ابرار
#قسمت_پنجم #بخش2 #رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری احساس کرد زیاد حرف زده است. - ببخشید! آدم، پیر که می
#بخش3 #قسمت_ششم
#رویای_نیمه_شب
#مظفر_سالاری
به بهانه ای از مغازه بیرون آمدم. بعد از رفتن ریحانه و مادرش، دست و دلم به کار نمیرفت. پدربزرگ سری جنباند و گفت: «زود برگرد!»
پا را که از مغازه بیرون گذاشتم، گفت: «سلام مرا به ابوراجح برسان!» نگاهش که کردم، پوزخندی تحویلم داد. بازار شلوغ شده بود.
صداها و بوها احاطه ام کردند. در آن بازار بزرگ و پر رفت وآمد، کسی احساس تنهایی نمی کرد. سمسارها، کنار کاروانسرا، جنس هایی را که به تازگی رسیده بود جار می زدند. گدای کوری شعر می خواند و عابران را دعا می کرد. ستونهای مایل آفتاب، از نورگیرها و کناره های سقف، روی بساط دست فروش ها و اجناسی که مغازه دارها به در و دیوار آویزان کرده بودند، افتاده بود. گرد و غبار در ستونهای نورمیچرخید و بالا می رفت. از کنار کاروانسرا که می گذشتم، ردیفی از شتران غبارآلود و خسته را دیدم. حمال ها مشغول زمین گذاشتن بار آنها بودند. در قسمتی که مغازه های عطاری و ادویه فروشی بود، بوی قهوه، فلفل، کندر و مشک، دماغ را قلقلک می داد. بازرگانان، خدمتکارها، غلامان، کنیزان و زنان و .مردان با اسب و الاغ و زنبیل های خرید در رفت وآمد بودند.
دوست داشتم مثل همیشه خودم را با دیدنیهای بازار سرگرم کنم، اما نمیتوانستم. پیرمردی با شتر برای قهوه خانه آب می برد. در آن قهوه خانه، آب انبه و شیرینی نارگیلی میفروختند که خیلی دوست داشتم. هر روز سری به آن جا میزدم. آن روز هیچ میلی به شیرینی و شربت نداشتم. سقایی که مشکی بزرگ بر پشت داشت، آب خوری مسی اش را به طرف رهگذرها می گرفت. تشنه ام بود بی اختیار از کنار سقا گذشتم. پسر بچه ای پشت سر مادرش گریه می کرد و مادربی توجه به گریه او، زنبیل سنگینی برسر داشت و تند تند می رفت. دلم میخواست به همه کمک کنم. می خواستم هرچه را آن بچه برایش گریه میکرد، بخرم و زنبیل را تا در خانه شان برای آن زن ببرم. قبلاً به این چیزها توجه نمی کردم. می فهمیدم که حال دیگری دارم.
بازار، پس از هر چهل قدم، پله ای کوتاه می خورد و پایین میرفت. حمام ابورجح میان یک دوراهی بود. فاصله اش تا مغازه پدربزرگم صد قدم بیشتر نبود. آهسته قدم برمی داشتم. گاهی از پشت سر تنه می خوردم. پارچه فروش ها پارچه های رنگارنگ را یکی یکی جلوی خود می گرفتند و از آن تعریف می کردند. بیشتر مشتری آنها زن بودند. گوشه ای دیگر مارگیری معرکه گرفته بود. با چوبی، مار کبرایی را از جعبه بیرون میکشید. ماردیگری را دور گردن انداخته بود. دو شُحنه دستها را برقبضه شمشیرهایشان تکیه داده و کنار نیم دایره تماشاگران ایستاده بودند. چشمی به معرکه داشتند و چشمی به بازار.
ایستادم. مدت ها بود که ریحانه را ندیده بودم. آمدن ناگهانی اش، آمدن یکطوفان بود. سخت تکانم داده بود. حال خودم را نمی فهمیدم. نمی دانستم در آن چند دقیقه، برمن چه گذشته بود. دلم درهم کشیده شده بود. سکه ها را در دست می فشردم. آن دو سکه شاید روزهایی را با او گذرانده بودند. بارها لمسشان کرده بود. انگار هنوز گرمی دستهایش را در خود داشتند. سکه ها قلبی داشتند که می تپید. هیچ وقت دیگر دیدن ریحانه چنین تأثیری بر من نگذاشته بود. می خواستم بخندم. می خواستم گریه کنم و اشک بریزم. میخواستم بدوم تا همه، هراسان، خود را کنار بکشند. می خواستم در انباری تنگ و تاریک مغازه ای پنهان شوم یا به پشت بام بازاربروم و فریاد بکشم.
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#بخش3 #قسمت_ششم #رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری به بهانه ای از مغازه بیرون آمدم. بعد از رفتن ریحانه و
#بخش3 #قسمت_هفتم
#رویای_نیمه_شب
#مظفر_سالاری
دو زن از کنارم گذشتند. برخود لرزیدم که شاید ریحانه و مادرش باشند، اما آنها نبودند. به راه افتادم. هنوز در بازار بودند؟ نه. زود آمده بودند که به شلوغی برنخورند. کنیزی با دیدنم خندید. شاید از حالت چهره ام به آنچه بر من میگذشت، پی برده بود. ریحانه شاید حالا داشت گلیم می بافت. شاید هم داشت به زنها درس میداد. تنها امیدم آن بود که آنچه برمن می گذشت بر او هم بگذرد. آیا گوشواره ای که ساخته بودم، برایش همان معنایی را داشت که سکه ها برای من؟ گوشواره را به گوش کرده بود؟ معنای خنده کنیزک چه بود؟ این سؤالها فکرم را مشغول کرده بود. نگران بودم ابوراجح هم متوجه حالاتم شود و مجبور شوم همه چیز را به او بگویم. به یاد حرف پدربزرگ افتادم که می گفت: «حیف که ابوراجح شیعه است، وگرنه دخترش را برایت خواستگاری می کردم.» نمی دانم چه چیزی بین ما و شیعیان فاصله ایجاد می کرد. آن ها هم مثل ما نماز می خواندند و به حج می رفتند. اگر راهی بود میتوانستم پدربزرگ را راضی کنم که ریحانه را برایم خواستگاری کند. سیاه تنومندی به من تنه زد. پیرمرد دستفروشی، طبق تخم مرغ جلویش گذاشته بود. ریسه های سیر از دیوار بالای سرش آویزان بود. تنه که خوردم نزدیک بود پایم را روی تخم مرغ ها بگذارم. فرش فروشی که آن سوی بازار روی قالیها و گلیم هایش لمیده بود و قلیان می کشید، با دیدن این صحنه، خنده اش گرفت. وقتی مرا شناخت، دستش را روی عمامه اش گذاشت و مختصرتعظیمی کرد. سعی کردم حواسم را بیشتر جمع کنم.
به حمام رسیده بودم. اگر پدربزرگ هم راضی می شد، ابوراجح هرگز اجازه نمی داد. او و دخترش شیعه بودند و من و پدربزرگم، سنی و نمی دانستم چه چیزی بین ما که مسلمان بودیم فاصله انداخته بود. این فاصله بیش از همیشه ناراحتم می کرد.کاش آن ها به مذهب ما در می آمدند،ولی او شیعه متعصبی بود. آرزو کردم کاش خدای مهربان هر چه زودتر او را به راه راست هدایت میکرد! آن وقت دیگر هیچ مانعی در میان نبود. ولی چطور چنین چیزی ممکن بود؟ تعصب ابوراجح از روی آگاهی و مطالعه بود. در اوقات فراغتش کتاب می خواند و یادداشت برمی داشت. ریحانه در خانه او تربیت شده بود. لابد او هم مانند پدرش متعصب و علاقه مند است.
به دوراهی رسیدم. یک طرف، بازار با وسعت و هیاهو و شلوغی اش ادامه پیدا می کرد. طرف دیگر، کوچه تنگ و مارپیچی بود با خانه های دوطبقه و سه طبقه. حمام ابوراجح میان این دوراهی جا خوش کرده بود. معلوم نمی شد جزئی از بازار است یا قسمتی از کوچه. در دو طرف در حمام، حوله ای آویزان بود. وارد حمام که می شدی،بوی خوشی به استقبالت می آمد. پس از راهرویی کوتاه، از چند پله پایین می رفتی و به رختکن بزرگ و زیبایی می رسیدی. دو سوی رختکن، سکویی بود با ردیفی از گنجه های چوبی. مشتری ها لباس خود را توی آنها می گذاشتند. میان رختکن، حوض بزرگی بود با فوارهای سنگی، از صحن حمام که بیرون می آمدی، نرسیده به رختکن، ابوراجح حوله ای روی دوشت می انداخت. پاهای خود را در پاشویه سنگی حوض، آب می کشیدی و سبک بال بالای سکو می رفتی تا خود را خشک کنی و لباس بپوشی. سقف رختکن، بلند و گنبدی بود. آن بالا نورگیرهایی از سنگ مرمرنازک کار گذاشته بودند که از آنها نور آفتاب نفوذ می کرد و در آب حوض می افتاد. نورگیرها تمام فضای رختکن را روشن می کردند. حمام ابوراجح را یک معمار ایرانی ساخته بود. پس از پله های ورودی، پرده ای گل دار آویخته بود. کنارش اتاقکی چوبی بود که ابوراجح ویا شاگردش توی آن می نشستند و از مشتریها پول میگرفتند. چیزی که همان لحظه اول جلب نظرمی کرد، دو قوی زیبای شناور در حوض آب بود. یک بازرگان اندلسی آنها را برای ابوراجح آورده بود. در حله، قوی دیگری نبود. خیلی ها به حمام می آمدند تا قوها را ببینند. تنی هم به آب می زدند و نظافت می کردند. ابوراجح آنها را دوست داشت و به خوبی ازشان نگهداری می کرد.
ابوراحج بالای سکو نشسته بود و با چند مشتری که لباس پوشیده بودند حرف می زد. . .
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#ماه_شعبان کرب وبلا به چه صفایی دارد
اللهم الرزقناجمیعاکربلا،کربلا،کربلا🤲
السلام علیک یا ابا عبدالله
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
سلام علیکم
*ان شاءالله هیچوقت برای شما اتفاق نیفتد🤲🏻*
مدتی پیش یک دختر از خانواده ضعیف، بی توجه با چنگال به چشم خواهر ۴سالهاش زد و زخم شدیدی که ممکن است باعث كوري چشم اين كودک شود ایجاد شد...
با کمک خیرین، عمل مرحله اول انجام شد و الان نوبت عمل دوم رسیده است.
*برای انسانیت، و در راه خدا به این بندگان خدا، کمکتان را در حد توان دریغ نکنید.*
*《بنی آدم اعضای یک پیکرند》*
قضای حوائجتان را از خداوند دعاگو هستیم🤲🏻🌹💐🌹🌺
6063-7310-3057-2243
بنام سيداسكندر مفتي عريض
6037-6975-6344-9195
جعفرعبیات
❤️
ابرار
#بخش3 #قسمت_هفتم #رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری دو زن از کنارم گذشتند. برخود لرزیدم که شاید ریحانه
#بخش4
#قسمت_هشتم
#رویای_نیمه_شب
#مظفر_سالاری
ابو راجح با دیدن من برخاست و به سویم آمد. پس از اسلام و احوال پرسی، دستم را گرفت و مرا نزد آنهایی برد که بالای سکو بودند. آنها هم به احترام من برخاستند. وقتی نشستیم، ابوراجح از من و پدربزرگم تعریف و تمجید کرد. در جواب گفتم: «همه بزرگواری ها درشما جمع است.»
حکایت شیرینی را که با آمدن من، نیمه تمام گذاشته بود به پایان برد. مشتری ها برخاستند. هر کدام سکه ای روی پیش خوان اتاقک چویی گذاشتند و رفتند. با اشاره ابوراجح، خدمتکار جوانش «مسرور»، ظرفی انگور آورد. مسروراز کودکی آن جا کار میکرد. ظرف انگور را که جلویم گذاشت، از حالت چهره اش فهمیدم که مثل همیشه از دیدم بیزار است. از همان کودکی، وقتی دیده بود که ریحانه به من علاقه دارد، کینه ام را به دل گرفته بود. مجبور بود در حمام بماند. نمی توانست در گشت و گذارها و بازیهای من وریحانه، همراهی مان کند. ابوراجح دستم را گرفت و گفت: «گرفته ای! طوری شده؟»
دستپاچه شدم. گفتم: «در مقابل شما مثل یک تُنگ بلورم ، بایک نگاه، هرچه را در ذهن و دلم می گذرد می بینید.» .
دستم را فشرد و خندید.
- ابونعیم هم هروقت ناراحت و غمگین بود می آمد پیش من. به چهره مهربانش نگاه کردم. چطور میتوانستم بگویم که ناراحتی ام به خود او مربوط میشود. چهره اش مثل همیشه زرد بود و موی تُنُک و پراکنده ای داشت. لبخند که میزد، دندانهای زرد و بلندش بیرون می افتاد. عجیب بود که با آن چهره زرد و لاغر نجابت و مهربانی در چشم هایش موج میزد! چشمهایش همان حالت چشم های ریحانه را داشت. سالها پیش پدربزرگ گفته بود: «هیچ کس باور نمی کند که ریحانه به آن زیبایی، فرزند چنین پدری باشد؛ مگر اینکه به چشم های ابورجح دقت کند.»
از صحن حمام صدای ریزش آب و گفت وگوی نامفهوم مشتریها می آمد. مسرور با حوله ای، به استقبال مردی رفت که داشت از صحن بیرون می آمد. آن مرد، حوله را به دور خود پیچید و پاهایش را در حوض زد. قوها به آن طرف حوض رفتند. روی سکوی مقابل، سه نفر خود را خشک می کردند ولباس میپوشیدند. دونفرآماده می شدند وارد صحن حمام شوند. مسرور حوله هرکس را که می گرفت، جایی می گذاشت تا وقت خودش روی دوش صاحبش بیندازد. اولین و آخرین نگاه مشتری ها به قوها بود.
می خواستم آن قدر شجاع باشم که آنچه را در دلم بود به ابورجح بگویم. می دانستم که با آرامش به حرفهایم گوش می دهد، اما نمیدانستم چرا باید چیزی به نام مذهب، بین مافاصله بیندازد. اگر چنین فاصله ای نبود، چقدر احساس خوشبختی می کردم و حرف زدن درباره ریحانه و آینده، راحت بود. برای این که زیاد ساکت نمانده باشم، گفتم: «در راه نزدیک بود تخم مرغ های دستفروشی را لگد کنم.» .
ابوراجح گفت: «ذهن و دلت این جا نیست. کجاست؟ نمی دانم. باید کاری کنی که نزد صاحبش برگردد.»
- فروشنده ای که شاهد این صحنه بود، خنده اش گرفت. کنیزکی هم به من خندید. تا حالا این جوری گیج نبوده ام. ابورجح دستش را جلوی دهانش گرفت و از ته دل خندید.
- خدا به دادت برسد، فرزند! این چیزهایی که تومی گویی، نشانه آدم های شوریده و عاشق است. لابد ماهرویی با تیرنگاهی تورا به دام عشق خود مبتلا کرده و خبرنداری.
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#بخش4 #قسمت_هشتم #رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری ابو راجح با دیدن من برخاست و به سویم آمد. پس از اسلام و
#رویای_نیمه_شب
#مظفر_سالاری
مسرور دست زیر چانه گذاشته و داخل اتاقک چوی نشسته بود تا از آنها که می خواستند بروند، پول بگیرد. میدانستم کنجکاواست بداند چه می گوییم.
- درست فهمیدی ابورجح نمی دانم آنچه بر سرم آمده، عشق است یا یک بلای دیگر تا مدتی پیش با خیال راحت توی کارگاه مشغول کار بودم. آنقدر پدربزرگ اصرار کرد تا بالاخره آمدم پایین و کناردستش، مشغول فروشندگی شدم. می گفت: «زرگر باید خوش قیافه باشد تا مشتری به خرید رغبت کند. بفرما! این هم نتیجه اش!»
- فروشنده نباید بدترکیب و ژولیده و بداخلاق باشد، اما زیبایی فراوان هم آسیبهایی دارد. این درست نیست که مشتری، به جای اینکه با خیال راحت به فکر خرید جنس مورد نیازش باشد، تحت تأثیر زیبای فروشنده قرار گیرد و کلاه سرش برود؛ مخصوصاً در شغل زرگری که بیشتر مشتری ها زن هستند. من و مسرور از این جهت خیالان راحت است؛ نه زیباییم و نه با زنها سروکارداریم.
بازخندید. گفتم: «اگر کسی به عشق من گرفتار میشد، طبیعی بود، اما حالا این من هستم که گرفتار شده ام. همیشه سعی میکردم مراقب نگاهم باشم. پدربزرگم می گوید: «تو مثل دختران عفیف، باحیا هستی و مقابل زن ها، چشم بلند نمی کنی.» باور کنید که عشق، گاهی ناخواسته به خانه دل پا میگذارد. دو نگاه به هم گره میخورد و آنچه نباید بشود می شود.»
فاصله ما با مسرور زیاد نبود. می توانست صدای ما را بشنود. ابوراجح سری تکان داد و بازویم را فشرد. سعی میکرد دیگران را درک کند. زود قضاوت نمی کرد. گفت: «عشق برای یک زندگی مشترک، خوب است، ولی اگر ازدواج و زندگی مشترکی در کار نباشد، باعث اضطراب و ناراحتی می شود. اگر پرهیزکار باشیم می توانیم مشکل عشق را درمان کنیم. تو باید یکی از دو کار را انجام دهی. ببین اگرآن دختر برای زندگی باتومناسب است، با او ازدواج کن. اگر مناسب نیست، ازش دوری کن تا فراموشش کنی.»
- مگر می شود؟
- اگر مدتی او را نبینی و از خدایاری بخواهی، فراموشش می کنی. هرچیزی دوا و درمانی دارد. دوای عشق های بی فایده و آزاردهنده، همین است که گفتم.
- اما ابوراجح! او کاملاً برای من مناسب است. اگر شما هم میدانستید او کیست می گفتید که همسری بهتر از او گیرم نمی آید.
- عشق این طوری است. چشم آدم را از دیدن عیب های معشوق، کور می کند و خوبی هایش را هزار برابر جلوه میدهد.
- پدربزرگم هم مطمئن است که او می تواند مناسب ترین همسر برایم باشد.
- ابونعیم انسان با تجربه ای است. نمی فهمم پس چرا اینطور درمانده ای؟ تو که او را دوست داری، پدربزرگت هم که موافق است. می ماند این که از او خواستگاری کنی.
به قوها خیره شدم. آن ها مشکلات آدم ها را نداشتند. باید حقیقت را می گفتم.
#ادامه دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.🎥 حسن راهدار پاسدار #جانباز_قطع_نخاعی مدافع حرم اهل روستای رودزیر باغملک که چندسال پیش در سوریه تیر خورده و نخاعش آسیب دید امروز باکمک کمربند تونست چند دقیقه ای سرپا وایسه و بچهاش از دیدن این لحظه اشک شوق میریزن😥😥 درود خدا بر شیر مردان بزرگ .....
#پدر_یعنی_اشک_پنهانی #پدر_عشق_و_پسر
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#درس_زندگی
🌱خدا از ما بچه مذهبیها انتظار بیشتری دارد...
👌🏻هر کسی مذهبی شد آماده باشد برای #امتحان_های_الهی...
#استاد_پناهیان
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
✴️ سه شنبه 👈 26 اسفند 1399
👈 2 شعبان 1442👈 16 مارس 2021
🕌 مناسبت های دینی و اسلامی .
🔘آغاز وجوب روزه ماه رمضان " 2 ه.ق"
🔥 مرگ معتز عباسی " 255 ه.ق ".
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی .
❇️امروز روز مبارک و مختاری است برای امور زیر:
✅ معامله و تجارت و داد و ستد .
✅ قرض و وام دادن و گرفتن.
✅ امور زراعی و کشاورزی .
✅ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅ سلف خریدن (پیش خرید محصولات کشاورزی).
✅ خرید و فروش .
✅ نقل و انتقال منزل و مکان.
✅ عقد قرار داد و قولنامه نوشتن.
✅ و خواستگاری عقد و عروسی خوب است .
👶 زایمان خوب و نوزادش مبارک و خوش قدم و خوب تربیت خواهد شد . ان شاءالله.
🤕 بیمار امروز نیز زود خوب شود.
🚘 مسافرت : خوب است. با جستجوی کلمه" تقویم همسران"درتلگرام و ایتا به کانال ما بپیوندید.
🔭 احکام نجوم .
🌓 امروز برای امور زیر تا ظهر نیک است :
✳️ ختنه نوزاد .
✳️ آغاز معالجات و درمان .
✳️ خرید لوازم منزل و ضروریات.
✳️ ارسال کالای تجاری .
✳️ و شکار و صید و دام گذاری نیک است .
💑 حکم مباشرت امشب(شب چهارشنبه ) ، مباشرت برای سلامتی مفید است.
🔲 این اختیارات یک سوم مطالب سررسید تقویم همسران است مطالب بیشتر را در کتاب تقویم همسران مطالعه بفرمایید.
@taghvimehamsaran
💇💇♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات،#اصلاح_مو(سروصورت)دراین روز از ماه قمری ، باعث حاجت روایی می شود .
💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری ، خوب نیست .
✂️ ناخن گرفتن
سه شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد .
👕👚 دوخت و دوز.
سه شنبه برای بریدن،و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید.
( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)
✅ وقت #استخاره در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تاعشای آخر( وقت خوابیدن)
😴😴 تعبیر خواب
تعبیر خوابی که شب چهار شنبه دیده شود طبق ایه ی 3 سوره مبارکه " آل عمران " است .
نزل علیک الکتاب بالحق مصدقا لما بین یدیه ....
و از معنای آن استفاده می شود که سه چیز خوب و پی در پی به خواب بیننده برسد .ان شاءالله و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه #یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد .
💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد .
🚀 با جستجوی " تقویم همسران" در تلگرام و ایتا و سروش به ما بپیوندید .
🌸 زندگیتون مهدوی 🌸
📚 منابع ما👇
تقویم همسران
تالیف:حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن : 025 377 47 297
0912 353 2816
0903 252 6300
📛📛📛📛📛📛📛📛📛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انرژی_مثبت 🌹
صبح زیباتون بخیر 💝
فرازی زیبا از قرآن کریم با صدای رعد محمد الکردی
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
امروز عطری به عالم پیچیده که کسی ندیده و نشنیده است.
از بهشت دامان بتول، بهاری سر زده و منزل امیر مؤمنان علی(ع) و حضرت زهرا(س)، خانه تمام شادیها و دست افشانیهاست.
شهر مدینه را، هلهلهی ملائک فرا گرفتهاست و زمین و آسمان آن، نور باران و سرور در کوچههای شهر جاریست.
عالم خلقت در پوست خود نمیگنجد و شادیاش را با چراغانی آسمان شهر نشان میدهد.
برای امام حسین(ع)، لباسی بهشتی آوردند و پیامبر به ایشان پوشاند و فرمود:
«این حله، لباسی است که پر جبرئیل و فرشتگان تار و پود آن را تشکیل میدهد. به حسینم میپوشانم و او را زینت میدهم که امروز روز زینت اوست و او را بسیار دوست میدارم.»
همه ذرات عالم به شوق و شور آمدهاند، خورشید شفاعت از افق میتابد و همه دلها صفا میگیرد.
امروز فطرس ملک با ذکر یا حسین و با امام حسین(ع) میآید؛ تمام عرشیان برای زیارت صف بستهاند و هر کدام بر دیگری سبقت میجویند.
اعمال روز سوم شعبان – ولادت امام حسين (ع)
نماز امام حسين (ع)
فضيلت زيارت امام حسين (ع)
صلوات بر امام حسين (ع)
یا امام حسین(ع)!
امروز اولین بار نیست که عشق شما بر ما عرضه میشود. آتش عشق شما از ازل در دلمان روشن بودهاست.
میلاد شما، آغاز صبحی است که در آن آفتاب، به اشتیاق تماشایتان پلک میگشاید تا اولین زائر هر روز شما باشد.
سلام بر شما
ای سلاله پاکان، ای عصاره قرآن...
ای پناه مستمندان و دوای دردمندان...
ای ریحانه باغ رسالت و ای سرور آزادگان جهان...
ولادت امام حسین(ع) را جهت بزرگداشت اسوه های ایثار و خدمت، روز پاسدار نیز نام نهادهاند.
ولادت سرور جوانان اهل بهشت و روز پاسدار مبارکباد.
محمد فتحی
بادصبا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انرژی_مثبت
ترانه ما مثل هم هستیم
با صدای علی جهانیان
با تدوین و ترکیب ویدیوهای بسیار زیبای انسانیت😍
ما مث هم هستیم
دنیا چقد زیباست
لبخند آدم ها
زیباترین رویاست
......
آینده فردا نیست
آینده امروزه
پاشو قشنگش کن
دنیا رو با بوسه
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام✋🏻
وقتتون بخیر✌🏻
🌹اعیادتون مبارک دوستان🌹
~_خوبید؟
شکر خدا ما که خوبیم به سلامتی رفقا❤️✋🏻
*معمای پلیسی*
*کارآگاه امیری*
*قسمت اول قتل در اتوبوس*
توی یه روز سرد زمستونی تو خیابونای شلوغ و پر ترافیک شهر ، توی یه اتوبوس یهو مردم یه صدای جیغ شنیدن و یه نفر با چاقویی که به پشتش فرو شده بود به زمین افتاد.
اون یه نفر وقت مرگش فقط تونست بگه بهمن
بعد نیم ساعت که جمعیت منتظر پلیس بودن ، *کارآگاه امیری* اومد
بعد از شنیدن اظهارات چند نفر از سرنشینان اتوبوس ، کارآگاه امیری به یه نفر از سرنشینان اشاره کرد و گفت شما قاتلی.
کارآگاه چطوری تونست قاتل رو شناسایی کنه؟
اگه کسی مایل باشه میتونه پاسخ خودش رو برام بفرسته
https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌 #ببینید
سر میذارم رو خاک قدماش
می میرم صدها بار از یه نگاش
الحمدلله الذی خلق الحسین ، مِن نور ✨
🎬 #نماهنگ ویژه #ولادت_امام_حسین (ع) با نوای حاج محمود کریمی
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯