڪم میگویم:با ڪمال میل! و سپس مشغول گرفتنِ شمارہ ے خانہ میشوم! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ همانطور ڪہ روے تخت نشستہ ام با انگشت روے ملحفہ شڪل هاے عجق وجق میڪشم. _چقدر من از دستِ تو حرص بخورم؟! جوابے نمیدهم،مادرم وقتے سڪوتم را مے بیند عصبے تر میشود:انقدر میگے میخوام درس بخونم! درس بخونم! میدونے بابات بفهمہ چے میشہ؟! خودت بهونے دادے دستش! از زمانے ڪہ تماس گرفتم و ماجرا را گفتم،یڪ بند حرص میخورد و غر میزند. آرام لب میزنم:من پررویے یا بے احترامے نڪردم! صدایش را ڪمے بالا میبرد:اما از نظر اونا ڪردے! میدونے چقدر رو نمرہ انضباطت تاثیر دارہ؟! دوبارہ برگردے مدرسہ باهات سر لج میوفتن! باز جوابے بہ جز سڪوت ندارم،از ڪارم‌ پشیمان نیستم! همانطور ڪہ در ڪمدم را باز میڪند میگوید:جواب باباتو چے بدم؟! لبم را بہ دندان میگیرم،اگر بفهمد موقتا اخراج شدم حتما برایش بهانہ میشود! احساس میڪنم معدہ ام میسوزد،یڪ لحظہ از ذهنم میگذرد فردا بہ مدرسہ برگردم و از محمدے عذر خواهے ڪنم! اما سریع این افڪار مسخرہ را از ذهنم دور میڪنم. نفس عمیقے میڪشم و بہ حرڪات مادرم خیرہ میشوم،داخل ڪمد دنبال لباس مناسب میگردد. یڪے دو ساعت دیگر خانوادہ ے عسگرے از راہ میرسند،اصلا قدم نحسشان باعث اتفاقات امروز شد! بوے غذاهایے ڪہ روے اجاق گاز در حال پختند دلم را بہ هم‌ میزند! مادرم پیراهن گلهبے رنگے بیرون میڪشد و ڪنارم روے تخت پرت میڪند:امشبہ رو چیزے بہ بابات نگو! بذار اینا بے سر صدا بیان و برن! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم. چینے روے پیشانے اش مے اندازد و ادامہ میدهد:پاشو آمادہ شو! بے حوصلہ میگویم:حالا زودہ! _قیافہ شو نگا! شبیہ افسردہ هاس! روے تخت دراز میڪشم و حق بہ جانب میگویم:مامان خانم! تو رو از مدرسہ اخراج ڪنن میزنے میرقصے؟! حالت گرفتہ نمیشہ؟! اونم بخاطرہ هیچ و پوچ! با چهار انگشت دستش ضربہ ے آرامے بہ انگشتان پاے راستم میزند و میگوید:اینا رو بہ خودت بگو! دراز شدے ڪہ! پاشو! با اڪراہ از جایم بلند میشوم و پیراهن را برمیدارم. همانطور ڪہ بہ سمت در مے رود میگوید:زود آمادہ شو بیا ڪمڪم! نمیدونم این نورا و یاسین ڪجا موندن! سپس از اتاق خارج میشود. پیراهن را مچالہ و گوشہ ے اتاق پرت میڪنم! خیلے اعصابم رو بہ راہ است،مهمانے امشب هم نورِ علے نور! چند لحظہ بے حرڪت روے تخت مے مانم،یاد حرف هاے مادر هادے مے افتم؛بے اختیار میخندم! امشب هم لباس مشڪے سادہ ام را بپوشم حتما دست پسرش را میگیرد و میرود! زیر لب براے خودم میگویم:میدونستم همہ ے ڪاراش فیلمہ! فقط میخواد دست پسرشو یہ جا بند ڪنہ! بے اختیار خودم را در آینہ نگاہ میڪنم. براے اولین بار بہ چهرہ ام دقیق میشوم،صورتِ سفید و لبانِ صورتے ڪم رنگم ڪمے بے روحند! اما برعڪس چشمانِ قهوہ اے ام،روح دارند! بہ قولِ او روح دارند و مزہ! مثل قهوہ هاے قاجارے! جرعہ جرعہ نگاہ هایم را باید نوشید... یڪ لحظہ خودم را با نازنین مقایسہ میڪنم! قابل مقایسہ نیستیم. نگاهم را از آینہ میگیرم و با رضایت ڪامل میگویم:من نمیخوام چشماے ڪسے اسیرم بشہ! دلشو میخوام ! اونم براے خودم نہ قیافہ م! از روے تخت بلند میشوم و پیراهن را برمیدارم. با ڪمے وسواس لباس مناسبے میپوشم،روسرے و چادرم را آمادہ روے تخت میگذارم و از اتاق خارج میشوم. مادرم را میبینم ڪہ تلفن را بہ گوشش چسباندہ و با حرص گوشہ ے لبش را مے جود. _چے شدہ؟! تلفن را سر جایش میگذارد:نورا جواب نمیدہ! سپس رو برمیگرداند و بہ طرف آشپزخانہ میرود:حالا خوبہ بهش گفتم تو اخراج شدے بیاد دلداریت بدہ! چشمانم گرد میشود‌. دنبالش راہ مے افتم و با حرص میگویم:حالا میذاشتے بیاد خونہ بعد میگفتے! تو رو خدا یہ متن بنویس بفرست شبڪہ ے یڪ و اخبار بیست و سے تیتر اصلے شون بزنن! مادرم با لبخند نگاهم میڪند و جواب میدهد:نمیشہ! خبرو بہ بے بے سے فروختم! سپس غش غش میخندد‌. چشمانم را ریز میڪنم و دهنم را ڪمے ڪج:هہ هہ! باشہ مامان خانم! با دقت بہ پیراهن و شلوارم‌ نگاہ میڪند و میگوید:روسرے چے برداشتے؟ _اون زمینہ شیریہ ڪہ گلاے ریز هم‌ رنگ پیرهنم دارہ! سرش را تڪان میدهد:خوبہ! قاشق تمیزے از آب چڪان ظرف شویے بیرون میڪشد و میگوید:بیا ببین مزہ ے غذاها چطورہ! _مگہ من تسترم؟ حتما مثل همیشہ عالیہ! در حالے ڪہ در یڪے از قابلمہ ها را برمیدارد و قاشق را داخلش میبرد میگوید:هر وقت میخوایم خانوادہ ے عسگریو ببینیم تلخ میشیا! شانہ اے بالا مے اندازم. شیرین ترین تلخیِ دنیا! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ دستم را زیر چانہ ام میزنم و بہ مستندے ڪہ از شبڪہ ے پنج پخش میشود خیرہ میشوم. ساعت نزدیڪ هفت است،نہ خبرے از نورا و یاسین شدہ نہ خانوادہ ے عسگرے! مادرم همانطور ڪہ روسرے اش را گرہ میزند میگوید:چرا هیچڪس نیومد؟ بدون اینڪہ نگاهم را از صفحہ ے تلویزیون بگیرم جواب میدهم:بهتر ڪہ نیان! سرش را تڪان میدهد و برایم نچ نچے میڪند. هنوز نچ نچش تمام نشدہ،صداے زنگ در بلند میشود. سریع از روے مبل بلند میشوم. دوان دوان بہ سمت اتاق میروم:مامان من حجاب ندارم! خودت درو وا ڪن! _شاید نورا و یاسین باشن! در اتاق را میبندم:اگہ اونا بودن بگو بیام بیرون! سپس روسرے را از روے تخت برمیدارم،جلوے آینہ مے ایستم و روسرے را سر میڪنم. گیرہ ے حجاب ڪوچڪے برمیدارم و روسرے ام را سفت میڪنم. از صداے خوش و بشے ڪہ مے آید متوجہ میشوم،خانوادہ ے عسگرے اند. صدایشان نزدیڪ تر میشود،چادرم را برمیدارم و روے سرم مے اندازم. چند لحظہ بعد با فرستادن صلواتے دستگیرہ ے در را میفشارم. فرزانہ و همتا و یڪتا روے مبل سہ نفرہ نشستہ اند،بلند سلام میڪنم. با دیدن من از جایشان بلند میشوند،جواب سلامم را میدهند. مادرم سریع میگوید:بفرمایید بشینید! بہ سمتشان میروم،با هر سہ دست میدهم و خوش آمد میگویم. همتا و یڪتا مثل دفعہ ے قبل پر انرژے و گرم اند. همین ڪہ مے نشینیم مادرم میگوید:پس آقا مهدے و هادے ڪجان؟! تازہ یادم مے افتد هادے نیست! فرزانہ با لبخند جواب میدهد:مهدے ڪہ سرڪارہ گفت با آقا مصطفے میان،هادے ام با ما اومد دارہ ماشینو پارڪ میڪنہ. سپس مشغول احوال پرسے میشود. رو‌ بہ همتا و یڪتا میگویم:فعلا ڪہ ڪسے نیست راحت باشید! با لبخند گرمے نگاهم میڪنند و با گفتن با اجازہ چادرهایشان را در مے آورند. چادرهایشان را میگیرم و در رخت آویز اتاقم آویزان میڪنم. _آیہ مامان! براشون چادر سادہ بیار ڪنار دستشون باشہ. _نہ آیہ جون! همراهمون آوردیم. دوبارہ بہ پذیرایے برمیگردم. همتا سریع میگوید:ما اصلا احساس غریبے نمیڪنیم هرجا بریم بار و بندیلمونم میبریم! سپس ڪوتاہ میخندد. مادرم صمیمانہ میگوید:خونہ ے خودتونہ! یڪتا میگوید:راستے نورا و یاسین ڪجان؟! روے مبل تڪ نفرہ ے ڪنارشان مینشینم:ڪار داشتن رفتن بیرون،یڪم دیگہ میان. همتا با خندہ میگوید:دلمون براے یاسین تون تنگ شدہ! لبخندے روے لبانم مے نشانم:قابلتو ندارہ! مادرم بہ شوخے میگوید:هے هے! پسرم فروشے نیست! _یاللہ! با اداے این ڪلمہ از صداے مردانہ اے همہ بہ سمت در برمیگردیم. هادے همانطور ڪہ ڪفش هایش را جلوے در،در مے آورد میگوید:سلام! مادرم براے استقبالش مے رود. شلوار جین تیرہ اے با ڪاپشن چرم مشڪے رنگ پوشیدہ. احساس میڪنم ڪمے لاغر شدہ! بستہ ے شڪلاتے بہ دست مادرم مے دهد و وارد خانہ میشود. رو بہ من میگوید:سلام! مخاطبش تنها من هستم! لب میزنم:سلام! سر بہ زیر دور از جمع زنانہ روے دورترین مبل مے نشیند. مادرم اشارہ میڪند چایے بیاورم. از جمع جدا میشوم و بہ سمت آشپزخانہ میروم. پنج فنجان سرامیڪے ڪہ مادرم تازہ خریدہ مرتب داخل سینے مے چینم و پر از چاے میڪنم. مادرم تعارف میزند:عزیزم بیام ڪمڪت؟! _نہ دارم میارم. با احتیاط سینے را برمیدارم و بہ سمت جمع میروم. اول بہ فرزانہ تعارف میڪنم،میخواهد فنجان را بردارد ڪہ میگوید:آیہ جون این دفعہ پسرمو بسوزونے با من طرفیا! گونہ هایم سرخ میشود،سرفہ اے میڪنم و چیزے نمیگویم. همتا و یڪتا نگاهشان را میان من و هادے میگردانند. مطمئنم فرزانہ برایشان تعریف ڪردہ،هادے ساڪت بہ پاهایش زل زدہ و واڪنشے نشان نمیدهد. بہ همہ تعارف میڪنم نوبت بہ هادے میرسد،وقتے مے بیند بہ سمتش میروم،خودش را ڪمے جمع میڪند. سینے را مقابلش میگیرم:بفرمایید! ڪمے از روے مبل بلند میشود،بیچارہ چشمش ترسیدہ! براے اینڪہ نخندم لبم را میگزم،با احتیاط فنجان چاے را برمیدارد و میگوید:خیلے ممنون! _خواهش میڪنم. ڪمے سرش را بلند میڪند،یڪ لحظہ چشم در چشم میشویم. تازہ صورتش را میبینم،ڪمے ریش گذاشتہ. ریش هاے مشڪے اش صورتش را مردانہ و معصوم تر ڪردہ. ڪمے بیشتر از بیست و چهار سال،بہ صورتش مے خورد. دوبارہ ڪنار یڪتا مے نشینم. همتا ابروهایش را بالا میدهد و با لحن شیطنت آمیزے میگوید:هادے تو ڪہ چاے دوست ندارے! هادے گیج‌ بہ ما نگاہ میڪند و سپس بہ فنجان چاے. فرزانہ زودتر میگوید:خب این چایے فرق دارہ! یڪتا با آرنج آرام بہ پهلویم میزند و میگوید:بعلہ! بہ زور لبخندے میزنم و ساڪت مے مانم،هیچ از این همہ راحتے شان خوشم نمے آید. با صحبت هاے معمولے نوشیدن چاے را بہ پایان مے رسانیم. فرزانہ نگاهے بہ هادے مے اندازد و رو بہ مادرم میگوید:راستیتش پروانہ جون... ڪمے مڪث میڪند و لبخند روے صورتش را عمیق تر. ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ _مهدے با آقا مصطفے صحبت ڪردہ،گفتم منم قبلش تو جمع خودمون بگم. مادرم جدے نگاهش میڪند:جانم! فرزانہ بہ من زل میزند:راجع بہ هادے و آیہ جون! براے مراسم خواستگارے رسمے! گیج‌ نگاهش میڪنم،بے اختیار بہ سمت هادے برمیگردم؛انگار میخواهم با چشمانم بگویم بگو ڪہ راضے نیستیو از مادرت بخواہ ساڪت شود. چشمانم بہ اخمان درهم و دست مشت شدہ اش مے افتد! سرش را بلند میڪند،یڪ لحظہ برق چشمانش مے ترساندم. دستے بہ ریشش میڪشد و نگاہ نافذش را از چشمانم نمیگیرد. گویے هر دو مے دانیم چہ بلایے بر سرمان دارد نازل میشود... بلایِ عشق... هر دو فرار میڪنیم، از مبتلا شدن بہ هم! حرڪات لبانش را میخوانم: "باید باهم حرف بزنیم!" چشمانت تار مے نواخت وَ صدایت ویالون! نگفتے این دخترڪ،دیوانہ میشود؟! و برایِ من چہ موسیقے اے از صدایِ تو خوش تر؟! بیا و برگرد! بنشین و بہ اندازہ ے یڪ عمر برایم حرف بزن... ... نویسنده این متن👆🏻: ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 🍂 نگاهم را از فرزانه میگیرم و ملتمس بہ چشمان مادرم خیرہ میشوم. لبش را با زبان تر میڪند و مِن مِن ڪنان میگوید:والا.... مڪثے میڪند و نگاہ مطمئنش را بہ من مے دوزد سپس بہ فرزانہ. _آیہ قصد ازدواج ندارہ! نفسم را آسودہ بیرون میدهم. فرزانہ همانطور ڪہ سعے دارد لبخند از روے لبانش نرود میگوید:چرا؟! مادرم ڪمے مضطرب است:هم بخاطرہ درسش هم سنش براے ازدواج ڪمہ! یڪتا سریع میگوید:هادے با درس خوندنش مخالف نیست ڪہ! صداے محڪمِ هادے یڪتا را ساڪت میڪند:یڪتا! بهترہ جاے بزرگترا صحبت نڪنے! همہ متعجب نگاهش میڪنیم،پوستِ سفیدش ڪمے سرخ شدہ و مردمڪ هاے چشمانش آرام و قرار ندارند. فرزانہ براے هادے چشم غرہ میرود،یڪتا دلخور لبش را میگزد و سرش را پایین مے اندازد:عذر میخوام ‌نباید دخالت میڪردم! هادے ڪلافہ انگشتانش را میان موهایش میبرد و با گفتن با اجازہ از روے مبل بلند میشود. همانطور ڪہ بہ سمت حیاط میرود میگوید:یڪم هوا میخورم میام. فرزانہ سعے دارد ناراضے بودن هادے را پنهان ڪند:تا الان سرڪار بودہ خستہ س! مادرم‌ نگاہ معنادارے بہ فرزانہ میڪند:بعلہ! فرزانہ میخواهد ادامہ بدهد ڪہ صداے زنگِ در بلند میشود،همانطور ڪہ از روے مبل بلند میشوم میگویم:من باز میڪنم! بہ سمت آیفون میروم و جواب میدهم:بلہ؟ صداے نورا مے پیچید:منم! سریع دڪمہ ے آیفون را میفشارم و رو بہ مادرم میگویم:نوراس! مادرم سرش را تڪان میدهد و بہ فرزانہ میگوید:از صبح با یاسین رفتن بیرون الان اومدن! هر چے بزرگتر میشن دردسرشون بیشتر میشہ! فرزانہ تایید میڪند:دقیقا! در ورودے را باز میڪنم،هادے دستانش را داخل جیب هاے شلوارش بردہ و ڪنار دیوار درِ حیاط ایستادہ. نورا در حیاط را باز میڪند و در چهارچوبش مے ایستد. با صداے ضعیفے میگوید:مهمونا اومدن؟! با لحن طلبڪارانہ اے میگویم:اولا سلام! دوما الان وقت اومدنہ؟! نفس عمیقے میڪشد و میگوید:اگہ بدونے این یاسین جِزِ جیگر گرفتہ چہ بلایے سرم آورد! هادے همانطور ساڪت پشت در ایستادہ،نورا ادامہ میدهد:نگفتے مهمونا اومدن یا نہ؟! سرم را تڪان میدهم:آرہ! میخواهم بگویم هادے پشت در ایستادہ اما نورا اجازہ نمیدهد،قیافہ اش را درهم میڪند و میگوید:دامادمونم اومدہ؟! خون در صورتم مے دود،چشمانم را گرد میڪنم و لبم را میگزم. _وا! چرا خودتو این شڪلے میڪنے؟! هادے لبخندے میزند و چیزے نمیگوید،نورا همانطور ڪہ در را میبندد ادامہ میدهد:معشوقہ هاشم آوردہ؟! اون دختر چشم آبیہ و پسرڪِ بستنے خور! با اتمام جملہ اش،چشمش بہ هادے مے افتد. رنگِ صورتش مے پرد،هادے سر بہ زیر میگوید:سلام! نورا دهانش را باز میڪند و نگاهش را میان من و هادے مے چرخاند. چندبار دهانش را باز و بستہ میڪند تا چیزے بگوید اما نمے تواند! بہ تتہ پتہ مے افتد:سَ‌....سلام! با عجلہ در را باز میڪند و میگوید:این یاسین ڪجا موند؟! سپس خارج میشود. خجول لبم را میگزم،حالِ من بدتر از نورا! _آیہ چرا نمے یاد داخل؟! آرام میگویم:یاسین عقب تر موندہ،نورا رفت بیارتش! میخواهم برگردم ڪہ هادے آرام میگوید:خانم نیازے! جوابے نمیدهم،ادامہ میدهد:شمام راضے نیستید مگہ نہ؟! نگاهے بہ جمع مے اندازم،در ظاهر باهم مشغول گپ و گفتگو اند اما شرط مے بندم تمامِ حواسشان اینجاست! بدون اینڪہ نگاهش ڪنم لب میزنم:نہ! _خوبہ! میخواهم نیش بزنم:ولے برعڪس شما من معشوقہ ندارم! اگہ داشتم تا پاے جونم براے بہ دست آوردنش مے جنگیدم. لبخند عجیبے رو لبانش نقش میبندد:منم دارم براش مے جنگم! نمیذارم این ازدواج سر بگیرہ. دوبارہ براے رفتن قصد میڪنم ڪہ میگوید:از ماجراے نازنین بہ ڪسے چیزے نگید! بہ سمتش برمیگردم،چند قدم بہ من نزدیڪتر میشود. لبش را بہ دندان میگیرد و رها میڪند:من مشڪلے ندارم! حق دارید دیدہ هاتونو بہ خانوادہ تون یا خانوادہ م بگید،اما... مڪث میڪند،با تردید ادامہ میدهد:چهرہ شو توصیف نڪنید و اسمشو نگید! صدایش این بار رنگِ عجیبے میگیرد،هادے تنها ڪسے بود ڪہ صدایش هم رنگ داشت! صدایش رنگِ آبے میگیرد:مخصوصا نگید چشماش آبے بود! معما برایم حل میشود! پس چشمانش را دوست دارد ڪہ همہ چیز را آبے میخواهد! چیزے نمیگویم. وقتے سڪوتم را میبیند نفس ڪوتاهے میڪشد‌،او هم ساڪت میشود. این سڪوت برایمان بے معنے و ڪسل ڪنندہ ست اما بعدها از این سڪوت ها دوست داشتیم! من در شبِ چشمانش غرق میشدم و او جرعہ جرعہ قهوہ ے نگاهم را مے نوشید،دیگر زبان چہ ڪارہ بود؟! سڪوت را مے شڪنم:اون سنجاق سَر... سریع میگوید:مهم نیست! یہ اشتباهے ڪردم! بیخیال میگویم:درستہ! مهم نیست! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ ڪمے ازش دور میشوم،بہ در ورودے نزدیڪتر میشود و یڪتا را صدا میزند:یڪتا میشہ چند لحظہ بیاے؟! همہ بہ سمت هادے برمیگردند،یڪتا از روے مبل بلند میشود و بہ سمت هادے میرود‌. میخواهم روے میل بنشینم ڪہ زنگ در را مے زنند. مادرم میگوید:حتما نوراس! با خندہ میگویم:این یعنے فقط منم ڪہ باید برم درو باز ڪنم! سپس بہ سمت آیفون میروم،بدون اینڪہ جواب بدهم در را باز میڪنم. از پشت پنجرہ میبینم ڪہ با صداے باز شدن در هادے و یڪتا بہ سمت در برمیگردند. نورا و یاسین وارد حیاط میشوند،نورا با یڪتا مشغول روبوسے و احوال پرسے میشود اما یاسین تنها سلامے میدهد و براے هادے اخم میڪند. سپس سریع وارد خانہ میشود،لپ هاے تپل و نوڪِ دماغش صورتے رنگ شدہ اند. هدفونے ڪہ طرح مینیون است را از روے گوش هایش برمیدارد و رو بہ جمع سلام میڪند. مادرم با حرص میپرسد:تا الان ڪجا بودین؟! با اتمام سوالش نورا وارد خانہ میشود،یاسین با دیدن نورا بہ سمت مادرم مے دود و در آغوش مادرم پناہ میگیرد. نورا بعد از سلام ڪردن بہ فرزانہ و همتا با عصبانیت میگوید:مامان سَرِ من غر نزنیا! پسرت نصفہ جونم ڪرد. یاسین لبش را بہ دندان میگیرد و خودش را بہ مادرم مے چسباند. آرام میگوید:مامان نورا میخواد منو خفہ ڪنہ! چشمانِ نورا تا آخرین حد ممڪن باز میشود،یاسین با پررویے ادامہ میدهد:خودت گفتے برسیم خونہ خفہ ت میڪنم! مادرم آرام میخندد و میگوید:چیڪارش ڪردے؟! یاسین ڪمے فڪر میڪند و میگوید:هیچے! نورا روے مبل ڪنارم مینشیند:رفتیم پاساژ،شازدہ گفت برام لوازم تحریر بگیر! رفتیم داخل مغازہ خیلے شلوغ بود،سرم بہ خرید گرم شد دیدم یاسین نیست! ڪلِ پاساژو گشتم،رفتم خیابوناے اطراف نبود ڪہ نبود،داشتم سڪتہ میڪردم. نگو شازدہ پسرت هوس ڪردہ سُرسُر بازے ڪنہ بدون خبر رفتہ پارڪ رو بہ روے پاساژ! مادرم اخم میڪند و جدے میگوید:آرہ یاسین! یاسین طبق همیشہ ڪہ از ڪار اشتباهش پشیمان است لبش را بہ دندان میگیرد و میگوید:ببخشید! مادرم موهایش را مے بوسد:من ڪہ نصفہ جون شدم. نورا چندبار پشت سر هم سرفہ میڪند و میگوید:منم ڪہ اصلا آدم نیستم! فرزانہ و همتا میخندند. همتا دستانش را بہ سمت یاسین باز میڪند:بیا ببینم آقا ڪوچولو! یاسین با خجالت بہ سمتش میرود،همتا میخواهد بغلش ڪند ڪہ یاسین دستش را میگیرد و چندبار تڪان میدهد. همتا با ذوق لُپ یاسین را میڪشد و میگوید:مامان لپاشو! فرزانہ محڪم گونہ ے یاسین را محڪم میبوسد و بہ مادرم میگوید:هزار ماشااللہ خیلے بانمڪہ! _لطف دارید. _بَہ مردِ ڪوچڪ! صداے یڪتاست ڪہ یاسین را مورد خطاب قرار دادہ. نورا از جمع عذر خواهے میڪند و براے تعویض لباس هایش بہ سمت اتاقش میرود. چند لحظہ بعد هادے وارد خانہ میشود،با ورود هادے یاسین بہ سمت من مے آید،همانطور ڪہ دستم را میڪشد میگوید:آبجے بیا! متعجب میگویم:ڪجا؟! با تلاش بیشترے دستم را میڪشد:حالا بیا! بہ اجبار بلند میشوم. هادے با لبخند بہ یاسین میگوید:ڪجا میرے؟! من بین خانما تنها بودم منتظر بودم تو بیاے! یاسین اخم غلیظے بین ابروانش جاے میدهد و چشمانِ درشتش را ریز میڪند. بدون جواب دادن مرا بہ سمت اتاق میڪشد. یڪتا با خندہ میگوید:غیرتے ڪے بودے تو؟! با یاسین وارد اتاق مشترڪمان میشویم،در را میبندم. یاسین ڪاپشنش را در مے آورد و با حرص روے زمین مے اندازد. جدے میگوید:بشین تو اتاق بیرون نیا باشہ؟! پیشانے ام را بالا میدهم:چرا؟! دستم را میگیرد و محڪم میفشارد:چون این پسرہ اینجاس! نمیذارم تو رو ببرہ! پقے میزنم زیر خندہ،رو بہ رویش زانو میزنم:ڪسے قرار نیس منو ببرہ! یاسین با احتیاط میگوید:ولے بابا میخواد تو رو بدہ بهش! خودم شنیدم! _نمیذارم. لرزش اشڪ را در چشمانش میبینم اما سعے دارد اشڪ نریزد:اگہ مثل بابا باشہ چے؟! اگہ اذیتت ڪنہ و ڪتڪت بزنہ؟! با آرامش نگاهش میڪنم:قرار نیس همچین چیزے بشہ! چہ میدانست هادے همان مردیست ڪہ برایش از قصہ ها گفتم! من هم نمیدانستم. _اما بابا زور میگہ! با انگشت گونہ اش را نوازش میڪنم:بهتر نیست بہ جاے این فڪرا بہ درسات برسے؟! دارے نگرانم میڪنے یاسین! لب بر مے چیند:چرا؟! _چون میخواے بیشتر از سنت بفهمے و ذهنتو درگیر ڪنے! دستم را محڪم میفشارد:من بدون تو تنها میشم! یاسین تا آن زمان تنها ڪسے بود ڪہ باعث میشد بفهمم وجودم براے ڪسے ارزش دارد! پیشانے ام را بہ پیشانے اش مے چسبانم:ڪاش همین قدرے بمونے یاسین! _نچ! میخوام بزرگ شم مراقب تو باشم نذارم شوهر ڪنے! چشمانم را میبندم:نہ! هر چقدر بزرگتر بشے معصومیتت ڪوچیڪتر میشہ! چشمانم را باز میڪنم:همین قدرے بمون باشہ؟! مردمڪ هاے چشمانش را مے گرداند:با خدا صحبت میڪنم ببینم قبول میڪنہ! بے ارادہ میخندم:حتما! تو از همہ بہ خدا نزدیڪ ترے داداش ڪوچولو! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ سپس بلند میشوم،چشمڪے نثارش میڪنم و میگویم:نتیجہ ے مذاڪرہ تونو بهم بگو! یاسین ڪمے فڪر میڪند و با تردید مے پرسد:آخہ مامان و بابا میگن اینطور راحتے با خدا خوب نیست! میگن خدا تو آسموناس ڪہ همیشہ حواسمون باشہ اون از ما بالاترہ. انگشت اشارہ ام را روے رگِ گردنش میگذارم،آرام نبض میزند. _خدا اینجاست! بالا سرت نہ،ڪنارتہ! ڪنجڪاو سرش را بہ سمت جایے ڪہ انگشتم را گذاشتہ ام خم میڪند،نگاهش را رو بہ من بالا میڪشد:تو از ڪجا میدونے؟! _خودش گفتہ! _بہ تو؟! _نچ! بہ همہ،تو قرآن! انگشتم را از روے گردنش برمیدارم،انگشت ڪوچڪش را بہ سمت گردنم مے برم. همانطور ڪہ انگشتش را بہ جایے ڪہ نبض میزند مے چسبانم میگویم:گوش ڪن! صداے خداست! با دقت گوش میدهد،انگشتش را محڪم تر مے چسباند:آرہ! تڪون تڪون میخورہ! لبخند میزنم،او هم مثل من درڪ ڪردہ صداے زندگے صداے خداست و یا شاید این صداے خداست ڪہ ما بہ آن میگوییم‌ زندگے! چند تقہ بر در میخورد،یاسین سریع دستش را میڪشد و میگوید:بلہ؟! صداے یڪتا مے آید:اجازہ هست؟! همانطور ڪہ موهاے یاسین را نوازش میڪنم میگویم:بفرمایید! یڪتا و همتا وارد اتاق میشوند،همتا با لحن بانمڪے میگوید:مامانا رفتن تو فازِ زمان خودشون مام گفتیم بیایم پیش شما. لبخند میزنم:خوب ڪارے ڪردید. یاسین سریع ڪاپشنش را برمیدارد و بہ سمت ڪمد دیوارے میدود. همتا و یڪتا روے تختم مے نشینند،من هم روے تخت یاسین. یڪتا میگوید:آیہ! اون شب ڪہ اومدہ بودید خونہ مون یادم رفت شمارہ تو بگیرم. _اووووم...اون موقع اصلا موبایل نداشتم! همتا متعجب میگوید:جدے؟! _اوهوم! بابا چند روز پیش برام خرید. یاسین سریع میگوید:براے منم تبلت خریدہ! ڪمے فڪر میڪند و ادامہ میدهد:ولے من شمارہ ندارم بهتون بدم! من و همتا و یڪتا بهم نگاہ میڪنیم و میزنیم زیر خندہ. یاسین با لبخند دندان نمایے بہ سمتمان مے آید و ڪنارِ من مے نشیند. همتا میگوید:مطمئن باش اگہ بخوام شمارہ ے پسریو داشتہ باشم اون تویے یاسین. یاسین بہ همتا خیرہ میشود:اگہ سیم ڪارت خریدم شمارہ مو برات میارم! ولے میدونے هنوز برام زودہ! همتا ذوق زدہ میگوید:اے جانم! آخہ تو چرا انقد نمڪے بچہ؟! با خندہ یاسین را بہ خودم میفشارم و میگویم:قند عسلہ! _نمیتونم هم زمان دوتاش باشم آبجے! یڪتا میگوید:برم نورا رو صدا بزنم؟! میخواهم چیزے بگویم ڪہ یاسین زودتر دهان باز میڪند:حتما دارہ با طاها حرف میزنہ،حرفش تموم بشہ خودش میاد! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم. یاسین با حرص ادامہ میدهد:طاها رو از همہ مون بیشتر دوست دارہ! یڪتا با شیطنت بہ من نگاہ میڪند و ادامہ میدهد:شاید آیہ ام از چند وقت دیگہ یڪے دیگہ رو بیشتر از همہ دوست داشتہ باشہ! یاسین عصبے فریاد میزند:نہ خیر! آرام میگویم:زشتہ داداشے! با حرص نفسش را بیرون میدهد و یڪتا را نگاہ میڪند. با آمدن صداے پدرم و آقاے عسگرے میگویم:داداشم تو برو پیش مردا! اینجا ما دخترا راحت باشیم. یاسین‌ باشہ اے میگوید و از روے تخت بلند میشود،همانطور ڪہ بہ سمت در مے رود رو بہ یڪتا میگوید:ڪفشاے داداشتو میندازم سطل آشغال! تو غذا شم سوسڪ ڪش میریزم! از خندہ روے تخت دراز میڪشم و جلوے دهانم را میگیرم،بہ قدرے جدے و بامزہ گفت ڪہ یڪتا و همتا یڪ لحظہ شوڪہ شدند! یاسین با حرص در را میبندد،همتا آرام روے بازوے یڪتا میڪوبد:ترور بعدیشم خودتے! همانطور ڪہ غش غش میخندم میگویم:اونم با حشرہ ڪش! مراقب باش اینجا چیزے نخورے! یڪتا دستش را روے پیشانے اش میگذارد و بہ شانہ ے همتا تڪیہ میدهد:آخ! فڪ ڪنم چاے سمے خوردم! همتا هلش میدهد:لوس نشو! اون موقع یاسین خونہ نبود. برعڪس مادرشان،عجیب بہ دلم مے نشینند. رفتارشان گرم و واقعیست،ڪنجڪاو نگاهش میڪنم. با زبان لبم را تر میڪنم و ڪِشدار میگویم:یــڪــتــا! نگاهم میڪند:جونم! انگشتانم را درهم قفل میڪنم و سرم را ڪمے خم:میدونے من یڪم ڪنجڪاوم! همتا اضافہ میڪند:یعنے فوضولہ! با خندہ بالشت یاسین را بہ سمتش پرت میڪنم. یڪتا میگوید:راحت باش حرفتو بزن،ما هم از خودتیم،سلسلہ گروہ فوضولنگدگان! _اووووووم....آقاے عسگرے صدات ڪردن چے گفتن؟! متعجب میگوید:بابا ڪِے صدام ڪرد؟! _پدرت نہ! مڪث میڪنم و ادامہ میدهم:برادرت! لبخند شیطنت آمیزے میزند و میگوید:هادے رو میگے! با خجالت میگویم:آرہ! ... نویسنده این متن👆🏻: ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ _بابت اینڪہ تو جمع بهم توپید معذرت خواهے ڪرد! آهانے میگویم،از این مغرور خودخواہ بعید است! شب با شوخے هاے من و همتا و یڪتا گذشت،نورا هم بیشتر مشغول چت با طاها بود. هنگامِ صرف شام آقاے عسگرے بحث خواستگارے را جدے پیش ڪشید! شام برایم ‌ڪوفت شد،هادے از من بدتر! مادرم بهانہ آورد و مدام براے پدرم ایما و اشارہ رفت! اما اصرار پدرها بر این بود من و هادے باید چند جلسہ باهم صحبت ڪنیم بعد تصمیم بگیریم! قرار خواستگارے را براے بعد از برگشت خانوادہ ے عسگرے و تمام شدن امتحانات دے ماہ گذاشتند! بدتر از آن شب در عمرم نداشتم! با اخم و صحبت هاے خشڪ نارضایتے ام را اعلام ڪردم. بعد از رفتنشان مدام بہ مادرم گفتم آرزو میڪنم بعد از زیارت داعش هوس ڪند بمبے در شهر بیاندازد! و آن بمب دقیقا روے سر هادے فرود بیاید! مادرم میگفت براے ڪسے بد نخواہ سرِ خودت مے آید! من هم راضے جواب میدادم مگر طلب شهادت بد است؟! بهترین چیز را برایش میخواهم! غافل بودم روزے همین مرد مخاطب تمام عاشقانہ هایم میشود و درِ گوشم زمزمہ میڪند: "تمامِ درد و بلات تو سرِ داعش!" قربان صدقہ رفتن بہ شیوہ ے خاصِ یڪ مَردِ نبرد! بہ رویم نیاوردے اما من بعضے شب ها شنیدم ڪہ با موهایم بازے میڪردے و با داوودے ترین صوتِ ممڪن میگفتی: "اول از همہ درد و بلات بہ جونِ هادیت!" درد دارم،ڪجایے؟! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ متفڪر بہ سوالِ آخر زل زدہ ام،پوفے میڪنم و ڪمے سرم را بلند. خانم نادرے دست بہ سینہ در فاصلہ ے دو سہ مترے ام ایستادہ. ڪلافہ دوبارہ سرم را پایین مے اندازم،امروز بیستم دے ماہ؛سر جلسہ ے آخرین امتحانم‌. دو روز پیش فرزانہ با مادرم تماس گرفت و گفت آقاے عسگرے و پدرم روز خواستگارے را تعین ڪردہ اند! اول فڪر ڪردم شوخے میڪنند اما وقتے با پدرم صحبت ڪردم دیدم نہ جدیِ جدیست! با اخم نگاهش ڪردم و بعد حرف زدم اما توجهے نڪرد! بے اختیار مثلِ ابر بهار برایش اشڪ ریختم،اما باز هم انگار نہ انگار! در عمقِ چشمانش ناراحتے را میدیدم اما سعے داشت نشان بدهد همان مردِ جدے و دیڪتاتور همیشگے ست! هق هق ڪردم و گفتم راضے نیستم! گفتم حاضرم درس نخوانم اما زیر بارِ این ازدواج نروم! چند قدم بہ من نزدیڪ شد،سعے میڪرد بہ چشمانم نگاہ نڪند! ڪلافہ دستش را میان موهایش برد و صدایم ڪرد:آیہ! سپس با دو دست صورتم را قاب ڪرد و با حسرت بہ چشمانم زل زد. سعے ڪردم نگاهم را از چشمانش بگیرم تا بفهمد چقدر دلخورم اما صورتم را محڪم تر گرفت. _صلاحتو میخوام! انگار با این جملہ آتشم بزنند با حرص گفتم:با زور؟! نہ من اینطور صلاح خواستنو نمیخوام بابا! نمیخوام! عصبے صورتم را رها ڪرد و با تحڪم گفت:همین ڪہ گفتم! دو روز است چیزے نمیخورم،حس و حالِ درس خواندن هم پریدہ. براے امتحان امروز بہ زور یڪ ساعت درس خواندم! زیر لب میگویم:گندت بزنن آیہ! ترم اولے فلسفہ رو میوفتے! نگاهے بہ سوال ها مے اندازم و مرورشان میڪنم،تقریبا نصف سوال ها را جواب ندادم! نفس عمیقے میڪشم و سرم را روے میز میگذارم. صدایے آرام مے خواندم:آیہ! سرم را بلند میڪنم،مطهرہ لب میزند:خوبے؟! سرم را بہ نشانہ منفے تڪان میدهم و نگاهِ تبدارم را دوبارہ بہ سوال میدوزم. نہ! هرچہ فڪر میڪنم چیزے براے نوشتن ندارم! ڪلافہ برگہ ام را برمیدارم و بہ سمت خانم نادرے میروم. آرام میگویم:خستہ نباشید! سپس برگہ را بہ سمتش میگیرم،سرے بہ نشانہ ے تشڪر تڪان میدهد و برگہ را میگیرد. بے حال از ڪلاس خارج میشوم،چادر دانشجویے ام را مرتب میڪنم و از پلہ ها بہ سمت طبقہ ے هم ڪف میروم. بدون توجہ بہ همهمہ ے اڪثر دانش آموزان از میانشان میگذرم و از مدرسہ خارج میشوم. ڪش و قوسے بہ گردن و بدنم میدهم و هم زمان خودم را سرزنش میڪنم:آرہ خستگے در ڪن! نہ ڪہ گُل ڪاشتے! چند لحظہ جلوے در مے ایستم،دو دلم صبر ڪنم مطهرہ هم بیاید یا نہ! بادِ دے ماہ،تبِ بدنم را تسڪین میدهد اما تبِ دلم را نہ! این روزها ڪم طاقت و حوصلہ شدہ ام،همانطور ڪہ بہ سمت ڪوچہ ے مدرسہ راہ مے افتم فڪر میڪنم ڪہ بہ مطهرہ بگویم حالم خوب نبود و سریع برگشتم خانہ. چند قدم بیشتر برنداشتہ ام ڪہ ماشین آشنایے بہ چشمم میخورد! دویست و ششِ آبے رنگ! لب میزنم:شهاب! نفسم را با حرص بیرون میدهم،حوصلہ ے این یڪے را اصلا ندارم! میخواهم راهم را ڪج ڪنم ڪہ در ماشین باز میشود! خودم را بہ ندیدن میزنم و با قدم هاے بلند از ڪنارِ مدرسہ میگذرم. ڪمے ڪہ از مدرسہ فاصلہ میگیرم،احساس میڪنم ڪسے با فاصلہ ے ڪم پشت سرم مے آید! مُردد سر بر میگردانم،اولین چیزے ڪہ میبینم چشمان سبزِ آشناست! شلوار ڪتانِ تنگ سورمہ اے پوشیدہ با ڪتانے هاے مشڪی‌. همانطور ڪہ دستانش را داخلِ جیب هاے ڪاپشن هم رنگ ڪتانے اش میبرد میگوید:سلام! سرم را برمیگردانم و سرعتم را بیشتر میڪنم. صدایش را میشنوم:امروز چقدر سردہ! تو سردت نیست؟! همانطور ڪہ تقریبا مے دوم میگویم:خواهش میڪنم! اینطورے دنبالم میاید برام بدہ! با پررویے جواب میدهد:خودت اینطورے میخواے! اگہ نمیخواے برات بد بشہ وایسا! جوابے نمیدهم،تنها خودڪارم را میان انگشتانم میفشارم. _فڪر ڪنم فشارت افتادہ! قدماتو سست و بہ زور برمیدارے! مڪثے میڪند و ادامہ میدهد:بهتر نیست بہ حال خودت رحم ڪنیو انقدر تند نرے؟! وگرنہ من میتونم باهات تا اون سرِ شهر مسابقہ ے دو بذارم! با حرص بہ سمتش برمیگردم،نفس نفس میزنم:شما دڪترے؟! نچے میگوید و از آن لبخندهاے عجیبش میزند:ولے اطلاعات پزشڪیم بد نیست. با سر بہ سمت عقب اشارہ میڪند و ادامہ میدهد:تو ماشین شڪلات و آبمیوہ دارم! براے فشارت خوبہ. با اخم نگاهش میڪنم و دندان هایم روے هم میسابم:بہ عمہ ت بدہ! بہ چشمانم زل میزند و جدے میگوید:عمہ ندارم! سپس میخندد:یعنے فڪر ڪردے من میخوام با شڪلات یا آبمیوہ ے مسموم تو خرسِ گندہ رو بدزدم؟! _مراقب حرف زدنت باش! نگاهش را از پا تا سرم بالا مے آورد:اوم...خب نہ گندہ نیستے! دستم را مشت میڪنم و نفسم را بیرون میدهم:اونطورے بهم نگاہ نڪن! سبزے چشمانش را بہ صورتم مے دوزد:خب باشہ! ولے باور ڪن چیز جذابے ندارے ڪہ بخوام نگاہ ڪنم،من با لباس راحتے ام تو رو دیدم. ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ گُر میگیرم،میخواهم دستم را براے سیلے زدم بالا بیاورم ڪہ پشیمان میشوم. باد چندتار موے طلایے اش را بہ بازے گرفتہ،لبخند ڪم رنگے رو لبانش نقش بستہ. با حرص میگویم:تو یہ آشغالے! _وَ توام رفتگرے! سپس میخندد! با حرص روے برمیگردانم و چند قدم بہ سمت جلو میروم. _دختر جون! من هشت نُہ سال ازت بزرگترم و اصلا حوصلہ ڪل ڪل باهاتو ندارم،اومدم حرف بزنیم. بدون اینڪہ روے برگردانم میگویم:لابد راجع بہ آب و هوا و اطلاعات پزشڪے! با شیطنت اضافہ میڪند:وَ شهردارے! سرم را بے حال تڪان میدهدم و مے ایستم‌،پاهایم توان ندارد! سنگینے نگاهش را حس میڪنم،چشمانم را روے هم میفشارم و آب دهانم را قورت میدهم. انگار تنم میسوزد و دست و پاهایم حسے ندارند. خیابان خلوت است،در فاصلہ ے چند قدمے ام مے ایستد و بدون حرف نگاهے بہ اطراف مے اندازد. سڪوت را میشڪند:بهترہ زودتر برے خونہ،یہ خبرایے برات دارن. سرش را تڪان میدهد:نمیدونم برات خوبہ یا بد! ڪنجڪاو نگاهش میڪنم:چہ خبرایے؟! چند قدم بہ سمت عقب برمیدارد:ترجیح میدم سوپرایز بشے! با ترس نگاهش میڪنم و ملتمس میگویم:من تو رو نمیشناسم ولے میدونم برام دردسر درست میڪنے! با ژست خاصے بہ سمت عقب برمیگردد و همانطور ڪہ میرود میگوید:خب منو بشناس! سپس ڪمے سرش را بہ سمتم برمیگرداند،زل میزند بہ عمقِ چشمانم. و باز آن لبخندهاے عجیب ڪہ معنے اش را نمیفهمی:من شهابم! شهاب فراهانے، وَ تو آیہ نیازے! از آشنایے باهات خوشوقتم. دستے برایم تڪان میدهد:اینم از شروع آشنایے! سپس بدون خداحافظے بہ راهش ادامہ میدهد،گیج بہ رفتنش نگاہ میڪنم. تازہ شروعش بود... ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ اسڪناس دوهزار تومانے را بہ سمت رانندہ میگیرم و آهستہ ڪلمہ ے "ممنونم" را ادا میڪنم. سرے برایم تڪان میدهد،همانطور ڪہ از تاڪسے پیادہ میشوم چادرم را با دست جمع میڪنم. خدا را شڪر میڪنم ڪہ این دو تومنے را داشتم! وگرنہ پیادہ جنازہ ام بہ خانہ میرسید. در حالے ڪہ آرام بہ سمت خانہ میروم بہ خودم میگویم باید همینطور بہ سمت آشپزخانہ حملہ ڪنم و هر چیزے ڪہ دیدم بخورم! اما ڪسے نهیب میزند:تمام مقاومت و نمیخوام نمیخوامت همین بود؟! ڪلید را در قفل مے چرخانم و وارد حیاط میشوم،صداے ضعیف تلویزیون بہ گوش میرسد. با عجلہ ڪتانے هایم را شلختہ درمے آورم و خودم را داخل خانہ پرت میڪنم. یاسین روے مبل دراز شدہ و ڪارتون مے بیند. بہ سمتم برمیگردد و پر انرژے میگوید: سلام خستہ نباشے! میخواهم لب باز ڪنم ڪہ نگاهم بہ بستہ ے بیسڪوییتے ڪہ در دست دارد میخورد! بستہ ے بیسڪوییت را جلو میگیرد:میخورے؟! همانطور ڪہ بہ زور آب دهانم را قورت میدهم و نگاهم را از بیسڪوییت میگیرم میگویم:نہ! تا حالا یڪ بیسڪوییت بے مزہ بہ نظرم انقدر لذید نیامدہ بود. خودڪارم را روے اُپن آشپزخانہ میگذارم،مادرم مشغول شستن یڪ بشقاب سرامیڪے سفید است. آرام میگویم:سلام! سرش را بلند میڪند و نگران نگاهم میڪند:سلام! خوبے؟! سرم را بہ نشانہ ے مثبت تڪان میدهم. با سر بہ صورتم اشارہ میڪند و ادامہ میدهد:آرہ میبینم چقدر خوبے! شیر آب را میبندد:مامان جان بهتر نیست یہ چیزے بخورے؟! بابات ڪہ اینجا نیست! چادرم را درمے آورم:مگہ بخاطرہ بابا غذا نمیخورم؟ دستانش را با ڪنارہ ے پیراهنش پاڪ میڪند و میگوید:پس براے چے نمیخورے؟! ژاڪتم را هم در مے آورم:براے اینڪہ بہ هدفم برسم! پوفے میڪند و بہ سمت یخچال میرود،یڪ لحظہ وسوسہ میشوم اما سریع چادر و ژاڪت بہ دست وارد اتاقم میشوم. ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ هر ڪدام را گوشہ اے مے اندازم و مقنعہ ام را با عجلہ در مے آورم:دارم آتیش میگیرم! در اتاق باز میشود و مادرم سینے بہ دست وارد،نگاهے بہ محتویات داخل سینے مے اندازم. یڪ لیوان آب و چند برشِ ڪوچڪ ڪیڪ ڪشمشے خانگے. نگاهم را از آن ها میگیرم و مشغول باز ڪردن دڪمہ هاے مانتویم میشوم. مادرم سینے را روے تخت میگذارد. انگشت اشارہ اش را بہ سمت لیوان آب میگیرد:توش یڪم نمڪ و شڪر ریختم،براے فشارت خوبہ! چیزے نمیگویم،مانتویم را در مے آورم و دستے بہ موهایم میڪشم. چشمانِ نگرانش را بہ صورتم میدوزد:حالت اصلا خوب نیست! روے تخت مے نشینم و ڪشم را باز میڪنم. با شڪ میگوید:آیہ! تو فراهانے میشناسے؟! چشمانم از فرتِ تعجب گشاد میشود،بہ زور میگویم:ڪے؟! همہ ے وجودم گوش شدہ و منتظر جواب مادرم! _صبح یہ خانمے زنگ زد گفت فردا میاد اینجا راجع بہ خواستگارے صحبت ڪنہ! گفت فراهانے ان! ڪمے فڪر میڪند و ادامہ میدهد:اسم پسرہ ام گفتا! شهاب...! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ گیج و مضطر بہ مادرم زل میزنم. با نگرانے مے پرسد:چت شد؟! _هان؟! با دست بہ صورتم اشارہ میڪند و میگوید:رنگت پریدہ! لب میزنم:هیچے! قلبم دیوانہ وار بہ قفسہ ے سینہ ام میڪوبد. با جملہ ے بعدے مادرم حالم بدتر میشود:میشناسیش نہ؟! سپس با دقت بہ چشمانم زل میزند،آب دهانم را فرو میدهم:نہ اونجور ڪہ تو فڪر میڪنے! نگاهم را از چشمانش میگیرم و دستم را روے پیشانے ام میگذارم،ادامہ میدهم:واے خدا هم دارم میسوزم هم یخ میزنم! مادرم با لحن جدے میگوید:منو نگا! ڪنارم مے نشیند:دوسش دارے؟! با چشمان گشاد شدہ نگاهش میڪنم و میگویم:مامان! _جواب سوالم مامان نبود! _از تو توقع نداشتم راجع بہ من اینطورے فڪر ڪنے! سرفہ اے میڪند و میگوید:من فڪرے نڪردم! گفتم شاید ڪم و بیش میشناسیش ازش خوشت.... اجازہ نمیدهم ادامہ بدهد:من همچین آدمے ام؟! نفسش را بیرون میدهد و از روے تخت بلند میشود:اگہ چیزے بود حتما بهم میگفتے! این روزا تو و بابات یہ جورے اید،دیگہ مخم نمیڪشہ بہ خدا! بہ سینے اشارہ میڪند و میگوید:اونارم بخور! نمیدانم ڪارے ڪہ میڪنم درست است یا غلط اما قبل از اینڪہ پشیمان بشوم صدایش میزنم:مامان! سرش را برمیگرداند،چند لحظہ مڪث میڪنم و سپس میگویم:همون پسرہ س ڪہ اومدہ بود خونہ مون! چینے بہ پیشانے اش میدهد و ڪنجڪاو نگاهم میڪند. ادامہ میدهم:همون ڪہ بابا جلو مدرسہ دیدتش! خودتم دیدیش! متعجب میگوید:دیدمش؟! لبم را بہ دندان میگیرم و میگویم:آرہ! براے بابا نامہ آوردہ بود! ڪمے فڪر میڪند،چند لحظہ بعد انگار چیزے یادش بیاید:خب این آدم چرا باید دور و برِ تو باشہ؟! اصلا چرا این ڪارا رو میڪنہ؟! دستم را روے پیشانے ام میگذارم و بے حال میگویم:نمیدونم! نگرانے در مردمڪ هاے چشمانش موج میزند،لبش را بہ دندان میگیرد و متفڪر میگوید:از دست شماها خل نشم خوبہ! وایسا بابات بیاد ببینم قضیہ چیہ! مُردد از اتاق خارج میشود،نگاهے بہ سینے خوراڪے ها مے اندازم و لیوان آب را برمیدارم. یڪ نفس آب را سر میڪشم و چشمانم را روے هم میفشارم. چرا بہ نظرم خطرناڪ و بد نیست، جنگلِ چشمانش را میگویم... ❄️❄️❄️❄️❄️❄️ یاسین روے شڪم دراز شدہ،امیرمهدے هم ڪنارش. بے حال روے تخت نشستہ ام،صداے حسام و خندہ هاے مریم و نساء اذیتم میڪند. امیرمهدے ڪنجڪاو و مشتاق مشق نوشتن یاسین را تماشا میڪند. سرش را بلند میڪند و با لحن بانمڪش صدایم میزند:خالہ! آرام میگویم:جانم! چند لحظہ مبهوت بہ صورتم خیرہ میشود و با ترس میگوید:مَییض شدے؟! لبخند بے جانم را نثارش میڪنم:آرہ جیگرِ خالہ! سریع از روے زمین بلند میشود،نزدیڪ تختم میشود،دستانش را روے تشڪ تخت میگذارد و روے پنجہ هاے پا مے ایستد. تقلا میڪند تا روے تخت بیاید،نفس عمیقے میڪشد و میگوید:اووووووف! خندہ ام میگیرد،میخواهم ڪمڪش ڪنم ڪہ با یڪ حرڪت خودش را بالا میڪشد. لبخند ڪجے نثارم میڪند،انگار قلہ ے اورست را فتح ڪردہ! چقدر دنیاے او ڪوچڪ و شیرین است... موهایش از پسران همسن و سالش ڪمے بلند تر است،تڪہ اے از موهایش جلوے چشمانش ریختہ با دست ڪنارشان میزند و رو بہ روے من مے ایستد. بدون حرف محڪم گونہ ام را میبوسد و با دقت نگاهم میڪند. لبخند دندان نمایے میزند:خوف شدے خالہ ے جیگر؟! بے اختیار قهقهہ میزنم،دستانش را میگیرم و بہ سمت خودم میڪشمش. همانطور ڪہ یڪ بوسہ ے جانانہ از گونہ اش میگیرم میگویم:مرسے آقاے دڪتر! شما نبودے من مے مردم ڪہ! با خوشحالے میگوید:خواهش میڪنم! دوبارہ چند تار مو جلوے دیدش را میگیرد با حرص ڪنارشان میزند،نگاهے بہ یاسین مے اندازد،سپس آرام و محتاط میگوید:خالہ! مثل خودش جواب میدهم:جونہ خالہ! لبش را بہ دندان میگیرد و ڪمے فڪر میڪند،مردمڪ هاے چشمانش در حال گردشند. لب باز میڪند:میخوام براے شیرین ڪادو بخلم! ڪنجڪاو میپرسم:شیرین ڪیہ؟! سرش را پایین مے اندازد و با خجالت جواب میدهد:دخترِ خالہ نساء دیگہ! تازہ یادم مے افتد نساء چند هفتہ دیگر زایمان میڪند،مادرم گفتہ بود براے خرید سیسمونے ڪمڪش ڪنیم. _تو از ڪجا میدونے اسمش شیرینہ؟! سرش را تڪان میدهد:خودِ خالہ بهم گف! گفتش شیرین مالہ توئہ! قیافہ ے حق بہ جانبے میگیرد و ادامہ میدهد:مگہ نشنیدے همہ ژا میگہ امیرمهدے دومادمہ؟! هم زمان با من یاسین میزند زیر خندہ. یاسین مدادش را بہ سمت امیرمهدے میگیرد:دلت خوشہ ها بچہ! در مقابل امیرمهدے احساس بزرگے میڪند،اگر روزهاے دیگر بود سر بہ سرشان میگذاشتم اما امروز اصلا حال و حوصلہ ندارم. از صبح منتظر بودم تا پدرم بیاید و واڪنشش را ببینم اما مریم و نساء بے خبر براے شب نشینے آمدند. ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ 🍂 فڪر ڪنم تدارڪ سیسمونے همہ چیز را از یادِ مادرم ببرد! امیرمهدے تا آخرین حدِ ممڪن سرش را پایین انداختہ،ساڪت بہ نقش هاے روے ملحفہ خیرہ شدہ. دستم را روے معدہ ام میگذارم،ڪمے درد میڪند. بخاطرہ این حالم از جمع فاصلہ گرفتم،بدتر از همہ حسام! هیچوقت حسِ خوبے بہ او نداشتم. صداے خندہ هاے مریم و نساء اوج میگیرد؛امیرمهدے بدون حرف از روے تخت بلند میشود و بہ سمت در میرود. همین ڪہ در را باز میڪند نساء نگاهش بہ من مے افتد،پر انرژے میگوید:چرا نمیاے پیش ما؟ قبل از نورا پر انرژے ترین بمب خونہ بود! صدایم را ڪمے بلند میڪنم تا بشنود:یڪم مریضم! امیرمهدے از اتاق خارج میشود،یاسین با نگرانے میپرسد:برات میوہ بیارم؟ سرم را بہ نشانہ ے منفے تڪان میدهم. ادامہ میدهد:یواڪشے میارم! _نہ داداشے نمیخوام! دیگر چیزے نمیگوید،دفترش را مے بندد و داخل ڪیفش میگذارد. نگاهم را از یاسین میگیرم و بہ پنجرہ مے دوزم. چند تقہ بہ در میخورد یاسین میگوید:بفرمایید. سرم را بہ سمت در برمیگردانم،مادرم با لبخند وارد میشود. رو بہ من میگوید:پاشو یہ چیزے بخور داریم میریم خرید. ڪش و قوسے بہ بدنم میدهم و میگویم:چہ خریدے؟! با ذوق میگوید:مریم و نساء پاشونو تو یہ ڪفش ڪردن بریم یڪم وسایل بچہ ببینیم. دلم لڪ میزند براے این ڪار! اما الان زمان مناسبے نیست! ادامہ میدهد:باباتم امشب دیر میاد پاشو آمادہ شو. همانطور ڪہ از روے تخت بلند میشوم میگویم:من جون ندارم بیام،خودتون برید! اخم میڪند:بچہ بازیاتو تموم ڪن! حق بہ جانب میگویم:من یا بابا؟! از روے میز مقابل آینہ گلِ سرے برمیدارم و شروع میڪنم بہ بستن موهایم. مادرم میخواهد راضے ام ڪند:تنها میمونیا! نورام رفتہ خونہ ے مادرشوهرش. شانہ اے بہ نشانہ ے مهم نیست بالا مے اندازم و چیزے نمیگویم. _بیا بریم! حسامم یڪم حال ندارہ میخواد بمونہ،خودت اذیت میشے. ابروانم را در هم میڪشم و با حرص میگویم:بخاطرہ راحتیِ اون من از خونہ ے بابام برم بیرون؟! حال ندارہ برہ خونہ ے خودش بمونہ! با حرص لبش را میگزد و آرام میگوید:آروم! زشتہ! دوبارہ خودم را روے تخت ولو میڪنم:زشت اونہ! _باشہ لج ڪن ببینم بہ ڪجا میرسے! رو بہ یاسین ادامہ میدهد:پسرم تو پاشو آمادہ شو بریم! یاسین با ذوق بہ سمت ڪمد میرود،در عرض چند دقیقہ هر پنج نفرشان آمادہ شدند. مریم و نساء هم اصرار داشتند بروم اما قبول نڪردم،حسام هم خواست بہ خانہ برگردد اما مادرم تعارف زد بماند تا من هم این موقع شب تنها نمانم‌. خواستم اعتراض ڪنم ڪہ مادرم اجازہ نداد،بخاطرہ وجود حسام پیراهن بلندے پوشیدم و روسرے سر ڪردم. با صداے بستہ شدن در بہ خودم آمدم،همگے رفتند. سڪوت بدے خانہ را فرا گرفتہ،تنها صداے اخبارِ تلویزیون در خانہ پیچیده‌. ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ زیر لب غر میزنم:این مردا تو اخبار چے دیدن ڪہ براشون عین داروئہ؟! زیپ ڪولہ ے مدرسہ ام را باز میڪنم و ادامہ میدهم:هر شیش ساعت یڪ بار! همہ شون یہ چیزو چندبار میگن دیگہ! ڪتابِ ریاضے و دفترش را بیرون میڪشم،ڪولہ را سمتِ قفسہ هاے ڪتاب پرت میڪنم و روے زمین مینشینم. همانطور ڪہ ڪتاب ریاضے را باز میڪنم بلند میگویم:آخہ ڪے گفتہ رشتہ ے انسانے ریاضے میخواد؟! صفحہ ے مورد نظر را پیدا میڪنم،ڪتاب را روے زمین میگذارم. نگاهے بہ سوالات مے اندازم و باز غر میزنم:لوگارتیم بہ من چہ؟! چہ دردے از زندگیم میخواد دوا ڪنہ؟! خدا نڪند شاڪے شوم،دیگر عالم و آدم از تیرِ غرهایم در امان نمے مانند! شروع میڪنم بہ نوشتن سوال اول،صداے زنگ موبایلِ حسام بلند میشود. همانطور ڪہ ڪلمہ ے آخر را مینویسم میگویم:جمع ڪن برو خونہ ت دیگہ! مخمون رفت با اون اخبار دیدنت صداش ڪل ڪوچہ رو برداشتہ! چند لحظہ میگذارد،خودم را مشغول حل تمرین ها ڪردہ ام درِ اتاق باز میشود. متعجب سرم را بلند میڪنم،حسام با لبخند عجیبے میانِ چهارچوب در ایستادہ. همانطور ڪہ بلند میشوم عصبے میگویم:بزرگتراتون یاد ندادن در بزنید؟! وارد اتاق میشود،در را مے بندد و بہ آن تڪیہ میدهد. گیج بہ ڪارهایش نگاہ میڪنم، با اخم میگویم:گوشاتونم ڪہ خدا رو شڪر مشڪل دارہ! بیرون! بد نگاهم میڪند! خیلے بد... دستے بہ ریش مشڪے اش میڪشد،مردمڪ چشمانش روے من ثابت میشوند. چند قدم بہ سمتم برمیدارد،آب دهانم را قورت میدهم. سخت نیست فهمیدن معنے حرڪاتش... حسام را در ذهنم همہ جورہ بد تصور میڪردم،ولے نہ اینطور بد! فاصلہ یمان دو سہ قدم میشود،سعے دارم خودم را ڪمے آرام ڪنم همانطور ڪہ میخواهم از ڪنارش بگذرم میگویم:بهترہ من برم پیش دوستم! شما... نمیگذارد حرفم تمام بشود،رو بہ رویم مے ایستد. لبخند ڪجے روے لبانش نقش بستہ. دو سہ تا از دڪمہ هاے پیرهن یقہ آخوندے اش را آزاد میڪند و میگوید:تنهایے حوصلہ م سر رفت...‌ صورتش را نزدیڪ صورتم مے آورد، حس میڪنم...گرمے نفس هاے ڪثیفش را روے صورتم... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 پ.ن:حسام شوهر خواهر آیه(همسرِ مریم و پدرِ مهدی) تو قسمتای اول بود.(با آیه بحثش شد و حتی آیه از پدرش سیلی خورد) 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ فاصلہ یمان دو سہ قدم میشود،سعے دارم خودم را ڪمے آرام ڪنم همانطور ڪہ میخواهم از ڪنارش بگذرم میگویم:بهترہ من برم پیش دوستم! شما... نمیگذارد حرفم تمام بشود،رو بہ رویم مے ایستد. لبخند ڪجے روے لبانش نقش بستہ. دو سہ تا از دڪمہ هاے پیرهن یقہ آخوندے اش را آزاد میڪند و میگوید:تنهایے حوصلہ م سر رفت...‌ صورتش را نزدیڪ صورتم مے آورد، حس میڪنم...گرمے نفس هاے ڪثیفش را روے صورتم... با ترس چند قدم بہ سمت عقب برمیدارم،برقِ شیطنت در چشمانش مے درخشد. دو قدم بہ سمتم برمیدارد،دوبارہ عقب تر میروم؛آنقدر عقب ڪہ بہ دیوار میخورم! آرام بہ سمتم مے آید،نگاهم میڪند،مثلِ حیوان درندہ اے ڪہ شڪارش را گیر انداختہ! آب دهانم را قورت میدهم،چشمانم را مے بندم و دهانم را باز میڪنم. همین ڪہ میخواهم فریاد بڪشم،صداے بلند خندیدنش متوقفم میڪند. متعجب چشمانم را باز میڪنم،بلند قهقهہ میزند! نگاهے بہ من مے اندازد و دوبارہ قهقهہ اش شدت میگیرد. بریدہ بریدہ میگوید:قے...یا...فہ...شو...نگا خدا! قلبم دیوانہ وار خودش را بہ قفسہ ے سینہ ام میڪوبد،با چشمان گشاد شدہ بہ حسام خیرہ شدہ ام. نفس عمیقے میڪشد و میگوید:آخہ تو یہ ذرہ خوشگلے داشتے چے ڪار میڪردے؟! دیگہ نمیذاشتے نہ آفتاب ببینتت نہ مهتاب! نہ تزس ڪاریت ندارم خواستم حساب ڪار دستت بیا! این بہ اون در! منظورش بہ دو سہ ماہ پیش است ڪہ جوابش را دادم و نگذاشتم وارد خانہ بشود. نفسم در سینہ حبس شدہ،ڪلمہ اے از دهانم خارج نمیشود. همانطور ڪہ با دو انگشت شصت و اشارہ دوبارہ دڪمہ هاے یقہ اش را مے بندد میگوید:تو ڪہ اینقدر ترسویے چرا ادعات میشہ؟! چرا براے بقیہ جا نماز آب میڪشے؟! هان؟! لبانم مے لرزد،چیزے نمیگویم. آن یڪ ذرہ فشارے هم ڪہ برایم باقے ماندہ بود رفت! این بار جدے نگاهم میڪند:ببین فڪر نڪن از ڪثافت ڪاریات خبر ندارم! بابات گفتہ جلوے مدرسہ با یہ پسرہ قرار گذاشتے! خودمم چندبار دور و بر خونہ دیدمش. خودتو پشت چادر قایم ڪردے فڪر ڪردے بقیہ خرن نمیفهمن! بابات حق دارہ نمیذارہ برے دانشگاہ چون جنبہ شو ندارے! گیج نگاهش میڪنم. ادامہ میدهد:البتہ تقصیر باباتم هست انقدر عقدہ اے بارت آوردہ دستِ خودت نیست! بہ خودم مے آیم،فریاد میزنم:خــــــــفــــــــہ شــــــــو! پوزخندے میزند و چیزے نمیگوید. با حرص بہ سمت در اتاق میروم و صدایم را بالا میبرم:بیرون! دست بہ سینہ سر جایش مے ایستد،انگشت اشارہ ام را بہ سمتش میگیرم و میگویم:خوب گوشاتو وا ڪن! فڪر نڪن چون بابام الڪے براے ما گندہ ت ڪردہ میتونے برام بزرگترے ڪنے یا بهم دستور بدے! هر چے گفتے خودتے،فڪر میڪنے بقیہ ام لنگہ خودتن! اخم میڪند:حرف دهنتو بفهم! دندان هایم را روے هم میفشارم و میگویم:من میفهمم چے میگم،مثل اینڪہ تو حالت خوب نیست! ڪاراے من بہ خودم مربوطہ! یا همین الان میرے بیرون یا بہ خدا بہ همہ میگم اومدے تو اتاق چجورے خواستے منو بترسونے! بہ حرفِ آخرم شڪ دارم،بعید است ڪسے باور ڪند! حسام هم این را خوب میداند! همانطور ڪہ بہ سمت در مے آید میگوید:بگو ببینم ڪے باور میڪنہ! از چهارچوب در خارج میشود،نگاهِ جدے آخر را نثارم میڪند:حواسم بهت هست! محڪم در را میڪوبم و سریع قفل میڪنم. چند لحظہ بعد صداے بستہ شدن در حیاط بہ گوشم میخورد. خیالم راحت میشود،بے حال ڪنار در زانو میزنم. لبانم شروع میڪنند بہ لرزیدن و چند لحظہ بعد بارش اشڪ! خودم هم نمیدانم،دلیل حس و حالِ بدم را... سرم را روے زانوهایم میگذارم و خودم را جمع میڪنم‌. زار میزنم تمامِ بد حالے هایم را.... ڪسے در گوشم نجوا میڪند:تاب داشتہ باش دختر! تو آفریدہ شدے براے زن بودن.... ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❄️❄️❄️ ❄️❄️ ﴾﷽﴿ ❄️ گیج بہ اطرافم نگاہ میڪنم،چیزے نمبینم بہ جز نور! ڪنجڪاو چشم مے چرخانم،انگار در هالہ اے از نور معلقم! بوے آشنایے بہ مشامم میرسد، عطرِ گلِ یاس! و هم زمان صداے قدم هایش گوش هایم را نوازش میدهد،من بارها این صدا را شنیدہ ام... وقتے خودم ڪمڪ میڪردم پوتین هایش را بہ پا ڪند،وقتے با غرور و ذوق دور تا دور حیاط را با این پوتین هاے نظامے قدم میزد. وقتے رفت و صداے قدم زدن با همین پوتین ها شد لالایے شب هایم! نبود ڪہ ڪنار گوشم عاشقانہ نجوا ڪند،دل دادم بہ صداے قدم زدن هایش با پوتین هاے نظامے! آخرین صدایے ڪہ از هادے شنیدم همین بود... دردناڪترین جایش دلبستن بود و عادت! ماہ ها منتظر بودم باز این صدا در حیاط خانہ مان بلند بشود،یڪ روز،دو روز،سہ روز،چهار روز.... چهل و پنج روز از اعزامش گذشت،این صدا نیامد ڪہ نیامد... دو‌ماہ،سہ ماہ،چهار ماہ... و من همچنان منتظر بودم،بہ همہ میگفتم برمیگردد. ایمان دارم بہ بازگشتش،هادے بد قولے نمیڪند... هر بار زنگ در بہ صدا درمے آمد پرواز میڪردم تا پشتِ در، چادر نمازے ڪہ همیشہ روے سر داشتم گواهے میدهد بہ همہ ے این ها... بال میشد برایم، هر بار میدید هادے پشت در نیست او هم مثلِ من مے شڪست... هالہ اے از اندامش را میبینم،لبخند ڪم جانے روے لبانم جا میگیرد. بعد از مدت ها بہ دیدنم آمدہ! چند قدم دیگر نزدیڪتر میشود،همان طوریست ڪہ بار آخر راهے اش ڪردم. لباس نظامے نو،پوتین هایے ڪہ خودم بندهایشان را بستم،انگشتر عقیق با حڪاڪے یاعلے ڪہ از شب قبل در گلاب شستشویش دادم. صورتش هم همان طور است، آرام،نورانے،معصوم و دِلربا! موهاے مشڪے اش را سادہ درست ڪردہ،ریش هاے مرتبش هنوز بوے حنایے ڪہ خودم برایش گذاشتم را میدهند! یادت هست آن شب را؟ تو میخواستے تنها دست و پاهایت را حنا بزنے و من اصرار داشتم ریش هایت را هم خضاب ببندم. بعد از ڪلے اصرار گفتم چیزهایے در حنا میریزم ڪہ رنگ ندهد،با اڪراہ قبول ڪردے. من حنا را روے ریش هایت میزدم و تو خط و نشان میڪشدے ڪہ اگر ریش هایت قرمز بشود ڪلہ ام را میڪنے! میخندیدم و این ڪار تو را نگران تر میڪرد ڪہ چہ بلایے سر صورتت آوردم! بین خودمان باشد آخرین شبے بود ڪہ از تہ دل خندیدم... حالا رو بہ رویم ایستادے،نگاهم را بہ پوتین هایت میدوزم! حاجتم را ندادند هادے! ندادند... یادت هست روے پلہ ها نشستہ بودے،من هم رو بہ رویت زانو زدہ بودم. با دقت و آرام بندهاے پوتینت را مے بستم، گرہ مے زدم بندهاے دلم را بہ بندهاے پوتینت. گرہ ے آخر را محڪم زدم،دخیل بستم بہ ضریحِ لباس رزمت! دخیل بستم ڪہ همہ جا مراقبت باشند،ڪہ زود برگردے... تو رفتے و آن ها تو را براے خود بردند... حالا رو بہ رویم ایستادے،تبسم زیبایے لبانت را از هم باز ڪردہ. لبانم مے لرزند،بہ سختے میگویم:هادے! ببین لبانم چہ بے تاب بودند تا حروف ه،الف،دال و یِ را دوبارہ قرائت ڪنند. پس باز میخوانم، اقراء بہ نامِ تو. ه، الف، دال، ے صدایش گوش هاے ناشنوایم را جان میدهد:سلام! یڪ قطرہ اشڪ از گوشہ ے چشمم مے چڪد،میدانم چند دقیقہ دیگر از خواب بیدار میشوم باز خودم را بدونِ در آن تاڪسے مے یابم. مظلوم و با ذوق میگوید:مامان شدنت چقدر بهت میاد! بارش اشڪانم شدت میگیرد،با دو دست صورتم را مے پوشانم و هق هق میڪنم. فریاد میزنم:ڪاش بودے! ڪاش نمیرفتے! _هیش! صدایش نزدیڪتر میشود:تا ڪے میخواے بشینیو گذشتہ ها رو مرور ڪنے؟ تا ڪے میخواے خودتو عذاب بدے؟ هان؟ جوابے نمیدهم،دستانم را پایین مے اندازم. چینے بہ بینے ام میدهم و میگویم:حداقل بعضے روزاش از الان بهترہ! سرم را بلند میڪنم؛بہ صورتم زل زدہ. چشمانش دو ستارہ ے درخشان اند در قرصِ ماہ! دوبارہ بغض گلویم را میفشارد،روے زمین مے نشیند. ڪنجڪاو نگاهش میڪنم،بہ رو بہ رویش اشارہ میڪند و میگوید:بشین! بدون حرف رو بہ رویش مینشینم،لبخند شیطنت آمیزے میزند:یہ حلالیت بهم بدهڪارے! ڪمے فڪر میڪنم و میگویم:چہ حلالیتے؟! _دفعہ ے اول ڪہ اومدم خونہ تون از قصد چاییو روم ریختے! بے اختیار لبخند میزنم،دستش را زیر چانہ اش میگذارد:خب! مرور ڪنیم؟ با ذوق میگویم:از ڪجا؟ نجوا میڪند:از وقتے بہ هم گرہ خوردیم... ❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ پاهایم را روے مبل دراز میڪنم و چشمانم را مے بندم. امروز نتوانستم مدرسہ بروم،جانے براے بلند شدن نداشتم. هر چقدر مادرم و نورا اصرار ڪردند چیزے نخوردم،شاید شوڪِ ڪار دیشب حسام ناتوان ترم ڪردہ. _اے ڪاش شمارہ شو میگرفتم! مادرم با سردرگمے ادامہ میدهد:زنگ میزدم میگفتم نیاد! یا اصلا همون دیروز میگفتم نہ! نفس عمیقے میڪشم و میگویم:ڪیو میگے مامان؟! با حرص میگوید:همین خانمہ ڪہ دیروز براے خواستگارے زنگ زد دیگہ! ... نویسنده این متن👆🏻: 👉🏻 💠 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅اگه قرنطینه تا اردیبهشت ادامه داشته باشه، باکیفیت‌ترین و بدون گناه‌ترین ماه رمضان تاریخ رو شاهد هستیم.😂😂 ✅من نشستم تحقیق کردم اگر چهارشنبه سوری بتونیم دمای کره زمین رو یه درجه ببریم بالا کرونا ریشه کن میشه😐 هموطن هیزم جمع کن💪😡😂 ✅پنجاه سال دیگه مردم نزدیک عید که بشه می‌شینن تو خونه و هی دستاشونو می‌شورن و می‌گن این از آداب و رسوم اجدادی و کهن ما ایرانی‌هاست.😂😂 ✅مایع ضدعفونی‌کننده خریدم خودشو قبل باز کردن ضدعفونی کردم یاد تابع f(f(x)) افتادم 😂😁 ✅یه جوری دارن همه کرونایی‌های دنیا رو به ایران ربط میدن که بعید نیست فردا بگن منشأش خفاش نبوده کله پاچه بوده😕😂 ✅این قرنطینه تموم بشه من از خونه برم بیرون، دیگه برنمیگردم😂 ✅اگه کرونا ناراحت نمیشه یه مقدارم چارشنبه سوری کشته بدیم😑😂 ✅اگه همینطور روند ضد عفونی کردن ما تو خونه توسط مامانم ادامه پیدا کنه... به جای اون ۷۰ درصد آبی که تو بدنم هست میشم یه آدم ۷۰ درصد الکل درجه یک با گیرایی بالا.😂😂😂 ✅ترجیح میدم تو خونه بشینم به ساحل و جنگل فکر کنم تا اینکه برم بیمارستان و به خونه فکر ‌کنم. شریعتی در قرنطینه 😂😂😂 ✅من موندم این خارجیا با اینهمه بحران های اقتصادی و فرهنگی و از بین رفتن انسانیت و فروپاشی بنیان خانواده ها و فسادهای عظیم مالی و از بین رفتن آزادی اجتماعی هیچکدومشون به فکر مهاجرت به ایران نمیوفتن؟! عقل ندارن اینا؟!!!😂😂😂😂😂 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
كارهاي مهمي كه بعد از قرنطينه همه مردم بايد انجام دهند به اين ترتيب است ''' ١-چشم پزشك (در اثر زياد نگاه كردن به موبايل چشم همه مون ٢ نمره بالا رفته) ٢-متخصص بيماريهاي تنفسي(به علت استفاده بيش از حد وايتكس) ٣-دكتر اعصاب و روان (همه به وسواس فكري و عملي مبتلا شديم) ٤-دكتر پوست (همه دستها دچار اگزما شده) ٥-محضر سر خيابان (براي طلاق) 🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 هر سال حاجی فیروز داشتیم . . . امسال حاجی ویروس 😂😂 قدیم دستتو میشستی تا یه هفته ازش استفاده میکردی الان شده مثل *رمز پویا* 😐 دو دقیقه اعتبار داره باید دوباره بشووری 🤦🏻‍♂🤦🏻‍♂ از بس تو خونه نشستم ‏ بخاطر قرنطینه و از ترس کرونا تازه فهمیدم ۱۰ سال پیش اونی که گچ بری کرد برای خونمون یکی از گل های سقف ناقص زده کرونا بگیری رحیم گچکار 😄😄😄 دیشب تو مسجد یه لگد زدم به بغل دستیم .. گفت چرا میزنی؟!! گفتم : قبول باشه(دست نمیشه داد)😂 غمگینم مثل پیرمردی ک یکسال منتظر عید بود ک دخترای جوون فامیلو ماچ کنه ولی کرونا گندزد تو کاسه کوزش🤣 تاکسی سوار شدم راننده گفت: میبینی هیشکی تو خیابونا نیست؟ همه مرده‌ن اینا به ما نمیگن 😐😳😂😂 به طرف گفتم چشمم نرم، دندم کور؛ گفت برعکس گفتی. گفتم نرمم کور، چشمم دنده؟ گفت نه همون قبلی درست بود 😂 ‏دوستم زنگ زده میگه بریم یه قلیون بزنیم؟ میگم نه داداش کرونا اومده نمیشه! میگه خب اونم بیار 😂🤣 در این حد ز غوغای جهان فارغ😐 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
یادِ تو... مصلحتِ خویش ببُرد از یادم... #سعدی ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آدم شیشه کثیف رو پاک میکنه حسش خوب میشه ببین دلو پاک کنی چی میشه از هرکی بدی دیدی همین الان ببخش و کینه رو بریز دور ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ببخشیدکه دلم گرفته😔 خودتان..... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌀 حکایت طلبه جهادی در خط مقدم 🔹 روز اولی که تو بیمارستان دیدمش کلی با هم شوخی کردیم و خندیدیم پر انرژی و با روحیه با اون لهجه با نمک ترکی طلبه تبریزی که چند وقتی بود از تبریز اومده بود قم برای ادامه تحصیلات حوزوی و به قول خودش کسب فیض.... گاری را بار زدیم و راه افتادیم به سمت بخش تا اقلام را بین بیمارها و پرسنل بیمارستان پخش کنیم. 🔹 از طبقه پنجم کار شروع می شد طبقه طبقه چرخیدیم تا رسیدیم طبقه اول بخش مراقبتهای ویژه خب آنجا دیگه برای ما ورود ممنوع بود داشتیم اقلام را دم در خالی می کردیم که دیدم محمد با چندتا از پرستارها سلام و احوال پرسی کرد و رفت پشت در و شروع کرد از گوشه درب داخل را نگاه کردن تعجب کردم پرسیدم داستان چیه بچه ها گفتند مگه نمی دونی؟؟؟؟ خانمش بارداره و حالش بد شده الان هم تو آی سی یو بستری است با یک بچه شش ماهه تو شکمش و علائم شبیه #کرونا ❗️خشکم زد باورم نمی شد زنت تو آی سی یو باشه و تو اینقدر با روحیه کنار جهادی ها مشغول خدمت باشی گذشت تا امروز بعد از نماز مغرب یکی از بچه ها بهش گفت محمد برو تلفن خونه کارِت دارند یک ربع نشد که برگشت با چشمهای قرمز گفت صادق خانمم فوت کرد ایندفعه همه خشکمون زد سکوت حاکم شد #طلبه_جهادگر😔😔😭 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯