تار عنکبوت سهم شما!
ما خیلی ساله دلمون رو،
به تار فرش های حرمش گره زدیم.❤️
#قلب_ایران
@abrar40
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 سلام فرمانده به بوسنی رسید!
🔹همخوانی خانوادگی سرود «سلام فرمانده» در کشور بوسنی و هرزگوین
@abrar40
ابرار
#مدافع_عشق #قسمت۲۰ باچهره ای درهم پشتت رابمن میڪنے و میروی سمت نیمڪتےڪه رویش نشسته بودی.درساق دستم
#مدافع_عشق
#قسمت۲۱
فرد قد بلند برمیگردد و شوکه نگاهم میکند!سجاد!!! نفس هردویمان بند مےآید.من باوضعیتےڪه داشتم و او که نگاهش بمن افتاده بود و تو که درحیاط لبه حوض نشسته ای و نگاهمان میکنی!! سجاد عقب عقب میرود و درحالیکه زبانش بند آمده ازحال بیرون میرود و به طرف پله ها میدود.یخ زده نگاهم سمت حیاط میچرخد…نیستی!!!!همین الان لبه حوض نشسته بودی!
برمیگردم و ازترس خشک میشوم.باچشمهایـےعصبـے بمن زل زده ایـے.ڪےاینجااومدی؟نفسهایت تند و رگ های گردنت برجسته شده.مچ دستم رامیگیری ..
_ اول ته دیگ و تعارف!بعد دوغ و دلسوزی…الانم شب و همه خواب…خانوم خودشو زیاد خواهر فرض کرده..آره؟
تقریبا داد میزنـے…دهانم بسته شده و تمام تنم میلرزد!
_ چیه؟؟چرا خشک شدی؟؟..فکر کردی خوابم اره؟نه!!..نمیدونم چه فکری کردی؟..فکر کردی چون دوست ندارم بی غیرتم هستم؟؟؟؟
_ نه..
_ خب نه چی….دیگه چی!!!بگو دیگه..بگووو…بگو میشنوم!
_ دا..داری اشتباه…
مچم را فشار میدهی..
_ عهه؟اشتباه؟؟…چیزی که جلو چشمه کجاش اشتباس؟
انقدر عصبی هستی ڪه هرلحظه از ثانیه بعدش بیشتر میترسم!خون به چشمانت دویده و عرق به پیشانی ات نشسته.
_ بهت توضیح…م..میدم
_ خب بگو راجب لباست…امشب..الان…شونه سجاد!شوکه شدنت…جاخوردنت..توضیح بده
_ فکرکردم…
چنان درچشمانم زل زده ای که جرات نمیکنم ادامه بدهم.ازطرفی گیج شده ام…چقدر مهم است برایت!!
_ فک کردم..تویی!
_ هه !…یعنی قضیه شام پارکم فکر کرده بودی منم اره؟
این دیگر حق باتوست!گندی است که خودم زده ام.نمیخواستم اینقدر شدید شود…
بگذاشتــےام!!..غم تو نگذاشت مرا
حقا که غمت ازتو وفادارتراست
دیگر کافی بود!هرچه دادو بیداد کردی!کافیست هرچه مرا شکستی و من هنوز هم احمقانه عاشقت هستم!نمیدانم چه عکس العملی نشان میدهی اما دیگر کافیست برای این همه بی تفاوتی و سختی!دستهایم رامشت میکنم و لبهایم راروی هم فشارمیدهم.کلمات پشت هم ازدهانت خارج میشود و من همه را مثل ضبط صوت جمع میکنم تا به توان بکشانم و تحویلت دهم.لبهایم میلرزد و اشک به روی گونه هایم میلغزد..
_ تو بخاطر تحریک احساسات من حاضری پا بزاری روی غیرتم؟؟؟
این جمله ات میشود شلیک اخر به منی که انبوهی ازباروتم!سرم را بالا میگیرم و زل میزنم به چشمانت!دست سالمم رابالا می آورم و انگشت اشاره ام را سمتت میگیرم!
_ تو؟؟؟!!! تو غیرت داری؟؟؟داشتی که الان دست من اینجوری نبود!!…آره …آره گیرم که من زدم زیر همه چیز زدم زیر قول و حرفای طی شده…تو چی!توام بخاطر یمشت حرف زدی زیر غیرت و مردونگے؟؟
چشمهایت گرد و گردتر میشوند.و من درحالیکه ازشدت گریه به هق هق افتاده ام ادامه میدهم
_ تو هنوز نفهمیدی ! بخوای نخوای من زنتم!شرعا و قانونا! شرع و قانون حرفای طی شده حالیش نیست! تو اگر منو مثل غریبه ها بشکنی تا سرکوچه ام نمیبرنت چه برسه مرز برا جنگ!…میفهمی؟؟ من زنتم…زنت! ما حرف زدیم و قرار گذاشتیم که تو یروزی میری…اما قرار نزاشتیم که همو له کنیم…زیر پا بزاریم تا بالا بریم! توکه پسر پیغمبری..آسید آسید از دهن رفیقات نمیفته!توکه شاگرد اول حوزه ای…ببینم حقی که ازمن رو گردنته رو میدونی؟اون دنیا میخوای بگی حرف زدیم؟؟؟ اا؟؟چه جالب!
چهره ات هرلحظه سرخ تر میشودصدایت میلرزد و بین حرف میپری..
_ بس کن!..بسه!
_ نه چرا!! چرا بس کنم حدود یک ماهه که ساکت بودم..هرچی شد بازم مثل احمقا دوست داشتم ! مگه نگفتی بگو…مگه عربده نکشیدی بگو توضیح بده…ایناهمش توضیحه…اگر بعداز اتفاق دست من همه چیو میسپردم به پدرم اینجور نمیشد. وقتی که بابام فهمید تو بودی و من تنها راهی کلاس شدم بقدری عصبانی شد که میگفت همه چی تمومه! حتی پدرمم فهمید از غیرت فقط اداشو فهمیدی… ولی من جلوشو گرفتم و گفتم که مقصر من بودم.بچه بازی کردم…نتونستی بیای دنبالم…نشد! اگر جلوشو نمیگرفتم الان سینتو جلو نمیدادی و بهم تهمت نمیزدی! حتی خانواده خودت چند بار زنگ زدن و گفتن که تو مقصر بودی…اره تو!اما من گذشتم باغیرت! الان مشکلت شام پارکو لباس الان منه؟؟؟ تو که درس دین خوندی نمیفهمی تهمت گناه کبیرس!!! اره باشه میگم حق باتوعه
#ادامه_دارد...
#میم_سادات_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
17.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅ سرود #برکت_ایران
اثر جدیدی از #دهه_نودیهای حضرت فرمانده...😇
#دهه_نودیها اجازه ندادن درد دشمن از ترکش قبلی خوب بشه، بعدی رو هم شلیک کردن...😄
💐پیشاپیش میلاد حضرت #معصومه(سلامالله علیها)
و آغاز #دهه_کرامت مبارک باد💐
رونوشت به:
آنهایی که از #سلام_فرمانده سوختند!
آنهایی که قلبشان #تار_عنکبوت گرفته!
🙏🏻#همه_خادم_الرضاییم
🙏🏻#همه_خادم_المعصومهایم
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
@abrar40
ابرار
#مدافع_عشق #قسمت۲۱ فرد قد بلند برمیگردد و شوکه نگاهم میکند!سجاد!!! نفس هردویمان بند مےآید.من باوضعی
#مدافع_عشق#قسمت۲۲
باز میگویی.._
گفتم بس کن!!_ نه گوش کن!!…اره کارای پارک برای این بودکه حرصت رو دربیارم.اما این جا…فکر کردم تویی!!چون مادرت گفته بود سجاد شب خونه نیست!!..حالا چی؟بازم حرف داری؟ بازم میخوای لهم کنی؟
دست باند پیچی شده ام را به سینه ات میکوبم…
_ میدونی..میدونی تو خیلی بدی! خیلی!! از خدا میخوام ارزوی اون جنگ و دفاعو بدلت بزاره…
دیگر متوجه حرکاتم نیستم و پی در پی به سینه ات میکوبم…
_ نه!…من …من خیلی دیوونه ام! یه احمق! که هنوزم میگم دوست دارم… اره لعنتی دوست دارم… اون دعامو پس میگیرم! برو… باید بری! تقصیر خودم بود …خودم ازاول قبول کردم..
احساس میکنم تنت درحال لرزیدن است.سرم را بالا میگیرم.گریه میکنی..شدیدتراز من!! لبهایت راروی هم فشار میدهی و شانه هایت تکان میخورد.میخواهی چیزی بگویی که نگاهت به دست بخیه خورده ام میفتد…
_ ببین چیکار کردی ریحان!!
بازوام رامیگیری و بدنبال خود میکشی.به دستم نگاه میکنم خون ازلابه لای باند روی فرش میریزد.ازهال بیرون و هردو خشک میشویم..مادرت پایین پله ها ایستاده و اشک میریزد.فاطمه هم بالای پله ها ماتش برده…
_ داداش..تو چیکار کردی؟…
پس تمام این مدت حرفهایمان شنونده های دیگری هم داشت.همه چیز فاش شد.اما تو بی اهمیت از کنار مادرت رد میشوی به طبقه بالا میدوی و چنددقیقه بعد با یک چفیه و شلوار ورزشی و سویی شرت پایین می ایی.
چفیه را روی سرم میندازی و گره میزنی شلواررا دستم میدهی…
_ پات کن بدو!
بسختی خم میشوم و میپوشم.سوئےشرت را خودت تنم میکنی از درد لب پایینم را گاز میگیرم.
مادرت باگریه میگوید..
_ علی کارت دارم.
_ باشه برای بعد مادر..همه چیو خودم توضیح میدم…فعلا باید ببرمش بیمارستان.
اینهارا همینطور که به
هال میروی و چادرم را می اوری میگویے.بانگرانی نگاهم میکنی..
_ سرت کن تا موتورو بیرون میزارم..
فاطمه ازهمان بالا میگوید.
_ باماشین ببر خب..هوا…
حرفش را نیمه قطع میکنی..
_ اینجوری زودتر میرسم…
به حیاط میدوی ومن همانطور که به سختی کش چادرم راروی چفیه میکشم نگاهی به مادرت میکنم که گوشه ای ایستاده و تماشا میکند.
_ ریحانه؟…اینایی که گفتید..بادعوا…راست بود؟
سرم را به نشانه تاسف تکان میدهم و بابغض به حیاط میروم.
پرستار برای بار اخر دستم را چک میکند و میگوید:
_ شانس اوردید خیلی باز نشده بودن…نیم ساعت دیگه بعدازتموم شدن سرم، میتونید برید.
این رامیگوید و اتاق را ترک میکند.بالای سرم ایستاده ای و هنوزبغض داری.حس میکنم زیادی تند رفته ام…زیادی غیرت را برخت کشیده ام.هرچه است سبک شده ام…شاید بخاطر گریه و مشتهایم بود!
روی صندلی کنار تخت مینشینـے و دستت راروی دست سالمم میگذاری..
باتعجب نگاهت میکنم.
اهسته میپرسی:
_ چندروزه؟…چندروزه که…
لرزش بیشتری به صدایت میدود…
_ چندروزه که زنمی؟
ارام جواب میدهم:
_ بیست و هفت روز…
لبخند تلخی میزنی…
_ دیدی اشتباه گفتی! بیست و نه روزه!
بهت زده نگاهت میکنم.ازمن دقیق تر حساب روزها را داری!
_ ازمن دقیق تری!
نگاهت را به دستم میدوزی.بغضت را فرو میبری…
#ادامه_دارد...
#میم_سادات_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@abrar40
ابرار
#مدافع_عشق#قسمت۲۲ باز میگویی.._ گفتم بس کن!!_ نه گوش کن!!…اره کارای پارک برای این بودکه حرصت رو درب
#مدافع_عشق
#قسمت۲۳
بسم الله…
بغضت را فرو میبری…
_ فکرکنم مجبور شیم دستتو سه باره بخیه بزنیم!
فهمیدم میخواهےاز زیرحرف در بروی!اما من مصمم بودم برای اینکه بدانم چطور است که تعداد روزهای سپری شده درخاطر تو بهترمانده تامن!
_ نگفتی چرا؟…چطورتوازمن دقیق تری؟…توحساب روزا!فکرمیکردم برات مهم نیست!
لبخند تلخی میزنی و به چشمانم خیره میشوی
_ میدونستی خیلی لجبازی!خانوم کله شق من!
این جمله ات همه تنم را سست میکند. #خانوم_من!
ادامه میدهی..
_ میخوای بدونی چرا؟…
باچشمانم التماس میکنم که بگو!
_ شاید داشتم میشمردم ببینم کی از دستت راحت میشم.
و پشت بندش مسخره میخندی!
از تجربه این یک ماه گذشته به دلم می افتد که نکند راست میگویی! برای همین بی اراده بغض به گلویم میدود..
_ اره!…حدسشومیزدم!جز این چی میتونه باشه؟
رویم را برمیگردانم سمت پنجره و بغضم رارها میکنم.
تصویرت روی شیشه پنجره منعکس میشود.دستت را سمت صورتم مےآوری ،چانه ام را میگیری و رویم را برمیگردانی سمت خودت!
_ میشه بس کنی..؟ زجر میدی بااشکات ریحانه!
باورم نمیشد.توعلی اکبر منی؟.
نگاهت میکنم و خشکم میزند. قطرات براق خون از بینی ات به آهسته پایین می ایند و روی پیرهنت میچکد. به من و من می افتم.
_ ع…علی…علی اکبر…خون!
و باترس اشاره میکنم به صورتت.
دستت را اززیر چونه ام برمیداری و میگیری روی بینی ات..
_ چیزی نیست چیزی نیست!
بلند میشوی و از اتاق میدوی بیرون.
بانگرانی روی تخت مینشینم…
موتورت را داخل حیاط هل میدهی ومن کنارت اهسته داخل می آیم…
_ علی مطمعنی خوبی؟…
_ اره!…از بی خوابی اینجوری شدم! دیشب تاصبح کتاب میخوندم!
بانگرانی نگاهت میکنم و سرم را به نشانه ” قبول کردم ” تکان میدهم…
زهرا خانوم پرده را کنار زده وپشت پنجره ایستاده! چشمهایش ازغصه قرمز شده.
مچ دستم را میگیری،خم میشوی و کنار گوشم بحالت زمزمه میگویی..
_ من هرچی گفتم تایید میکنی باشه؟!
_ باشه!!…
فرصت بحث نیست و من میدانم بحد کافی خودت دلواپسی!
آرام وارد راهرو میشوی و بعد هم هال…یاشاید بهتراست بگویم سمت اتاق بازجویی!! زهرا خانوم لبخندی ساختگی بمن میزند و میگوید:
_ سلام عزیزم…حالت بهتر شد؟دکتر چی گفت؟
دستم رابالا میگیرم و نشانش میدهم
_ چیزی نیست! دوباره بخیه خورد.
چند قدم سمتم می آید و شانه هایم را میگیرد…
_ بیا بشین کنار من..
و اشاره میکند به کاناپه سورمه ای رنگ کنار پنجره.کنارش مینشینم و تو ایستاده ای درانتظار سوالاتی که ممکن بود بعدش اتفاق بدی بیفتد!
زهراخانوم دستم رامیگیرد و به چشمانم زل میزند
_ ریحانه مادر!…دق کردم تا برگردید..
چندتا سوال ازت میپرسم.
نترسو راستشوبگو!
سعی میکنم خوب فیلم بازی کنم.شانه هایم را بی تفاوت بالا میندازم و باخنده میگویم
_ وا مامان!ازچی بترسم قربونت بشم.
چشمهای تیره اش را اشک پر میکند..
_ بمن دروغ نگو همین
دلم برایش کباب میشود
_ من دروغ نمیگم..
_ چیزایی که گفتید…چیزایی که…اینکه علی میخواد بره!درسته؟
ازاسترس دستهایم یخ زده .میترسم بویی ببرد.دستم رااز دستش بیرون میکشم.اب دهانم را قورت میدهم
_ بله!میخواد بره…
تو چند قدم جلو می آیـے و میپری وسط حرف من!
_ ببین مادر من! بزار من بهت…
زهراخانوم عصبی نگاهت میکند
_ لازم نکرده! اونقد که لازم بود شنیدم اززبون خودت!
رویش راسمتم برمیگرداند و دوباره میپرسد
_ تو ام قبول کردی که بره؟
سرم را به نشانه تایید تکان میدهم
اشک روی گونه هایش میلغزد.
_ گفتی توی حرفات قول و قرار…چه قول و قراری باهم گذاشتید مادر؟
دهانم ازترس خشک شده و قلبم درسینه محکم میکوبد!
_ ما…ما…هیچ قول و قراری..فقط….فقط روز خواستگاری…روز..
تو بازهم بین حرف میپری و بااسترس بلند میگویی..
_ چیزی نیست مادر من! چه قول و قراری اخه!؟
_ علی!!! یکبار دیگه چیزی بگی خودت میدونی!!!
بااینکه همه تنم میلرزد و ازاخرش میترسم.دست سالمم را بالا می آورم و صورتش را نوازش میکنم…
_ مامان جون!…چیزی نیست راست میگه!…روزخواستگاری…علی اکبر…گفت که دوست داره بره و بااین شرط …بااین شرط خواستگاری کرد..
منم قبول کردم!همین!
_ همین؟ پس قول و قرارا همین بود؟ صحبت بی محلی و اهمیت ندادن…اینا چی؟؟؟
گیج شده ام و نمیدانم چه بگویم که به دادم میرسی…
_ مادرمن! بزار اینو من بگم! من فقط نمیخواستم وابسته شیم!همین!
زهرا خانوم ازجا بلند میشود و باچند قدم بلند بطرفت مےآید…
_ همین؟؟؟همین؟؟؟؟؟بچه مردمو دق بدی که همین؟؟؟؟؟ مطمعنی راضیه؟؟ بااین وضعی که براش درست کردی!؟چقد راحت میگی همین! بهش نگاه کردی؟ ازوقت باتو عقد کرده نصف شده! این بچه اگر چیزی گفت درسته! کسیکه میخواد بره دفاع اول باید مدافع حریم خانوادش باشه! نه اینکه دوباره و سه باره دست زنشو بخیه بزنن! فکر کردی چون پسرمی چشمم رو میبندم و میزنم به مادر شوهر بازی؟…
ازجایم بلند میشوم و سمتتان مےآیم
#ادامه_دارد...
#میم_سادات_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@abrar40
ابرار
#مدافع_عشق #قسمت۲۳ بسم الله… بغضت را فرو میبری… _ فکرکنم مجبور شیم دستتو سه باره بخیه بزنیم! فهمیدم
#مدافع_عشق
#قسمت۲۴
زهرا,خانم بشدت عصبی ایست.سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمیگویی.ازپشت سر دستم راروی شانه مادرت میگذارم
_ مامان تروخدا اروم باش..
چیزی نیست!دست من ربطی به علی اکبر نداره.من….من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت وجنگ باشه….من…
برمیگردد و باهمان حال گریه میگوید:
_ دختر مگه بابچه داری حرف میزنی؟عزیزدلم من مگه میزارم بازم اذیتت کنه…این قضیه باید به پدر ومادرت گفته شه …. بین بزرگترا!! مگه میشه همین باشه!
_ اره مامان بخدا همینه! علی نمیخواست وابستش شم..بفکرمن بود.میخواست وقتی میخواد بره بتونم راحت دل بکنم!
به دستم اشاره میکند و باتندی جواب میدهد:
_ اره دارم میبینم چقدبفکرته!
_ هست!هست بخدا!!…فقط…فقط…تاامشب فکرمیکرد روشش درسته! حالا..درست میشه…دعوا بین همه زن و شوهرا هست قربونت بشم..
تو دستهایت رااز پشت دور مادرت حلقه میکنی…
_ مادر عزیزم!! تو اگر اینقد بهم ریختی چون حرف رفتن منو شنیدی فدات شم.منم که هنوز اینجام….حق باشماست اشتباه من بود.اینقد بخودت فشار نیار سکته میکنی خدایی نکرده .
نگاهت میکنم .باورم نمیشود ازکسی دفاع کرده ام که قلب مرا شکسته… اما نمیدانم چه رازی در چشمان غمگینت موج میزند که همه چیز رااز یاد میبرم…چیزی که بمن میگوید مقصر تو نیستی! ومن اشتباه میکنم!
زهراخانوم دستهایت را کنار میزند و از هال خارج میشود…بدون اینکه بخواهد حرف دیگری بزند.باتعجب اهسته میپرسم
_ همیشه اینقدزود قانع میشن؟
_ قانع نشد!یکم اروم شد…میره فکرکنه! عادتشه…سخت ترین بحثا بامامان سرجمع ده دیقس..بعدش ساکت میشه و میره تو فکر!
_ خب پس خیلیم سخت نبود!!
_ باید صبر کنیم نتیجه فکرشو بگه!
_ حداقل خوبه قضیه ازدواج صوری رو نفهمیدن!..
لبخند معناداری میزنی ، پیرهنت راچنگ میزنی و بخش روی سینه اش را جلو میکشی..
_ اره!من برم لباسمو عوض کنم…بدجور خونی شده!
مادرت تا یک هفته باتو سرسنگین بود و ماهردو ترس داشتیم ازینکه چیزی به پدرت بگوید.اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شد و ارامش نسبی دوباره بینتان برقرار شد.فاطمه خیلی کنجکاوی میکرد وتو بخوبی جواب های سربالا به او میدادی. رابطه بین خودمان بهترازقبل شده بود اما انطور که انتظار میرفت نبود!تو گاها جواب سوالم را میدادی و لبخندهای کوتاه میزدی.ازابراز محبت و عاشقی خبری نبود! کاملا مشخص بود که فقط میخواهی مثل قبل تندی نکنی و رفتار معقول تری داشته باشی.اما هنوز چیزی به اسم دوست داشتن در حرکات و نگاهت لمس نمیشد.
سجاد هم تاچند روز سعی میکرد سرراه من قرارنگیرد . هردو خجالت میکشیدیم و خودمان رامقصر میدانستیم.
باشیطنت منو را برمیدارم و رو میکنم به زینب
_ خب شما چی میل میکنید؟
وسریع نزدیکش میشوم و درگوشش اهسته ادامه میدهم:
_ یا بهتره بگم کوشولوت چی موخواد بخلم…
میخندد و خجالت سرخ میشود.فاطمه منو را ازدستم میکشد و میزند توی سرم
_ اه اه دوساعت طول میکشه یه بستنی انتخاب کنه!
_ وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم
زینب لبش را جمع میکند و اهسته میگوید
_ هیس چرا داد میزنیدزشته!!!
یکدفعه تو ازپشت سرش می آیـے،کف دستت راروی میز میگذاری و خم میشوی سمت صورتش
_ چی زشته ابجی؟
زینب سرش را مینداز پایین.فاطمه سرکج میکند وجواب میدهد
_ اینکه سلام ندی وقتی میرسی
_ خب سلام علیکم و رحمه الله و برکاته…الان خوشگل شد؟
فاطمه چپ چپ نگاهش میکند
_ همیشه مسخره بودی!!
خنده ام میگیرد
_ سلام اقاعلی!اینجا چیکار میکنی؟
نگاهم میکنی و روی تنها صندلی باقی مانده مینشینی
_ راستش فاطمه گفت بیام.مام که حرف گوش کن!آمدیم دیگر
ازینکه توهم هستی خیلی خوشحال میشوم و برای قدردانی دست فاطمه را میگیرم و بالخند گرم فشار میدهم.اوهم چشمک کوچکی میزند.
سفارش میدهیم و منتظر میمانیم.دست چپت را زیرچانه گذاشته ای و به زینب زل زده ای…
_ چه کم حرف شدی زینب!
_ کی من؟
_ اره! یکمم سرخ و سفید!
زینب بااسترس دست روی صورتش میکشد و جواب میدهد
_ کجا سرخ شده؟
_ یکمم تپل!
اینبار خودش راجمع و جور میکند
_ ااا داداش.اذیت نکن کجام تپل شده؟
باچشم اشاره میکنی به شکمش و لبخند پررنگی تحویل خواهر خجالتی ات میدهی!
فاطمه باچشمهای گرد و دهانی باز میپرسد
_ تواز کجا فهمیدی؟
میخندی
_ بابا مثلا یمدت غابله بودما!
همه میخندیم ولی زینب باشرم منو را ازروی میز برمیداردوجلوی صورتش میگیرد.
توهم بسرعت منو رااز دستش میکشی و صورتش رامیبوسی
_ قربون ابجی باحیام
باخنده نگاهت میکنم که یک لحظه تمام بدنم سرد میشود.با ترس یک دستمال کاغذی ازجعبه اش بیرون میکشم،
#ادامه_دارد...
#میم_سادات_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@abrar40
ابرار
#مدافع_عشق #قسمت۲۴ زهرا,خانم بشدت عصبی ایست.سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمیگویی.ازپشت سر دستم را
قا!برو بحد کافی اسباب بازی گونی پیچت گند زد به اعصابم…ببین بلیطارو چیکار کرد!
نگرانی به جانم می افتد که الان دعوا میشود.اما تو سرد و تلخ نگاهت را به چهره مرد میدوزی.دست راستت رابالا می آوری سمت دکمه اخر پیرهن مرد نزدیک گردنش و دریک چشم بهم زدن انگشتت را در فضای خالی بین دودکمه میبری و بافشار انگشتت دودکمه اول را میکَنی!!!
مرد شوکه نگاهت میکند.باحفظ خونسردی ات سمت من می آیـے و بالبخند معناداری میگویـے
#ادامه_دارد...
#میم_سادات_هاشمی
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
@abrar40
ابرار
#مدافع_عشق #قسمت۲۴ زهرا,خانم بشدت عصبی ایست.سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمیگویی.ازپشت سر دستم را
#مدافع_عشق
#قسمت۲۵
بلند میشوم،خم میشوم طرفت و دستمال راروی بینی ات میگذارم…
همه یکدفعه ساکت میشوند.
_ علی…دوباره داره خون میاد!
دستمال رامیگیری و میگویی
_ چیزی نیست زیرافتاب بودم ….طبیعیه.
زینب هل میکند و مچ دستت رامیگیرد.
_ داداش چی شد؟
_ چیزی نیست عه! افتاب زده پس کلم همین خواهرم!تو نگران نشو برات خوب نیست.
و بلند میشوی و ازمیز فاصله میگیری.
فاطمه بمن اشاره میکند
_ برو دنبالش
ومن هم ازخدا خواسته بدنبالت میدوم.متوجه میشوی و میگویی
_ چرااومدی؟…چیزی نیست که!چرااینقد گندش میکنید!؟
_ این دومین باره!
_ خب باشه!طبیعیه عزیزم
می ایستم ! عزیزم؟ این اولین باری است که این کلمه رامیگویی.
_ کجاش طبیعیه!
_ خب وقتی تو افتاب زیاد باشی خون دماغ میشی..
مسیر نگاهت رادنبال میکنم.سمت سرویس بهداشتی!…
_ دیگه دستمال نمیخوای؟
_ نه همرام دارم.
و قدمهایت رابلند ترمیکنی…
….
پدرم فنجان چایش راروی میز میگذارد و روزنامه ای که دردستش است را ورق میزند.من هم باحرص شیرینی هایی که مادرم عصر پخته را یکی یکی میبلعم!مادرم نگاهم میکند و میگوید
_ بیچاره ی گشنه!نخورده ای مگه دختر! اروم تر…
_ قربون دست پخت مامان شم که نمیشه اروم خوردش…
پدرم اززیر عینک نگاهی به مادرم میکند
_ مریم؟ نظرت راجب یه مسافرت چیه؟
_ مسافرت؟ الان؟
_ اره! یه چندوقته دلم میخواد بریم مشهد…
دلمون وامیشه!
مادرم درلحظه بغض میکند
_ مشهد؟….اره! یه ساله نرفتیم
_ ازطرف شرکت جا میدن به خانواده ها. گفتم مام بریم!
و بعد نگاهش را سمت من میچرخاند
_ ها بابا!؟
پیشنهاد خوبی بود ولی اگرمیرفتیم من چندروزم رااز دست میدادم…کلن حدود پنجاه روز دیگر وقت دارم!
سرم راتکان میدهم و شیرینی که دردست دارم را نگاه میکنم…
_ هرچی شما بگی بابا
_ خب میخوام نظر تورم بدونم دختر. چون میخواستم اگر موافق باشی به خانواده اقادومادم بگیم بیان
برق ازسرم میپرد
_ واقعنی؟
_ اره! جا میدن…گفتم که…
بین حرفش میپرم
_ وای من حسابی موافقم
مادرم صورتش راچنگ میزند
_ زشته دختراینقد ذوق نکن!
پدرم لبخند کمرنگی میزند…
_ پس کم کم اماده باشید. خودم به پدرشون زنگ میزنم و میگم….
شیرینی رادردهانم میچپانم و به اتاقم میروم.دررامیبندم و شروع میکنم به ادا درآوردن و بالا پایین پریدن.مسافرت فرصت خوبی است برای عاشق کردن.خصوصن الان که شیر نر کمی ارام شده.
مادرم لیوان شیرکاکائو بدست دررا باز میکند.نگاهش بمن که می افتد میگوید
_ وا دخترخل شدی؟چرا میرقصی؟
روی تختم میپرم و میخندم
_ اخه خوشاااالم مامان جووونی.
لیوان راروی میزتحریرم میگذارد
_ بیا یادت رفت بقیشو بخوری..
پشتش رامیکند که برود و موقع بستن در دستش را به نشانه خاک برسرت بالا می آورد
یعنی…تواون سرت!شوهرذلیل!
میرود و من تنها میمانم با یک عالم#تو
……
مدتی هست که درگیرسوالی شده ام
توچه داری که من اینگونه هوایی شده ام
….
روی صندلی خشک و سرد راه آهن جابه جا میشوم و غرولند میکنم.مادرم گوشه چشمی برایم نازک میکند که:
_ چته ازوختی نشستی هی غرمیزنی.
پدرم که درحال بازی باگوشـےداغون و قدیمـےاش است میگوید
_ خب غرغراز دوری شوهره دیگه خانوم!
خجالت زده نگاهم راازهردویشان میدزدم و به ورودی ایستگاه نگاه میکنم.دلشوره به جانم افتاده ” نکند نرسند و ماتنها برویم”ازاسترس گوشه روسری صورتی رنگم را به دور انگشتم میپیچم و بازمیکنم. شوق عجیبی دارم،ازینکه این اولین سفرمان است. طاقت نمی اورم ازجت بلند میشوم که مادرم سریع میپرسد:
_ کجا؟
_ میرم آب بخورم.
_ وا اب که داریم تو کیف منه!
_ میدونم! گرم شده! شما میخورین بیارم؟
_ نه مادر!
پدرم زیر لب میگوید: واسه من یه لیوان بیار
آهسته چشم میگویم و سمت آبسردکن میروم اما نگاهم میچرخد درفکراینکه هرلحظه ممکن است برسید. به آب سردکن میرسم یک لیوان یکبارمصرف راپراز اب خنک میکنم و برمیگردم.حواسم نیست و سرم به اطراف میگردد که یکدفعه به چیزی میخورم و لیوان ازدستم می افتد ..
_ هووی خانوم حواست کجاست!؟
روبه رو رانگاه میکنم مردی قدبلند و چهارشانه باپیرهن جذب که لیوان اب من تماما خیسش کرده بود!بلیط هایی که دردست چپ داشت هم خیس شده بودند!
گوشه چادرم را روی صورتم میکشم ،خم میشوم و همانطور که لیوان راازروی زمین برمیدارم میگویم:
_ شرمنده!ندیدمتون!
ابروهای پهن و پیوسته اش رادرهم میکشد و درحالیکه گوشه پیرهنش را تکان میدهد تاخشک شود جواب میدهد:
_ همینه دیگه!گند میزنید بعد میگید ببخشید.
دردلم میگویم خب چیزی نیست که …خشک میشه!
اما فقط میگویم
_ بازم ببخشید
نگاهم به خانوم کناری اش می افتدکه ارایش روی صورتش ماسیده و موهای زرد رنگش حس بدی را منتقل میکند! خب پس همین!!دلش ازجای دیگر پراست!
سرم راپایین میندازم که ازکنارش رد شوم که دوباره میگوید
_ چادریین دیگه!یه ببخشید و سرتونو میندازید پایین هری!
عصبی میشوم اما خونسرد فقط برای باراخر نگاهش میکنم
_ مگه اسباب بازیه؟…نه اقای عزیزبزارید تو ادبیات کمکتون کنم! خانومم هستن..
_ برو ا