eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
ابرار
#بخش10 #قسمت_بیست_و_دوم #رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری " فریاد زدم: "ام حباب! قرار نبود خودت را معرفی ک
- گم شو! تا امثال شما نوکیسه ها به سیاه چال نیفتید، حرف حساب حالی تان نمی شود. خدمتکار با یک پس گردنی، مرد را از پله ها به پایین هل داد. مرد سعی کرد خود را کنترل کند، ولی نتوانست. پایین پله ها زمین خورد. دقیقه ای طول کشید تا دوباره اوضاع عادی شود. کسی که از همه به من نزدیک تر بود، سراپایم را وارانداز کرد و گفت: «بهتراست راحت بنشینی. تاتورا به داخل بخوانند، خیلی طول میکشد. من خودم ساعتی است انتظار می کشم و هنوز خبری نیست.» ... . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#بخش10 #قسمت_بیست_و_دوم #رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری " فریاد زدم: "ام حباب! قرار نبود خودت را معرفی ک
کنار رودخانه خانه های بزرگ اشرافی بود که زیباترین شان دارالحکومه بود. هر چه از رودخانه فاصله می گرفتی خانه ها کوچک تر می شد تا آن که خانه ها ی بزرگ سنگی ، جای خود را به خانه های کوچک خشت و گلی می داد.دارالحکومه میان باغی سرسبز و خرم بود. دو نگهبان قدبلند و سیاه چرده بیرون از در چوبی و بزرگ باغ، نگهبانی می دادند. میان آن دو، مرد میان سال و کوتاه و چاقی روی چهارپایه ای نشسته بود. اسمش «سندی» بود. شکم بزرگ و برآمده ای داشت که توی ذوق می زد. انگارخمره ای کوتاه را بغل کرده بود. سالها بود که روی آن چهارپایه می نشست. نزدیک شدم وسلام کردم. جوابم را نداد. با گردش انگشتان کوتاهش اشاره کرد که چه می خواهم. خیلی خلاصه آنچه را اتفاق افتاده بود برایش گفتم. با اکراه برخاست. از بس عرق کرده بود، لباسش به پشتش چسبیده بود. آن را از بدنش جدا کرد و لنگان لنگان به طرف دررفت. روی در که بست های فلزی و گل میخ های درشتی داشت، دریاچه کوچکی بود. حلقه روی دریچه را سه بار کوبید. دریچه باز شد. توانستم قسمتی از صورت یک نگهبان خواب آلود را ببینم. - در را باز کن. این جوان، زرگراست. این طور که می گوید قرار است برای همسرودختر حاکم، چیزهایی بسازد. به این ترتیب بود که زبانه ای فلزی به خشکی از میان چفت هایی گذشت. در بر پاشنه چرخید و دارالحکومه به رویم آغوش باز کرد. لحظه رؤیایی فرا رسیده بود و من می توانستم ایوانها و سرسراهایش را ببینم. از کودکی آرزو داشتم که از نزدیک دارالحکومه و آدم هایش را ببینم. پدربزرگ می گفت: «اگرچه دارالحکومه حله، مانند قصرهای افسانه ای هزارویک شب نیست، ولی آن قدر زیبا هست که آدم را به یاد قصرهای بغداد بیندازد.» سندی با گوشه چفیه، عرق پشت گردن و طوق غبغبش را خشک کرد. بیخ گوشم آهسته غرید: «کارت را خوب انجام بده تا انعام خوبی بگیری. آن وقت سکه ای هم به من خواهی داد.» دهانش بوی سنگ پای حمام می داد. خودش میدانست، چون مشغول جویدن چند برگ نعنا بود. آب سبزرنگی میان دندانهای پوسیده و لب تیره اش نمایان بود. وقتی با دست به داخل روانه ام می کرد، لبخندی زد که نه زیبا بود و نه دوستانه. دربا همان سروصدا بسته شد. باغ در نگاه اول، بسیار زیبا بود. درختان بلند وتنومند با چترهای بزرگی از شاخه وبرگ، از تابش آفتاب به زمین جلوگیری می کردند. حله و اطراف آن، پراز نخلستان بود، ولی در باغ دارالحکومه تنها چند نخل، در میان انواع درختان دیگر دیده می شد. راهی که از میان درختان به طرف ساختمان دارالحکومه می رفت، سنگ فرش بود. خدمتکاری که مرا همراهی می کرد، انگار گنگ بود. با اشاره دست، راهنمایی ام می کرد. بعد از پایان سنگ فرش به آب نمای زیبایی رسیدیم. آب زلالی وارد حوض های کوچک و بزرگ می شد وتوی جویی می ریخت که میان درختان ناپدید میشد. بلندی و اندازه حوض ها فرق داشت. بعضی توی بعضی دیگر بودند. بزرگترین حوض چند اردک داشت. تصویرلرزان ایوان ورودی، توی حوض ها افتاده بود. کنار آب نما، چند نفری روی پله ها نشسته بودند و حرف می زدند. چند نفر دیگر هم در گوشه و کنار باغ، روی تختهای چوبی لیده بودند. گاهی صدای خنده شان به گوش میرسید. خدمتکار اشاره کرد منتظرش بمانم تا برگردد. دو نگهبان، دو طرف ورودی ساختمان ایستاده بودند. چند نگهبان هم دراطراف قدم می زدند تا کسی دزدانه از پشت پنجره ها به داخل سرک نکشد. از آن جا که ایستاده بودم، صدای ضعیف موسیقی و آواز زن جوانی به گوش میرسید. با داروهایی که ام حباب به من خورانده بود، شب را به خلاف انتظارم، راحت خوابیده بودم. دلم میخواست دارالحکومه و شکوه آن، چنان تحت تأثیرم قرار دهد که یاد ریحانه کمتر به سراغم بیاید و آزارم دهد. فایده ای نداشت. دور از ریحانه، دارالحکومه برایم جلوه ای نداشت. حاضر بودم از همان جا برگردم وبه فقیرانه ترین خانه های حله بروم، به شرط آن که بتوانم از پشت دیواریا روزنه ای، صدای او را بشنوم. چیزی که همچنان عذابم می داد و در خاطرم جست وخیزمی کرد آن بود که کمتر از یک ماه دیگر ریحانه باید برای ازدواج آماده میشد. این واقعیت که مسرور از او خواستگاری کرده بود، برایم شکنجه ای دیگر بود. آرزو کردم ای کاش ریحانه، دختر حاکم بود و موقعی که آن انگشتر مخصوص را برایش می ساختم، کنارم مینشست و به کارکردنم نگاه می کرد. در آن لحظه ها که منتظر برگشتن خدمتکار بودم، به این فکر میکردم که آیا ممکن بود روزی را ببینم که مشغول کار باشم، ریحانه برایم غذای دست پخت خودش را بیاورد، ساعتی کنارم بنشیند تا با هم غذا بخوریم و از هر دری حرف بزنیم؟ توی همین فکرو خیال ها بودم که صدای قدمهایی را از طرف ایوان شنیدم. مردی هراسان، چفیه اش را در دست داشت و خدمتکاری درشت اندام، با خشونت او را به جلو میراند. آنها که روی پله ها لم داده بودند، وحشت زده راست نشستند.
ابرار
#بخش11 #قسمت_بیست_و_دوم #رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری کنار رودخانه خانه های بزرگ اشرافی بود که زیباتری
تک وتوک مگس های سمج آن جا رهایمان نمی کردند. معلوم نبود برای چه آن همه آب و سبزه و درخت را ول کرده بودند و به ما می چسبیدند. پرسیدم: «برای چه به دارالحکومه آمده اید؟» کیسه ای پر از سکه را از میان شالی که به کمر بسته بود بیرون آورد. سکه ها را به صدا درآورد. - معلوم أست. آمده ام مالیات بدهم. می بینی؟ برای دادن مالیات هم باید انتظار بکشی، لابد صاحب دیوان هنوز از خواب ناز بیدار نشده. تواین جا آشنا داری؟ - نه. - اما من با خوانسالارآشنایی دارم. شاید بتواند از صاحب دیوان برایم تخفیفی بگیرد. اگر برای دادن مالیات آمده ای، می توانم سفارش تورا هم بکنم. - نه، متشکرم! مرد لب ورچید و نگاهش را متوجه آب نما کرد. باز صدای گام هایی روی سنگ فرش شنیده شد. همه گردن کشیدند تا صاحب صدا را ببینند. همان خدمتکار بود. با عجله به طرفم آمد. پس از تعظیم گفت: «ببخشید که معطل شدید! لطفا با من بیایید!» مردی که می خواست مالیات بدهد با تعجب به من نگاه کرد و کیسه پولش را برگرداند سرجایش. به طرف ایوان به راه افتادم. تپش قلیم را احساس می کردم. نمی توانستم حدس بزنم داخل دارالحکومه چه شکلی است و چه ماجراهایی انتظارم را میکشد. پدربزرگ سفارش های زیادی کرده بود که چطور رفتار کنم و حرف بزنم. از هیجان، همه شان فراموشم شده بود. از ایوان گذشتیم وارد راهرویی شدیم و به سرسرایی زیبا رسیدیم. از آن جا حیاطی بسیار بزرگ و ساختمانهای دوطبقه و سه طبقه اطراف آن پیدا بود. خدمتکار سعی می کرد از من جلوترراه نرود. برای همین مرتب با حرکت دست، راهنمایی ام می کرد. از چند پله پایین رفتیم. از عرض حیاط گذشتیم. حیاط هم آبنمایی بزرگ داشت. چند اردک و غاز و پلیکان در آن، زیر سایه درختان شنا می کردند. اطراف آب نما، باغچه هایی بود پوشیده از بوته های گل و درختانی کوتاه، اما پربرگ. وارد سرسرایی دیگرشدیم. چند نفری روی تختی چوبی، مشغول کارهای دفتری و چک و چانه بودند. به پله هایی رسیدیم که نگهبانی کنار آن ایستاده بود و زنی جوان، انتظار مرا می کشید. خدمتکار به من تعظیم کرد و رفت. زن که معلوم بود یکی از خدمتکاران مخصوص خانواده حاکم است، به من لبخند زد. - من «امینه» هستم! خدمتکار مخصوص بانویم قنواء. اشاره کرد از پله ها بالا برویم. او را به یاد آوردم. با خانم ها برای خرید به مغازه آمده بود. کنار هم از پله ها بالا رفتیم و از طبقه دوم سردرآوردیم. از ردیف ستونهای سنگی که جلویشان نرده ای چوبی و منبت کاری شده بود، گذشتیم. کنار آن نرده ها می توانستی تمام حیاط را ببینی، حیاط از آن بالا زیباتربود. میان سرسرای بزرگ و روشن که سقفی بلند و پرنقش و نگار داشت، به دری چوبی رسیدیم. امینه در را باز کرد و گفت: «این جا محل کار شماست. ترتیی داده خواهد شد که هر روز بدون مزاحمت نگهبانها به این جا بیایید و کارتان را انجام دهید.» پشت سرش وارد شدم. اتاق بزرگ و دلپذیری بود. دو پنجره بزرگ و محرابی شکل به طرف باغ داشت. کف اتاق و سکوی گوشه آن، پوشیده از فرش بود. جلوی پنجره ها پرده هایی گرانبها آویزان بود. پرده ها را کنار زد. قسمتی از باغ، نیمی از شهر، رودخانه فرات و پل روی آن، به چشم آمد. پنجره ها را گشود تا هوای اتاق عوض شود. امینه وقتی دید همه چیز مرتب است، تعظیم کرد و رفت. به طرف سکو رفتم، کنار بالش ها وزیراندازهایی از خز، ظرفهای پراز انگور و انار و انبه چیده شده بود. اتاق شباهتی به کارگاه نداشت. حق با پدربزرگم بود. قنواء و خانوادهاش نقشه هایی برایم داشتند، وگرنه باید اتاق کوچک در گوشه ای از طبقه پایین در اختیارم میگذاشتند. اتاقی که در آن ایستاده بودم، برای پذیرایی از میهمانان مهم و نزدیکان حاکم مناسب بود. ساعتی گذشت. خبری نشد. گاهی کنار پنجره می ایستادم و گاهی لبه سکو می نشستم. یکی دوبار تصمیم گرفتم بروم و از امینه یا دیگری بپرسم که کی و چگونه باید کارم را شروع کنم. چند خنجر و شمشیروسپر جواهرنشان به دیوار آویزان بود. یکی از خنجرها را برداشتم. آن را از شال حریری که به کمربسته بودم، گذراندم. جلوی آینه ای سنگی که توی طاقچه ای، در دل دیوار، کار گذاشته شده بود ایستادم. چرخیدم و خودم را تماشا کردم. خنجر را از غلافش بیرون کشیدم. تیغه ای ظریف و درخشان داشت. نگین های روی دسته و غلافش خیلی خوب کار گذاشته شده بود. فکر کردم شاید قراراست کارم را با با جلا دادن آن سلاح ها شروع کنم. خنجر را در هوا چرخاندم و حواله دشمن فرصی کردم. این کار را بارها تکرار کردم. با این تصور که زندانی هستم و می خواهم فرار کنم، به پشت در رفتم. با حرکتیناگهانی آن را باز کردم. از آنچه در مقابلم دیدم خشکم زد. . . ... . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از حسینیهِ مجازی فاطمیه(س)کارون
✊🏻نماز وحدت در قدس 🔹امام خمینی(ره): ان شاء الله یک روزی همه مسلمین با هم برادر و همه ریشه‌های فساد از همه بلاد مسلمین کنده بشود و این ریشه فاسد اسرائیل از مسجد الاقصی‌ کنده بشود. و ان شاء الله تعالی با هم برویم و در نماز وحدت بخوانیم. ۱۸ مرداد ۱۳۵۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- تصوّرش سخت نیست ابليس باز هم از مأموريتی برمیگشت، خوشحال بود...😃 پرسيدند فرمانده! گمراه كردن آدما چه فايده اى داره⁉️ ابليس جواب داد: امامشون كه بياد، عمر ما تموم میشه! اینها رو كه غافل كنيم مهدی ديرتر میاد پرسيدند: از پرونده های این هفته چه خبر❓ و او پیروزمنــدانه گفت: مگر صداى گريه ى مهدی فاطمه رو نمیشنوید . .❗️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
بےتعارفـــ از.پشٺ.تریبون بانشستن‌ وفقط‌‌دعا‌کردن‌و‌اینکه‌همیشه‌منتظر‌یه‌دست‌بودن مطمئن‌باش‌به‌جایی‌نمیرسی‌رفیق بچه‌مذهبی‌اول‌همت‌میکنه! بعدشم ‌یه‌یاعلی‌میگه‌وخودش‌دست‌بکار‌میشه... این‌یعنی‌بچه‌مذهبی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
آیت‌الله‌بھجت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ هیچ‌گاه‌ازتوبـہ‌خسته‌نشوید؛ آیاهربارکه‌لباست‌ڪثیف‌میشود آن‌رانمی‌شویی ؟! گناھ‌هم‌این‌چنین‌است بایدپشت‌سرهم‌استغفارشود تاگناهان‌پاک‌شود ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @abrar40
پاسخ یڪ سلام.... از زبان تو؛ همہ شهر را... بہ سلامتے مے رساند! راستے؛ ڪے میشود روزے ڪہ؛ چشم در چشم تو.... پاسخ سلاممان را بشنويم؟ اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ سلام بر قطب عالم امڪان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @abrar40
-میگن:هروقت‌آب‌نوشیدی،بگو‌یا‌حسین(ع . .💔 اینروزا‌که‌آب‌میبینی‌و‌نمیخوری‌بگو: یا‌ابوالفضل‌العباس . . !(:🏴 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @abrar40
نوری روشناوند: ❇️ سال ظهور 🔸 پرسیدند حالا که سحر روز بیست و سوم صدای صیحه آسمانی نیومده آیا دیگه امسال ظهور اتفاق نمی افته؟ 🔹 ببینید در شرایط طبیعی اگه بخواد ظهور اتفاق بیفته این صیحه آسمانی شروع اتفاقات ظهور هست. بعد از این صیحه هست که سایر علامات حتمیه به سرعت اتفاق میفته و ندای امام زمان ارواحنا فداه از کعبه بلند خواهد شد... 👈🏼 ولی در امر ظهور یک موضوعی وجود داره به نام "بداء" 💢 بدا یعنی خدا دقیقه نود یه دفعه ای برنامه رو تغییر میده. حتی ممکنه بدون این علامات حتمیه هم ظهور "در یک شب" رقم بخوره. ✅ بله اگه یک حرکت جمعی بزرگ در راستای نزدیک شدن ظهور صورت بگیره بدا رخ خواهد داد. همچنین اگه ظهور نزدیک هم باشه ممکنه با یک حرکت جمعی بد، خیلی عقب بیفته. 💢 تصمیمات تک تک مردم به تنهایی زیاد مهم نیست. اگه یک حرکت عمومی بزرگ شکل بگیره در امر ظهور کاملا موثره. 🌺 امام صادق علیه السلام فرمود اگه مردم میدونستند که بدا چقدر مهمه هر روز در موردش صحبت میکردند... اگه میخوایم ظهور رو نزدیک کنیم حرکات جمعی بزرگ بسیار اثر گذار خواهد بود. ✅ یکی از این حرکات جمعی میتونه یک تصمیم خوب در انتخابات باشه.... ظهوربسیاربسیارنزدیک 🇮🇷 اینم ازخواهروبرادری که منتظرشب احیاه وشایدبعدش بخاطرظهوربودن صیحه اسمانی # دوستانتون به کانالتون دعوت کنید عزیزان خوب نازنین🌸😊 @abrar40
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✴️ شنبه 👈 18 اردیبهشت /ثور 1400 👈25 رمضان 1442👈 8 می 2021 🕌 مناسبت های دینی و اسلامی . 🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی . 📛 روز و سفر خود را با صدقه آغاز کنید. 👶 زایمان مناسب و نوزاد عالم و دانا و حاکم و نجیب و مبارک و روزی دار خواهد شد.ان شاءالله 🚖 مسافرت : مسافرت خوب و سودمند ولی با صدقه آغاز شود . 🔭 احکام و اختیارات نجومی . 🌓 امروز قمر در برج حمل و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است: ✳️ خرید مایحتاج منزل . ✳️ شروع به معالجه . ✳️ ختنه کودک . ✳️ به گهواره نهادن کودک . ✳️ شکار و صید گذاری . ✳️ ارسال کالاهای تجاری . ✳️ و آغاز کار و شغل نیک است. 🔲 این اختیارات تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید . 👩‍❤️‍👨 حکم انعقاد نطفه و مباشرت . 👩‍❤️‍👨 امشب : ( شب یکشنبه) ، مباشرت برای سلامتی جسم خوب است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری ، خوب است . 💉💉 حجامت خون دادن فصد زالو انداختن خون_دادن یا در این روز از ماه قمری ، موجب صفای خاطر می شود. 😴😴 تعبیر خواب امشب : خواب و رویایی که شب یکشنبه دیده شود تعبیرش از ایه 26 سوره مبارکه " شعراء " است . قال ربکم و رب آبائکم الاولین ... و از مفهوم و معنای آن استفاده میشود که فرد بسیار خوب و عاقلی در مقام نصیحت و موعظه آن شخص در آید تا خواب بیننده به جواب سوال برسد و بر خصم خود غالب گردد و شاد شود.ان شاءالله شما مطلب خود را بر آن قیاس کنید برای پیوستن به کانال ما کافی است کلمه" تقویم همسران" رادر تلگرام و ایتا جستجو کنید. 💅 ناخن گرفتن شنبه برای ، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد. 👚👕دوخت و دوز. شنبه برای بریدن و دوختن، روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.(این حکم شامل خرید لباس نمی شود) 🙏🏻 وقت در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر. 📿 ذکر روز شنبه : یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه 📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد . 💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به (ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 📚 منبع مطالب: تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان انتشارات حسنین قم تلفن 09032516300 0253 77 47 297 0912353 2816 📛📛📛📛📛📛📛📛 ارسال و انتقال این پست بدون ادرس و لینک گروه شرعا حرام است . 📛📛📛📛📛📛📛📛 @taghvimehamsaran ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🔸 و | شنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۴۰۰ 🔹دعای روز بیست‌وپنجم ماه مبارک رمضان ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
💖امام صادق عليه السلام: 💞هر که با خانواده خود خوش رفتار است، عمرش بسيار خواهد بود. 📚کافي، ج8،ص21 💞💖💞💖💞💖 •✾📚 @abrar40 📚✾•
🌺🍃🍁🍃🍂🍃🍁🍃🍂 روزی حاکم نیشابور برای گردش به بیرون از شهر رفته بود که مرد میانسالی را در حال کار بر روی زمین کشاورزی دید . حاکم پس از دیدن آن مرد بی مقدمه به کاخ برگشت و دستور داد کشاورز را به کاخ بیاورند . روستایی بی نوا با ترس و لرز در مقابل تخت حاکم ایستاد. به دستور حاکم لباس گران بهایی بر او پوشاندند. حاکم گفت یک قاطر راهوار به همراه افسار و پالان خوب به او بدهید. حاکم که از تخت پایین آمده بود و آرام قدم میزد به مرد کشاورز گفت میتوانی بر سر کارت برگردی ، ولی همین که دهقان بینوا خواست حرکت کند حاکم کشیده ای محکم پس گردن او نواخت . همه حیران از آن عطا و حکمت این جفا ، منتظر توضیح حاکم بودند. حاکم از کشاورز پرسید : مرا می شناسی؟ کشاورز بیچاره گفت : شما تاج سر رعایا و حاکم شهر هستید. حاکم گفت: آیا بیش از این مرا میشناسی؟ سکوت مرد حاکی از استیصال و درماندگی او بود. حاکم گفت:بخاطر داری بیست سال قبل که من و تو با هم دوست بودیم در یک شب بارانی که در رحمت خدا باز بود من رو با آسمان کردم و گفتم خدایا به حق این باران و رحمتت مرا حاکم نیشابور کن و تو محکم بر گردن من زدی و گفتی که ای ساده دل! من سالهاست از خدا یک قاطر با پالان برای کار کشاورزیم می خواهم هنوز اجابت نشده آن وقت تو حکومت نیشابور را می خواهی؟ یک باره خاطرات گذشته در ذهن دهقان مرور شد. حاکم گفت: این قاطر و پالانی که می خواستی ، این کشیده هم تلافی همان کشیده ای که به من زدی. فقط می خواستم بدانی که برای خدا حکومت نیشابور یا قاطر و پالان فرق ندارد. فقط و من و توست که فرق دارد.... از بخواه فقط بخواه و زیاد هم بخواه خدا بی نهایت و است و در بخشیدن بی انتهاست ولی به خواسته ات داشته باش •✾📚 @abrar40 📚✾•
🌿🌺﷽🌿🌺 🦋خدای من در هر ثانیه ای که میگذرد بی شمار نعمت بر من ارزانی میکنی ❤️تپش قلب دم و بازدم دیدن شنیدن لمس کردن نبض زدن ها پلک زدن فکر کردن و... 🦋نعمات بیشماری که ازشمردن آن ناتوانم 💗و من چقدر بی تفاوت میگذرم و مدام از نداشته هایم پیش تو گله و شکایت میکنم ❣خدایا برای ناشکری ها و کم طاقتی هایم برای فراموشکاری ها و بی توجهی هایم مرا ببخش خداوندا به دل نگیر اگر گاهی زبانم از شکرت باز می ایستد تقصیری ندارد قاصر است کم می آورد در برابر بزرگی ات 🌸🍃ﺗﻮ ﺧﻮﺩ ﺍﯼ ﺧﺰﺍﻧﻪ ﺩﺍﺭ ﺑﺨﺸش ها ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺍی فردای ما ﻣﻘدر فرما @abrar40
🦋همه چیز برای انسان و انسان برای خدا رتبه­ انسان بعد از خداست. پس، پایینتر از انسان نمی‌تواند برای او کمال باشد. هر آنچه که در زمین و آسمان و پایین تر از انسان هست، برای انسان آفریده شده 🦋 انسان اساسا یک هدف یک غایت و یک معشوق و اله دارد و آن هم از خودش بالاتر است. برای همین هم گزاره «لا اله الا الله = هیچ معبودی جز الله نیست» را ما داریم. انسان واقعا هیچ مقصد و معشوق و محبوبی جز کمال مطلق ندارد. @abrar40
🦋خدا همواره با ماست مشكل از جانب ماست، ماييم كه با خدا نيستيم اگر خدا با ما نبود حتی برای يك لحظه نمی توانستيم وجود داشته باشيم 🌿🌺خدا هميشه با ماست اما ما هميشه با او نيستيم، اگر ما هم همیشه و هر لحظه با خدا باشيم، کم کم متوجه تحولات و معجزه های عجیب زندگیمان می‌شویم. 🦋همه چیز در نهایت بدست خداست او که ما را دوست دارد اما نیازی به ما ندارد، او که در برابر عمل اندک ما فراوان می‌بخشد، او که خطاها و اشتباهات ما را می پوشاند، او که بخشنده و مهربان و کریم است. به خاطر داشته باشیم 👇 عمق نگرانی های ما فاصله ما با خداوند را نشان می‌دهد. 🦋وَقَالُوا الْحَمْدُ لِلَّهِ الَّذِي أَذْهَبَ عَنَّا الْحَزَنَ إِنَّ رَبَّنَا لَغَفُورٌ شَكُورٌ 🌿🌺ﻭ ﻣﻰ ﮔﻮﻳﻨﺪ : ﻫﻤﻪ ﺳﺘﺎﻳﺶ ﻫﺎ ﻭﻳﮋﻩ ﺧﺪﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺍﻧﺪﻭﻩ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺑﺮﻃﺮﻑ ﻛﺮﺩ ; ﺑﻲ ﺗﺮﺩﻳﺪ ﭘﺮﻭﺭﺩﮔﺎﺭﻣﺎﻥ ﺑﺴﻴﺎﺭﺁﻣﺮﺯﻧﺪﻩ ﻭ ﻋﻄﺎ ﻛﻨﻨﺪﻩ ﭘﺎﺩﺍﺵ ﻓﺮﺍﻭﺍﻥ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﻋﻤﻞ ﺍﻧﺪﻙ ﺍﺳﺖ . سوره فاطر (٣٤) @abrar40
🦋 امام محمد باقر ( ع) می فرمایند : به دنبال نرمی قلب باش با زیاد یاد خداوند کردن در خلوت. ما اگر پیوندمان با خداوند برقرار شود به آرامش و شادی می رسیم . یاد خدا کلید است . خدا از رگ گردن به ما نزدیک تر است . تا رابطه ما با خدا برقرار نشود ، انسی هم ایجاد نمی شود و تا وقتی که انس ایجاد نشود ، ارامشی هم صورت نمیگیرد. ❤️🌿خداوند آنقدر مهربان است که میگوید تو نزدیک شو او خودش تو را در اغوش میکشد😍 با خدا آشتی کن 💗🍃 😈یکی از حملات شیطان به انسان ، حمله بوسیله گناهان شخص است ، شیطان آنقدر وحشت زده اش می کند که توبه نکند و این یک دروغ بزرگ است . ما باید وقتی گناه می کنیم بپریم بغل خدا. جای دیگری وجود ندارد. 🌹🌱🌹🌱🌹 🌸 @abrar40