eitaa logo
ابرار
231 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
ابرار
#بخش10 #قسمت_بیست_و_دوم #رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری " فریاد زدم: "ام حباب! قرار نبود خودت را معرفی ک
کنار رودخانه خانه های بزرگ اشرافی بود که زیباترین شان دارالحکومه بود. هر چه از رودخانه فاصله می گرفتی خانه ها کوچک تر می شد تا آن که خانه ها ی بزرگ سنگی ، جای خود را به خانه های کوچک خشت و گلی می داد.دارالحکومه میان باغی سرسبز و خرم بود. دو نگهبان قدبلند و سیاه چرده بیرون از در چوبی و بزرگ باغ، نگهبانی می دادند. میان آن دو، مرد میان سال و کوتاه و چاقی روی چهارپایه ای نشسته بود. اسمش «سندی» بود. شکم بزرگ و برآمده ای داشت که توی ذوق می زد. انگارخمره ای کوتاه را بغل کرده بود. سالها بود که روی آن چهارپایه می نشست. نزدیک شدم وسلام کردم. جوابم را نداد. با گردش انگشتان کوتاهش اشاره کرد که چه می خواهم. خیلی خلاصه آنچه را اتفاق افتاده بود برایش گفتم. با اکراه برخاست. از بس عرق کرده بود، لباسش به پشتش چسبیده بود. آن را از بدنش جدا کرد و لنگان لنگان به طرف دررفت. روی در که بست های فلزی و گل میخ های درشتی داشت، دریاچه کوچکی بود. حلقه روی دریچه را سه بار کوبید. دریچه باز شد. توانستم قسمتی از صورت یک نگهبان خواب آلود را ببینم. - در را باز کن. این جوان، زرگراست. این طور که می گوید قرار است برای همسرودختر حاکم، چیزهایی بسازد. به این ترتیب بود که زبانه ای فلزی به خشکی از میان چفت هایی گذشت. در بر پاشنه چرخید و دارالحکومه به رویم آغوش باز کرد. لحظه رؤیایی فرا رسیده بود و من می توانستم ایوانها و سرسراهایش را ببینم. از کودکی آرزو داشتم که از نزدیک دارالحکومه و آدم هایش را ببینم. پدربزرگ می گفت: «اگرچه دارالحکومه حله، مانند قصرهای افسانه ای هزارویک شب نیست، ولی آن قدر زیبا هست که آدم را به یاد قصرهای بغداد بیندازد.» سندی با گوشه چفیه، عرق پشت گردن و طوق غبغبش را خشک کرد. بیخ گوشم آهسته غرید: «کارت را خوب انجام بده تا انعام خوبی بگیری. آن وقت سکه ای هم به من خواهی داد.» دهانش بوی سنگ پای حمام می داد. خودش میدانست، چون مشغول جویدن چند برگ نعنا بود. آب سبزرنگی میان دندانهای پوسیده و لب تیره اش نمایان بود. وقتی با دست به داخل روانه ام می کرد، لبخندی زد که نه زیبا بود و نه دوستانه. دربا همان سروصدا بسته شد. باغ در نگاه اول، بسیار زیبا بود. درختان بلند وتنومند با چترهای بزرگی از شاخه وبرگ، از تابش آفتاب به زمین جلوگیری می کردند. حله و اطراف آن، پراز نخلستان بود، ولی در باغ دارالحکومه تنها چند نخل، در میان انواع درختان دیگر دیده می شد. راهی که از میان درختان به طرف ساختمان دارالحکومه می رفت، سنگ فرش بود. خدمتکاری که مرا همراهی می کرد، انگار گنگ بود. با اشاره دست، راهنمایی ام می کرد. بعد از پایان سنگ فرش به آب نمای زیبایی رسیدیم. آب زلالی وارد حوض های کوچک و بزرگ می شد وتوی جویی می ریخت که میان درختان ناپدید میشد. بلندی و اندازه حوض ها فرق داشت. بعضی توی بعضی دیگر بودند. بزرگترین حوض چند اردک داشت. تصویرلرزان ایوان ورودی، توی حوض ها افتاده بود. کنار آب نما، چند نفری روی پله ها نشسته بودند و حرف می زدند. چند نفر دیگر هم در گوشه و کنار باغ، روی تختهای چوبی لیده بودند. گاهی صدای خنده شان به گوش میرسید. خدمتکار اشاره کرد منتظرش بمانم تا برگردد. دو نگهبان، دو طرف ورودی ساختمان ایستاده بودند. چند نگهبان هم دراطراف قدم می زدند تا کسی دزدانه از پشت پنجره ها به داخل سرک نکشد. از آن جا که ایستاده بودم، صدای ضعیف موسیقی و آواز زن جوانی به گوش میرسید. با داروهایی که ام حباب به من خورانده بود، شب را به خلاف انتظارم، راحت خوابیده بودم. دلم میخواست دارالحکومه و شکوه آن، چنان تحت تأثیرم قرار دهد که یاد ریحانه کمتر به سراغم بیاید و آزارم دهد. فایده ای نداشت. دور از ریحانه، دارالحکومه برایم جلوه ای نداشت. حاضر بودم از همان جا برگردم وبه فقیرانه ترین خانه های حله بروم، به شرط آن که بتوانم از پشت دیواریا روزنه ای، صدای او را بشنوم. چیزی که همچنان عذابم می داد و در خاطرم جست وخیزمی کرد آن بود که کمتر از یک ماه دیگر ریحانه باید برای ازدواج آماده میشد. این واقعیت که مسرور از او خواستگاری کرده بود، برایم شکنجه ای دیگر بود. آرزو کردم ای کاش ریحانه، دختر حاکم بود و موقعی که آن انگشتر مخصوص را برایش می ساختم، کنارم مینشست و به کارکردنم نگاه می کرد. در آن لحظه ها که منتظر برگشتن خدمتکار بودم، به این فکر میکردم که آیا ممکن بود روزی را ببینم که مشغول کار باشم، ریحانه برایم غذای دست پخت خودش را بیاورد، ساعتی کنارم بنشیند تا با هم غذا بخوریم و از هر دری حرف بزنیم؟ توی همین فکرو خیال ها بودم که صدای قدمهایی را از طرف ایوان شنیدم. مردی هراسان، چفیه اش را در دست داشت و خدمتکاری درشت اندام، با خشونت او را به جلو میراند. آنها که روی پله ها لم داده بودند، وحشت زده راست نشستند.
ابرار
#بخش11 #قسمت_بیست_و_دوم #رویای_نیمه_شب #مظفر_سالاری کنار رودخانه خانه های بزرگ اشرافی بود که زیباتری
تک وتوک مگس های سمج آن جا رهایمان نمی کردند. معلوم نبود برای چه آن همه آب و سبزه و درخت را ول کرده بودند و به ما می چسبیدند. پرسیدم: «برای چه به دارالحکومه آمده اید؟» کیسه ای پر از سکه را از میان شالی که به کمر بسته بود بیرون آورد. سکه ها را به صدا درآورد. - معلوم أست. آمده ام مالیات بدهم. می بینی؟ برای دادن مالیات هم باید انتظار بکشی، لابد صاحب دیوان هنوز از خواب ناز بیدار نشده. تواین جا آشنا داری؟ - نه. - اما من با خوانسالارآشنایی دارم. شاید بتواند از صاحب دیوان برایم تخفیفی بگیرد. اگر برای دادن مالیات آمده ای، می توانم سفارش تورا هم بکنم. - نه، متشکرم! مرد لب ورچید و نگاهش را متوجه آب نما کرد. باز صدای گام هایی روی سنگ فرش شنیده شد. همه گردن کشیدند تا صاحب صدا را ببینند. همان خدمتکار بود. با عجله به طرفم آمد. پس از تعظیم گفت: «ببخشید که معطل شدید! لطفا با من بیایید!» مردی که می خواست مالیات بدهد با تعجب به من نگاه کرد و کیسه پولش را برگرداند سرجایش. به طرف ایوان به راه افتادم. تپش قلیم را احساس می کردم. نمی توانستم حدس بزنم داخل دارالحکومه چه شکلی است و چه ماجراهایی انتظارم را میکشد. پدربزرگ سفارش های زیادی کرده بود که چطور رفتار کنم و حرف بزنم. از هیجان، همه شان فراموشم شده بود. از ایوان گذشتیم وارد راهرویی شدیم و به سرسرایی زیبا رسیدیم. از آن جا حیاطی بسیار بزرگ و ساختمانهای دوطبقه و سه طبقه اطراف آن پیدا بود. خدمتکار سعی می کرد از من جلوترراه نرود. برای همین مرتب با حرکت دست، راهنمایی ام می کرد. از چند پله پایین رفتیم. از عرض حیاط گذشتیم. حیاط هم آبنمایی بزرگ داشت. چند اردک و غاز و پلیکان در آن، زیر سایه درختان شنا می کردند. اطراف آب نما، باغچه هایی بود پوشیده از بوته های گل و درختانی کوتاه، اما پربرگ. وارد سرسرایی دیگرشدیم. چند نفری روی تختی چوبی، مشغول کارهای دفتری و چک و چانه بودند. به پله هایی رسیدیم که نگهبانی کنار آن ایستاده بود و زنی جوان، انتظار مرا می کشید. خدمتکار به من تعظیم کرد و رفت. زن که معلوم بود یکی از خدمتکاران مخصوص خانواده حاکم است، به من لبخند زد. - من «امینه» هستم! خدمتکار مخصوص بانویم قنواء. اشاره کرد از پله ها بالا برویم. او را به یاد آوردم. با خانم ها برای خرید به مغازه آمده بود. کنار هم از پله ها بالا رفتیم و از طبقه دوم سردرآوردیم. از ردیف ستونهای سنگی که جلویشان نرده ای چوبی و منبت کاری شده بود، گذشتیم. کنار آن نرده ها می توانستی تمام حیاط را ببینی، حیاط از آن بالا زیباتربود. میان سرسرای بزرگ و روشن که سقفی بلند و پرنقش و نگار داشت، به دری چوبی رسیدیم. امینه در را باز کرد و گفت: «این جا محل کار شماست. ترتیی داده خواهد شد که هر روز بدون مزاحمت نگهبانها به این جا بیایید و کارتان را انجام دهید.» پشت سرش وارد شدم. اتاق بزرگ و دلپذیری بود. دو پنجره بزرگ و محرابی شکل به طرف باغ داشت. کف اتاق و سکوی گوشه آن، پوشیده از فرش بود. جلوی پنجره ها پرده هایی گرانبها آویزان بود. پرده ها را کنار زد. قسمتی از باغ، نیمی از شهر، رودخانه فرات و پل روی آن، به چشم آمد. پنجره ها را گشود تا هوای اتاق عوض شود. امینه وقتی دید همه چیز مرتب است، تعظیم کرد و رفت. به طرف سکو رفتم، کنار بالش ها وزیراندازهایی از خز، ظرفهای پراز انگور و انار و انبه چیده شده بود. اتاق شباهتی به کارگاه نداشت. حق با پدربزرگم بود. قنواء و خانوادهاش نقشه هایی برایم داشتند، وگرنه باید اتاق کوچک در گوشه ای از طبقه پایین در اختیارم میگذاشتند. اتاقی که در آن ایستاده بودم، برای پذیرایی از میهمانان مهم و نزدیکان حاکم مناسب بود. ساعتی گذشت. خبری نشد. گاهی کنار پنجره می ایستادم و گاهی لبه سکو می نشستم. یکی دوبار تصمیم گرفتم بروم و از امینه یا دیگری بپرسم که کی و چگونه باید کارم را شروع کنم. چند خنجر و شمشیروسپر جواهرنشان به دیوار آویزان بود. یکی از خنجرها را برداشتم. آن را از شال حریری که به کمربسته بودم، گذراندم. جلوی آینه ای سنگی که توی طاقچه ای، در دل دیوار، کار گذاشته شده بود ایستادم. چرخیدم و خودم را تماشا کردم. خنجر را از غلافش بیرون کشیدم. تیغه ای ظریف و درخشان داشت. نگین های روی دسته و غلافش خیلی خوب کار گذاشته شده بود. فکر کردم شاید قراراست کارم را با با جلا دادن آن سلاح ها شروع کنم. خنجر را در هوا چرخاندم و حواله دشمن فرصی کردم. این کار را بارها تکرار کردم. با این تصور که زندانی هستم و می خواهم فرار کنم، به پشت در رفتم. با حرکتیناگهانی آن را باز کردم. از آنچه در مقابلم دیدم خشکم زد. . . ... . ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از حسینیهِ مجازی فاطمیه(س)کارون
✊🏻نماز وحدت در قدس 🔹امام خمینی(ره): ان شاء الله یک روزی همه مسلمین با هم برادر و همه ریشه‌های فساد از همه بلاد مسلمین کنده بشود و این ریشه فاسد اسرائیل از مسجد الاقصی‌ کنده بشود. و ان شاء الله تعالی با هم برویم و در نماز وحدت بخوانیم. ۱۸ مرداد ۱۳۵۹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
- تصوّرش سخت نیست ابليس باز هم از مأموريتی برمیگشت، خوشحال بود...😃 پرسيدند فرمانده! گمراه كردن آدما چه فايده اى داره⁉️ ابليس جواب داد: امامشون كه بياد، عمر ما تموم میشه! اینها رو كه غافل كنيم مهدی ديرتر میاد پرسيدند: از پرونده های این هفته چه خبر❓ و او پیروزمنــدانه گفت: مگر صداى گريه ى مهدی فاطمه رو نمیشنوید . .❗️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
بےتعارفـــ از.پشٺ.تریبون بانشستن‌ وفقط‌‌دعا‌کردن‌و‌اینکه‌همیشه‌منتظر‌یه‌دست‌بودن مطمئن‌باش‌به‌جایی‌نمیرسی‌رفیق بچه‌مذهبی‌اول‌همت‌میکنه! بعدشم ‌یه‌یاعلی‌میگه‌وخودش‌دست‌بکار‌میشه... این‌یعنی‌بچه‌مذهبی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯