فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حالا چی بپوشم رو از الان شروع کرده 😅😍
😂😂😂
ابرار
📚 ☘️☕ ☕☘️☕☘️ ☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕ ☕☘️☕☘️ ☘️☕ 📚 #part_83 📎 #رمانسرنوشت...
احمدرضا مشیری:
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_84
📎 #رمانسرنوشت... ☕
_حماقت کردی سبحان!
از جام بلند شدم و رفتم پرده پنجره هارو کشیدم، آروم نگاهمو داخل خونه چرخوندم.
میثم چجوری از اینجا خبر داره؟
رفتم و با دقت درز های خونه رو نگاه کردم.
سبحان: دنبال چی میگردی؟
_نمیدونم..!
سبحان: نمیدونی؟
_دنبال دروربین، شنود یا هر چیزی مثل اینا!
سبحان: حالا چی میشه؟
_از من هیچ سوالی نپرس، چرا با من مشورت نکردی؟
سبحان: فکر نکن از کارم پشیمونم، اتفاقا فکر میکنم بهترین کار رو کردم.
دست و پامو گم کرده بودم.
(از زبان مائده↓)
بعد از خوندن نماز از اتاق رفتم بیرون..!
آروم از پله ها رفتم پایین!
سه ساعتی میشد که از میثم خبری نبود.
توی اتاق کلی گریه کردم.
زیر چشمام یکم پوف کرده بود.
محمد آروم از جلوم رد شد.
هنوز دو تا پله مونده بود تا برسم پایین..!
محمد برگشت سمت من و روی پله اخری وایستاد.
به چشمام خیره شده بود.
محمد: گریه کردی؟
با دستم چشممو مالیدم و به نشانه تأیید سرمو تکون دادم.
محمد از مچ دستم گرفت و منو از پله ها برد بالا..!
حواسش بود که سبحان نیاد اینطرف!
_چیه؟
محمد: تصمیمو گرفتم.
_در مورد؟
محمد: فردا بریم محضر، مقدمات طلاقمون رو حاضر کنیم.
_داری از ته دل میزنی این حرف رو؟
محمد: به نظرت میتونم از ته دل بزنم!
خواستم برم پایین که دستشو آورد جلوم!
_چیه؟
محمد: جوابمو ندادی!
برگشتم و به صورتش خیره شدم.
_منم تصمیممو گرفتم.
محمد: خب!
_از هم جدا نمیشیم.
محمد: چی داری میگی؟
_میخوام برم به پلیس خبر بدم، به قول تو تا الان هم که صبر کردیم خیلی زیاده..!
از پله ها رفتم پایین..!
سبحان روی مبل نشسته بود.
با صدای زنگ گوشیم هم محمد و هم سبحان بهم خیره شدند.
محمد: بده من جواب بدم.
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_85
📎 #رمانسرنوشت... ☕
گوشی مو برداشتم، به شماره نگاه کردم.
میثم نبود.
_اون نیست.
محمد: پس کیه؟
دستمو به نشانه ساکت گرفتم بالا.
جواب دادم.
_بله؟
یه اقایی بود.
ناشناس: خانم قدیری؟
با صدای لرزونی گفتم:
_بله بفرمایید؟
ناشناس: مائده قدیری؟
_بله..!
ناشناس: سرگرد غلامی هستم به جا اوردید؟
_بله بله، مشکلی پیش اومده؟
محمد و سبحان با کنجکاوی داشتند نگاهم میکردند.
سرگرد غلامی: من الان از بیمارستان باهاتون تماس میگیرم، الان کجا هستید شما؟
_بیمارستان، من خونه ام چطور؟
سرگرد غلامی: لطف کنید همین الان با همسرتون بیاید به آدرس این بیمارستانی که میگم.
_چیزی شده؟
سرگرد غلامی: بیاید اینجا توضیح میدم بهتون.!
بعد از گرفتن آدرس تماس رو قطع کردم.
محمد: کی بود چی شد؟
_سرگرد غلامی بود.
محمد: سرگرد غلامی؟ چی میگفت؟
_گفت بیام بیمارستان!
محمد: بیمارستان برای چی؟
_محمد بدو حاضر شو بریم.
محمد: چرا درست توضیح نمیدی چی شده؟
_نمیدونم گفت فقط بیا بیمارستان!
محمد: من حاضرم..!
سبحان: سرگرد غلامی کیه؟
با سرعت از پله ها رفتم بالا!
رفتم داخل اتاقمو و لباسمو عوض کردم.
چادرمو خیلی سریع سرم کردم و از اتاق رفتم بیرون!
از پله ها رفتم پایین که دیدم سبحان هم آماده شده.
_تو چرا شال و کلاه کردی؟
سبحان: خب منم میام.
_لازم نکرده، همینجا بمون ما زود برمیگردیم.
محمد: نه پیشمون باشه بهتره..!
_من نمیدونم، فقط سریع بیاید.
رفتیم داخل پارکینگ و سوار ماشین شدیم.
ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم سمت آدرس بیمارستان!
یعنی چه اتفاقی افتاده؟
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_86
📎 #رمانسرنوشت... ☕
یعنی چه اتفاقی افتاده؟
محمد: آرومتر برو...
به نشانه باشه سرمو تکون دادم.
بعد از کل کل کردن با نگهبان بیمارستان ماشین رو بردم داخل پارکینگ.
بدو بدو رفتم سمت راهرو بیمارستان!
محمد و سبحان هم پشت سرم داشتند میاومدند.
با دیدن سرگرد غلامی انتهای راهرو رفتم سمتش..!
بعد از محمد سلام کردم.
سرگرد غلامی: سلام، گفتید میثم قرار بود با شما ازدواج کنه؟
_بله، چیزی شده؟
سرگرد غلامی: برید طبقه بالا، مادرتون اونجاست..!
_مادرم؟
چشمام برق عجیبی زد.
بدو بدو از پله ها رفتم بالا!
به اتاق شیشه ای روبروم خیره شدم.
مامان روی تخت بیمارستان بستری بود.
در اتاق رو باز کردم و آهسته وارد شدم.
از خوشحالی اشکام در اومده بود.
_مامان؟
مامان برگشت و نگاهشو دوخت به من، اونم مثل من خوشحال بود.
مامان: عزیزم.
رفتم و محکم بغلش کردم.
_مامان خیلی دلم برات تنگ شده بود، چی شده چرا بستری شدی؟
مامان: چیزی نیست نترس، گفتند ضعیف شدم باید یه روز یا چند ساعت اینجا بمونم.
از بغل مامان جدا شدم و بهش نگاه کردم.
مامان: چرا زیر چشمات پوف کرده؟
_چیزی نیست!
مامان: بی تابی کردی؟
دوباره بغلش کردم و گفتم:
_دیکه هیچوقت از پیشمون نرو.
مامان: باشه دخترم.
با ورود سبحان و محمد داخل اتاق از بغل مامان جدا شدم.
مامان نگاهی به چشمای سبحان کرد و گفت:
-مثل اینکه تو اصلا گریه نکردی؟
سبحان: مرد که گریه نمیکنه، مرد باید دنبال حل مشکل باشه!
محمد: حالتون خوبه؟
مامان: خوبم محمد، دستت درد نکنه!
محمد: برای چی؟
مامان: وقتی من نبودم حواست به اینا بود.
محمد: نه کاری نکردم.
_دستت درد نکنه مامان حالا ما شدیم اینا؟
با اشاره محمد از اتاق رفتم بیرون!
محمد: سرگرد چرا چیزی در مورد میثم نگفت؟
_نمیدونم!
محمد: فکر کنم هنوز دستگیرش نکردند.
_چیکار کنیم؟
محمد: من آروم و قرار ندارم، باید برم ازش بپرسم.
_منم میام.
آروم از پله ها رفتیم پایین!
نگاهمون افتاد به سرگرد غلامی که داشت با همکارش صحبت میکرد.
محمد: ببخشید جناب سرگرد؟
سرگرد: بله؟
محمد: میثم؟ میثم چی شد؟
سرگرد: اگه احوال پرسی با مادرتون تموم شد بیاید باید بریم اداره!
محمد: میشه بگید چی شده؟
سرگرد: تو راه براتون توضیح میدم، بفرمایید.
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕
سوار اتوبوس شدم و دیدم یک دختر خانم خوش صورت و خوشگل نشسته و شالش روی شونه هاشه، آروم رفتم کنارش نشستم بعد از چند دقیقه گفتم دختر خشگلم شالت افتاده پایین ها!!!
دختر خیلی سرد گفت میدونم
گفتم خب نمیخوای درستش کنی؟ فورا گفت نه
گفتم خب موهاتو گردنتو داره نامحرم میبینه، نگاه کن اون پسرای جوون چشماشونو ازتو برنمیدارن دارن از نگاه کردن به تو لذت میبرن، هم تو هم اونا دارین گناه میکنین فدات شم!
هنوز نزدیک حرم امام رضاییم ها!!!
دختر برگشت به من نگاه کرد منتظر بودم هرلحظه شروع کنه به فحاشی و دعوا، اما یهو زد زیر گریه سرشو گذاشت رو شونم و با گریه گفت آخه شما
چی میدونید از زندگی من؟!
صبح تاشب دوشیفت مثل سگ کار میکنم نمیتونم زندگی کنم پدرو مادرم هر دوتا مریضن، پدرم نمیتونه کار کنه و خرج خونه و درمان اونا افتاده گردن منه بدبخت! نه خواهر دارم نه برادر، دیگه نمیتونم بریدم.
۲۱ سالمه ولی مثل ۵۰ ساله ها شدم!
به دختر گفتم عزیزم تو سختی های زندگی به خدا توکل کن برو پیش امام رضا ع بگو به خاطر تو حجابمو درست میکنم، تو هم این خواسته ی منو برآورده کن.
دختر گفت به خدا روم نمیشه چند ساله حرم نرفتم.
همون لحظه یک خانم مانتویی متشخص و موجه سوار اتوبوس شد و روبروی ما نشست.
دختر گفت همون اطراف حرم دو جا فروشندگی میکنم ولی آخرماه کلا پنج شش میلیون بیشتر دستمو نمیگیره واقعاً خسته شدم.
گفتم با امام رضا معامله میکنی یانه؟ با چشمای پر از اشک گفت آره. همینجا جلوی شما به امام رضا ع قول میدم حجابمو درست کنم ایشونم به زندگی سامان بده، الانم میشه شما شالمو برام ببندین؟
منم مشغول بستن شال شدم که یک دختر خانم محجبه همسن خودش اومد جلو و یک گیره ی خوشگل بهش داد و گفت اینم هدیه ی من به شما به خاطر محجبه شدنت.
شالو که بستم، گفت میشه یک عکس ازم بگیری ببینم چطور شدم؟
ازش عکس گرفتم همونطور که نگاه میکرد اون خانم مانتویی گفت دختر گلم اسمت چیه؟ دختر گفت عاطفه
گفت عاطفه جان من پزشکم و منشی مطبم حامله است و دیگه نمیخواد بیاد سرکار. دنبال یک منشی خوبی مثل خودت میگردم بامن کار میکنی؟
دختر همونطور که چشماش پر از ذوق و خوشحالی بود گفت ولی منکه بلد نیستم
خانم گفت اشکال نداره یاد میگیری حقوقتم از ۸ تومان شروع میشه کار که یاد گرفتی تا ۱۰ تومان هم زیاد میشه قبول؟
دختر همونطور که بی اختیار میخندید گفت قبول
برگشت سمت من و محکم بغلم کرد و گفت خدایا شکرت امام رضا ع دمت گرم.
همه خانم های داخل اتوبوس درحال تماشای اون بودن و خوشحال.
من یک کیسه پلاستیکی دستم بود دادم بهش گفت این چیه؟ گفتم این غذای امام رضاست.
من خادمم و این ناهار امروزم بود هرهفته میبرم با پسرم و آقامون میخوریم این هفته روزی شما بود.
دوباره زد زیر گریه ولی از خوشحالی بود نمیدونست چی بگه فقط تشکر میکرد
منکه رسیدم به مقصد و باید پیاده میشدم به سرعت گوشیش رو بیرون آورد و گفت میشه یک سلفی باهم بگیریم؟
عکس گرفتیم و شماره منو گرفت و پیاده شدم...
دیدم همه جا بر در و دیوار حریمت
جایی ننوشته است گنهکار نیاید💔
خاطره زیبایِ یکی از خادمان حرم امام رضا ع در تاریخ ۹ آذر ۱۴۰۱
💝✋😔
"روزمکالمه رایگان استان خوزستان"
هدیه یک روز مکالمه رایگان درون شبکه همراه اول ویژه مشترکین استان خوزستان
فقط امروز 23 آذر
فعالسازی از طریق
*10*4*2#
هدایت شده از اخلاق و احکام 🇵🇸 🇮🇷 🇱🇧
💠 راه رسیدنبه امام زمان(عج) چیست؟
✍ از محضر علامه طباطبایی سؤال شد که: راه رسیدن به امام زمان (عج) چیست؟
ایشان در پاسخ فرمودند: امام زمان (عج) خودشان فرمودند: شما خوب باشید، ما خودمان شما را پیدا می کنیم.
📚 کتاب در مسیر بندگی
#کانال_اخلاق_واحکام
https://eitaa.com/joinchat/2757820437C0b24876819
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
ابرار
📚 ☘️☕ ☕☘️☕☘️ ☘️☕☘️☕☘️☕ ☘️☕☘️☕☘️☕ ☕☘️☕☘️ ☘️☕ 📚 #part_86 📎 #رمانسرنوشت..
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_87
📎 #رمانسرنوشت... ☕
دنبال سرگرد از بیمارستان رفتیم بیرون!
سوار ماشین سرگرد شدیم و حرکت کردیم.
محمد جلو، کنار سرگرد نشسته بود و من عقب!
محمد: الان میتونید بگید؟
سرگرد: میثم الان توی اداره است.
محمد: دستگیرش کردید؟
سرگرد: نه!
محمد: سرگرد چرا بی سوالیش میکنید؟
سرگرد: خودش اومد، خودشو معرفی کرد، هم به عنوان آدم ربا، هم به عنوان قاتل!
_خودش خودشو معرفی کرد؟
سرگرد: بله!
محمد: برای چی باید همچین کاری بکنه؟
سرگرد: مجرمی که خودشو معرفی کنه کم نیست، جای تعجب نداره!
محمد: ولی باید حتما یه دلیل داشته باشه دیگه!
سرگرد: اونکه صد البته، الان میریم اگاهی، اگه دوست داشتید خودتون ازش بپرسید.
تکیه دادم به صندلی!
اون چرا باید خودشو معرفی کنه؟
رسیدیم..!
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل اداره..؛
سرگرد: شما همینجا منتظر بمونید.
محمد به نشانه تایید سرشو تکون داد.
روی صندلی های کنار راهرو نشستیم.
هر چند ثانیه یه مجرم می آوردند و میبردند.
به سمت چپ نگاه کردم.
میثم رو آوردند.
یه لباس آبی راه راه تنش بود، که به نظر میرسید مال آگاهیه، به دستش هم دستبند زده بودند.
با نام زدم به پای محمد که اینطرف رو نگاه کنه.
از جامون بلند شدیم.
میثم نه شاد بود نه غمگین، حالت متعادلی داشت.
جلوی ما وایستاد.
محمد: دیگه رسیدی به ته خط..!
میثم سرشو انداخت پایین!
محمد:حرفی برای گفتن داری؟
میثم: ببخشید..؛
محمد: همین؟
بغض توی گلوی محمد رو حس کردم.
محمد: زندگی یه نفر رو گرفتی، زندگی یه خونواده رو خراب کردی..! فقط همین؟ ببخشید؟
میثم: مثل اینکه یادتون رفته زندگی منم خراب شده، ولی اشکالی نداره، دیگه تموم شده، حکم اعدام رو که بهم بدن، راحت میشم.
محمد: حکم اعدام رو که بهت بدن تازه بدبختیات شروع میشه..!
میثم: نمیخوای بدونی برای چی خودمو معرفی کردم.
محمد جوابی نداد.
میثم صورتشو چرخوند به سمت من..!
میثم: هم توی اتاقت، هم توی گوشیت، شنود کار گذاشتم، صدای گریه هات خیلی عذابم داد، همونجا بود که طعم عذاب رو چشیدم، انگار داشتند آتیشم میزدند، هرچقدر خواستم شنود رو قطع کنم ولی نمیتونستم، اصلا نمیتونستم حرکت کنم..!
رفتم عقب و نگاهمو ازش گرفتم.
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_88
📎 #رمانسرنوشت... ☕
محمد: دلم میخواست الان اینجا نبودی و می افتادی دست خودم، زنده ات نمیذاشتم.
میثم: اگه میخوای کارمو تموم کنی حرفی ندارم، همینجا خفه ام کن.
محمد: تو خیلی وقته مُردی، خیلی وقته توی این کارات خفه شدی!
میثم: خداحافظ، برای همیشه..!
یه قطره اشک از توی چشم میثم چکید روی آستینش!
مأمورا میثم رو بردند.
نگاهمو دوختم به رفتن میثم.
تک تک قدم هاش رو به خاطر سپردم.
حتی توی این موقعیت هم غرورشو از دست نداد.
محمد: بیا بریم داخل اتاق سرگرد.
_من حالم خوب نیست، خودت برو اگه کاری بود من رو هم صدا نکن.
محمد: براش اعدام نمیبرن!
_از کجا میدونی؟
محمد: به احتمال زیاد حبس ابده، برای اینکه خودش، خودشو معرفی کرده!
_الان خوشحال باشم یا ناراحت؟
محمد: خودمم نمیدونم، از یه نظر خیلی ناراحتم، از یه نظر هم خوشحالم..!
با محمد رفتم داخل اتاق سرگرد.
سرگرد: دو تا شنود کار گذاشته بود، یکیش داخل اتاقتون که از کار افتاده، چون روش آب ریخته شده، دومی داخل گوشیتون!
با اشاره سرگرد گوشیمو دادم بهش!
سرگرد قاب گوشیمو برداشت جای سیمکارت رو باز کرد.
یه شنود کوچیک اونجا بود.
_دادگاهش کی هست؟
سرگرد: معلوم نیست، موقع دادگاه، احضاریه میاد براتون!
بعد از پر کردن فرم از اتاق رفتیم بیرون..!
با محمد از اداره رفتیم بیرون و یه تاکسی گرفتیم تا بریم بیمارستان.
محمد: باورت میشه هنوز نرفتیم خونه خودمون؟
_اگه این اتفاق هارو باورم بشه، اونم باورم میشه!
محمد: از دست من عصبانی نیستی؟
_برای چی؟
محمد: مثلا تو دلت بهم لعن و نفرین نمیفرستی؟ نمیگی اینو نگا، چه بیخیاله، اصلا انگار نه انگار ما باید بریم خونه خودمون!
_نه بابا!
محمد: یه سوال؟
_چی؟
محمد: تا حالا تو دلت بهم فحش دادی؟
_اوه، هزار بار.
محمد: چی گفتی؟
_بشمارم الان؟
محمد: آره، اگه قابل شمارشه!
_احمق، نفهم، پورو، بدرد نخور، پورو رو دوبار گفتم..!
محمد: همین؟
_حالا تو..!
محمد: من چی؟
_تو چی میگفتی به من؟
محمد: من؟ میگفتم، چه دختر خوبیه، از هر انگشتش یه هنر میباره، چقدر مهربون، چقدر مسئولیت پذیر، چقدر استوار، چقدر...
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است