eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نمی خوام😡😡😡 بچه به چه زبونی بگه نبوسینش😅😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوشه دیوار تنبیهش کردن😅😍😘 👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻👌🏻 ✅بچه‌ها از واکنش ما بزرگترها نسبت به حرکاتشون درس می گیرن. پس دقت کنیم که چطور جواب شیطنت هاشون رو می دیم.
هدایت شده از شیخ فرهاد فتحی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 اگر مدافعان مطلق دولت ناراحت نمیشوند و برچسب نفوذی نمیزنند چند خط از این رفتار زشت انتقاد کنیم. 🔻 جناب وزیر اینا قصه نیست اینا غصه است، اینا درد است. آیا این برخوردها در دولت از طرف مسئولین که ادعای انقلابی دارن درست است؟! جناب وزیر حداقل چند دقیقه با احترام درد دل مردم را از زبان امام جمعه کوهرنگ میشنیدی. 🔻 جناب وزیر کاش کمی هم امثال شما از این قصه ها میگفتید و دردهای مردم نجیب ایران را مطالبه و پیگیری میکردید. جناب وزیر لطفا اسم انقلابی را خراب نکنید. 🔻 برخی فرمودند عنوان جلسه این مسائل نبود بله این مطلب صحیح است ولی اولا برخورد جناب وزیر محترمانه نیست و انگار ایشان حرف نمیزند و از اول حواسش جای دیگست ثانیا هیچ ایرادی نداره مطالبات اصلی هم مطرح شود چون احتمال اینکه دوباره وزیر را ببینند و در مورد مطالبات اصلی حرف بزنند خیلی کم است. 🔰صفحات مجازی 🔻 ایتا | روبیکا | توییتر | اینستا | ویراستی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بنده؛ اگه بخوای، گذشته رو فراموش میکنیم! ناراحت نباش بیا باهم از نو بسازیم(: 「عـاشقاݩ کربلا❥︎︎」
🌱هر روز صبح و با اغاز روز میون دو راهی خدا و غیر خدا قرار می‌گیریم. شاید روز خوبی رو شروع نکرده باشی همسرت برخورد خوبی نداشته یا صاحبخونه پیام داده که خونه رو تخلیه کنید، جواب ازمایش خوب نبوده، اتفاقی افتاده که اصلا انتظارش رو نداشتی.. 💥اسونترین کار این هست که ناامید بشیم، عصبی بشیم و به هر کسی که رسیدیم انرژی منفی و خشم و غم خودمون رو منتقل کنیم. اما خداوند از ما میخواد دقیقا در همین شرایط که اوضاع بهم ریخته است و همه چیز تاریک به نظر میرسه، با نور خودش زندگی مون رو روشن کنیم. تا لحظه به لحظه خداوند ما رو به سمت نور بی نهایت خودش ما رو راهنمایی کنه. ✨نفس عمیق بکش خدا رو باور کن، و دایما با خودت تکرار کن من خدا رو دارم 💚 انرژی مثبت خودت رو به همه منتقل کن و معجزه دست هدایتگر خداوند رو در مشکلات زندگی ببین💚 💌فَأَمَّا الَّذِينَ آمَنُوا بِاللَّهِ وَاعْتَصَمُوا بِهِ فَسَيُدْخِلُهُمْ فِي رَحْمَةٍ مِنْهُ وَفَضْلٍ وَيَهْدِيهِمْ إِلَيْهِ صِرَاطًا مُسْتَقِيمًا ﴿١٧٥﴾ 💎کسانی را که خداوند را باور کنند و به او پناه ببرند، خدا زیر چتر لطف و بزرگواری اش می‌گیرد و برای رسیدن به خودش، انان را به راه درست زندگی می‌برد. سوره نساء
🔰 برگزاری آزمون استخدامی آموزش پرورش در ۲۶ اسفند / ۸۰ هزار نفر از نیروهای آموزش و پرورش مشمول بازنشستگی هستند 👤معاون برنامه ریزی و توسعه منابع وزارت آموزش و پرورش: ♦️ ۸۰ هزار نفر از نیروهای آموزش و پرورش مشمول بازنشستگی هستند که احتمالا حدود ۶۵ هزار نفر از آنها تا مهر سال آینده بازنشسته خواهند شد. ♦️برای دوره ابتدایی تلاش ما این است تا پایان اسفند آزمون را برگزار کنیم و حدود ۲۵ هزار نفر نیروی مورد نیاز از طریق آزمون ماده۲۸ با اصلاح شرایط احراز آموزگاری و اصلاح مواد آزمونی و ساز و کار ارزیابی، مصاحبه و گزینش شرایطی را فراهم کنیم تا داوطلبان متعهد و متخصص وارد آموزش و پرورش بشوند. ♦️پیش بینی شده است آزمون ۲۶ اسفند ماه برگزار شود، فرآیند مصاحبه و گزینش در سال بعد خواهد بود و اگر به هر دلیل آزمون برگزار نشود در سال بعد در اولین فرصت برگزار خواهیم کرد. ♦️سقف سنی پیش بینی شده ۴۰ سال تمام است و با توجه به مصوبه ۸۳۳ شورای انقلاب فرهنگی زمان همکاری با نهادهای دولتی از سقف سنی کسر خواهد شد. 🔴 سه گروه از داوطلبان می توانند در این آزمون شرکت کنند: 🔶 گروه اول دانش آموختگان دانشگاهی در مقطع کارشناسی و ارشد و دانش اموختگان دکترا با مدرک کارشناسی ارشد مجاز به شرکت می باشند 🔷 گروه دوم همکاران فرهنگی می باشد که به صورت غیر رسمی در آموزش و پرورش در حال خدمت هستند که شامل نیروهای خرید خدمات، حق التدریس و نیروهای نهضت است. 🔶 گروه سوم طلاب حوزه علمیه می باشند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واکنش داوطلبان کنکور انسانی به تست ریاضی 😅😅😅😅
جدید 👇🏻👇🏻👇🏻
قسمت اول ــ سمانه بدو دیگه سمانه در حالی که کتاب هایش را در کیفش می گذاشت، سر بلند کرد و چشم غره ای به صغرا رفت: ــ صغرا یکم صبر کن ،میبینی دارم وسایلمو جمع میکنم ــ بخدا گشنمه بریم دیگه تا برسیم خونه عزیز طول میکشه سمانه کیفش را برداشت و چادرش را روی سرش مرتب کرد و به سمت در رفت: ــ بیا بریم هر دو از دانشگاه خارج شدند،امروز همه خونه ی عزیز برای شام دعوت شده بودند دستی برای تاکسی تکان داد که با ایستادن ماشین سوار شدند، سمانه نگاهی به دخترخاله اش انداخت که به بیرون نگاه می کرد انداخت او را به اندازه ی خواهر نداشته اش دوست داشت همیشه و در هر شرایطی کنارش بود و به خاطر داشتنش خدا را شکر می کرد. ــ میگم سمانه به نظرت شام چی درست کرده عزیز؟ سمانه ارام خندید و گفت: ــ خجالت بکش صغرا تو که شکمو نبودی!! ــ برو بابا تا رسیدن حرفی دیگری نزدند سمانه کرایه را حساب کرد و همراه صغرا به طرف خانه ی عزیز رفتند. زنگ در را زدند که صدای دعوای طاها و زینب برای اینکه چه کسی در را باز کند به گوشِ سمانه رسید بالخره طاها بیخیال شد و زینب در را باز کرد با دیدن سمانه جیغ بلندی زد و در اغوش سمانه پرید: ــ سالم عمه جووونم صغرا چشم غره ای به زینب رفت و گفت: ــ منم اینجا بوقم ادامه دارد... به قلم . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
قسمت دوم وبه سمت طاها پسر برادرش رفت سمانه کنار زینب زانو زد و اورا در آغوش گرفت و با خنده روبه صغرا گفت: ــ حسود بعد از کلی حرف زدن و گله از طاها زینب از سمانه جدا شد، که اینبار طاها به سمتش آمد و ناراحت سالم کرد: ــ سالم خاله ــ سالم عزیزم چرا ناراحتی؟؟ ــ زینب اذیت میکنه سمانه خندید و کنارش زانو زد ؛ ــ من برم سالم کنم با بقیه بعد شام قول میدم مشکلتونو حل کنم!! ــ قول ؟؟ ــ قول از جایش بلند می شود وبه طرف بقیه می رود به بقیه که دورهم نشسته بودند نزدیک شد، صدای بحثشان باال گرفته بود،مثل همیشه بحث سیاسی بود و آقایون دو جبهه شده بودند، سید محمود،پدرش و آقا محمد و محسن و یاسین یک جبهه و کمیل وآرش جبهه ی مقابل.. سالمی کرد وکنار مادرش و خاله سمیه و عزیز نشست و گوش به بحث های سیاسی آقایون سپرد. نگاهی گذرایی به کمیل و آرش که سعی در کوبیدن نظام و حکومت را داشتند انداخت،همیشه از این موضوع تعجب می کرد، که چگونه پسردایی اش آرش با اینکه پدرش نظامی و سرهنگ است، اینقدر مخالف نظام باشد و بیشتر از پسرخاله اش که فرزند شهید است و برادر بزرگترش یاسین که پاسدار است، به شدت مخالف نظام بود و همیشه در بحث های سیاسی در جبهه مقابل بقیه می ایستاد. صدای سمیه خانم سمانه را از فکر خارج کرد و نگاهش را از آقایون به خاله اش سوق داد: ادامه دارد... به قلم . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
قسمت سوم ڪمیلی که خیلے به رفتارش مشڪوڪ بود، حیا و مذهبی بودنش، با مخالف نظام و ولایت اصلا جور در نمےآمد.🧐 با اینڪه در ایڹ ۲۵ سال، اصلا رفتار بدی از او ندیده بود،اما اصلا نمیتوانست با عقاید او ڪنار بیاید، و در بعضی از مواقع بحثی بین آن ها پیش مےآمد. به حیاط برگشت، و مشغول کمک به بقیه شد، فضای صمیمی خانواده ی نسبتا بزرگش را دوست داشت، با صدای ڪمیل که خبر از اماده شدن کباب ها مے داد، همه دور سفره ای که خانم ها چیده بودند ،نشستند. سر سفره کم کم داشت بحث سیاسی پیش می آمد، که با تشر سید محمود،پدر سمانه همه در سکوت شام را خوردند. بعد صرف شام، ثریا زن برادر سمانه، همراه صغری شستن ظرف ها را به عهده گرفتند، و سمانه همراه زینب و طاها در حیاط فوتبال بازی می کردند، سمانه بیشتر به جای بازی، آن ها را تشویق می کرد، با صدای فریاد طاها به سمت او چرخید: ــ خاله توپو شوت کن😍👦🏻⚽️ سمانه ضربه ای به توپ زد، که محکم به ماشین مدل بالای کمیل که در حیاط پارڪ شده بود اصابت کرد، سمانه با شرمندگی به طرف کمیل چرخید و گفت: ــ شرمنده حواسم نبود اصلا ــ این چه حرفیه،اشکال نداره سمانه برگشت و چشم غره ای به دوتا وروجک رفت! با صدای فرحناز خانم،مادر سمانه که همه را برای نوشیدن چای☕️ دعوت می کرد، به طرف آن رفت و سینی را از او گرفت و به همه تعارف کرد، و کنار صغری نشست،که با لحنی بانمک زیر گوش سمانه زمزمه کرد: ــ ان شاء الله چایی خواستگاریت ننه سمانه خندید، و مشتی به بازویش زد ،سرش را بلند کرد و متوجه خندیدن کمیل شد، با تعجب به سمت صغری برگشت و گفت: ــ کمیل داره میخنده،یعنی شنید؟؟😑 صغری استکان چایی اش را برداشت و بیخیال گفت: ــ شاید، کلا کمیل گوشای تیزی داره😜 عزیز با لبخند به دخترا خیره شد و گفت: ــ نظرتون چیه امشب پیشم بمونید؟😊 دخترا نگاهی به هم انداختند، از خدایشان بود امشب را کنار هم سپری کنند،کلی حرف ناگفته بود،که باید به هم میگفتند. با لبخند به طرف عزیز برگشتند، و سرشان را به علامت تایید تکان دادند. ــ ولی راهتون دور میشه دخترا با صحبت سمیه خانم ،لبخند دخترا محو شد، کمیل جدی برگشت وگفت: ــ مشکلی نیست ،فردا من میرسونمشون عزیزــ خب مادر جان،تو هم با آرش امشب بمون کمیل ــ نه عزیز جان من نمیتونم بمونم سید محمود لبخندی زد و روبه کمیل گفت: ــزحمتت میشه پسرم😊 کمیل ــ نه این چه حرفیه😊 دخترها ذوق زده به هم نگاهی کردند و آرام خندیدند ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
﴾﷽- 💞 💞 💠قسمت با رفتن همه، صغری و سمانه حیاط را جمع و جور کردند،و بعد از شستن ظرف ها ،شب بخیری به عزیز گفتن، و به اتاقشان رفتند، روی تخت نشستند، و شروع به تحلیل و تجزیه همه ی اتفاقات اخیر که در خانواده و دانشگاه اتفاق افتاد،کردند. بعد از کلی صحبت، بلاخره بعد از نماز صبح✨ اجازه خواب را به خودشان دادند. سمانه با شنیدن سروصدایی، چشمانش را باز کرد،با دستانش دنبال گوشیش📱 می گشت،که موفق به پیدا کردنش شد، نگاهی به ساعت گوشی انداخت با دیدن ساعت ،سریع نشست و بلند صغری را صدا کرد: ــ بلند شو صغری،دیوونه بلند شو دیرمون شد😱 صغراــ جان عزیزت سمانه بزار بخوابم😴 ــ صغری بلند شو ،کلاس اولمون با رستگاریه، اون همینجوری از ما خوشش نمیاد، تاخیر بخوریم باور کن مجبورمون میکنه حذف کنیم درسشو🤦‍♀ صغرلــ باشه بیدار شدم غر نزن سمانه سریع به سرویس بهداشتی می رود، و دست و صورتش را می شورد و در عرض ده دقیقه آماده می شود، به اتاق برمیگردد که صغری را خوابالود روی تخت می بیند.😑 ــ اصلا به من ربطی نداره میرم پایین تو نیا😐 چادرش را سر می کند، و کیف به دست از اتاق خارج می شود تا می خواست از پله ها پایین بیاید با کمیل روبه رو شد ــ سلام.کجایید شما؟دیرتون شد سمانه ــ سلام.دیشب دیر خوابیدیم کمیل ــ صغری کجاست ؟ سمانه ــ خوابیده نتونستم بیدارش کنم کمیل ــ من بیدارش میکنم سمانه از پله ها پایین می رود ، اول بوسه ای بر گونه ی عزیز زد، و بعد روی صندلی می نشیند و برای خودش چایی میریزد.😋☕️ عزیز ــ هرچقدر صداتون کردم بیدار نشدید مادر، منم پام چند روز درد می کرد،دیگه کمیل اومد، فرستادمش بیدارتون کنه سمانه ــ شرمنده عزیز ،دیشب بعد نماز خوابیدیم،راستی پاتون چشه؟ عزیزــ هیچی مادر ،پیری و هزارتا درد سمانه ــ این چه حرفیه،هنوز اول جوونیته عزیزــ الان به جایی رسیده منه پیرو دست میندازی😊 سمانه خندید و گفت: ــ واه... عزیز من غلط بکنم😅😅 ــ صبحونتو بخور دیرت شد سمانه مشغول صبحانه شد، که بعد از چند دقیقه صغری آماده همراه کمیل سر میز نشستند،سمانه برای هردو چایی می ریزد. ــ خانما زودتر،دیر شد دخترا با صدای کمیل سریع از عزیز خداحافظی کردند، و سوار ماشین شدند. صغری به محض سوار شدن ، چشمانش را بست و ترجیح داد تادانشگاه چند دقیقه ای بخوابد ،اما سمانه با وجود سوزش چشمانش از بی خوابی و صندلی نرم و راحت سعی کرد که خوابش نبرد،چون می دانست اگر بخوابد تا آخر کلاس چیزی متوجه نمی شود. نگاهی به صغری انداخت، که متوجه نگاه کمیل شد که هر چندثانیه ماشین های پشت سرش را با آینه جلو و کناری چک می کرد،دوباره نگاهی به کمیل انداخت که متوجه عصبی بودنش شد اما حرفی نزد.😟 سمانه از آینه کناری کمیل، متوجه ماشینی مشکی رنگ شده بود ،که از خیلی وقت آن ها را دنبال می کرد، با صدای "لعنتی" کمیل از ماشین چشم گرفت، مطمئن بود که کمیل، چون به او دید نداشت فکر می کرد او خوابیده است والا، کمیل همیشه خونسرد و آرام بود و عکس العملی نشان نمی داد. نزدیک دانشگاه بودند، اما آن ماشین همچنان،آن ها را تعقیب می کرد، سمانه در کنار ترسی که بر دلش افتاده بود، کنجکاوی عجیبی ذهنش را مشغول کرده بود.😥🧐 کمیل جلوی در دانشگاه ایستاد، وصغری که کنارش خوابیده بود ،بیدار کرد، همراه دخترا پیاده شد،سمانه با تعجب به کمیل نگاه کرد،او همیشه ان ها را می رساند اما تا دم در دانشگاه همراهی نمی کرد،😟با این کار وآشفتگی اش،سمانه مطمئن شد که اتفاقی رخ داده. ــ دخترا قبل اینکه کلاستون تموم شد،خبرم کنید میام دنبالتون تا صغری خواست اعتراضی کند با اخم کمیل روبه رو شد: ــ میام دنبالتون،الانم برید تا دیر نشده😠 سمانه تشکری کرد، و همراه صغری باذهنی مشغول وارد دانشگاه شدند. ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
🌺❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روزتان پر از هوای کربلا ❤️❤️❤️❤️🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلتان پر از هوای بین الحرمین 🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻❤️❤️❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش باز بچه بودم پدرم منو بغل می کرد و بالا می برد. من هم ضریح شما رو بغل می کردم 🤲🏻🤲🏻❤️❤️❤️❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یا حضرت 🌹آدم حسرت می خوره وقتی این بچه‌ها رو می بینه🌹 کاش من هم می شود آنجا باشم و دلم آرام می گرفت ❤️
نام اثر: تنهاییِ دسته جمعیِ آدم ها!
ابرار
﴾﷽- 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞 💠قسمت #چهار با رفتن همه، صغری و سمانه حیاط را جمع و جور کردند،و بعد از شستن
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت سر کلاس استاد رستگاری نشسته بودند، سمانه خیره به استاد، در فکر امروز صبح بود. نمی دانست واقعا آن ماشین، آن ها را تعقیب می کرد، یا او کمی پلیسی به قضیه نگاه می کرد،😟اما عصبانیت و کلافگی کمیل او را بیشتر مشکوک می کرد. با صدای استاد رستگاری، به خودش آمد، استاد رستگاری که متوجه شد، سمانه به درس گوش نمی دهد، او را صدا کرد تا مچش را بگیرد، و دوباره یکی از بچه های و را در کلاس سوژه خنده کند، اما بعد از پرسیدن سوال ، سمانه با مطالعه ای که روز های قبل از کتاب داشت سریع جواب سوال را داد، و نقشه ی شوم استاد رستگاری عملی نشد. بعد از پایان کلاس ،صغری با اخم روبه سمانه گفت: ــ حواست کجاست سمانه؟؟شانس اوردی جواب دادی،والا مثل اون بار کارت کشیده می شد پیش ریاست دانشگاه😐 سمانه بی حوصله کیفش را برداشت و از جایش بلند شد؛ ــ بیخیال،اون بار هم خودش ضایع شد، فک کرده نمیدونیم، میخواد سوژه خنده خودش وبروبچه های سلبریتیش بشیم😠 ــ باشه تو حرص نخور حالا😊 باهم به طرف بوفه رفتند. و ترجیح دادند در این هوای سرد،شکلات داغ🥤🥤 سفارش بدهند، در یکی از آلاچیق ها، کنار هم نشستند، سمانه خیره به بخار شکلات داغش، خودش را قانع می کرد که چیزی نیست، و زیاد به اتفاقات پر و بال ندهد. بعد پایان ساعت دوم، دیگر کلاسی نداشتند،هوا خیلی سرد بود سمانه پالتو و چادرش را، دور خود محکم پیچانده بود، تا کمی گرم شود، سریع به طرف خروجی دانشگاه می رفتند، که یکی از همکلاسی هایشان صغری را صدا زد،سمانه وقتی دید حرف هایشان تمامی ندارد رو به صغری گفت: _الان دیگه کمیل اومده،من میرم تو ماشین تا تو بیای صغری سری تکان داد و به صحبتش ادامه داد!! سمانه سریع از دانشگاه خارج شد، و با دیدن کمیل که پشت به او ایستاده بود، و با عصبانیت مشغول صحبت با تلفن بود، کنجکاوی تمام وجودش را فرا گرفت، سعی کرد با قدم های آرام به کمیل نزدیک شود،و کمیل آنقدر عصبی بود،که اصلا متوجه نزدیکی کسی نشد. کمیل _دارم بهت میگم اینبار فرق میکنه😡🗣 کمیل کلافه دستی در موهایش کشید و در جواب طرف مقابل می گوید؛ ــ بله فرق میکنه، از دم در خونه تا دانشگاه تحت تعقیب بودم، اگه تنها بودم به درک، خواهرم و دختر خالم همرام بودن،یعنی دارن به مسائل شخصیم هم پی میبرن، من الان از وقتی پیاده شون کردم تا الان دم در دانشگاه کشیکـ دادم😡🗣 سکوت می کند و کمی آرام می شود؛ ــ این قضیه رو سپردمش به تو محمد، نمیخوام اتفاقی که برای رضا اتفاق افتاد، برای منم اتفاق بیفته، یاعلی😡 سمانه شوکه در جایش ایستاده بود، نمی دانست کدام حرف کمیل را تحلیل کند، کمی حرف های کمیل برای او سنگین بود. کمیل برگشت تا ببیند دخترا آمده اند یا نه؟؟با دیدن سمانه حیرت زده در جایش ایستاد!!!!😧 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💞 💞 💠قسمت کمیل لبانش را تر می کند، و مشکوک به سمانه نگاه می کند؛ ــ کی اومدی؟؟ سمانه سریع بر خودش مسلط می شود، و سعی میکند خودش را نبازد، ارام لبخندی می زند و می گوید: ــ سلام ،خسته نباشید، همین الان سریع به سمت ماشین می رود، که با صدای کمیل سرجایش می ایستد: ــ صغری کجاست؟ ــ الان میاد،داره با یکی از همکلاسیامون صحبت میکنه. سریع سوار ماشین می شود، و با گوشی📱 خودش را سرگرم میکند، تا حرفی یا کاری نکند که کمیل به او شک کند، که حرف هایش را شنیده. با آمدن صغرا،حرکت میکنند، سمانه خیره به گوشی به حرف های کمیل فکر می کرد، نمی توانست از چیزی سردربیاورد. وضع مالی کمیل خوب بود، ولی نه آنقدر که،کسی دنبال مال وثروتش باشد، و نه خلافکار بود، که پلیس دنبال او باشد، احساس می کرد سرش از فکر زیاد هر آن ممکن است منفجر شود. با تکان های دست صغری به خودش آمد: ــ جانم😊 صغراــ کجایی؟..!؟کمیل دوساعته داره صدات میکنه🙁 سمانه به آینه جلو، نگاهی می اندازد و متوجه نگاه مشکوک کمیل می شود. سمانه ــ ببخشید حواسم نبود کمیل ــ گفتم میاید خونه ما یا خونتون؟ صغری با خوشحالی دوباره به سمت سمانه چرخید و گفت: ــ بیا خونمون سمانه،جان من بیا😍 سمانه لبخندی زد تا کمیل به او شک نکند؛ ــ نه عزیزم نمیتونم باید برم مامان تنهاست.😊 صغری با چهره ای ناراحت، سر جایش برگشت،سمانه نگاهش را به بیرون دوخت، و ناخوداگاه به ماشین ها نگاه می کرد، تا شاید اثری از ماشین مرموز صبح پیدا کند، اما چیزی پیدا نکرد. با ایستادن ماشین، سمانه از کمیل تشکر کرد، وبعد از تعارف که،برای نهار به خانه ی آن ها بیایند، وارد خانه شد،بعد از اینکه در را بست، صدای لاستیک های ماشین کمیل به گوشش رسید. فرحنازخانم ــ خسته نباشی مادر سمانه نگاهی به مادرش که با سینی که کاسه ی آش در آن بود انداخت ــ سلامت باشی ،کجا داری میری؟ ــ آش درست کردم،دارم میبرم خونه محسن،ثریا دوست داره😊🍵 سمانه به این مهربونی مادرش، لبخندی زد و سینی را از او گرفت ؛ ــ خودم میبرم☺️ ــ دستت درد نکنه😊 سمانه از خانه🏡 خارج می شود،و آیفون خانه ی روبه رویی🏠 را می زند، ثریا با دیدن سمانه در را باز می کند. سمانه ــ سلام بر اهل خانه ثریا دستان خیسش را خشک می کند و به استقبال خواهر شوهرش آمد؛ ــ بیا تو عزیزم ــ نه ثریا خستم،این آشو مامانم برات فرستاد😊 ــ قربونش برم،دستش دردنکنه😍😋 ــ نوش جان،این جیگر عمه کجاست؟😍 _مهدِ،.. محسن رفته بیارتش ــ ببوسش، به داداش سلام برسون😊 ــ سلامت باشی عزیزم،میمومدی می نشستی یکم..😊 ــ ان شاء الله یه روز دیگه سمانه به خانه برمی گردد، به اتاقش پناه می برد ،کیف و چادرش را روی تخت پرت می کند،و به در تکیه می دهد، چشمانش را می بندد،نمی داند چرا آنقدر ذهنش مشغول کارهای کمیل شده، یا شاید او خیلی به همه چیز حساس شده، آرام زمزمه کرد: ــ آره آره ،من خیلی همه چیو بزرگ میکنم😕 و سعی کرد خودش را قانع کند، که حرف های کمیل اصلا مشکوک نبودند و ماشین و تعقیبی در کار نبود.. ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3