فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#انرژی_مثبت 🌹
صبح زیباتون بخیر 💝
فرازی زیبا از قرآن کریم با صدای رعد محمد الکردی
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
امروز عطری به عالم پیچیده که کسی ندیده و نشنیده است.
از بهشت دامان بتول، بهاری سر زده و منزل امیر مؤمنان علی(ع) و حضرت زهرا(س)، خانه تمام شادیها و دست افشانیهاست.
شهر مدینه را، هلهلهی ملائک فرا گرفتهاست و زمین و آسمان آن، نور باران و سرور در کوچههای شهر جاریست.
عالم خلقت در پوست خود نمیگنجد و شادیاش را با چراغانی آسمان شهر نشان میدهد.
برای امام حسین(ع)، لباسی بهشتی آوردند و پیامبر به ایشان پوشاند و فرمود:
«این حله، لباسی است که پر جبرئیل و فرشتگان تار و پود آن را تشکیل میدهد. به حسینم میپوشانم و او را زینت میدهم که امروز روز زینت اوست و او را بسیار دوست میدارم.»
همه ذرات عالم به شوق و شور آمدهاند، خورشید شفاعت از افق میتابد و همه دلها صفا میگیرد.
امروز فطرس ملک با ذکر یا حسین و با امام حسین(ع) میآید؛ تمام عرشیان برای زیارت صف بستهاند و هر کدام بر دیگری سبقت میجویند.
اعمال روز سوم شعبان – ولادت امام حسين (ع)
نماز امام حسين (ع)
فضيلت زيارت امام حسين (ع)
صلوات بر امام حسين (ع)
یا امام حسین(ع)!
امروز اولین بار نیست که عشق شما بر ما عرضه میشود. آتش عشق شما از ازل در دلمان روشن بودهاست.
میلاد شما، آغاز صبحی است که در آن آفتاب، به اشتیاق تماشایتان پلک میگشاید تا اولین زائر هر روز شما باشد.
سلام بر شما
ای سلاله پاکان، ای عصاره قرآن...
ای پناه مستمندان و دوای دردمندان...
ای ریحانه باغ رسالت و ای سرور آزادگان جهان...
ولادت امام حسین(ع) را جهت بزرگداشت اسوه های ایثار و خدمت، روز پاسدار نیز نام نهادهاند.
ولادت سرور جوانان اهل بهشت و روز پاسدار مبارکباد.
محمد فتحی
بادصبا
21.27M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#انرژی_مثبت
ترانه ما مثل هم هستیم
با صدای علی جهانیان
با تدوین و ترکیب ویدیوهای بسیار زیبای انسانیت😍
ما مث هم هستیم
دنیا چقد زیباست
لبخند آدم ها
زیباترین رویاست
......
آینده فردا نیست
آینده امروزه
پاشو قشنگش کن
دنیا رو با بوسه
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
سلام✋🏻
وقتتون بخیر✌🏻
🌹اعیادتون مبارک دوستان🌹
~_خوبید؟
شکر خدا ما که خوبیم به سلامتی رفقا❤️✋🏻
*معمای پلیسی*
*کارآگاه امیری*
*قسمت اول قتل در اتوبوس*
توی یه روز سرد زمستونی تو خیابونای شلوغ و پر ترافیک شهر ، توی یه اتوبوس یهو مردم یه صدای جیغ شنیدن و یه نفر با چاقویی که به پشتش فرو شده بود به زمین افتاد.
اون یه نفر وقت مرگش فقط تونست بگه بهمن
بعد نیم ساعت که جمعیت منتظر پلیس بودن ، *کارآگاه امیری* اومد
بعد از شنیدن اظهارات چند نفر از سرنشینان اتوبوس ، کارآگاه امیری به یه نفر از سرنشینان اشاره کرد و گفت شما قاتلی.
کارآگاه چطوری تونست قاتل رو شناسایی کنه؟
اگه کسی مایل باشه میتونه پاسخ خودش رو برام بفرسته
https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
7.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌 #ببینید
سر میذارم رو خاک قدماش
می میرم صدها بار از یه نگاش
الحمدلله الذی خلق الحسین ، مِن نور ✨
🎬 #نماهنگ ویژه #ولادت_امام_حسین (ع) با نوای حاج محمود کریمی
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#بخش4 #قسمت_هشتم #رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری ابو راجح با دیدن من برخاست و به سویم آمد. پس از اسلام و
#بخش4
#قسمت_نهم
#رویای_نیمه_شب
#مظفر_سالاری
-او و خانوادهاش شیعه اند.
ابوراجح جا خورد و ساکت ماند. پس از دقیقه ای برخاست و از سکو پایین رفت. نمیدانستم اگر می فهمید درباره که حرف میزم، چه عکس العملی نشان میداد. کنار حوضی نشست. دستش را به آب زد. قوها به طرفش رفتند. آنها را نوازش کرد. بدون آنکه به من نگاه کند، گفت: «زیاد پیش می آید که به خواستگار جواب رد می دهند. در این صورت، چاره ای جز صبرنیست.»
ظرف انگور را کنار گذاشتم و ایستادم. حرف هایمان به جای حساسی رسیده بود. در راه حمام، پیش بینی کرده بودم که ابوراجح چنین توصیه ای می کند. مسرور ترجیح داده بود در اتاقک بماند و از ماجرا سردربیاورد. گوش تیز کرده بود و خود را به شمردن سکه ها سرگرم نشان میداد. بعید نبود حدس زده باشد درباره ریحانه صحبت می کنم.
به لبه سکو نزدیک شدم. صدا در فضای زیرگنبد می پیچید. آهسته گفتم: «از سالها قبل متوجه فاصله هایی شده ام که میان ما و شما است.با هم مثل برادریم. با هم معامله می کنیم و کار می کنیم.با هم نماز می خوانیم. به هم کمک می کنیم. من و شما یک دیگر را دوست داریم. به دیدن هم می رویم. چرا وقتی همه مسلمانیم و خدا و پیامبر و کتابمان یکی است، باز هم باید فاصله های بین ما باشد؟»
ابوراجح سربرگرداند. با لبخند به من نگاه کرد و گفت: «سؤال خیلی مهمی است.»
برخاست وآمد لبه سکو نشست.
- و مهم تر این است که جواب درستی برایش پیدا کنی. کنارش نشستم.
- شما به هردرمانده ای کمک می کنید. به من هم کمک کنید تا بفهمم.
- البته فاصله هایی هست، اما نه آنقدر که تبلیغ می کنند و نشان می دهند. بین دو دوست صمیمی هم تفاوت ها و فاصله هایی هست. طبیعی است. این تفاوت ها و فاصله ها مانع دوستی شان نمی شود. هرکس چهره ورنگی دارد و به کاری مشغول است و توی خانه خودش زندگی می کند. آگاهی و هوش دو برادر ممکن است با هم فرق داشته باشد. ایمان و پرهیزگاری آدم ها یکسان نیست. مشکل از جای دیگری است. حکومت، شخص پلیدی مثل «مرجان صغیر» را حاکم این شهر قرار داده که دشمن فرزندان پیامبر و شیعیان است. سیاه چال های دارالحکومه پر است از شیعیان بی گناه. شهری که اکثریت ساکنانش شیعه اند، چنین وضعی دارد. قبل از این، شیعه و سنی با هم در صلح و صفا زندگی می کردیم؛ حالا می خواهند کاری کنند که یکی مثل توفکر کند من دشمنت هستم، برخوردی که با ما دارند، با کافران و بیگانگان ندارند. هزاران یهودی را به این شهر کوچ داده اند تا برتری جمعیت ما را کاهش دهند. جان ومال ما را حلال میدانند. به ما نسبتهای ناروا می دهند. عالمان بزرگ ما مانند سیدبن طاووس و علامه حلی، با ادب و استدلال، به این شبهه ها و تهمتها جواب می دهند، اما آنها به حقیقت کاری ندارند. باز هم به توطئه هایشان ادامه میدهند. نزدیک به صد سال از انقراض دولت بنی عباس می گذرد؛ اما هنوز تفکری را که اشاعه داده اند بیداد می کند. هنوز ناصبی ها هستند و اگر قدرتی به دست آورند به جان شیعه می افتند. به جای آن که منادی برابری و برادری باشند، تخم کینه و اختلاف می پاشند و ما را سرکوب می کنند تا مبادا شورش کنیم، به جای آن که دست ازبی عدالتی و خوشگذرانی بردارند، به ستم و جنایت بیشترپناه میبرند. دارند از درون می پوسند و مراقب تهدیدهای خیالی اند. می بینی که ماشیعیان از این فاصله ها و این بی عدالتی ها بیشتر رنج می بریم تا شما.
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#بخش4 #قسمت_نهم #رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری -او و خانوادهاش شیعه اند. ابوراجح جا خورد و ساکت مان
#بخش4
#قسمت_دهم
#رویای_نیمه_شب
#مظفر_سالاری
- من اینها را قبول دارم، ولی مدتهاست سؤالی توی ذهنم جست و خیز می کند که شما شیعیان باید به آن جواب بدهید. شاید در این صورت، مشکل حل شود.
- با کمال میل سؤالت را می شنوم و اگر پاسخش را بدانم می گویم.
- در زمان پیامبر این همه مذهب های جورواجور نبود. حالا چرا هست؟ شاید حکومت و مرجان صغیرمی خواهند کاری کنند که همه دوباره یکی شویم.
- خیلی دوست دارم در این باره حرف بزنیم تا حقیقت روشن شود، ولی شنیده ام که دارالحکومه مرا زیرنظردارد و از ساده ترین حرفهایی که میزم، ناراضی است. این جا رفت وآمد زیاد است. خبرچین ها همه جا هستند. باید در خلوت صحبت کنیم.
به مسرور نگاه کردم. حالا داشت با قاشق چوبی از توی دو کیسه، سدر وحنا برمی داشت و در کاسه های کوچک می ریخت.
- یعنی چه کسی خبرمی برد؟
- نمی دانم. ممکن است کسانی با ظاهر مشتری بیایند و بروند و به نقل از من، حرف های نامربوطی بزنند. کسی که از خدا نمی ترسد، هر کاری می کند!
مشتری محترمی با سرتراشیده و ریش خضاب کرده از صحن بیرون آمد. ابوراجح سه حوله گل دار و اعلا را به او داد تا دور کمر ببندد و روی شانه و سرش بیندازد. شانه وبازوهای او را مالش داد و از شیشه ای که در آن مشک بود، کمی به ریش حنای رنگش مالید. مسرور ظرف انگور را مرتب کرد و جلویش گذاشت. کمک کرد لباس بپوشد.
فکری ناراحت کننده، ذهنم را به خود مشغول کرد. شاید ابوراجح می خواست ریحانه را به مسرور بدهد. لابد اگرمسرور ریحانه را خواستگاری می کرد، جواب رد نمیشنید. از کودکی نزدش کار کرده بود و ابوراجح به او احتیاج داشت. بارها دیده بودم که مسرور، مانند شیعیان، با دستهای افتاده نماز می خواند. ابورجح ترجیح می داد دخترش را به مسرور بدهد تا روزی که ضعف و پیری او را از پا می انداخت، دامادش حمام را اداره کند و نوه هایش بعدها وارث حمام شوند. همه چیز علیه من بود. انگار زمین و آسماندست به دست هم داده بودند تا ریحانه را از من بگیرند.
آن مشتری محترم، موقع رفتن، مدتی از نزدیک به قوها نگاه کرد و انعام خوبی به مسرور داد. مسرور با خوش حالی کفشهای او را جلوی پایش جفت کرد. چند قدمی هم همراهی اش کرد و برگشت. شنیده بودم پدربزرگ زمین گیری دارد. ابوراجح هوای آن پیرازکارافتاده را هم داشت و کمکهایی به او میکرد. گاهی در نبود مسرور ریحانه و همسرش را به خانه شان می فرستاد تا آنجا را خوب تمیز کنند. یک بار هم شاهد بودم که نیمی از غذایی را که ریحانه آورده بود، کنار گذاشت تا مسرور به خانه ببرد. شک نداشتم مسرور در انتظارروزی بود که ریحانه را بانوی خانه اش ببیند.
مسرور ظرف انگور را دوباره آورد و جلوی من گذاشت. سعی کرد لبخند بزند. از بازی روزگار حیرت کردم. روزی ریحانه، همبازی من بود و مسرور به من حسادت می کرد و حالا مسرور ریحانه را در چنگ خود می دید و من به اوغبطه می خوردم.
ابوراجح آمد کنارم نشست. مسرور ظرفهای سدر و حنا را روی طبقی چید تا در دسترس مشتری ها باشد. ابوراجح بوی مشک میداد. برای اولین بار از بوی آن بدم آمد. نمیتوانستم مثل گذشته، ابوراجح را دوست داشته باشم. می خواستم از آن جا بروم. احساس کردم بیگانه ام. بوی حمام که همیشه برایم لذت بخش بود، حالا سنگین و خفه کننده شده بود. شاید مسرور ریحانه را خواستگاری کرده بود و من خبرنداشتم. آن گوشواره را شاید برای عروسی خریده بودند. مسرور با دیدن آن گوشواره، خوشحال میشد و ریحانه برایش زیباتر به نظر میرسید. هرگز هم ریحانه نمی گفت که آن را من ساخته ام. اگر هم می گفت، چه اهمیتی برای مسرور داشت. شاید هم به ریش من و پدربزرگم می خندید.
قوها از هم فاصله گرفته بودند. یکی با نوکش پرهایش را مرتب می کرد و دیگری بی حرکت بود و موج های آرامی که از ریزش فواره درست می شد، او را به کندی دور خودش می چرخاند.
ابوراجح گوشه بینی ام را خاراند. به خود آمدم و هرطور بود لبخند زدم.
- هاشم جان! خودت را به فکر و خیال نسپار به خدا توکل کن! شاید همسری که در طالع توست، همین است. شاید هم دیگری است. اگر همین است که به او خواهی رسید. اگردیگری است، دعا می کنم بارها از این یکی بهتر باشد و در کنارش سعادتمند شوی. کسی با موقعیت تو حتی میتواند دختر حاکم را خواستگاری کند.
ابرار
#بخش4 #قسمت_نهم #رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری -او و خانوادهاش شیعه اند. ابوراجح جا خورد و ساکت مان
قوی که به جفتش پشت کرده بود، به دانه های انگوری که در پاشویه بود نوک میزد. برای پس زدن افکاری که آزارم می داد، سعی کردم منطقی فکر کنم. من ثروتمند وزیبا بودم. چرا باید خودم را آن قدر کوچک و ضعیف نشان میدادم که دختریک حمامی بتواند به آن راحتی مرا به بازی بگیرد؟ مسرور بیشتر از من، به درد ابوراجح می خورد. اگر ریحانه دلش میخواست با مسرور زندگی کند، باید می پذیرفتم که لیاقت او همین است. با تلخی سعی کردم به خودم بقبولانم که ریحانه و مادرش تنها به این قصد به مغازه ما آمده بودند که تخفیف خوبی بگیرند. حدس آنها درست بود. با دادن دو دینار هشت دینار تخفیف گرفته بودند. خودشان هم باور نمیکردند. دست در جیب بردم و دینارها را لمس کردم. دیگرتپشی در خود نداشتند و سرد و خشک بودند. دوست داشتم آنها را بیرون بیاورم و در حوض بیندازم. آن وقت ابوراجح با تعجب می پرسید که این کار چه معنای دارد و من در حال رفتن، نگاهی به عقب می انداختم و می گفت: «بهتراست بروی و معنایش را از دخترت بپرسی .»
سکه ها را در مشت فشردم و برخاستم، می خواستم از آن محیط مرطوب و خفه کننده فرار کنم. شاید اگر کنار فرات می رفتم قدری شنا می کردم، حالم بهترمیشد. ابوراجح دستم را گرفت و گفت: «باید فردا بیایی تا در اتاق کناریبنشینیم وصحبت کنیم.»
به چشم های مهربانش نگاه کردم. از آن همه خیال های عجیب و غربی که به دل راه داده بودم، خجالت کشیدم. چطور توانسته بودم درباره ریحانه آن طور خیال بافی کنم؟ چهره نجیب و شرمگین او را به یاد آوردم که مثل فرشته ها، بی آلایش بود. ناگهان صدای گام های سنگین از راهرو حمام به گوش رسید. مردی در لباس سربازان دارالحکومه، پرده ورودی را به یکباره کنارزد و گفت: «جناب وزیر تشریف فرما میشوند.برای ادای احترام آماده باشید!»
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
#ابرار
@abrar40
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯