eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت سمانه گوشی اش را در کیفش گذاشت و به طرف آشپزخانه رفت. ــ میخوای بری؟ سینی را روی کابینت گذاشت، و درحالی که لیوان را از آبسردکن پر میکرد گفت: ــ آره سردار چندتا پرونده لازم داشت، گفت نمیتونه بیارتشون میبرم براش ــ پرونده چی هستن؟ ــ نمیدونم،فقط گفت که دنبال یکی هستن، که شاید این پرونده های قدیمی که دست کمیل بوده بهشون کمک کنه. سینی را جلوی سمیه خانم گذاشت،و کنارش نشست. ــ باید داروهاتونو بخورید قرص ها را در دست سمیه خانم گذاشت و لیوان را به طرفش گرفت. ــ میخوای بیام باهات دخترم؟ ــ نه قربونت برم،زود برمیگردم،دایی محمد هم گفت، خودش میاد دنبالت، تا برید خونشون، من بعدا میام. سمیه خانم دست سمانه را گرفت،سمانه سوالی به او نگاه کرد!! ــ اگه دوست نداری بیای خونه محمد، کسی از دستت ناراحت نمیشه😊 سمانه لبخند غمگینی زد، و لیوان خالی را از دستش گرفت و در سینی گذاشت. ــ نه خاله میام،غیر از من ،تو و دایی محمد کسی از قضیه آرش خبر نداره،پس نیومدن من درست نیست. ــ هر جور راحتی دخترم سمانه بوسه ای بر روی گونه ی خاله اش میگذارد و چادرش را سر می کند. ــ خاله من برم دیگه،لباساتونو اتو کشیدم آمادن. دایی اومد دنبالتون، یه پیام به من بدید،خداحافظ ــ بسلامت عزیز دلم ،حواست به رانندگیت باشه ــ چشم خاله سمانه سریع سوار ماشین شد، پرونده ها را روی صندلی کناری گذاشت و به سمت آدرسی که سردار برای او پیامک کرد، راند. بعد از ربع ساعت، به آدرسی که سردار به او داد رسید، نگاهی به آدرس و خانه انداخت، بعد از اینکه مطمئن شد، که درست است، پرونده ها را برداشت، و از ماشین پیاده شد. انتظار داشت سردار، آدرس اداره یا ستاد را به او بدهد، اما الان روبه روی خانه ای اپارتمانی ایستاده بود.🧐🏫 تا میخواست دکمه آیفون را فشار دهد، در باز شد. سمانه دستش را که در هوا خشک شده بود، را پایین آورد، و آرام وارد خانه شد. نگاهی به حیاط انداخت، غیر از ماشین مشکی با شیشه های دودی چیز دیگری نبود. آرام آرام جلو رفت، ترس و اضطرابی بر جانش افتاده بود، روبه روی اولین واحد ایستاد، برای فشردن زنگ تردید داشت، اما باید هر چه زودتر پرونده ها را تحویل سردار بدهد، و به خانه دایی محمد برود، سریع زنگ را فشرد. بعد از چند ثانیه در را باز شد، سمانه سرش را بالا اورد که.... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت سمانه با دید مرد غریبه ای، قدمی به عقب برگشت و آرام گفت: ــ ببخشید فک کنم اشتباه اومدم مرد غریبه لبخندی زد و گفت: ــ اگه مهمون سردار هستید،بگم که درست اومدید سمانه نفس راحتی کشید، ــ بله با سردار احمدی کار داشتم. یاسر از جلوی در کنار رفت، و تعارف کرد؛ ــ بفرمایید داخل تو پذیرایی هستن سمانه وارد خانه شد، با کنجکاوی به اطراف نگاه می کرد ،با صدای یاسر برگشت؛ ــ من دارم میرم به سردار بگید لطفا،خداحافظ ــ بله حتما،بسلامت با بسته شدن در، از راهرو گذشت، و وارد پذیرایی شد،اول فکر میکرد خانه ی سردار است، اما با دیدن خالی از اثاث میتوانست حدس بزد، این خانه هم مانند خانه ی کمیل است.! نگاهی به اطراف انداخت، با دیدن قامتی مردانه که پشت به او ایستاده بود، شکه شد. میدانست که سردار نیست،در دل غر زد؛ ــ امروز همه رو میبینم جز خود سردار صدایش را صاف کرد و گفت: ــ سلام ببخشید سردار هس... با چرخیدن قامت مردانه، و شخصی که روبه روی سمانه ایستاد، سمانه با چشم های گرد شده😳 به تصویر مقابلش خیره شده. آرام و ناباور زیر لب زمزمه کرد: ــ کــ....کمیل دیگر نای ایستادن نداشت، پاهایش لرزیدن و قبل از اینکه بر زمین بیفتد، دستش را به دیواررفت. کمیل سریع به سمتش رفت، اما با صدای سمانه سرجایش ایستاد ــ جلو نیا ــ سمانه ــ جلو نیا دارم میگم کمیل لبخند غمگینی زد و گفت: ــ آروم باش سمانه ،منم کمیل سمانه که هیچ کدام از اتفاقات اطرافش را درک نمی کرد، با گریه جیغ زد. ــ دروغه ،دارم خواب میبینم دروغه😭 کمیل به سمتش خیز برداشت، و تا میخواست دستانش را بگیرد ،سمانه از او فاصله گرفت، و دستانش را روی گوش هایش نگه داشت، و چشمانش را محکم فشرد، و باهمان چشمان اشکی بلند فریاد زد: ــ من الان خوابم،اینا همش یه کابوسه، مثل همیشه دارم تو خیالاتم تورو تصور میکنم، دروغه ، دارم خواب میبینم!!!!😭 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
همانطور که خوردن شراب حرام است خوردن غصه هم حرام است و خوردن هیچ چیز مثل خوردن غصه حرام نیسـت؛ اگر ما فهمیدیم که جهان دار عالم اوست دیگر چه غصه ای باید بخوریم .. • دکتر الهی قمشه‌ای •—|💛 ⃟🌻
خبرهای خوب سال ١٤٠١ 🔻در سال پرتلاطم ١٤٠١ در کنار خبرهای تلخی که شنیدیم، خبرهای خوب زیادی هم بود که فقط ١٠ مورد از آن‌ها را فهرست کردیم❤️
هدایت شده از بیسیمچی مدیا 🎬
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوربین مخفی : پلیس خودروی راننده‌هایی را که خندان نیستند توقیف می‌کند @BisimchiMedia
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌙 شَهۡرُ رَمَضٰانَ اَلَّذی اُنۡزِلَ فیهِ القُرۡآنُ هُدًی لِلۡنّٰاسِ وَ بیِّنٰاتٍ مِنَ الهُدیٰ وَ الفُرۡقٰانۡ ❇️ حلول ماه مبارک رمضان، ماه میهمانی خدا، بهار قرآن، ماه همراهی دلها در ضیافت الهی، مبارکباد
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌺﷽🌿🌺 در مهمونی ها حرف های سیاسی زده میشه چیکار کنیم، تکلیف چیه؟؟ 🔱انسان حقیقی و از بحث کردن با دیگران خودداری میکنه. 🔑حتی در جایی که با شماست(در مسائل شخصی) ،بحث رو ادامه ندید🖐 مثال✍ 👌پدر و مادر قوی طوری با فرزندشون برخورد نمیکنن که فرزندشون احساس و کنه. در روابط هم همین طور است. 📛ممکنه شما حرفتون رو به همسرتون ویا فرزندتون کنید اما این آغاز شکست شما در سالهای آینده است ،مثل بذری است که اکنون کاشته میشه و در سالهای بعد میوه اون مشخص میشه🙊 ✳️یک قاعده مهم✳️ 💯برای اینکه در روابطتون با دیگران همیشه شما موفق و سربلند باشید این مهم رو فراموش نکنید 👇👇👇 👇👇 (طرف قابل)خود تو هستی 💟این قاعده اگه برات جا بیافته با همه در و ⚠️هیچ وقت اجازه ندارید در زندگی شخصی کسی بکشید سوالاتی که دیگران را برای جواب دادن در تنگنا قرار میده ،نپرسید 😳چرا طلاق گرفتید؟ 😶چرا هنوز مجردی؟ 😒چرا بچه دار نمیشید؟ ☹️چرا دانشگاه قبول نشدی؟ 🔥 ،،از ماجرایی سر در آوردن سرعت و سبقت شما در رسیدن به خداوند است.
ابرار
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت کمیل نگاهی به سمانه، که در گوشه ای در خود جمع شده بود، انداخت. سمانه گریه می کرد، و هر از گاهی آرام زیر لب زمزمه می کرد! "دروغـــــه"😭 کمیل با دیدن جسم لرزان، و چشمان سرخ سمانه، عصبی مشتی بر روی پایش کوبید، از اینکه نمی توانست او را آرام کند، کلافه بود. می دانست شوک بزرگی، برای سمانه بود،اما نمی دانست چطور او را آرام کند، می دانست باید قبل از این دیدار، با او حرف زده می شد، و مقدمه ای برای او میگفتند، اما سردار خیلی عجله داشت که سمانه به این خانه بیاید. سمانه که هنوز از دیدن کمیل، شوکه شده بود،دوباره ناباور به کمیل نگاه انداخت، اما با گره خوردن نگاهشان، سریع سرش را پایین انداخت! کمیل عزمش را جزم کرد؛ یک قدمی به سمانه نزدیک شد، و جلویش زانو زد، دست سمانه را گرفت، که سمانه با وحشت دستش را از دست کمیل بیرون اورد، و نالید: ــ به من دست نزن ــ سمانه،خانومی، من کمیلم،چرا با من اینهو غریبه رفتار میکنی! سمانه با گریه لب زد: ــ تو... تو کمیل نیستی، تو مرده بودی، کمیلم رفته! میم مالکیتی که سمانه، در کنار نامش چسبانده بود،لبخندی بر لبانش نشاند،آرام شد. و گفت: ــ زندم باور کن زندم، مجبور بودم برم، به خاطر این مملکت به خاطر تو ،خودم باید این چهارسال میرفتم ، سخت بود برام اما من باید میرفتم، سمانه باورم کن. نگاهی به سمانه که با چشمان سرخ، به او خیره شده بود،انداخت دستان سردش را در دست گرفت، وقتی دید سمانه واکنشی نشان نداد، دستانش را بالا آورد، و دو طرف صورت خودش گذاشت. ـــ حس میکنی،این منم کمیل،اینجوری غریبانه نگام نکن سمانه،داغونم میکنی سمانه که کم کم از شوک بیرون امد، و با گریه نالید: ــ پس چرا رفتی چرا؟😭چرا نگفتی زنده ای؟؟؟ 😭 ــ ماموریت بود،باید میرفتم،میترسیدم!نمیتونستم بهت بگم،چون نباید میدونستی سمانه که اوضاعش جوری بود، که نمیتوانست نگرانی و دلایل کمیل را درک کند، همه ی کارهای کمیل را پای خودخواه بودنش گذاشت. با عصبانیت دستانش را، از صورت کمیل جدا کرد، و کمیل را پس زد،از جایش بلند شد، و فریاد زد: ــ چرا اینقدر خودخواهی؟چرا.؟؟ به خاطر کار و هدفت منو از بین بردی؟ ضربه ای بر قلبش زد و پر درد فریاد زد؛ ــ قلبمو سوزوندی،چهارسال زندگیو برام جهنم کردی؟چرااا؟؟؟😠😭 کمیل با چشمان سرخ، به بی قراری و فریادهای سمانه خیره شده بود، با هر فریاد سمانه و بازگو کردن دردهایش، کمیل احساس می کرد، خنجری در قلبش فرو می رفت. ــ خاله شکست،گریه کرد،ضجه زد،برای چی؟ همه ی این چهارسال دروغ بود؟ عصبی و ناباور خندید!! ـــ این نمایش مسخره رو تموم کن،تو کمیل نیستی ، کمیل خودخواه نبود!!! ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت کمیل سرش را پایین انداخت، تا نگاهش به چشمان سمانه گره نخورد. سمانه کیفش را، از روی زمین برداشت، و سریع به سمت در خانه رفت، کمیل با شنیدن صدای قدم های سمانه، سریع از جا بلند شد، و با دیدن جای خالیه سمانه به طرف دوید. با دیدن سمانه، که به طرف ماشین خودش می رفت،بلند صدایش کرد: _ سمانه،سمانه صبر کن اما سمانه با شنیدن صدای کمیل، به کارش سرعت بخشید، و سریع سوار ماشین شد، وآن را روشن کرد، پایش را روی پدال گاز فشرد. کمیل دنبالش دوید، اما سریع به طرف پارکینگ برگشت، سوار ماشین شد، همزمان با روشن کردن ماشین و فشردن ریموت در پارکینگ،شماره ی یاسر را گرفت. بعد از چند بوق آزاد، صدای خسته ی یاسر در گوش کمیل پیچید؛ ــ جانم کمیل در باز شد، و کمیل سریع ماشین را از ماشین بیرون آورد، و همزمان که دنده را جابه جا می کرد گفت: ــ سمانه،سمانه از خونه زد بیرون، نتونستم آرومش کنم، الان دارم میرم دنبالش، از طریق gps بهم بگو کجاست صدای نگران و مضطرب یاسر، کمیل را برای چندلحظه شوکه کرد!! ــ چی میگی کمیل؟وای خدای من ــ چی شده یاسر؟ ــ گوش کن کمیل،الان جون زنت در خطره، هرچقدر سریعتر خودتو بهش برسون کمیل تشر زد: ــ دارم بهت میگم چی شده؟ ــ الان مهم نیست چی شده.فقط سریع خودتو به سمانه برسون کمیل مشتی به فرمون زد و زیر لب غرید: ــ لعنتی لعنتی بعد از چند دقیقه، یاسر موقعیت سمانه را با ردیابیه گوشی همراهش ،را برای کمیل فرستاد. کمیل بعد بررسی موقعیت سمانه، پایش را روی پدال گاز فشرد. ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت با دیدن ماشین سمانه، نفس راحتی کشید. اما با پیچیدن ماشینی بین ماشین او و سمانه اخم هایش در هم جمع شدند. ــ یاسر هستی؟ یاسر که از طریق گوشی باهم در ارتباط بودند،گفت: ــ بگو میشنوم ــ یه ماشین الان پیچید جلو ماشین من و سمانه، خیلی مشکوکه ــ آره دارم میبینم ــ باید چیکار کنیم ــ باید حتما با همسرت در ارتباط باشی ــ من شماره ای ندارم ــ من وصلش میکنم به تو،اما قبلش من براش کمی توضیح بدم، اینجوری بهتره ــ خودم توضیح میدم ــ کمیل وقتی صداتو بشونه مطمئن باش قطع میکنه. ــ باشه کمیل دوباره نگاهی به ماشین انداخت، تا شاید بتواند از سرنشین های ماشین اطلاعی داشته باشد، اما شیشه های دودی ماشین مانع این قضیه می شدند. بعد از چند دقیقه ، صدای ترسان سمانه در اتاقک ماشین پیچیید: ــ کمیل😰 کمیل لعنتی بر خودش و تیمور فرستاد، که اینگونه باعث عذاب این دختر شده بودند. ــ جانِ کمیل،نگران نباش سمانه فقط به چیزی که میگم خوب گوش کن . ــ چشم لبخند کمرنگی بر لبان کمیل نشست. ــ کم کم سرعتتو ببره بالا،کم کم سمانه حواست باشه، کمی جلوتر یه بریدگی هست، نزدیکش شدی، راهنما بزن کمیل نگاهی به پیامک یاسر انداخت "یاعلی" با راهنما زدن ماشین سمانه، ماشین عقبی هم راهنما زد،صدای لرزان سمانه کمیل را از فکر ماشین جلویی بیرون کشید: ــ الان چیکار کنم ــ اروم باش سمانه،برو داخل کوچه ــ اما این کوچه بن بسته ــ سمانه دارم میگم برو تو کوچه نگران نباش با پیچیدن سمانه داخل کوچه ،ماشین مشکوک و ماشین کمیل هم وارد کوچه شدند. ــ کمیل بن بسته چیکار کنم؟ ــ آروم باش سمانه ،نترس،در ماشینو قفل کن بشین تو ماشین،هر اتفاقی افتاد از ماشین پیاده نشو ــ اما.....😰 ــ سمانه به حرفم گوش بده...😠 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت ــ چی شده؟ ــ سردار تماس گرفت، گفت که همه چیز بهم ریخته!! کمیل ایستاد، و با چشمانی پر از سوال به او خیره شد: ــ چی میگی یاسر یاسر ناراحت سرش را پایین انداخت و گفت: ــ مثل اینکه تیمور به زنده بودنت شک کرده، یعنی مطمئن نشده، اما دوباره مثل همون روزای اول، که خبر شهادتت به خانوادت داده شد، دوباره افرادش اطراف خونتون کشیک میدن! کمیل عصبی و ناباور، به یاسر نگاه کرد، باورش نمی شد، که بعد از این همه و ، تیمور به زنده بودنش شک کند.! یاسر مردد به کمیل نگاهی انداخت، و گفت: ــ یه چیز دیگه داداش ــ باز چی هست؟ ــ اونا یه مدته حتی همسرتو زیر نظر گرفتن، شنیدم امشب میخوای بری که ببینیش، به نظرم نرو چون هم خودت هم همسرتو به خطر میندازی.! کمیل تکیه اش را به دیوار داد و غمگین زیر لب نالید: ــ دیگه دارم کم میارم یاسر بازوی شهاب را در دست گرفت، و آن را به طرف نزدیکترین اتاق برد. در را باز کرد، و منتظر ماند کمیل وارد اتاق شود، کمیل روی صندلی نشست، و نگاهش را به بیرون دوخت. همه چیز به هم ریخته بود، و همین او را آشفته کرده بود،بعد از چهار سال سمانه را دیده بود، و آن آرامشی که سال ها است، حس نکرده بود، را در دیدارهای اخیر دوباره آن را به دست آورد، اما دوباره باید از همسرش دوری کند، تا برای همیشه او را از دست ندهد، و با فکر اینکه به زودی این مشکلات حل می شوند، و سمانه را خواهد داشت،به خود دلداری می داد. با قرار گرفتن لیوان چایی، که بخار آن شیشه پنجره سرد را مات کرده بود، نگاهش را بالا آورد. یاسر لبخندی زد، و با ابرو به لیوان اشاره کرد. کمیل لیوان را از دستش گرفت، و زیر لب تشکری کرد، دست یاسر بر شانه اش نشست، و سپس صدایش به گوش رسید: ــ میدونم بهت خیلی سخت میگذره، چهارسال کم نیست، همه اینجا اینو میدونیم، حقته که الان کنار خانوادت باشی، با دخترت وبچه خواهرت بازی کنی. یا با همسرت و بچه ات بری مسافرت، نمیگم درکت میکنم، اما میدونم احساس بد و سختیه، که در حال انجام هیچکدوم از این کارها نیستی. فقط یه اینو بدون، این که انجام دادی . ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 نگاهی به خیابان انداخت، راه زیادی تا خانه نمانده بود، اما پاهایش خیلی درد می کردند، و احساس می کرد، از پیاده روی زیاد ورم کرده اند. امروز ماشین خراب شده بود، و آن را به تعمیر برد و مجبور بود، در این وقت شب مقداری از راه را پیاده بیاید. به سمت هایپر مارکت سر خیابان رفت، و خرید کرد. خسته و کیسه به دست، به طرف خانه رفت، در این ساعت از شب کسی در خیابان نبود، تاریکی خیابان ترسی بر دلش انداخت. با افتادن سایه ای جلوی قدم هایش، لحظه ای شوکه در جایش ایستاد، اما دوباره به راه رفتن ادامه داد، این بار به قدم هایش سرعت بخشید.! با شنیدن صدای قدم های محکمی، که پشت سرش برداشته می شد، متوجه شد که این سایه متعلق به مرد است. از اینکه مرد کاری نمی کرد، ترسش را بیشتر کرد،در همین افکار بود که کیفش کشیده شدو بر زمین پرت شد. جیغ بلندی کشید، و با وحشت به عقب برگشت، با دیدن مردی درشت هیکل با صورتی خشن و زخمی، دوباره جیغی کشید و به عقب قدم برداشت.😰 اما آن مرد پوزخندی زد،😏 و قدمی برداشت و فاصله را پر کرد، کیسه های خرید، از دست سمانه بر روی زمین افتادند، سیب ها بر روی زمین ریختند، و برای چند ثانیه نگاه مرد را به خود کشاند. سمانه که تا این لحظه، پاهایش بر زمین خشک شده بودند، فرصت را غنیمت شمرد، و شروع به دویدن کرد، مرد نگاهی به سمانه انداخت، که با سرعت به سمت در می دوید. لبخندی از سر رضایت زد،😈 به هدفش رسیده بود،با گام های بلند اما آرام و محکم به سمت در رفت. سمانه به محض رسیدن به در، دکمه آیفون را چندین بار فشرد، نگاه ترسانش😰 را دوباره به سوی مردی کشید، که خونسرد به سوی او قدم برمیداشت، کشید. این آرامش و خونسردی برا چه بود؟ منظور این است که به راحتی او را در چنگ میگیرد؟؟😱 با این فکر سمانه وحشت زده با گریه، پی در پی به در مشت می زد، و سمیه خانم را صدا می کرد. می دانست سمیه خانم، تا از پله ها پایین بیاید و در را باز کند، زمان میبرد، اما باز امیدش را از دست نداد، و با صدای بلند اسم سمیه خانم را فریاد می زد، لابه لای فریاد هایش، اسمی را فریاد زد، که برای چند لحظه مرد را در جایش خشک کرد. اما بعد از چند دقیقه، مرد به سمتش امد. اما این بار با قدم های بلند تر و سریعتر، سمانه محکم تر در می زد، و هق هق هایش دیده اش را تار کرده بودند‌،😰😭 با احساس نزدیک شدن مرد به او و دستی که به طرف او دراز شد. در باز شد، و او داخل خانه رفت، و سریع در را بست. تیمور نگاهی به در بسته انداخت، صدای هق هق و ترسیده ی دختری که پشت در بود، به او انرژی می داد، و لبخند عمیقی بر لبانش نشاند. ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت کمیل سریع اسلحه اش را چک کرد، به دو مردی که از ماشین پیاده شدند، نگاهی انداخت، متوجه ماشینش نشده بودند. آرام در را باز کرد، و از ماشین پیاده شد،باید قبل از اینکه به ماشین سمانه نزدیک میشدن،آن ها را متوقف می کرد، اسلحه را بالا آورد و شلیک هوایی کرد. آن دو هراسان به عقب برگشتند، با وحشت به کمیل و اسلحه اش نگاه کردند. یکی از آن ها با لکنت گفت: ــ تو.....،تو زنده ای؟ کمیل همزمان که آن ها را، هدف گرفته بود، با دقت به چهره شان نگاهی انداخت، اما او را به خاطر نیاورد. ــ کی هستی؟برا چی دنبال این ماشینید؟ نفر دومی آرام دستش را، به سمت اسلحه اش برد که با شلیک کمیل جلوی پایش، دستپاچه اسلحه بر روی زمین افتاد. عصبی غرید: ــ با پا بفرستش اینور وقتی از غیر مسلح بودن آن، ها مطمئن شد،دوباره سوالش را پرسید، اما یکی از ان دو بدون توجه به سوال کمیل وتیر شلیک شده دوباره پرسید: _مگه تو نمردی؟من خودم بهت شلیک کردمـ کمیل پوزخندی زد! ــ پس تو بودی که شلیک کردی؟تیمور شمارو فرستاد؟ تا میخواستن لب باز کنند، ماشین های یگان وارد کوچه شدند. آن دو که میدانستند، دیگر امیدی برای فرار نیست، دست هایشان را روی سر گذاشتند، و بر زمین زانو زدند. دو نفر از نیروه های یگان، به سمتشان آمدند، و آن ها را به سمت ماشین بردند، تا آخرین لحظه نگاه شوکه ی آن مرد بر روی کمیل بود. یاسر به سمتش آمد و با لبخند خسته از گفت: ــ تیمور دستگیر شد😊 کمیل ناباور گفت: ــ چی؟😧 ــ تیمور دستگیر شد،همین یک ساعت پیش ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت ــ باورم نمیشه! یاسر دستش را بر شانه اش گذاشت وفشرد. ــ دیدی جواب این همه سختی هایی که کشیدی،گرفتی؟ ــ برام همه چیزو بگو یاسر به ماشین سمانه اشاره کرد و گفت: ــ فک کنم قبلش کار دیگه ای بخوای انجام بدی کمیل با دیدن ماشین سمانه، بدون هیچ حرفی سریع به سمت ماشین رفت. ضربه ای به شیشه ی ماشین زد، سمانه که سرش را بر روی فرمون گذاشته بود، با وحشت سرش را بالا آورد، اما با گره خوردن چشمان خیس و سرخش در چشمان کمیل، نفس راحتی کشید. در را باز کرد، و از ماشین پیاده شد. کمیل این را درک می کرد، که سمانه الان نیاز به تنهایی دارد، تا بتواند اتفاقات سنگین امروز را هضم کند. به یکی از نیروها اشاره کرد که به طرفش بیاید. ــ بله قربان ــ خانم حسینی رو تا منزل برسونید ــ چشم قربان روبه سمانه گفت: ــ تنهات میزارم تا درست فکر کنی، میدونم برات سخت بوده، اما مطمئن باش برای من سخت تر بوده، امیدوارم درست تصمیم بگیری، و نبود من تو این چهارسالو پای خودخواهیِ من نزاری، من فردا دوباره میام، تا بهتر بتونیم حرف بزنیم سمانه که ترس دقایق پیش را فراموش کرده بود، عصبی پوزخندی زد و گفت: ــ لازم نکرده ما حرفی نداریم، در ضمن من ماشین دارم، با ماشین خودم میرم به طرف ماشین رفت، وسریع پشت فرمون نشست،خودش هم از این همه جراتی که پیدا کرده تعجب کرده بود، نمی دانست جرات الانش را باور کند یا ترس و لرز دقایق پیش را..... یاسر که متوجه اوضاع شده بود، به یکی از نیروها اشاره کرد که ماشین را از سر راه بردارد. به محض اینکه سمانه، از کوچه خارج شد، دستور داد که یک ماشین تا خانه آن را اسکورت کند، با اینکه تیمور دستگیر شده بود، اما نمی توانست ریسک کند. کمیل نگاهی قدردان، به خاطر همه چیز به یاسر انداخت، که یاسر با لبخند جوابش را داد. ــ میخوای صحبت کنیم ــ آره، یاسر چه خبره؟ تیمور چطور دستگیرشد؟ چرا من در جریان نیستم؟ ــ میگم همه ی اینارو میگم،اما الان باید برگردیم وزارت ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت ــ چرا خبرم نکردید؟ ــ سردار اینو از ما خواست کمیل ناراحت چشمانش را بست و پرسید: ــ الان حال سردار چطوره؟ یاسر آهی کشید و گفت: ــ بهتره،اوردنش بخش. ــ کی مرخصش میکنن ــ چون گلوله نزدیک قلبش بوده،یه چند روز باید بستری بشه کمیل سری تکون داد. یاسر ــ اول قرار بود، تو هم تو این عملیات باشی، اما وقتی سردار دید، با دیدن همسرت اینجوری آشفته شدی، نظرش عوض شد، از شدت خطر این عملیات خبردار بود، و نگران بود، که اتفاقی برای تو بیفته،برای همین از من خواست سرتو گرم کنم. ــ سمانه هم بهترین گزینه بود؟درسته؟تو دیگه چرا یاسر. ــ به روح مادرم قسم کمیل مجبور بودم، سردار میدونست به محض دستگیری تیمور، ادماش میان سراغ خانوادت، اونا خبردار شده بودن که تو زنده ای. ــ خانواده م؟ ــ اوه ما هم از سرهنگ کمک خواستیم کمیل با تعجب پرسید: ــ دایی محمد!! ــ آره، همه چیزو براش توضیح دادیم، و ازش خواستیم، که مادرتو به خانه اش ببره، و ازش محافظت کنه، و خانومتو پیش خودت نگه داشتیم. کمیل سرش را میان دستانش فشرد، دستان یاسر بر شانه هایش نشست. ــ الان همه از زنده بودن تو خبر دارن کمیل، از سرهنگ خواستیم، قبل از اینکه بری خونتون، سرهنگ بقیه رو آماده کنه کمیل با چشمانی پرا از تشکر به یاسر نگاهی انداخت و گفت: ــ ممنونم داداش ــ کاری نکردم ،یه روز تو هم این کارارو برام میکنی😂 و بلند خندید. کمیل لبخند تلخی زد و گفت: ــ امیدوارم هیچوقت از خانواده ات دور نشی، چون خیلی سخته خیلی یاسر از جایش بلند شد لبخندی زد و گفت: ــ من برم دیگه، سردار گفت که یک هفته با خانوادت باش، بعد باید بیای سرکار، البته دیگه به خاطر این اتفاقات و باخبر شدن همه از کارت نمیتونی تو وزارت بمونی، از هفته ی بعد همکار دایی جونت میشی هر دو خندیدن.😁😁 یاسر از اینکه توانسته بود موضوع را عوض کند خوشحال شد. ــ من دارم میرم سردارو ببینم ،میای؟ ــ اره بریم ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت سمانه روی تخت نشست، و با بغض به عکس کمیل روی دیوار خیره شد. صداهای خنده در حیاط، پیچیده بود، از صبح همه با شنیدن خبر آمدن کمیل به خانه، آمده بودند. دایی محمد و یاسین و محسن، کمیل را به نوبت در آغوش گرفتند، و مردانه اشکـ ریختند. صغری برای مدت طولانی، در آغوش کمیل مانده بود، و گریه می کرد، که با اصرارهای همسرش کمی آرام گرفت. در طول روز سمیه خانم، کنار کمیل نشسته بود، و دستانش را در دست گرفته بود. کمیل همه ی وقت، یک نگاهش به همسر خواهرش بود، و یک نگاهش به دَر خانه، در انتظار آمدن سمانه. اما سمانه همه ی اتفاقات را، از پنجره اتاق مشاهده می کرد، و از وقتی کمیل آمده بود، به اتاقش رفته بود، حتی با اصرارهای مادرش و زهره و بقیه هم، حاضر نشد، که پایین بیاید. در زده شد، و صفرا وارد اتاق شد،سمانه لبخندی زد و گفت: ــ داری میری؟ ــ اره،پایین نیومدی گفتم بیام باهات خداحافظی کنم سمانه صغرا را در آغوش گرفت و آرام گفت: ــ بسلامت عزیزم صغری غمگین به او نگاهی انداخت و گفت: ــ سمانه اینکارو نکن،کمیل داغونه داغون ترش نکن سمانه تشر زد: ــ تمومش کن صغری ــ باشه دیگه چیزی نمیگم،اما بدون کمیل بدون تو نمیتونه ــ برو شوهرت منتظرته ــ باشه صغری بوسه ای بر گونه ی سمانه نشاند و از اتاق خارج شد. همه رفته بودند، سمانه چمدانی که آماده کرده بود، را روی تخت گذاشت، به طرف چادرش رفت، که در اتاق باز شد، و سمیه خانم وارد اتاق شد. ــ دخترم سمانه،برات شام بز.. با دیدن چمدان آماده، حرفش نصفه ماند و با صدای لرزانی گفت: ــ این چمدون چیه؟ ــ خاله گ.. ــ سمانه گفتم این چمدون چیه ؟ ــ دارم میرم خونمون سمیه خانم تشر زد: ــ خونه ی تو اینجاست ،میخوای تنهام بزاری؟ سمانه با صدای لرزونی گفت: ــ پسرت برگشته، دیگه تنها نیستی ــ اون پسرمه، اما تو دخترمی، عروسمی ــ من دیگه عروست نیستم ،باید برم خاله صدای سمیه خانم بالا رفت و جدی گفت: ــ تو چهار سال اینجا زندگی کردی،تو این اتاق، کنار من. پس این خونه ی تو هستش، این خونه ی شوهرته پس جای تو اینجاست ــ خاله لطفا .. ــ سمانه با من بحث نکن ــ من اینجا نمی مونم در باز شد و کمیل وارد اتاق شد: ــ دلیل رفتنت اومدن من به این خونه است؟ ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت سمانه سکوت کرد، و سرش را پایین انداخت، تا کمیل حرف های دلش را مثل همیشه از چشمانش نخواند. ــ سمانه من همه چیزو برات توضیح دادم، ولی نمیدونم، چرا نمیخوای باور کنی! سمانه پوزخندی زد،که کمیل عصبی گفت: ــ به جای پوزخند زدن برای من حرف بزن، بگو چته؟ ــ من حرفمو زدم،اینجا دیگه جای من نیست، میخوام برم خونمون ــ مامان هم گفت که اینجا خونه ی تو هستش، خونه ی شوهرت یعنی خونه ی تو ــ من شوهری ندارم، شوهرم چهارسال پیش شهید شد کمیل عصبی به سمتش رفت و بازویش را در دست گرفت و فشرد! ــ من محرمتم ،من شوهرتم سمانه اینو بفهم سمانه بازویش را از بین دست کمیل بیرون کشید و عصبی فریاد زد: ــ نیستی ،تو شوهر من نیستی،اگه بودی چرا گذاشتی تو همین خونه بیان خواستگاری من، اگه بودی چرا باید چهار سال من زجر بکشم، چرا باید تکیه گاه نداشته باشم،؟؟ چرا چهارسال از ترس چهار ستون بدنم شب و روز بلرزه،چرا؟؟ از کمیل دور شد و به بیرون اشاره کرد و با صدای لرزان فریاد زد: ــ اگه شوهر دارم چرا باید هر شب از نگاه کثیف مرد همسایه وحشت کنم، چرا باید از مردم حرف بشنوم، چرا وقتی کمک خواستم، تکیه گاه خواستم نبودی، میتونی جواب این چراهارو بدی؟؟؟ سمانه در سکوت، به چشم های سرخ کمیل خیره شده بود، تنها صدایی که در اتاق میپیچید،صدای گریه های سمیه خانم بود. سمانه نتوانست جلوی بارانی نشدن صورتش را بگیرد،اشک هایش را پاک کردو با بغض گفت: ــ وقتی اومدم خونه و فهمیدم خاله مراسم خواستگاری برام راه انداخته،با خودم میگفتم، اگه کمیل زنده بود گردن این خواستگارو میشکوند😭 کل این خونه رو با دادهایش، روی سرش میگذاشت، که چرا اجازه دادید خواستگار پا به این خانه بگذارد. خنده ی تلخی کرد وگفت: ــ اما ای دل غافل،شوهرم بود و کاری نکرد، شوهرم بود و حرفی نزد😭 هق هق اش امانش را برید و نتوانست حرفش را ادامه بدهد. به دیوار تکیه داد، شانه هایش از شدت گریه میلرزیدند،و صورتش را با دو دست پوشانده بود. کمیل که با شنیدن حرف های سمانه، دیگر پاهایش او را برای ایستادن یاری نمیکردن. روی دیوار تکیه داد، و کم کم نشست،چشمانش می سوخت، دستانش مشت شده برو روی زانوانش بود. سمانه وسط گریه گفت: ــ تو این چهار سال کارم شده بود شبا که خاله و صغری میخوابیدن، بیام تو اتاقت، و تا شب با عکست حرف بزنم، و گریه کنم، قلبم میسوخت، احساس میکردم داره میترکه ، همیشه منتظره اومدنت بودم ، باور نمی شد که رفتی.!😭 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت ــ همه ی این چهارسال برای من زجراور بود، کار من شده بود، گریه های شبانه تو اتاقت، حتی نمیتونستم راحت گریه کنم، جلوی دهنمو محکم با دست میگرفتم، تا خاله نشنوه تا دوباره حالش بد نشه. دوباره با دست اشک هایش را پاک کرد وادامه داد: ــ مریض شدم تو نبودی،!! درد داشتم تو نبودی!! خاله حالش بد شد، بستری شد، اما تو نبودی،!! صغری ازدواج کرد، بچه دار شد، اما باز هم تو نبودی!!!!😭کمیل تو، تو مهمترین لحظات زندگیمون نبودی، چرا؟کارت مهمتر بود؟نجات دادن آرش مهمتر بود، سمیه خانم که نگران سمانه شده بود، با چشمان اشکی به سمانه نزدیک شد و گفت: ــ قربونت برم مادر آروم باش الان حالت بد میشه ــ بزار بگم خاله، بزار پسرت بشنوه، تو این چند سال چی به من گذشته بزار بدونه دردم چیه نگاهش را به سمت کمیل که نگاهش را به زمین دوخته بود، سوق داد. ــ منو نگاه کن،دارم میگم منو نگاه کن کمیل چشمان سرخش را دو چشمان سمانه گره زد. ــ میدونی درد من چیه؟ کمیل آرام زمزمه کرد: ــ چیه قطره ی اشکی از چشمان سمانه بر روی گونه های سردش نشست و با صدای لرزان گفت: ــ تو هیچوقت منو دوست نداشتی،از اول هم به خاطر عذاب وجدان و مواظبت از من پیش قدم شدی ،حرف های اون شبت درست بود،خاله و صغری تورو مجبور به این وصلت کردن کمیل از جایش بلند شد، و به طرف سمانه آمد ،با خشم هر دو بازویش را در مشت گرفت و غرید: ــ بفهم چی میگی؟ فهمیدی.؟؟؟ هزار بار بهت گفتم تورو من انتخاب کردم نه کسی دیگه، دوست دارم سمانه ،اون چند سال سکوتم هم بخاطر تو بود والا زودتر از اینا پیشقدم می شدم😠 ــ بسه نمیخوام بشنوم😠😭 به طرف چمدان رفت، و قبل از اینکه دستش به آن برسد، سمیه خانم با گریه جلویش ایستاد ــ کجا میری دخترم ــ اینجا دیگه جای من نیست کمیل که دیگر تحمل بحث با سمانه را نداشت،گفت: ــ من میرم تو بمون..... ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○• 💠رمان جذاب✌️، عاشقانه👌 و پلیسی👊 💞 💞 💠قسمت سمیه خانم دستان خیسش را، با لباسش خشک کرد، و از آشپزخانه بیرون آمد، نگاهی به ساعت انداخت، ساعت۱۲شب بود.🕛🌃 از وقتی که کمیل رفته بود، سمانه از اتاقش بیرون نیامده بود،حدس می زد که شاید خوابیده باشد. با یادآوری چند ساعت پیش، آهی کشید، برای اولین بار بود، که اشک را در چشمان پسرش می دید، هر چقدر میخواست، کمیل را امشب در خانه نگه دارد ،قبول نکرد، وحشت رفتن سمانه، از این خانه را در چشمان تک پسرش را به وضوح دید. آهی کشید و از پله ها بالا رفت، در اتاق سمانه را آرام باز کرد،چراغ ها خاموش بود. کمی صبر کرد، تا چشمانش به تاریکی عادت کند،با دیدن سمانه که بر روی تخت خوابیده بود، نزدیکش شد. صدایی شنید، بیشتر به سمانه نزدیک شد،متوجه ناله های سمانه شنیده بود،که کمیل را صدا می کرد. متوجه شد که خواب دیده، صورتش از عرق خیس شده بود،سمیه خانم دستی بر صورت سمانه کشید،که با وحشت دستش را از روی صورتش برداشتت!! سریع پتو را کنار زد ، تمام بدن سمانه خیس عرق شده بود،زیر لب ناله می زد و کمیل را صدا میکرد، سمیه خانم آن را تکان داد اما سمانه بیدار نمی شد. ــ سمانه دخترم چشماتو باز کن،خاله عزیزم، بیدار شو سمیه خانم که دید، سمانه بیدار نمی شود ،سریع به طرف تلفن رفت، و شماره را گرفت بعد از چند بوق آزاد، صدای خسته ی کمیل در گوشی پیچید: ــ بله ــ کمیل مادر کمیل با شنیدن صدای لرزان مادرش، سریع در جایش نشست و نگران پرسید: ــ چی شده مامان ــ سمانه مادر کمیل نگران پرسید: ــ رفت؟ ــ نه مادر تب کرده،حالش خیلی بده، بدنش اتیش گرفته، نمیدونم چیکار کنم کمیل سریع از جایش بلند شد، و سویچ ماشین را از روی میز چنگ زد. _اومدم مامان،الان به دکتر زنگ میزنم که بیاد خونه سمانه خانم گوشی را روی میز گذاشت، و سریع به آشپزخانه رفت، و کاسه ی بزرگی را پر از آب کرد، و با چند دستمال تمیز به اتاق برگشت. کنار سمانه نشست، و دستمال خیس را بر روی پیشانی اش گذشت، لرزی بر تن سمانه افتاد، و دوباره زیر لب زمزمه کرد. ــ کمیل....😣🤒 ادامه دارد.. 💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده . https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوال واضح خبرنگار : از شهر موشكی سپاه ( تروریستی ) پاسداران در آینده چه استفاده ای میشه کرد ؟ رضا پهلوی : برای انرژی های دیگه مثل باد و خورشیدی و اپلیکیشن های دیگه ! انصافا لقب چاهزاده هم برای این یابو زیاده 😂
💢تلاوت قرآن به روش تحدیر (تند خوانی) توسط استاد معتز آقائی دانلود جزء اول ahlevela.ir/tahdir/Joze01.mp3 دانلود جزء دوم ahlevela.ir/tahdir/Joze02.mp3 دانلود جزء سوم ahlevela.ir/tahdir/Joze03.mp3 دانلود جزء چهارم ahlevela.ir/tahdir/Joze04.mp3 دانلود جزء پنجم ahlevela.ir/tahdir/Joze05.mp3 دانلود جزء ششم ahlevela.ir/tahdir/Joze06.mp3 دانلود جزء هفتم ahlevela.ir/tahdir/Joze07.mp3 دانلود جزء هشتم ahlevela.ir/tahdir/Joze08.mp3 دانلود جزء نهم ahlevela.ir/tahdir/Joze09.mp3 دانلود جزء دهم ahlevela.ir/tahdir/Joze10.mp3 دانلود جزء یازدهم ahlevela.ir/tahdir/Joze11.mp3 دانلود جزء دوازدهم ahlevela.ir/tahdir/Joze12.mp3 دانلود جزء سیزدهم ahlevela.ir/tahdir/Joze13.mp3 دانلود جزء چهاردهم ahlevela.ir/tahdir/Joze14.mp3 دانلود جزء پانزدهم ahlevela.ir/tahdir/Joze15.mp3 دانلود جزء شانزدهم ahlevela.ir/tahdir/Joze16.mp3 دانلود جزء هفدهم ahlevela.ir/tahdir/Joze17.mp3 دانلود جزء هجدهم ahlevela.ir/tahdir/Joze18.mp3 دانلود جزء نوزدهم ahlevela.ir/tahdir/Joze19.mp3 دانلود جزء بیستم ahlevela.ir/tahdir/Joze20.mp3 دانلود جزء بیست و یکم ahlevela.ir/tahdir/Joze21.mp3 دانلود جزء بیست و دوم ahlevela.ir/tahdir/Joze22.mp3 دانلود جزء بیست و سوم ahlevela.ir/tahdir/Joze23.mp3 دانلود جزء بیست و چهارم ahlevela.ir/tahdir/Joze24.mp3 دانلود جزء بیست و پنجم ahlevela.ir/tahdir/Joze25.mp3 دانلود جزء بیست و ششم ahlevela.ir/tahdir/Joze26.mp3 دانلود جزء بیست و هفتم ahlevela.ir/tahdir/Joze27.mp3 دانلود جزء بیست و هشتم ahlevela.ir/tahdir/Joze28.mp3 دانلود جزء بیست و نهم ahlevela.ir/tahdir/Joze29.mp3 دانلود جزء سی ام ahlevela.ir/tahdir/Joze30.mp3 ♦️تحدیر روشی از تلاوت قرآن است که قاری در آن علی رغم رعایت کردن قواعد تجوید، از سرعت در خواندن نیز بهره می برد، از این رو در زمان یکسان نسبت به ترتیل و تحقیق تعداد آیات بیشتری تلاوت می شود. ♦️حجم هرفایل: حدود 4 مگابایت زمان تلاوت هر جزء: حدود 35 دقیقه اللهم عجل لولیک الفرج ✨ التماس دعا اینو میتونی تو گروهت بزاری به نیابت از من
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تلاوت سوره حمد توسط حضرت آیت‌الله خامنه‌ای❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥آرزوی رهبر برای حاج قاسم 🔹باید اصلاً شهید می‌شد او، تا به مردانگی مثل باشد، و همیشه برای قاسم‌ها شهادت شیرین‌تر از عسل باشد
#Sahebe Keshvare Ma_F.mp3
9.13M
📼 نماهنگ انقلابی «صاحب کشور ما» ✍️🎙 جواد کنعانی 🎧استدیو پلاک ۸