eitaa logo
ابرار
231 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت یاسر جلوی کمیل، که بر روی صندلی نشسته بود، زانو زد، و دستش را بر روی زانویش گذاشت. ــ کمیل داداش، باور کن، همه ی ما اینجا نگران خانوادتیم، شاید نتونم نگرانیتو نسبت به همسرت درک کنم، چون خودم همسری ندارم. اما مرد هستم، حالیمه غیرت یعنی چی، پس بدون ما هم کنارت داریم عذاب میکشیم.! نفس عمیقی کشید و ادامه داد: _تیمور الان به خاطر اینکه شَکش رو بر طرف کنه، خودش وارد بازی شد، میدونست، در صورتی که خودش بیاد سراغ خانمت، و اگر زنده باشی جلو میای، ندیدی وقتی همسرت اسمتو فریاد زد، برا چند لحظه ایستاد، و گارد گرفت. چون فکر میکرد، الان سر میرسی، اما بعد بیخیال شد، پس نزار بهونه دستش بدیم. ــ نمیدونم چطور شک کرده؟مطمئنم بویی از نقشه برده!. یاسر آهی کشید و گفت: _سردار هم از وجود یه جاسوس بین ما خبر داد، ولی قول داد، به یک هفته نکشیده کار تیمور تموم بشه.😊 لبخندی زد و با دست شانه ی کمیل را فشرد و گفت: ــ تو هم میری سر خونه زندگیت، دیگه هم از غر زدنات راحت میشم😁 ❤️❤️🍃🍃🍃❤️🍃🍃🍃❤️❤️ سمیه خانم به سمانه نگاهی انداخت، و آهی کشید. ــ مادر جان چی شده؟چند روزه که از این اتاق بیرون نیومدی! سمانه بی حال لبخندی زد و گفت: ــ چیزی نیست خاله فقط کمی حالم بده ــ خب مادر بگومریضی؟جاییت درد میکنه؟ کسی اذیتت کرده؟ چند روزه حتی سرکار نمیری! ــ چیزی نیست خاله سمیه خانم که از جواب های تکراری که در این چند روز از سمانه شنیده، خسته شده بود، از اتاق خارج شد. سمانه زانوهایش را در بغل گرفته، و روی تخت نشسته بود، از آن سایه و آن مرد، با آن زخم عمیق بر روی صورتش، چند روزی است، که پایش را از خانه بیرون نگذاشته بود. به پرده ی اتاقش نگاهی انداخت، و لبخند غمگینی بر لبانش نشست،حتی از ترس پرده را کنار نمی زد.😥 این همه ترس و ضعف، از سمانه غیر باور بود،اما از دست دادنِ تکیه گاه محکمی مثل کمیل، این ترس را برای هر زن قویی ممکن می ساخت.! دوباره به یاد کمیل، چشمه ی اشک هایش جوشید، و گونه هایش را بارانی کرد.😭 نبود کمیل در تک تک لحظه ها، و اتفاقات زندگی اش، احساس میشد، اگر کمیل بود، دیگر ترسی نداشت، اگر کمیل بود او الان از ترس خودش را در اتاقش زندانی نمی کرد. او حتی از ترس آن مرد، چند روزی است بر مزار کمیل هم نرفته بود...😣 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت کمیل کلافه رو به یاسر گفت: ــ مگه خودت نگفتی، خطرناکه من با سمانه دیدار داشته باشم؟! ــ آره خودم گفتم ــ پس الان چرا میگی باید برم و خودمو نشونش بدم؟ ــ نقشه عوض شده،باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه، تیمور داره همه ی خط قرمزهارو رد میکنه، هر لحظه ممکنه خبری بدی بشنویم، ما الان بریم به خانوادت بگیم، که حواستونو جمع کنید، از خونه بیرون نیاید، یا ببریم خونه ی امن، نمیپرسن برا چی؟ اونوقت ما چی داریم بگیم. کمیل روی صندلی نشست و گنگ به یاسر خیره شد. ــ کمیل الان مادرت و همسرت فکر میکنن، چون تو زنده نیستی، پس خطری اونارو تهدید نمیکنه، برای همین باید همسرت از زنده بودنت باخبر بشه. مگه خودت اینو نمیخواستی؟ ــ میخواستم اما نمیخوام خطری اونارو تهدید کنه! یاسر لبخند مطمئنی زد و گفت: ــ اتفاقی نمیفته نگران نباش، ما حواسمون هست، الانم پاشو یه خورده به خودت برس، قراره بعد چهارسال خانومت ببینتت.😁 کمیل خنده ی آرامی کرد،😄 و چشمانش را بست،تصویر سمانه مقابل چشمانش شکل گرفت، و ناخوداگاه لبخندی بر لبانش نشست، باورش نمی شد، سمانه را بعد از چهارسال از نزدیک خواهد دید، نمی دانست چه باید به او بگوید؟ یا عکس العمل سمانه چه خواهد بود؟ میترسید که سمانه، حق را به او ندهد،و به خاطر این چهار سال او را بازخواست کند.! ــ به چی فکر میکنی که قیافت دوباره درهم شد؟ کمیل لبخند غمگینی زد و گفت: ــ هیچی ــ باشه من هم باور کردم😁 کمیل از جایش بلند شد و کتش را تن کرد و چفیه اش را برداشت. ــ من میرم بیرون یکم هوا بخورم ــ باشه برو،اما زود برگرد عصر باید بری دیدنش کمیل سری تکان داد، و از اتاق خارج شد.... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت سمانه گوشی اش را در کیفش گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت. ــ میخوای بری؟ سینی را روی کابینت گذاشت، و درحالی که لیوان را از آبسردکن پر میکرد گفت: ــ آره سردار چندتا پرونده لازم داشت، گفت نمیتونه بیارتشون میبرم براش ــ پرونده چی هستن؟ ــ نمیدونم،فقط گفت که دنبال یکی هستن، که شاید این پرونده های قدیمی که دست کمیل بوده بهشون کمک کنه. سینی را جلوی سمیه خانم گذاشت،و کنارش نشست. ــ باید داروهاتونو بخورید قرص ها را در دست سمیه خانم گذاشت و لیوان را به طرفش گرفت. ــ میخوای بیام باهات دخترم؟ ــ نه قربونت برم،زود برمیگردم،دایی محمد هم گفت، خودش میاد دنبالت، تا برید خونشون، من بعدا میام. سمیه خانم دست سمانه را گرفت،سمانه سوالی به او نگاه کرد!! ــ اگه دوست نداری بیای خونه محمد، کسی از دستت ناراحت نمیشه😊 سمانه لبخند غمگینی زد، و لیوان خالی را از دستش گرفت و در سینی گذاشت. ــ نه خاله میام،غیر از من ،تو و دایی محمد کسی از قضیه آرش خبر نداره،پس نیومدن من درست نیست. ــ هر جور راحتی دخترم سمانه بوسه ای بر روی گونه ی خاله اش میگذارد و چادرش را سر می کند. ــ خاله من برم دیگه،لباساتونو اتو کشیدم آمادن. دایی اومد دنبالتون، یه پیام به من بدید،خداحافظ ــ بسلامت عزیز دلم ،حواست به رانندگیت باشه ــ چشم خاله سمانه سریع سوار ماشین شد، پرونده ها را روی صندلی کناری گذاشت و به سمت آدرسی که سردار برای او پیامک کرد، راند. بعد از ربع ساعت، به آدرسی که سردار به او داد رسید، نگاهی به آدرس و خانه انداخت، بعد از اینکه مطمئن شد، که درست است، پرونده ها را برداشت، و از ماشین پیاده شد. انتظار داشت سردار، آدرس اداره یا ستاد را به او بدهد، اما الان روبه روی خانه ای اپارتمانی ایستاده بود.🧐🏫 تا میخواست دکمه آیفون را فشار دهد، در باز شد. سمانه دستش را که در هوا خشک شده بود، را پایین آورد، و آرام وارد خانه شد. نگاهی به حیاط انداخت، غیر از ماشین مشکی با شیشه های دودی چیز دیگری نبود. آرام آرام جلو رفت، ترس و اضطرابی بر جانش افتاده بود، روبه روی اولین واحد ایستاد، برای فشردن زنگ تردید داشت، اما باید هر چه زودتر پرونده ها را تحویل سردار بدهد، و به خانه دایی محمد برود، سریع زنگ را فشرد. بعد از چند ثانیه در را باز شد، سمانه سرش را بالا اورد که.... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت سمانه با دید مرد غریبه ای، قدمی به عقب برگشت و آرام گفت: ــ ببخشید فک کنم اشتباه اومدم مرد غریبه لبخندی زد و گفت: ــ اگه مهمون سردار هستید،بگم که درست اومدید سمانه نفس راحتی کشید، ــ بله با سردار احمدی کار داشتم. یاسر از جلوی در کنار رفت، و تعارف کرد؛ ــ بفرمایید داخل تو پذیرایی هستن سمانه وارد خانه شد، با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد ،با صدای یاسر برگشت؛ ــ من دارم میرم به سردار بگید لطفا،خداحافظ ــ بله حتما،بسلامت با بسته شدن در، از راهرو گذشت، و وارد پذیرایی شد،اول فکر میکرد خانه ی سردار است، اما با دیدن خالی از اثاث میتوانست حدس بزد، این خانه هم مانند خانه ی کمیل است.! نگاهی به اطراف انداخت، با دیدن قامتی مردانه که پشت به او ایستاده بود، شکه شد. میدانست که سردار نیست،در دل غر زد؛ ــ امروز همه رو میبینم جز خود سردار صدایش را صاف کرد و گفت: ــ سلام ببخشید سردار هس... با چرخیدن قامت مردانه، و شخصی که روبه روی سمانه ایستاد، سمانه با چشم های گرد شده😳 به تصویر مقابلش خیره شده. آرام و ناباور زیر لب زمزمه کرد: ــ کــ....کمیل دیگر نای ایستادن نداشت، پاهایش لرزیدن و قبل از اینکه بر زمین بیفتد، دستش را به دیواررفت. کمیل سریع به سمتش رفت، اما با صدای سمانه سرجایش ایستاد ــ جلو نیا ــ سمانه ــ جلو نیا دارم میگم کمیل لبخند غمگینی زد و گفت: ــ آروم باش سمانه ،منم کمیل سمانه که هیچ کدام از اتفاقات اطرافش را درک نمی کرد، با گریه جیغ زد. ــ دروغه ،دارم خواب میبینم دروغه😭 کمیل به سمتش خیز برداشت، و تا میخواست دستانش را بگیرد ،سمانه از او فاصله گرفت، و دستانش را روی گوش هایش نگه داشت، و چشمانش را محکم فشرد، و باهمان چشمان اشکی بلند فریاد زد: ــ من الان خوابم،اینا همش یه کابوسه، مثل همیشه دارم تو خیالاتم تورو تصور میکنم، دروغه ، دارم خواب میبینم!!!!😭 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
همانطور که خوردن شراب حرام است خوردن غصه هم حرام است و خوردن هیچ چیز مثل خوردن غصه حرام نیسـت؛ اگر ما فهمیدیم که جهان دار عالم اوست دیگر چه غصه ای باید بخوریم .. • دکتر الهی قمشه‌ای •—|💛 ⃟🌻
خبرهای خوب سال ١٤٠١ 🔻در سال پرتلاطم ١٤٠١ در کنار خبرهای تلخی که شنیدیم، خبرهای خوب زیادی هم بود که فقط ١٠ مورد از آن‌ها را فهرست کردیم❤️
هدایت شده از بیسیمچی مدیا 🎬
11.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دوربین مخفی : پلیس خودروی راننده‌هایی را که خندان نیستند توقیف می‌کند @BisimchiMedia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙 شَهۡرُ رَمَضٰانَ اَلَّذی اُنۡزِلَ فیهِ القُرۡآنُ هُدًی لِلۡنّٰاسِ وَ بیِّنٰاتٍ مِنَ الهُدیٰ وَ الفُرۡقٰانۡ ❇️ حلول ماه مبارک رمضان، ماه میهمانی خدا، بهار قرآن، ماه همراهی دلها در ضیافت الهی، مبارکباد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا