فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از استغفار خسته نشید!
استاد عالی
#امام_زمان
#فاطمیه
7.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♨️صفآرایی خودجوش مردمی درمقابل کشفحجابهای سازماندهیشده
📍درهنگام امربهمعروف و نهیازمنکر یا #تذکر_لسانی با زبان خوش، اگر طرف مقابل اقدام به فحاشی و فیلمبرداری کرد واکنش ما چگونه باشد؟👌
13.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از یمن تا به شام معلوم است
هر چه دعواست، پای نام علیست . . .
💝🌺
#رمان_دل_آرام
#فصل_اول
#جا_افتاده
#قسمت_اول
به چه روزی افتاده ای مرد!
فکر کن! زیر این آسمان، بدبخت تر از تو هم آدمی هست؟
کاش خیلی زودتر از این ها مرده بودی.
بعد از این همه سال هنوز نمی توانی خودت را جمع کنی؟ یک لباس مناسب نداری که لااقل از این باد حفاظتت کند. این قدر بی توفیق شده ای که حتی نمی توانی داخل مسجد شوی.
می دانی چند شب چهارشنبه است که اینجا می آیی ولی هنوز نتوانسته ای از این دکّه جلوتر بروی؟
چرا به این روز افتاده ای؟ چرا باید این طور زندگی کنی؟ در اوج جوانی اینقدر مسکین شده ای که نمی توانی حتی نان خودت را در آوری.
این سرفه های مکرّر هم که بند آمدنی نیست. باز هم خون.
مگر تو چقدر خون در بدن داری که هر دقیقه این قدر بیرون می ریزد؟
بی خود دست هایت را به هم می مالی. هوا سردتر از این حرف هاست. چای را چرا روی زمین می ریزی؟ نمی توانی حتی لیوان چای را در دستانت نگه داری.
تو که نمی توانی برای خودت لباس تهیّه کنی، لباست را هم از آن ها گدایی کن. چرا خجالت می کشی؟ تقدیر تو این است که در فقر و بیماری باشی.
تو را که به مسجد راه نمی دهند، اینجا چه می کنی؟
چهل شب چهارشنبه است که به اینجا آمده ای بلکه فرجی شود.
چهل شب چهار شنبه است که از این دکّه سوت و کور، هی مسجد را می پایی و منتظر می مانی، بلکه فرجی شود. الان چند ساعت است که اینجا نشسته ای مرد؟ اَه باز هم این خون لعنتی.
چقدر هوا سرد است! سرما در چهار ستون بدنت نفوذ کرده. اگر کسی اینجا بود و به هم خوردن این دندان ها را می دید، دلش به حالت می سوخت.
پس کجاست، نجات بخش تو؟
- کجاست منجی همه؟ کجاست طبیب بیماران؟
خوشت آمد؟ این هم جوابت، فقط انعکاس صدای فریادت بود که در این اتاقک خالی پیچید و به خودت برگشت.
آرام باش مرد! چقدر کم طاقت شده ای! مگر خودت همیشه نمی گفتی در هر شرایطی می توان دلخوشی داشت و از زندگی لذت برد؟
امّا آیا تا به حال هیچ کس را به حال و روز خودت دیده ای؟
سرمای موزی این باد کم نبود باران هم به آن اضافه شد. ببار. تو هم ببار. به حال دل بیچاره من ببار تا ببینی عاقبت این بدبخت شوریده و از همه جا مانده به کجا می کشد. تو هم با من لج کن آسمان.
اگر فکر می کنی در این سرما با بارش تو، من سینه پهلو می کنم و ناراحت می شوم، سخت در اشتباهی!
آخرش این است، فردا که موقع نماز صبح مردم جسد یخ زده و بیجان مرا پیدا می کنند؛ هیچ کس نمی فهمد که من در این گوشه چه کشیده ام. چقدر گریسته ام. هق هق و فریاد زده ام.
ببار که نمی دانی مرحمی شده ای بر آتش این دل. ببار؛ که اشک های جاری روی صورت را پنهان می کنی. ببار تا ناکسان نگویند زیر فشار زندگی کمرش خم شده و گریه می کند. هیچ کس، هیچ کس تا به حال گریه تو را ندیده است، جز یک نفر فقط یک نفر چشم های خیس تو را دیده است. امشب که برای چندمین و چندمین بار تو را، حتی به خانه شان راه ندادند، یک نفر، چشم های خیس تو را دید و همراه با تو گریست. امشب که برای چندمین بار درب خانه آن ها را کوبیدی، برادرش در را گشود.
- مثل این که اگر تو هر شب درب این خانه را نزنی و جواب منفی نشنوی، خوابت نمی برد. چیزی نگفتی. تو با او کاری نداشتی. به درون رفته و با پدر جلوی در آمده بود. پدر کوتاه تر از تو و موهایش به سفیدی نشسته بود. نتوانستی، نگاهش کنی. چشم به زمین دوختی و سلام کردی. به نرمی جواب داد:
- باز هم تویی پسرم؟
معلوم بود که از ته دل نمی گوید. اگر او تو را پسرش می دانست در این چند سال که آنقدر به آنجا رفته بودی، حداقل یک بار تو را به خانه اش دعوت می کرد.
نفست بند آمده بود. برای یک لحظه نتوانستی آب گلو را فرو دهی. سرفه سختی کردی و مقدار بیشتری از همیشه خلط خونی از گلویت بیرون ریخت و درست مقابل او روی زمین افتاد. ابتدا به خون و بعد به تو نگاه کرد و گفت: تو را به خدا خودت بگو. اگر آدمی مثل تو به خواستگاری دختر تو آمده بود چه می کردی؟
اشک در چشم هایت حلقه زد. اما نگذاشتی حتی یک قطره آن هم بچکد. سعی کردی به خودت مسلّط شوی، تمام حواس و قوایت را در چشم هایش متمرکز کردی: من... من
هنوز حرفت را نزده بودی که به میانه حرفت دوید:
برای دخترم خواستگار خوبی آمده، بیا و آقایی کن و دیگر در این خانه را نزن که اگر داماد بفهمد تو خواستگار او بوده ای پشیمان می شود.
انگار آسمان روی سرت فرو ریخت. مرد با ترس نیم نگاهی به اطراف انداخت و به سرعت همراه با پسرش داخل خانه شد و در را به روی پاشنه چرخاند.
آسمان برقی زد و دیوار خانه دختر را روشن کرد؛ همان جایی که برای اوّلین بار او را دیده بودی.
تنها یک لحظه نگاهت به نگاهش گره خورد. شرم روی صورت دختر نشست و به سرعت از مقابل تو پنهان شد.
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_اول #جا_افتاده #قسمت_اول به چه روزی افتاده ای مرد! فکر کن! زیر این آسمان، بدبخت
#رمان_دل_آرام
#فصل_اول
#جا_افتاده
#قسمت_دوم
آسمان دوباره برقی زد و دیوار روبرو را روشن کرد. با خود فکر کردی فاصله بین تو و او عمیق تر از این دیوار است، ناگهان متوجّه سایه ای شدی که به پشت دیوار خزیده بود. سایه، قامت پر از حیاو شرم دختری بود که پشت ارسی(1) ایستاده بود. سایه نزدیک و نزدیک تر شد و مقابل تو پشت میله های آهنی ایستاد. بغضی که به گلویت چنگ زده بود، با تلاقی نگاهت با نگاه معصومانه او شکست و اشک روی صورتت جاری شد. هوا تاریک گشت و باران روی صورتت سرازیر شد. نمی توانستی قدم از قدم برداری. روبرویت دختری ایستاده بود که سال ها دلباخته او بودی. برای خودش خانمی شده بود. نگاهش مثل روز پاک و معصوم بود. انگار حرفی برای گفتن داشت. دیگر نتوانستی نگاهش کنی. شاید او هم همراه با تو می گریست. همه چیز را فهمیده بودی. دیگر نمی توانستی آنجا بمانی. فقط دویدی. خود را به اینجا انداختی و مدت ها گریستی و گریستی. حالا منتظری، چشم به راه کسی که چهل شب چهارشنبه برای دیدن او به اینجا آمده ای. اما هنوز نتوانسته ای حتی وارد مسجدی شوی که وعده گاه اوست. وقتی سرفه می کنی آنقدر خون بالا می آوری که از لباست گرفته تا مسجد را آلوده می کنی. مثل اینکه یک نفر می آید. از لباسش پیداست از بادیه نشینانی است که گاه به آن ها سر می زنی. عجب شانس بدی داری.
همین ته مانده چای را هم باید به او تعارف کنی.
روبرویت داخل همین دکّه خالی می نشیند.
- سلام بر حسین رحیم
انگار تو را می شناسد؟ به او آب می دهی و می پرسی: اهل کدام قبیله ای؟
می گوید: اهل بعضی از آنها.
سرفه شدیدی می کنی و ادامه می دهی:
من همه قبایل را می شناسم. اهل کدام قبیله ای؟
جواب نمی دهد. از اینکه درست خودش را معرفی نمی کند، حوصله ات سر می رود. اما صورت زیبا و دلنشینش، مانع می شود که احساس نارضایتی ات را ابراز کنی، صمیمیّت و محبّت از چشم هایش می بارد. دوست داری با او حرف بزنی اما انگار او از تو مشتاق تر است که می پرسد:
- چه چیز تو را به اینجا کشانده!
با خود فکر می کنی حرف هایی که می خواهی به این مرد بگویی را باید همین حالا به کسی می گفتی که چهل شب به عشق رویش این همه رنج کشیده ای، امّا به روی خود نیاورده ای. ملامت دیده ای، امّا خم به ابرو نیاورده ای.
امّا به خود نهیب می زنی: حالا که او نیامده، حداقل می توانم با کسی درد و دل کنم.
و شروع می کنی به گشودن عقده های دل: "خدا تو را برای من فرستاده است...
1- 1. پنجره.
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
ابرار
#رمان_دل_آرام #فصل_اول #جا_افتاده #قسمت_دوم آسمان دوباره برقی زد و دیوار روبرو را روشن کرد. با خود
#رمان_دل_آرام
#فصل_اول
#جا_افتاده
#قسمت_سوم
مرد تا انتهای حرف هایت را خوب گوش می دهد. آنقدر با آرامش نگاهت می کند که مجذوبش می شوی. دوست داری همین مقدار چای کم را هم با او قسمت کنی. اما قبول نمی کند. حرف هایت که تمام می شود، آهی از اعماق وجود، روانه صورت مرد می کنی و می گویی: تنها راه چاره ام این بود که چهل شب چهارشنبه به مسجد کوفه بیایم، شاید صاحب الزمان را ببینم و مشکلاتم را با او در میان بگذارم، بلکه فرجی شود. امشب چهلمین شب است. ولی هنوز نتوانسته ام وارد مسجد شوم. می ترسم وارد خانه خدا شوم و با این خون های وقت و بی وقت آنجا را نجس کنم. می بینی یک لباس مناسب و حتی پارچه ای برای جلوگیری از ریختن خون به اطراف ندارم. به خدا خجالت می کشم از دیگران لباس بگیرم. نان و غذا را هم از شهر خارج می شوم و با چه خجالت از کوچ نشینان اطراف...
نمی توانی ادامه دهی، دست هایت را روی صورت می گیری و بلند بلند هق هق می زنی. دیگر هیچ چیز برایت مهم نیست. وقتی او نیامد، وقتی پناه بی پناهان نیامد، بگذار به تو بخندند. بگذار این مرد بادیه نشین برود و بیچارگی برملا شده تو را پیش همه جار بزند. مرد دست هایت را به گرمی می گیرد و می گوید:
سرفه ات برای همیشه قطع شد.
احساس می کنی برای تسلاّی دل توست که این حرف را می زند. باور نمی کنی اما چیزی نمی گویی. مرد ادامه می دهد:
به همین زودی با آن دختر ازدواج می کنی.
باور نمی کنی، آتش از اعماق وجودت زبانه می کشد. صدای گریه ات بلندتر می شود. مرد می گوید:
اما برای همیشه این فقر با تو هست.
حرف های مرد گرچه باورکردنی نیست؛ امّا مرحمی است بر قلب مجروح تو. کم کم گریه ات بند می آید.
مرد از جا برمی خیزد. تو بی اختیار پشت سر او وارد مسجد می شوی. فراموش کرده ای که نباید وارد مسجد شوی. چیزی در مرد وجود دارد که تو را بی اختیار به سوی خود می کشد و تو احساس می کنی در این مدّت کوتاه، علاقه شدیدی به او پیدا کرده ای. علاقه ای که ریشه در عمق وجود تو دارد و نمی دانی از کجا ناشی می شود. دوست نداری در این شب تاریک حتّی برای یک لحظه از تو جدا شود. برای این که بهانه ای برای ماندن داشته باشد، می گویی: همراه من به مقام جناب مسلم می آیی؟
مژگان بلندش را در نگاهت باز و بسته می کند و می گوید:
باشد. امّا بیا پیش از آن دو رکعت نماز تحیّت بخوانیم.
تو سرت را به علامت تأیید پایین می آوری و کنار او به نماز می ایستی. ناگهان صدای محزون و دلنشینی فضای خالی مسجد را پر می کند:
بسم اللَّه الرحمن الرحیم
قلبت فرو می ریزد. فراموش می کنی در قیام بودی یا در قعود. صدای مرد در اعماق جانت نفوذ و فطرت خفته تو را بیدار می کند. به خود می آیی. اینجا چه می کنی؟
چهل شب چهارشنبه است که در حسرت قدم گذاشتن به این مسجدی و حالا ...
راستی تو مدّتی است که دیگر سرفه نمی کنی و خلط خونی بالا نمی آوری! جرأت نمی کنی نمازت را ناتمام رها کنی. نمیچگونه نمازت به اتمام می رسد؟ نگاهش می کنی. او هنوز ایستاده است که ناگهان نوری از بالای مسجد روی پیشانی اش می تابد و تمام صورت و بعد تمام قامت را فرا می گیرد. مبهوت می شوی.
می خواهی به پایش بیفتی. اما نمی توانی. می خواهی چیزی بگویی اما زبانت بند آمده. می خواهی گریه کنی اما نمی توانی. مدت ها فقط نگاهش می کنی. قیام و قعودش را می ستایی. با هر کلامی که از زبانش جاری می شود جانی تازه می گیری...
حالا نماز او تمام شده و نشسته است. سراپا نور است. مدت هاست دنبال واژه ای می گردی تا نثارش کنی، اما نمی دانی چه بگویی؟ ناگهان جرقّه ای در ذهنت زده می شود:
- آقای من شما قول دادید با هم به مقبره جناب مسلم برویم.
نور، تمام قد می ایستد و آرام به همانجا متمایل می شود. تو پشت سر او می ایستی. نفست یاری ات نمی کند.
نور وارد گنبد می شود و تو در هوای خوش او مست می شوی.
نجم الثاقب، حکایت نَوَدم، ص 632
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3