معمولا سعی میکنم پیاما رو بدون تبلیغ کانال خودمون یا بقیه کانال ها بزارم تا اگه احیانا شخصی خواست اونا رو فوروارد کنه دیگه نگران تبلیغ و ویرایششون نباشه
👌😇🌺
خوبه؟😁✌️
سلام
بخونید عشق کنید
چند آيه زيبا :
گفتم: خدا آخه این همه سختی؟ چرا؟
گفت: «انَّ مع العسر یسرا»
"قطعا به دنبال هر سختی، آسانی است.(انشراح/6)
*
گفتم: واقعا؟!
گفت: «فإنَّ مع العسر یسرا»
حتما به دنبال هر سختی، آسانی است.(انشراح/7)
*
گفتم: خب خسته شدم دیگه...
گفت: «لاتـقـنطوا من رحمة الله»
از رحمت من ناامید نشو.(زمر/53)
گفتم: انگار منو فراموش کردی!
گفت:«اذکرونی اذکرکم»
منو یاد کن تا یادت باشم.
*
گفتم: تا کی باید صبر کرد؟!
گفت: « وَ ما یدریک لَعلَّ السّاعة تکون قریبا»
تو چه می دانی، شاید موعدش نزدیک باشد.(احزاب/63)
«انّی اعلم ما لاتعلمون»
من چیزایی میدونم که شما نمی دونید.(بقره/ 30)
*
گفتم: تو بزرگی و نزدیکیت برای من کوچک، خیلی دوره! تا اون موقع چی کار کنم؟
گفت: « و اتّبع ما یوحی الیک و اصبر حتی یحکم الله»
حرف هایی که بهت زدمو گوش کن، و صبر کن ببین چی حکم می کنم.
(یونس/ 109)
ناخواسته گفتم: الهی و ربّی من لی غیرک (خدایا آخه من غیر تو کیو دارم؟!)
گفت: «الیس الله بکاف عبده»
من هم برای تو کافی ام.(زمر/36)
_____________
نگو که دستم بنده
بفرست برا بقیه، بذار همه لذت ببرن😍💝🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇮🇷
📝«بأی ذنبٍ قتلت»؟
▪️◾️▪️
🔻فرزند ایران آرزو داشت، قایق موتوریاش در جشنواره جابر بن حیان رتبه بیاورد
🔹جشنوارهای به نام دانشمند ایرانی و از بزرگترین شاگردان امام صادق(ع)
🔺اما دشمنان ناجوانمردانه و در کودکی نگذاشتند قایق موتوری واقعیاش را بسازد
#پایان_مماشات | #ثامن | #لبیک_یا_خامنه_ای
ابرار
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے 🔴 قسمت #سی . 🎈از زبان مینا 🎈 . #اعتقادات_محسن یه جورایی خاص بو
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
🔴 قسمت #سی_ویک
.
📿از زبان مجید📿
.
جلوی دانشگاه رسیدم...
که دیدم مینا داره از درب دانشگاه بیرون میاد😍 و انگار منتظر کسیه و مدام اینور و اونور رو نگاه میکنه و حواسش پرته..
میخواستم برم پایین ولی پاهام سست شد...😥
قلبم تند تند میزد...💓
استرس داشتم و حرفهتم یادم رفته بود😬
یه دیقه چشمهام رو بستم و حرفهایی که میخواستم بزنم رو با خودم مرور کردم.
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم پایین و به سمتش حرکت کردم.😌💪
داشت داخل حیاط دانشگاه رو نگاه میکرد
و حواسش به اینور نبود که از پشت سرش گفتم:
-سلام دختر خاله😊✋
-سلام..شما اینجا؟😧
-اومدم چند کلمه ای باهاتون حرف بزنم...😎
.
راستش فکر میکردم خیلی باید کلنجار برم تا قبول کنه حتی باهام حرف بزنه ولی در عین ناباوری دیدم خودش دوست داره سوار ماشینم بشه😳 و بریم دور بزنیم واقعا ادم ها پشت گوشی و تو حقیقت باهم فرق دارن😊
.
.
🎈از زبان مینا🎈
.
بعد از کلاس منتظر #محسن بودم که بیاد و باهم بریم بیرون...😍
قرار بود امروز حرفهای جدی بزنیم... درباره ازدواج و خواستگاری و...🙈
رفتم جلوی در دانشگاه و منتظر بودم که یهو دیدم کسی از پشت سرم صدام میکنه..😟
از لحن صداش فهمیدم مجیده...
واییی خدا این اینجا چیکار میکنه😑
الان اگه محسن ببیندش چی؟😥
-سلام...شما اینجا؟😧
-اومدم چند کلمه ای باهاتون حرف بزنم...
میخواستم جواب رد بدم ولی فکر کردم الاناست که محسن بیاد بیرون و #شر درست بشه..😐
اخه گفته بود با مجید دیگه هم صحبت نشم😕
ماشین مجید رو دیدم که یه گوشه پارکه
برگشتم بهش گفتم
_خیلی خب...فقط سریع از اینجا بریم... نمیخوام دوستام منو ببینن با شما.
مجید کاملا گیج شده بود😕 و نمیدونست باید چیکار کنه و سریع رفت در ماشین رو باز کرد تا سوار بشم و خودشم سوار شد و راه افتاد...
-کدوم سمت بریم دختر خاله؟😊
-نمیدونم...فقط زودتر از اینجا بریم...😐
-خب از اینجا که میریم ولی منظورم اینه رستوران بریم یا کافه یا...☺️
-هیچکدوم...تو مسیر حرفتون رو بزنید و هر وقت تموم شد بی زحمت من رو تا خونه برسونید...خب میشنوم...
بفرمایین.😕
.
-والا نمیدونم چجوری شروع کنم ولی هدفم از اومدن اینه که میخواستم ببینم چرا شما با من سردی میکنید؟🙁
.
-آقا مجید فک کنم خانوادم به شما گفته بودم که ارتباطتون رو با من نزدیک نکنید...درسته؟😑
-بله اما نه دیگه در حد دو تا غریبه😞
-شما #نامحرمید...چه انتظاری از من دارید؟؟😏
-خب من قصدم خیره 😕
-اقا مجید دخترها به مردی اطمینان میکنن که بتونن بهش تکیه کنن...شما شغلتون چیه؟؟ 😏سربازیتون در چه وضعیه؟؟ اصلا مستقل هستید؟؟ به نظرم دنبال علت ها تو خودتون بگردید نه تو دیگران😏
#مجید_نامحرمه_ولی_محسن_نه😡😤
ادامه دارد...
💞 💞
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
🔴 قسمت #سی_ودو🍃
مینا رو رسوندم و تو راه برگشت من موندم و کلی فکر و خیال💭😔
اینکه ازکجا باید شروع کنم و چیکار باید کنم🤔
اینکه چجوری باید مستقل بشم🤔
چجوری باید شوهر ایده آل مینا بشم و تو دلش خودم رو جا کنم🤔
خودم رو گذاشتم جای مینا
واقعا من هم اگه همچین پسر بی عرضه ای میومد خواستگاریم بهش اعتماد نمیکردم😞
گیج گیج شده بودم😕
رفتم سمت دانشگاه خودم و دیدم رو برد آگهی 🏆مسابقه ی بین المللی🏆 ای رو زده
یه فکری به سرم زد💭☺️
شاید با اول شدن تو این مسابقه که خیلی هم معتبره بتونم یکم برا مینا خود نمایی کنم😍
.
سریع رفتم ثبت نام کردم🏃
چون مسابقه سختی بود از دانشگاه ما کسی ثبت نام نکرده بود...
به جز 👈من و زینب👉 که قاعدتا باید یک تیم میشدیم😕
اصلا این قضیه رو دوست نداشتم ولی مجبور بودم
به خاطر مینا و به خاطر نشون دادن استقلالم مجبور بودم😔
.
به خاطر اینکه نشون بدم #بی_عرضه نیستم😞
این مسابقه برام خیلی مهم بود و به خاطر همین آزمایشگاه دانشگاه رو با التماس فراوان گرفتیم و شروع کردیم به ساختن نمونه ها...✌️
روزهای اول تنهایی میرفتم به زینب خانم چیزی نمیگفتم تا اینکه یه روز اومد و گفت:
-آقا مجید ببخشید میتونم یه چیزی بگم؟😐
-بفرمایین؟😊
-شما از من بدتون میاد؟ یا از حضورم ناراحتید؟😒
همونطور که در حال ور رفتن با نمونه ها بودم گفتم:
-نه چرا باید همچین چیزی باشه؟
-نمیدونم...ولی حس میکنم اضافی هستم😕
-نه...اینطور نیست😦
-اخه همه کارها رو دارید بدون اطلاع تنها انجام میدید😞😟
.
فهمیدم داره راست میگه و جوابی هم نداشتم... 😔
راستش نمیخواستم زیاد دور و برم باشه و حتی لحظه ای #فکرم از مینا دور بشه...😔💔
شمارشون رو گرفتم تا ساعتهای کارگاه رو باهاشون هماهنگ کنم...📲
زینب دختری آروم و منطقی بود و گاهی اوقات حس میکردم با مینا دارم این پروژه رو انجام میدم
توی ذهنم میگفتم الان اگه مینا اینجا به جای زینب بود چی میشد😞
روزهای اول به جز خوندن فرمول ها و عددها با هم حرفی نمیزدیم
ولی بعد چند هفته که راحت تر شدیم یه فکری به ذهنم زد
.
آخه زینب تنها دختری بود به جز مینا که میتونستم باهاش حرف بزنم
به ذهنم زد ماجرای مینا رو براش تعریف کنم و ازش #مشاوره بخوام🙁
بالاخره اونم دختره و بهتر میدونه چطور باید با دخترا رفتار کرد
مشغول کار بودیم که گفتم:
-خانم اصغری
-بله؟
-میخواستم در مورد یه قضیه ای ازتون سئوال کنم..😕
-بفرمایین
-والا راستش نمیدونم چجوری بگم...😔
-راحت باشین
ادامه دارد...
💞💞
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
🔴 قسمت #سی_وسه🍃
_میخواستم در مورد یه قضیه ای ازتون سئوال کنم..😕
-بفرمایین
-والا راستش نمیدونم چجوری بگم بهتون 😕
-راحت باشین
_امیدوارم از حرفام ناراحت نشین و بی ادبی تلفی نکنین..😔
-خواهش میکنم...این چه حرفیه... بفرمایین
-راستش خانم اصغری میخواستم بپرسم اگه یه پسری بخواد به یک دختر خانمی ابراز علاقه کنه و بهشون بفهمونه که علاقه پیدا کرده باید چیکار کنه؟🤔😒
زینب سرش رو پایین انداخت و فک کرد که منظور مجید خود به خودشه که اینجوری میخواد حرف زدن رو شروع کنه...
یکمی صورتش سرخ و سفید شد و گل انداخت و گفت:
-خب بستگی داره به اون دختر...همه که مثل هم نیستن...🙈
-خب فک کنین اون دختر مذهبی باشه و مقید و چادری و...😞
شک زینب به علاقه داشتن مجید بهش داشت بیشتر میشد و همچنین سرخی صورتش...
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
-خب باید رفتارش جوری باشه که اون خانم متوجه بشه...البته اینم بگم که خانم ها خیلی باهوش تر از ابن حرفان و یک نگاه با علاقه ای اگه دورشون باشه و حتی رو زود متوجه میشن😊
مجید همینطور که داشت با نمونه ها ور میرفت و تمیرشون میکرد گفت:
_نه نظر من اینطور نیست...به نظرم تا مستقیم بهشون نگی متوجه نمیشن..🙁
-شاید متوجه میشن ولی منتظر ابراز علاقه مستقیم اون پسر میمونن 😊
-یعنی از قصد زجر میدن پسر رو؟😧
-نه منظورم این نبود...یعنی منتظر میمونم که مستقیم بگم تا از حدسشون مطمئن بشن...
-راستی به نظر یه دختر معیارهای مهم برای ازدواج چیه...از چه چیزهایی رو باید تو یه مرد ببینن تا بفهمن که اون پسر مرد زندگیه و میشه بهش اطمینان کرد😟😕
-خب اینم باز برای هر دختر فرق داره.. هرکس معیار خاص خودش داره..مگه همه پسرها مثل همن که همه دخترها مثل هم باشن؟ اگه معیارهای همه ادمها یکی بود که خب همه عاشق یه نفر میشدن..😐
-خب نه...درسته...ولی شما فک کنید یه دختر مذهبی و چادری مثل خودتون...😒
یهو انگار قند تو دل زینب آب شد
اون (مثل خودتون)مثل مهر تاییدی بود به فکرهای زینب...
سرخی گونه های زینب بیشتر شد و برق چشماش هم کاملا دیگه معلوم بود🙈
ولی نمیخواست که مجید چیزی بفهمه...
به قول خودش منتظر پیشنهاد مستقیم بود...
زیر چشمی مجید رو نگاه کرد و آب دهنش رو قورت داد و گفت:
_خب معیارهای من در اول چیزایی مثل ایمان و مذهبی بودنه..با خدا بودنه... کسیه که حلال و حرام سرش بشه و خانواده دار باشه...خوش اخلاق باشه و در بعد چیزهایی مثل ظاهر و تحصیلات و... که هیچکس نمیتونه منکر مهمیشون بشه و هرکی اینطور میگه داره حقیقت رو نمیگه...
-باشه...ممنونم...بازم اگه سئوالی بود مزاحم میشم...😔
_خواهش میکنم در خدمتیم...
ادامه دارد...
💞💞
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
🔴 قسمت #سی_وچهار🍃
-باشه...ممنونم...بازم اگه سئوالی بود مزاحم میشم...😔
-خواهش میکنم در خدمتیم...
مجید دلش میخواست ماجرای مینا رو از سیر تا پیاز برا زینب تعریف کنه تا بتونه بهتر کمکش کنه ولی از زینب #خجالت میکشید...😞
دلش میخواست همه چیز رو براش تعریف کنه...
از دویدن دو تا بچه ی شیطون دور حوض قدیمی خونه مادربزرگ
تا ماجرای خواستگاری و رد کردن خواستگارش به خاطر مجید...
ولی حس میکرد الان فرصتش نیست...
زینب کل اون روز به حرفهای مجید فکر میکرد💭💓 و چندبار با خودش مرور کرد و هربار به این نتیجه میرسید که اگه پای علاقه ای در کنار نبود پس چرا این سئوال ها رو از اون پرسید؟🤔❤️
کار اون روز تموم شد و زینب و مجید هر کدوم به خونه هاشون رفتن..
هردو خسته بودن از کار روزانه...
هر دو توی اتاقاشون بودن...
هر دو باید در عین خستگی در مورد آزمایشات مقاله میخوندن...
❣هر دو عاشق بودن...
ولی با یک فرق...
مجید تو اتاقش به فکر مینا بود
و زینب تو اتاقش به فکر مجید...
.
.
چند وقتی میشد که مجید دور و بر مینا نبود 😔
و مینا خوشحال بود که مجید دست از سرش برداشته😍☺️
و نمیدونست که مجید بیچاره داره روز و شب برای جلب نظرش تلاش میکنه...😕
.
مینا و محسن خیلی بهم #وابسته شه بودن و این وابستگی هر روز #بیشتر میشد...
یک روز بعد از کلاس که تو مسیر باهم حرف میزدن مینا از محسن خواست که کار رو تموم کنه...
-دیگه خسته شدم محسن...😒حس خوبی ندارم...حس یه ادم دروغگو و بیخود رو دارم😞
-این چه حرفیه مینا جان... خب تو مجبور بودی به خاطر آیندت حقیقت رو نگی و این اسمش دروغ نیست...😏بعدشم قرار نیست که تا قیام قیامت کسی خبر دار نشه...چند وقت دیگه همه میفهمن...😎
-خب این چند وقت کی فرا میرسه؟ چرا هیچ قدمی برنمیداری؟🙁😒
-اخه باید سر یه کاری برم...یه خونه ای جور کنم یا نه؟
-من این چیزا رو نمیفهمم...من خسته شدم از این روزمرگی و قایم موشک بازیها...خسته شدم از اینکه خالم منو به چشم عروسش ببینه و من اونو به چشم خاله نه بیشتر...😒😞
.
مجید اون شب دلش خیلی پر بود...
خیلی سئوال ها داشت که براش بی جواب بود..😔
گوشیش رو برداشت...
رفت و چند خطی برای مینا نوشت...📲
اما با خودش فکر کرد که فایده ای نداره و حتما مینا باز جواب سردی بهش میده...☹️😞
برای اولین میخواست به زینب پیام بده و ازش سئوالی بپرسه.
براش نوشت...
📲سلام خانم اصغری...شرمنده مزاحمتون شدم...بیدارید؟😞
📲-سلام...بله...مشکلی پیش اومده؟؟ نمونه ها خراب شدن 😨
ادامه دارد...
💞 💞
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
🔴 قسمت #سی_پنج🍃
📲_سلام...بله...مشکلی پیش اومده؟؟ نمونه ها خراب شدن😨
📲-نه نه..اصلا بحث اون نیست...یه سئوال داشتم ازتون...البته اگه اجازه بدید...😔☝️
📲-بفرمایید
📲-راستش نمیدونم از کجا شروع کنم و چجوری بگم..
📲-از هر جا که راحت ترید...
زینب فکر میکرد که مجید میخواد مسئله ازدواج رو باهاش در میون بزاره و به همین خاطر استرس زیادی داشت و قلبش به شدت میزد...💓🙈
منتظر بود که ببینه مجید چی تایپ میکنه و میفرسته...
.
📲-راستش قضیه اینجوریه که آدم ها گاهی اوقات یه حس هایی توشون تجربه میکنن که بهش میگن عشق...حس ارامش کنار یک فرد...حس اینکه دوست داری همیشه تو چشم اون فرد باشی و تحسین بشی از طرفش... 😞حس اینکه دوست داری دیده بشی توسط اون...من هم این حس رو نسبت به یک نفر دارم ولی هرکاری میکنم دیده نمیشم...😣
📲-شاید دیده میشید ولی اون طرف نمیخواد که شما بفهمین و...
📲-نه...حداقل نشونه ای چیزی...😕
📲-خب نشونه ها فرق داره...بعضیا محبتشون رو تو رفتارشون نشون میدن...
📲-حرفاتون درسته...ولی در مورد مشکل من صدق نمیکنه...من میگم اصلا مورد توجه قرار نمیگیرم...😑
زینب یه مقدار به رفتارش با مجید فکر میکنه...به اینکه چه رفتاری با مجید کرده که همچین فکری میکنه...و گفت:
📲-خب شاید اون خانم مطمئن نیست از علاقتون و منتظر اقدام رسمی شماست
📲-اتفاقا اقدام رسمی هم کردم ولی رفتارش فرقی نکرد😞
📲-چیییی؟ کیییی؟ چه اقدام رسمی ای
📲-چند وقت پیش که برا دختر خالم خواستگار میخواست بیاد قضیه رو به خانوادم گفتم و رفتن رسما با خالم اینا حرف زدن.. 😔❣
انگار دنیا سر زینب خراب شده بود... چشماش سیاهی میرفت...بغض گلوش رو گرفته بود...😢یعنی این همه #خیال_بافی الکی بود؟😔برا خودش از مجید کاخی ساخته بود که یک مرتبه سرش اوار شد...یعنی مخاطب این حرفاش دختر خالش بود؟
چند دقیقه ای چشماش رو بست و اروم و بیصدا گریه کرد...😭
با صدای ویبره گوشی به خودش اومد...
باز پیام از مجید بود
📲-خانم اصغری؟رفتید؟ شرمنده بد موقع مزاحم شدم...ببخشید...بعدا مزاحم میشم😔✋
زینب نمیخواست که مجید از علاقش چیزی بفهمه و مجبور بود طوری رفتار کنه که انگار نه انگار که چیزی شده...با همون بغضش تایپ کرد
📲-نه...خواهش میکنم... مراحمید... ببخشید کاری پیش اومد...خب اون خانم چه جوابی دادن بهتون؟😢
📲-شما لطف دارید...بازم شرمنده... راستش اونموقع براش یه خواستگاری اومده بود که تا پای خریده حلقه💍 هم پیش رفته بودن ولی با اقدام و خواستگاری من اون رو رد کردن💓😔
ادامه دارد...
🏴
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
🔴 قسمت #سی_شش 🍃
📲-شما لطف دارید...بازم شرمنده...راستش اونموقع براش یه خواستگاری اومده بود که تا پای خریده حلقه💍 هم پیش رفته بودن ولی با اقدام و خواستگاری من اون رو رد کردن...💓ولی بعد این قضیه رفتار دختر هالم فرق چندانی نکرد با من😒🙁
.
-خب این نشون میده که شما گزینه بهتری بودید برای اون خانم...تا حالا با خودش حرف زدید؟ چه جوابی داده بهتون؟
-بله چند بار صحبت کردم😞
-نظرشون رو در مورد خودتون ازش پرسیدین؟چی گفت به شما؟
-راستش نه...بیشتر در مورد چیزای مختلف حرف زدیم
.
-خب اول باید نظرشون رو بپرسید... ببینید از چه رفتار شما خوشش اومده که اون قسمت رو تقویت کنید و از چه رفتارتون بدش میاد که اون قسمت رو اصلاح کنید
.
-راست میگید ها...ممنونم بابت کمکتون 😊بازم شرمنده مزاحمتون شدم...خیلی لطف کردید
.
-خواهش میکنم...بازم اگه کاری از دستم بر میاد در خدمتم
.
زینب جواب مجید رو داد ولی هنوز چشماش خیس بود😢
جواب مجید رو داد ولی خدا میدونه توی دلش چی میگذشت😔
فقط #خودش رو مقصر میدونست
مقصر اینکه بدون اطلاع دل بست
بدون تحقیق عاشق شد
والان هم بدون اینکه کسی بفهمه شکست خورده😢
.
آرزو میکرد که کاش پسر بود و میتونست همون ترم اول از مجید خواستگاری کنه و جوابش رو بگیره نه اینکه این همه مدت تو رویای کسی باشه که خودش تو رویای دیگریه😔
.
فردا مجید و زینب به ازمایشگاه رفتن...
مجید انتظار داشت با توجه به حرفهای دیشب یه مقدار یخ زینب آب شده باشه و بتونه امروز بهتر باهاش حرف بزنه و سئوالاش رو بپرسه...
ولی اونروز زینب ساکت ترین دختر روی زمین بود😕
بی حوصله ترین دختر روی زمین😞
.
مجید گیج شده بود 😟و مدام تو دلش تکرار میکرد از هیچ چیز این دخترا سر در نمیشه آورد...
همه رفتاراشون باهم تناقض داره 😕اون مینا که بعد خواستگاری رفتارش بدتر شد و اینم زینب😑
.
.
محسن تصمیم گرفته بود به خواستگاری مینا بیاد
خانواده محسن از لحاظ مالی خانواده سطح #بالایی بودن و به همین خاطر به مینا گفته بود که تا قبول کنن که بیان خواستگاریش طول میکشه
چند مدتی به همین روال گذشت
💔و از مینا #اصرار و از محسن #انکار...💔
انگار نمیخواست به این زودیا خواستگاری بیاد😏
تا اینکه چند مدتی با رفتار سرد مینا رو به رو شد و تصمیم به اومدن گرفت
از طرف دیگه مینا کم کم داشت خونوادش رو برای اومدن محسن آماده میکرد
یه روز بعد از شام که در حال جمع کردن میز با مامانش بود گفت:
-مامان؟😊
-جانم ؟
-از خاله اینا خبری نداری؟
-چرا...هستن اونا هم...چطور...
-منظورم مجیده
-والا با این رفتاری که تو داری کسی جرات نمیکنه بیاد جلو.😕
ادامه دارد...
🏴
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
🔴 قسمت #سی_هفت🍃
-والا با این رفتاری که تو داری کسی جرات نمیکنه بیاد طرفت...😕
-خب مگه مامان از اول قرارمون این نبود 😕قرار بود این مدت ببینم مجید به درد زندگی مشترک میخوره یا نه...خب الان میگم نمیخوره...مجید بچست😌
-اخه دختر تو نه باهاش بیرون رفتی نه درست حسابی حرفی زدی...رو چه حسابی میگی اینا رو😑😠
-چرا اتفاقا...هم بیرون رفتیم و هم حرف زدیم ولی نظرم دربارش عوض نشد بلکه قطعی تر شد...😎
-من که تو رو درک نمیکنم...اون خواستگار به اون خوبی رو اونجوری رد کردی...😐مجیدم به این خوبی که داری ایراد میگیری...😑نکنه منتظری پسر شاه پریون بیاد خواستگاریت؟
-نخیر...منتظرم پسری بیاد که بشه بهش تکیه کرد😏
-با این تفکرات به هیچ جا نمیرسی.. همچین مردی وجود نداره😠
-چرا اتفاقا...داره😐
-چی؟؟نکنه کسی....😳😠
مینا سرش رو پایین انداخت و چیزی نگفت😞
-منو نگاه کن مینا؟نکنه کسی بهت چیزی گفته😡
-پسر خوبیه مامان😞
-به خوبی و بدیش کار ندارم...دختر من رفته با پسر غریبه قرار و مدار عروسی گزاشته بدون گفتن به ما 😡
-نه مامان...اینطوریا نیست...فقط اجازه گرفته بیاد خواستگاری و چون همکلاسیم میشناسمش و میدونم پسر خوبیه.😊😕
-من نمیدونم...خودت جواب بابات و خالت رو بده...
نیازی نیست خاله اینا چیزی بفهمن...یه خواستگاری سادست فقط
.
یه مدت کارم شده بود بحث تو خونه با مامان و بابا و گریه کردن و قهر کردن...
اول به هیچ وجه راضی نمیشدن ولی وقتی این حال من رو دیدن اول مامان راضی شد و بابا رو هم راضی کرد که یه بار خواستگاری بیان...
میدونستم اگه محسن اینجا بیاد با زبونش که مثل مجید سر و ساکت نبود مامان و بابا رو راضی میکنه☺️
.
.
📿از زبان مجید📿
هفته ی بعد عروسی یکی از اقوام بود
خوشحال بودم چون قرار بود با خاله اینا بریم ☺️
و توی مسیر و اونجا کلی فرصت بود برای حرف زدن با مینا 😍
البته هنوز خاله اینا جواب نهایی نداده بودن که میخوان بیان یا نه
خدا خدا میکردم که بیان😕
یه شب بعد شام همینطور که تو هال نشسته بودم و تلوزیون میدیدم گوشی مامانم زنگ زد😦
دیدم اااا شماره خالست😍😅
گوشی رو رفتم به مامان دادم و کنارش نشستم
خدا خدا کردم که خبر اومدنشون رو بده و نگه که کار دارن و نمیان😕
مامانم شروع به صحبت کرد...
یه مقدار که حرف زد لحنش عوض شد😧
میشنیدم میگه...مبارکه...مبارکه...😐🙁
اره دیگه...با اصرار که نمیشه...ممنون ایشاالله همه خوشبخت بشن... 😒
اصن سر در نمیاوردم...دارن در مورد چی حرف میزنن؟😦شاید اصن خالم نیست و شماره رو اشتباهی دیدم...😦
ادامه دارد...
🏴
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
🔴 قسمت #سی_هشت 🍃
.
مامان که گوشی رو گذاشت پرسیدم:
-کی بود مامان؟ چی گفت؟😦
-هیچی...خالت بود😕
-خب چیکار داشت😧
-مجید جان همینطور که قبلا هم بهت گفتم هیچ چیز رو به زور نمیشه به دست آورد و باید دید قسمت چیه...🙁مینا قسمت تو نبود...😒یعنی از اولش هم نبود...😞
.
-چی داری میگی مامان 😭
-پسرم باید قوی باشی...😐باید واقعیت رو قبول کنی و باهاش کنار بیای😕
-من که نمیفهمم درمورد چی صحبت میکنید 😭اخه رو چه حسابی؟چرا؟😨
-خالت میگه هرچی اصرار کرد ولی مینا قبول نکرد...😕نمیدونم شاید دلش از #همون_موقع ها جای دیگه بود...😑
-یعنی...؟؟😭
-یعنی اینکه اخر هفته عقدشه و تو باید از فکرش بیرون بیای😞
- من باید باهاش حرف بزنم😭
-حرف بزنی که چی بشه؟😠 گیرم اصلا یک درصد با اصرار تو و ترحم بهت قبول کرد باهات ازدواج کنه ولی اسم این زندگی میشه؟😠اسم این عشق میشه؟😠 اون دیگه به تو تعلق نداره و بهتره دیگه فکر نکنی بهش
-مگه به همین سادگیه مامان😭
-ساده تر از اونی که فکرش رو بکنی😞
-مامان من روز و شبم رو با فکرش ساختم 😭
-همیشه ساختن سخته ولی خراب کردن راحت...باید خراب کنی کاخی که ازش ساختی رو 😔
.
دوست داشتم بمیرم😭...
بغض گلوم رو فشار میداد...سرم گیج میرفت...تمام بدنم میلرزید...به همه چیز لعنت میفرستادم..
رفتم تو اتاقم و فقط گریه میکردم...😣😭کلی حرف نگفته تو دلم مونده بود که بهش نزدم...فقط گریه میکردم...
وقتی حال چند لحظه پیش خودم و چند روز و چند هفته و چند ماه پیش خودم که یادم میومد دوست داشتم بمیرم...
اینکه چقدر #پاک دوستش داشتم 😔
دلم برای خودم میسوخت...
برای مجید #بدبختی که همه چیزش رو از دست داده😞
برای مجیدی که دیگه امیدی به زندگی نداره😢
.
گوشی رو برداشتم و بهش پیام دادم...📲
هر چی تو دلم بود نوشتم و
📲گفتم چه قدر نامردی کرده...
📲گفتم کارم روز و شب شده اشک و گریه اما تنها جوابش به من این بود که:
.
📲((سلام داداش..من از اولش به خانواده ها گفته بودم که هیچ چیز قطعی نیست ولی اینکه چطور به شما این موضوع رو رسوندن من نمیدونم...😐 خواهشا اینقدر ناراحتی نکنید که دل منم میشکنه...برام ارزوی خوشبختی کنید...نزارید بهترین روزهای زندگیم که همیشه منتظرش بودم به خاطر شما تو ناراحتی باشه))
.
.
چند روزی کارم شده بود ناراحتی و بغض و..😔
حوصله هیچ جا و هیچ کس رو نداشتم😞
دلم که میگرفت فقط میرفتم مزار شهدا و با شهدای گمنام درد ودل میکردم 😔
چند روزی دانشگاه نرفتم
به خانم اصغری هم گفتم حوصله ادامه پروژه رو ندارم و هرچی پرسید چی شده جوابی ندادم.
.
بالاخره روز پنجشنبه شد...😞💔
ادامه دارد..
🏴
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اگه واسه این چیزا رفراندوم نذاشتند پس ببند اون دهنو(:
صبــــح
آغاز همہ خوبۍهاست
و
تــــ🌸ـو نیز
بھترین
صبحِ دل_انگیـــــزی☺️
سلام ، صبحتون نیلوفری😍🤲🏻
🌸🌸🌸🌸🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 این فیلم ۵ دقیقهای یه نگاه دیگه به روایت دردناک از ماجرای اعتراض ساده چند فوتبالیسته
که بیشتر از ۶٠٠ هزار نفر انسان رو کشت!
تکان دهنده است.. ببینید حتما
#جهاد_تبیین
#جمهوری_اسلامی_حرم_است
#پیشنهاد_دانلود
بسم رب المهدی (عجل الله تعالی فرجه)☘️
📎 #رمانسرنوشت... ☕
گفتم که همین عشق نجاتم دهد اما...
حالا چه کسی میدهد از عشق ″نجاتم″(؟)
عشق خریدنی نیست، عشق فروختنی نیست، عشق یه کلمه نیست!
ما با عشق، زندگی میکنیم💚❤️
ان شاء الله رمان سرنوشت رو بعد از پایان رمان قبلی تقدیم نگاه های پر مهرتون میکنیم.
امیدوارم لذت ببرید..!
یاعلی
-- -- ---------‹ ❀ ›--------- -- --
ابرار
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے 🔴 قسمت #سی_هشت 🍃 . مامان که گوشی رو گذاشت پرسیدم: -کی بود ماما
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
🔴 قسمت #سی_نه🍃
.
بالاخره روز پنجشنبه شد...😞💔
روز عقد مینا...
روز عقد کسی که از بچگی تا الان فک میکردم قراره من کنارش روی اون سفره سفید بشینم 😔
کسی که همیشه فک میکردم قراره من اون تور سفید رو بعد بله گفتنش از صورتش بالا بزنم...
کسی که همیشه فکر میکردم دختر رویاهای منه و قراره ایندم با اون ساخته بشه 😔
همون مینایی که یک عمر هر کاری کردم برای رضایت دل اون بود..
ولی الان رضایت دلش رو یک نفر دیگه به دست اورده..
الان یک نفر دیگه کنارش روی اون سفره نشسته...
الان یک نفر دیگه بعد بله گفتن اون تور رو بالا میزنه 😔
الان یک نفر دیگه بعد عقدش میتونه دستهاش رو بگیره نه من 😭
همون دستهایی که تو بچگی اشکهای من رو پاک میکرد حالا باعث اشکام شده 😢
.
.
اولش گفتم نمیام و قرار هم نبود که اصلا برم
ولی بعد از اینکه مامان اینا رفتن دیدم که نمیتونم اصلا تو خونه بشینم...
انگار در و دیوار داشت من رو میخورد...
مرور این خاطرات داشت حالم رو بهم میزد...
باورم نمیشد😭
با خودم گفتم مجید #بی_عرضه..
پاشو برو با گوشهای خودت بشنو بله گفتنش رو تا باورت بشه 😔
پاشو برو بدبخت شدنت رو با چشمات ببین💔
پاشو برو با چشمات ببین که کی دستش رو تو دستاش میگیره...💍
برو با چشمات ببین که دیگه مینا مال توی بی عرضه نیست 😢
برو ببین تو لباس عروسش چقدر قشنگ شده 😭
پاشو برو...
یه عمر خونه نشستی چی شد؟
پاشدم و لباسم رو پوشیدم و به سمت خونه مامان بزرگ حرکت کردم
.
جلوی در چراغونی🎊💡 بود😔
وقتی وارد شدم یکهو انگار دنیا روی سرم خراب شد😭
دیدن اون حیاط...اون حوض...اون گلها 😔😔
خالم و شوهر خالم انتظار دیدن من رو نداشتن و کلی متعجب شدن 😧😧
شاید میترسیدن که کاری کنم و مجلس رو بهم بزنم...
ولی نمیدونستن من
❤دست و پا چلفتی❤تر از این حرفام😔
.
بزرگترها برای عقد رفتن توی خونه و چون جا کم بود یه عده تو حیاط موندن
رفتم گوشه ی حوض نشستم
صدای عاقد از تو میومد
زل زده بودم به رنگ ابی حوض و اینکه با چه عشقی اونروز که قرار بود برگردن این حوض رو رنگ زده بودم 😭
صدای عاقد از تو میومد...
💔دوشیزه خانم مینا
قلب من تند تند میزد😥
خاطرات کودکی و دوتایی دویدن هامون دور همین حوض یادم میومد😔
اونموقع مینا جواب ها رو با بله میداد و الانم میخواد بگه بله ولی این بله چقدر فرق داره 😔
.
صورتم رو اب زدم تا اشکام معلوم نشه😢
بعد از عقد با مامان و بابا رفتیم تا کادو رو بدیم.
با دامادی که اصلا نمیشناختمش و عروسی که کاملا میشناختمش احوالپرسی کردم و تبریک گفتم.
داماد بهم دست داد
میخواستم بهش بگم مراقبش باش 😔😔
ادامه دارد...
💞💞
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
🔴 قسمت #چهل🍃
.
.
بعد از عقد زدم بیرون و اونجا نموندم...😣
دلم میخواست فقط راه برم...
تو خیابون هر زوجی رو میدیم داغ دلم تازه میشد😭
هی تو ذهنم مرور میکردم که کجای کارم اشتباه بود 😔
تا نصف شب تو خیابونا قدم میزدم و آروم برا خودم گریه میکردم😢
رفتم خونه و تا چشمم به مامان خورد بی اختیار بغضم ترکید و گریم گرفت و مامانم هم شروع کرد به گریه کردن😭😭
از شدت ناراحتی تا صبح خوابم نمیگرفت و تا چشمم رو هم میبستم کابوس میدیم
کلافه ی کلافه بودم..
دیگه موندن تو این شهر و تحملش برام سخت بود
حوصله هیچ و هیچ کس رو نداشتم...حتی دانشگاه😞
تصمیم گرفتم مدتی تو خودم باشم
نماز صبحم رو خوندم و نامه ای نوشتم برای خونوادم که چند روزی میرم مسافرت...
کولم 🎒رو برداشتم و مقداری خرت و پرت و زدم بیرون...
نمیدونستم کجا میخوام برم...نمیدونستم چیکار میخوام کنم😕
به فکرم رسید بهترین جا برای خالی شدن کوهه⛰😕
جایی که حس میکنی به خدا خیلی نزدیکی😔
کم کم داشت طلوع افتاب میشد و زدم به دل کوه نزدیک شهرمون....
تا نزدیک ظهر راه رفتم و کاملا خسته بودم
که یه کلبه ای رو دیدم رفتم به سمتش که ببینم جایی برای استراحت هست یا نه.
دیدم یه امام زادست🕌✨
یه امام زاده تو دل کوه😍👌
یا الله گفتم و در رو باز کردم
کسی توش نبود...
جای خوبی بود برای خلوت کردن و سبک شدن😔
گریه میکردم و اشک میریختم
و از خدا میپرسیدم چرااااا😭
خدایا چرا من؟؟؟😭
مگه چه گناهی کردم 😢
مگه من حق کی رو خوردم 😔
.
سه روز همونجا بودم و روزه گرفتم 😔
سحر و افطارم شده بود کیک و کلوچه ای که همراهم اورده بودم🍘
شب سوم داشتم باز با خدا گلگی میکردم و میپرسیدم چرا؟؟؟😞
💤✨💤✨💤✨
نمیدونم تو خواب بودم یا بیداری.
ولی دیدم در بازشد و پیرمردی اومد تو
بدون توجه به من رفت سمت قرآن✨ روی تاقچه.
یه صفحه ای رو باز کرد و گذاشت جلوم و گفت:
.
_جوون..خدا جوابت رو داده.. بخون.. اینقدر نا امید نباش....اینجا اومدی که چی؟؟برو زندگیت رو #بساز....فردا اومدم نباید اینجا باشی
و رفت..
✨💤✨💤✨
به خودم اومدم و دیدم قرآن جلوم بازه
سوره ی بقره بود...✨📖
توی اون صفحه آیه ها رو تک تک معنیشون رو خوندن...
تا رسیدم به ایه ۲۱۶
به آیه ی :
✨« کتِبَ عَلَیکمُ الْقِتَالُ وَهُوَ کرْهٌ لَّکمْ وَعَسَی أَن تَکرَهُواْ شَیئًا وَهُوَ خَیرٌ لَّکمْ وَعَسَی أَن تُحِبُّواْ شَیئًا وَهُوَ شَرٌّ لَّکمْ وَاللّهُ یعْلَمُ وَأَنتُمْ لاَ تَعْلَمُونَ
بر شما کارزار نوشته شد و حال آنکه برای شما ناخوشایند است و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما #بهتر است و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما #بدتر است و #خدا می داند و #شما نمی دانید.».✨
ادامه دارد...
💞💞
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
🔴 قسمت #چهل_ویک🍃
.
خدا میداند و شما نمیدانید😢
خیلی به فکر فرو رفتم😔 اصن یه جور دیگه ای شدم
انگار یه نور امیدی ته دلم روشن شد
یه حس عجیبی بود
حس اینکه #صاحب داری
حس اینکه توی این دنیای شلوغ #تنهانیستی...
حس اینکه توی این ناملایملایت یکی #حواسش_بهت_است.
صبح 🏙 بعد از نماز وسایلم رو جمع کردم و به سمت شهر حرکت کردم... 🎒🚶
تصمیم گرفتم که اینقدر #قوی بشم😇💪 که هیچ چیزی نتونه من رو زمین بزنه
با ضعیف بودن من فقط اونایی که زمینم زدن از تصمیمشون مطمئن تر میشن😐👌
هنوز ته دلم ناراحتی بود ولی...
نمیخواستم تو خونه نشون بدم.😎👌
نمیخواستم پدر ومادرم بیشتر از این غصه ی من رو بخورن و پیر بشن😔
نمیخواستم منی که مینا رو از دست دادم حالا با غصه پدر و مادرم رو از دست بدم😕
روز بعد شد و سمت دانشگاه حرکت کردم...
هرچی بود بهتر از خونه نشستن و غصه خوردن بود😊👌
رفتم سمت آزمایشگاه و دیدم درش نیم بازه...
اروم در زدم و باز کردم و دیدم زینب سخت مشغول کاره و متوجه اومدنم نشد📿⚗
راستش اصلا حوصله توضیح دادن ماجرا به زینب رو نداشتم😕
فرم مسابقه رو که روی میز ازمایشگاه دیدم یهو دلم لرزید...😨
که با چه امیدی پرش کرده بودم😔😥
که لیاقتم رو به #مینا نشون بدم😑
داشت این افکار تو ذهنم رژه میرفت که به خودم اومدم و گفتم... قوی باش مجید😊💪...
زینب از ته ازمایشگاه من رو دید و مقنعش رو درست کرد و جلو اومد
-سلام...اااااا...شما کی تشریف اوردین...فک کردم امروز هم نمیاین...خوب شد اومدین...امروز خیلی کارمون سنگینه..
-سلام...چند دیقه ای میشه که اومدم
بدون هیچ حرف دیگه ای رفتم به نمونه ها سر زدم
زینبم پشت سرم اومد که توضیح بده این چند روز چیکار کرده
با بی حوصلگی حرفاش رو گوش میدادم و سر تکون دادم...🙁
یه نمونه رو که از قالب در میاوردم افتاد و شکست...😣
-ببخشید...اصلا حواسم نبود😔
-اشکال نداره...از این چند تا داریم..خودتون که طوری نشدید؟
-نه...بازم شرمنده😔
-آقای مهدوی؟
-بله؟
-چیزی شده؟😟
-نه چطور
-اخه یه جوری هستید
-چجوری؟
-مثل همیشه نیستید...ببخشیدا فضولی میکنم ولی تو خودتونید و انگار فکرتون مشغوله😕
-راستش...هیچی ولش کنین😞
-هر طور راحتید...قصد فضولی نداشتم
-نه...این چه حرفیه...راستش همه چیز تموم شد 😔
-یعنی چی 😦مسابقه کنسل شد؟😱😨
-نه نه...بحث مسابقه نیست.ماجرای خودم رو عرض میکنم...یادتونه گفته بودم😞
-بله بله...درباره دختر خالتون...خب چی شد؟😟
-چند روز پیش عقدش بود 😭😞
ادامه دارد...
💞 💞
#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
🔴 قسمت #چهل_ودو🍃
-چند روز پیش عقدش بود 😭😞
-راست میگید😧چرا اخه.. چی شد یهویی😕
-خودمم نمیدونم...یهو زنگ زدن و گفتن اخر هفته عقدشه وهمین 😔😑
-واییییی...واقعا متاسفم 😞حالا خودتونو ناراحت نکنید...حتما قسمتتون نبوده
-بله...فعلا تنها چیزی که من شکست خورده ی بدبخت رو آروم میکنه همین چیزاست 😞
-شما شکست خورده نیستید...اینو نگید
-چرا اتفاقا...شکست خوردم و بدجوری هم شکست خوردم...😞من رویاهام رو باختم...😢من آرزوهام رو باختم...من کسی رو که بهش علاقه داشتم رو باختم...من زندگیم رو باختم...اگه من شکست خورده نیتم پس کی شکست خوردست؟😢
-نه...اینجور نیست...بیاید از یه منظر دیگه نگاه کنید...میدونم که الان هرچیزی بگم نمیتونه شما رو اروم کنه..😕ببخشید اینطور میگم اما اینجوری فکر کنید که شما یه نفر رو از دست دادید که زیاد براش مهم نبودید ولی اون خانم کسی رو از دست دادن که بی ریا عاشقش بود و بهش علاقه داشت....حالا شما بگید کدومتون چیز با ارزش تری از دست دادید؟ شما یا اون خانم؟😐
-ممنون که میخواید دلداری بدید ولی خودم میدونم که چه آدم دست و پا چلفتی و به درد نخوری هستم..😞
-من دارم حقیقت رو میگم...نباید اینجور فکر کنید...😐پسری مثل شما باید ارزوی هر دختری باشه...
تو جامعه ای که پسرها با نگاهاشون ادم رو میخورن شما سرتون همیشه پایینه...👌
وقتی همه فکر سیگار و قلیون بعد کلاسن شما دنبال کارهای علمی یا فرهنگی هستین...👌
وقتی توی کلاس همه فکر تیکه انداختن و اذیت کردن و خودنمایی هستن شما سرتون پایینه...این چیزا کم چیزیه؟؟😳😐
-شاید اشتباه من همین کاراست...😒اگه مثل اونا بودم شاید اینقدر بی عرضه نبودم😞
-بی عرضه بودن و نبودنتون رو #خودتون مشخص میکنین نه کس دیگه... 😐من مطمئنم اون خانم نظرش از اول روی اون شخص بود و اگه به شما بی عرضه یا دست و پا چلفتی یا هرچی گفته برای نجات خودش از زیر حرف مردم بوده...ولی الان شما با این حالتون دارید حرفهای اونها رو تایید میکنید...😕اگه میخواید تایید بشه حرفاش تو فامیلتون خب ادامه بدید...ولی اگه میخواید خودتون رو ثابت کنید باید بیخیال باشید...ببخشید اگه زیاد حرف زدم و سرتون رو درد آوردم
.
اونشب بعد دانشگاه حرفای زینب تو ذهنم مرور میشد...💭
برام عجیب بود...😳☹️
کارهایی که میکردم تا مینا من رو ببینه و خوشش بیاد...🙄
مثل مذهبی شدنم و غیره رو زینب مو به مو #دیده بود و #درک کرده بود...🤔
برعکس مینا که حتی اشاره ای هم بهشون نکرد...😑
زینب اولین نفری بود که این کارهای من رو تحسین میکرد...☝️
نمیدونم... 😕
بهتره بهش فکر نکنم...بهتره باز رویا نسازم... .
ادامه دارد...
💞 💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥😎دوربیــن مخفــی🎥😎
❌ مردمان خوب کم نداریم....
فقط، انقدر غرق در مشکلاتیم که کمتر میتونیم زیبایی ملتمونو ببینیم😊🥰
☘یکم روحمونو جلا بدیم با دیدن این صحنهها👆🏻
#دوربیـن_مخفی_وطنی🇮🇷😍