eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف_ باشه.. بگو ریحانه... مدام درفکر بود. دوست داشت از دوش همسرش بردارد. _مراسم عقد و عروسیمون باتو..اما دوست دارم رو من بدم.. از تالار تا خنچه عقد و آرایشگاه و... خلاصه همه چی.. _شرطهات یه جوریه.. دلیلت چیه.! ریحانه ناراحت شد. دوست نداشت از لحاظ مالی مردش را به زحمت بیاندازد. _خب.. خب.. دلیلم رو بذار بعدا بگم. 😒 _الان بگو.. باید بدونم _میترسم بگم... 😔 یوسف نگاهی کرد... که یعنی باید بگویی.. باید بدانم... ریحانه میترسید.. نمیدانست چطور جمله بندی کند.. چطور به همسرش بفهماند.. که دوست ندارد به بیافتد..❤️😔 _ما هرکاری کنیم برا زندگی خودمونه.. شیراز که رفتیم میخایم خونه کرایه کنیم. عوض میشه... من دوست ندارم تو رو به زحمت بیاندازم😔 به رستوران رسیدند.. سفره خانه ای زیبا، جایی دنج 🌳و باصفا⛲️ و طبیعتی بکر🎍.نیمکتی کوچک دونفره...را درنظر گرفتند. نشستند... ریحانه مشغول دیدن طبیعت بکر سفره خانه بود. اما یوسف... در فکر بود.. شک داشت.. از طرفی مردانه اش بود.. از طرفی حرف بانویش بود.. اما.. دوست داشت برای همسرش سنگ تمام بگذارد.. که همیشه در باشد.. او که اش را میبخشید.. مراسم هم بدون هیچ جشنی بود.. زندگی را ساده دوست داشت.. اما نمیخاست چیزی برای بانویش کم بگذارد..😔 لحظاتی بود، ریحانه او را صدا میکرد.. اما یوسف غرق در فکر بود. باصدای ریحانه، سرش را بالا گرفت.. _یوسف... یوسف.. با توام.. کجایی.. چرا جواب نمیدی؟! 🙁 یوسف چهار زانو نشست. _چی میخوری..؟! اینجا دیزی هاش معرکه ست.. بگیرم.!؟😊 _جدی..؟ باشه بگیر.پایه ام..!☺️ مرد گارسونی، میان تخت ها رد میشد. تا سفارش مشتریها را ببرد. یوسف صدایش کرد. سفارشش را گفت. به محض رفتن آن مرد، ریحانه گفت: _چیشده... تو فکر چی هسی.؟!🙁 _باشه شرطت قبول.. ولی اگه جایی داشتیم چی!؟😐 _شما مطمئن باش.. هرجا مخالف نظرت بود. 😊 _باشه.. 😊 _تو این فکر بودی که نکنه نظر من بالاتر از نظرت بشه..؟! وقتی روز اول گفتی .. من میدونستم منظورت چیه.. چقدر ساده بود... کلام بانویش.باذوق لبخند پهنی زد.با دندان لبش را گرفته بود، که ضایع نشود،که لبخندش حرف دلش را لو ندهد،اما موفق نمیشد.. جالب بود که حرف دلش را خوانده بود.. جالب بود چقدر حرفی را که دوست داشت به زبان بیاورد را او به زبان آورده بود. ذکر روی زبانش جاری شد..🙏 بالبخند گفت: _مراسم رو کی بگیریم؟! ٢٧ رجب بهتره یا چهارم شعبان.!؟ _خیلی زوده به کارامون نمیرسیم..!😳 _کارخاصی نداریم همه رو یه هفته ای میشه انجام داد. _ولی من جهیزیه ام نصفه س..! ☹️ ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ _ولی من جهیزیه ام نصفه س..!؟ _خب... پس به مامان میگم با مادر(طاهره خانم) هماهنگ کنه. جلسه ای که گذاشتیم اونجا میشینیم باهم حرف میزنیم. خوبه؟! 😊 ریحانه_ چشم☺️🙈 نیمه دوم تیرماه شد.. جلسه گذاشته شد. یوسف و پدر و مادرش به خانه عمومحمد رفته بودند.این بار غیر از پدر و مادر عروس و داماد، کسی در مجلس حضور نداشت. یوسف گل و شیرینی گرفت. با یک شاخه گل رز آبی.. گل را به طاهره خانم داد. 💐شیرینی را به عمو محمد🍰 و تک شاخه گل را به دلبرش..🌹 از لحظه اول تا آخر جلسه ریحانه گل رز را گرفته بود. می بویید.. و از مردش میکرد.☺️🌹 همه حرفها را گفتند... تاریخ عقد و عروسی هم مشخص کردند. 💞سوم شعبان عقد و چهارم شعبان ازدواج..💞 به درخواست ریحانه، بقیه کارها را به عروس و داماد سپرده شد.. اما از بزرگترها، و بگیرند. همه موافق بودند. از صبح روز بعد، کارها را شروع کردند.. 💞تالار.. تالاری بود که در عین سادگی بسیار زیبا بود. قسمت زنانه و مردانه تالار از هم جدا بود. حتی درب ورودی هم داشت. اما تالار این بود که درب ورود و خروج خدمه گوشه ای بود بالای تالار...ریحانه نقشه ها داشت... 💞فیلمیردار... ریحانه به ، فاطمه، گفته بود که مجلسشان شود. 💞خنچه عقد... درست کرده بود...١٢ قوی سفید خرید. که ٨ قو بزرگ و ۴قو کوچک بود. همه را تزیین کرد. رنگ کرد و با عشق تک تک چیزها را در پشت هر قو جا میداد. 🌸قوی اول را پشتش رحلی گذاشت با نگینهای نقره ای و طلایی تزیین کرد. مخصوص قرآن کریم. 🌸قوی دوم مهر تربت. درخت نخلی مصنوعی و کوچک، ۵سانتی درست کرد.پای درخت خاک ریخت. دو مهر تربت کربلا زیر درخت گذاشت. 🌸یک قو شاخه نبات. ١٨شاخه نبات را (به تعداد طول عمر حضرت مادر) بصورت آبشار چسباند. 🌸یک قو نقل و سکه. ١۴ نقل و ١۴سکه را (به تعداد ١۴معصوم) بصورت قلب درآورد و بر پشت قو، سوار کرد. 🌸یک قو فندق و گردو. ٣٣ گردو و ٣٠فندق (جمعا ۶٣ به تعداد مدت عمر پیامبر رحمت.ص.) رنگ طلایی زد.ماهرانه چید و بر پشت قو چسباند. 🌸یک قو بادام. ١٢بادام (به تعداد ١٢ امام) را تک تک رنگ نقره ای زد. با اکلیل تزیین کرد. و پشت قو سوار کرد 🌸یک قو آب مصنوعی با گلهای محمدی. گلهای محمدی را با نام یوسف و ریحانه، روی نخی چسباند و آرام روی آب گذاشت. 🌸یک قو سبزی. سبزی ها (تره، ریحان، شاهی،نعناع، تربچه، پیازچه از هرکدام ٢عدد) به شکل خانه درآورده بود. ۴قوی کوچک را به طرزی ماهرانه رنگ یاسی زد با مروارید تزیین کرد. ❤️دوقو را قرینه هم درست کرد برای جاشمعی. ❤️یک قو سیب. یک عد سیب قرمز به نیت وحدانیت خدا. ❤️یک قو عسل و ماست. زیرش را تزئین کرد. کاسه بلوری کوچکی گذاشت. که عسل و ماست را درآن بریزد. جزئیات سفره عقدشان... تمام شده بود..😍👏حالا وقت چیدن سفره بود. با دوستش فاطمه، و خواهرش مرضیه، سفره را با سلیقه چیدند.خیلی خوب شده بود.مدام مادرش او را تحسین میکرد..😊 اما نمیخواست به یوسف بگوید که چه کرده..😌☝️ گرچه حدس برای او سخت نبود اما دوست داشت لحظه ای که پای سفره مینشینند، عشقش راببیند.😌😍 💞وقت محضر... را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.👌 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ 💞وقت محضر... را یوسف گرفت و مکانش را ریحانه انتخاب کرد.محضری زیبا☺️ و شیک😍 ساعتی که کوچه بود. احیانا اگر از آنجا رد میشد!!👌 💎ریحانه درفکر این بود چطور میتواند از لحاظ به مردش کند. که به خرج بیافتد... که نباشد... که زیر بار نرود... که زخم نشود..👏 دربی را که مختص خدمه ها بود.. برای یوسفش و البته عاقد. در نظر گرفت.. اینطور هم خودش راحت تر بود و هم مردش.. از عاقد خواسته بودند بیاید تالار خطبه ای سوری بخواند برای گرفتن فیلم.🙈🎥 ، نزدیک درب، جایگاه درست کرد. و قصد داشت سفره را هم همانجا بیاندازد.با این کار،... 👌احدی نه فقط، ریحانه را که زنی را نمیدید. 👌به راحتی صدای بله گفتن عروس مشخص بود... نیاز به میکروفن. که همه مردان را بشنوند..!فقط یک درب😊☝️ میان عروس و داماد و عاقد میبود... 💙گرچه ریحانه را میداد اما یوسفش بود.. 💙گرچه مخارج را یوسف میداد اما فکر نمیکرد این هزینه ها چیزی بود که محاسبه کرده بود..😍😳 💞آرایشگاهی... انتخاب کرد که هم کارش بود. هم خلوت بود. و هم آرایشگرش را . 💞نیمی از جهیزیه... را قبلا خریده بودند..نیم دیگر را به پیشنهاد طاهره خانم خودشان میبایست بخرند. 💞لباس عروسی... انتخاب کرد که درعین زیبایی و سادگی . اما ، ، داشت. با که یوسفش برای او خریده بود. با اینکه بود، بود و . و جلو چادر، نیم متر انتهایی، را بود که وقتی چادر به سر میکند و از آرایشگاه بیرون میاید، باهر تکانی، باهر بادی، ...!👌 💞کارت هایی.. که سفارش داده بودند... خام بود. ریحانه خودش با قلم 🖋 نوشت اسمهایشان را. و بعد از خشک شدن،درون پاکتش💌 میگذاشت. هر روز از صبح تا آخرشب... در تکاپو بودند.برای خرید. برای سفارش. برای هماهنگی.. گرچه یوسف ذوق داشت... گرچه فقط میخندید و شوخی میکرد.. اما در دلش بود!😞 بجز خانواده و فامیلهای خودش، همه به او کمک میکردند.😞حتی رفقای هیئتی اش. اما پدر و مادرش هیچ کاری برایش نمیکردند. هیچ قدمی..!😞😣 این را ریحانه . خوب میفهمید. شیطنتی میکرد تا عشقش برگردد، اما زیاد موفق نمیشد..! یوسف در بین کارهای عروسی، مقدمات رفتنش به شیراز و حتی هماهنگی با دوست صمیمی عمومحمد (حاج حسن) را انجام میداد.. 💞خرید حلقه،..ریحانه، حلقه ای ساده طلا برای خودش، و حلقه ای پلاتین برای مردش پسندید. که هم زیبا بود هم ست هم بود💍💍 💞کت شلوار دامادی...هرچه یوسف میکرد که ساده ترینش را بردارد، بانویش نمیگذاشت..! درست مثل لباس عروس.. بقیه کارها را با ذوق و شوخی کردن انجام میدادند. اما به ناگاه یوسف در میرفت. ریحانه را گرفت..😊☝️ بود. یوسف خودش گفته بود. دوباره باید میداد.💪نمیخواست و نمیتوانست، مردش را دلگیر ببیند.. از خرید برمیگشتند... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ از خرید برمیگشتند... ریحانه_ امشب میخام بیام خونتون. یوسف آرنجش را... روی پنجره گذاشت. با پشت دستش لبهایش را پنهان کرده بود. هیچ حرفی از زبانش بیرون نمی آمد.😞 سکوت عمیق یوسف فقط جوابش بود. ریحانه_ یعنی میگی نیام؟!..🙁 _کی گفته نیای..! ریحانه_ خب تو جواب نمیدی اصلا..! منم شک میکنم دیگه...!! یوسف سرعت ماشین 💨🚙 را بیشتر کرد و بسمت خانه رفت. به محض رسیدن، ریحانه دست مردش را گرفت. _یه قولی بهم بده. امشب هرطوری شد تو هیچی نمیگی.. اصلا... قبوله.!؟😊 _مگه قراره چی بشه؟! 😒 _شما کاریت نباشه.. فقط قول بده هیچی نگی..!😎☝️ امشب رو بذار به عهده من. باشه؟؟ _حله😒 زنگ را زدند... وارد خانه شدند.ریحانه با تمام انرژی ای که از صبح تا حالا ذخیره کرده بود،وارد شد.😍 به استقبالش نیامد. . وارد پذیرایی شدند. بسمت فخری خانم رفت.با انرژی روبوسی کرد. 🤗احوالش را جویا شد. هدیه ای که کادو کرده بود را مقابل فخری خانم گرفت. _این خدمت شما.. تقدیم با عشق.. به بهترین مادر دنیا.. امیدوارم خوشتون بیاد☺️🎁 فخری خانم با سردی هدیه را روی مبل انداخت. ریحانه بسمت عموکوروش، رفت... را بوسید. احوالش را پرسید. هدیه عمو را داد.☺️🎁 همان جمله ها را با لحنی بامحبت بیان کرد. کوروش خان، باورش نمیشد... این ریحانه هست که برایش هدیه خریده!؟😟 کسی که این مدت فقط شنیده بود!! ؟؟😔 کسی که غیر از و چیزی نشنیده بود..!؟ دوست داشت هدیه اش را باز کند، اما غرورش نگذاشت.لبخندی زد. _ممنونم. زحمت کشیدی.😊 این جواب برای ریحانه، خیلی عالی بود. یعنی موفق شده. _اختیاردارین. باید زودتر از اینا خدمت میرسیدیم.☺️ خودش کادو عموکوروش را باز کرد.. ادکلنی بود مارک دار. همانی که دوست داشت و همیشه استفاده میکرد.سر ادکلن را برداشت کمی به لباس عمو زد. _بوش چطوره؟! خوشتون میاد؟!😍 یوسف و مادرش.. مات😳 و متحیر😧 حرکات و حرفهای ریحانه شده بودند. ریحانه_ بااجازتون میخام از الان به بعد بگم بهتون آقاجون یا بابا هرکدومو شما دوست دارین☺️ کوروش خان که از بوی عطر شاد شده بود. لبخند پر رنگی زد. _بابا نه.. تو یه دونه بابا داری اونم محمده. داداشمه. برام عزیزه. همون آقاجون خوبه.😊 ریحانه از ذوق پرید و دستانش را به گردن کوروش خان گره زد. _وای مرسی آقاجونم😍🤗 کوروش خان، ریحانه را در آغوش گرفت. _منم از تو ممنونم دخترم😍 به طرف یوسفش رفت... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ به طرف یوسفش رفت.. جعبه ای کوچک را درآورد. تقدیمش کرد. ریحانه _تقدیم باعشق... به تک سوار زندگیم. یوسفم.. فقط خداکنه اندازه ت باشه.. وگرنه آبروم میره..🙈☺️ چشمکی زد. با گردن کج روبرویش ایستاد. یوسف خشکش زده بود. فکر نمیکرد او هم هدیه داشته باشد. با اشاره های ریحانه کاغذ کادو را باز کرد. انگشتری بود... که یک عمر آرزویش😍 را داشت.انگشتر 💛شرف شمس💛. اشک در چشمانش حلقه زده بود.😢هیچ کلمه ای به زبانش نمي آمد. ریحانه_ اینو نزدیک حرم نجف خریدم پارسال که با مامان اینا رفتیم کربلا. اونجا متبرکش کردم. برا آقامون.🙈 ریحانه انگشتر را... به انگشتش کرد.چه خودنمایی میکرد. نگاه یوسف بین دلدارش و انگشتر در گردش بود.خیلی آرام لب زد. _خیلی نوکرتم...😭❤️ اشکش سرازیر شد.گرچه پدر و مادرش میدیدند. _قابل نداره..!☺️ ریحانه بطرف مبل رفت... بسته کادو 🎁شده هدیه فخری خانم را از روی مبل برداشت. او را به عمو کوروش داد. _اقاجون یه زحمت بکشین اینو بدید مادرجون.. اخه از دستم دلخورن.. ولی میدونم شما رو خیلی دوست دارن.. دست شما رو پس نمیزنن!😊 کوروش خان بسته را گرفت. به همسرش داد. قبول نکرد کوروش خان_ ریحانه زحمت کشیده خریده. هرسه تامونو . *هیچکسی غیر تو نمیدونست من این عطر رو دوست دارم.!! *برای یوسف همون انگشتری خرید که اون سال تو رفتی کربلا ولی نتونستی براش بخری. *مطمئن باش هدیه ات همون چیزیه که خیلی دوسش داری. باز کن خودت ببین.😊 فخری خانم ناراحت نگاهی به هدیه اش کرد. _ولی من یه عمر ریحانه رو دختر داداشت دیدم. نمیتونم عروسم ببینم.😒 ریحانه جلو آمد... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40
❤🌸عشـــــــــــــــق يعنـــــــــــــــے🌸❤ ❤🌸کــــــــــوچک کــــــــــردن دنــــــــــيا🌸❤ ❤🌸بــــــــــہ انــــــــدازه يـــــک نفــــــــر??❤🎈 ❤🌸و بــــــــــزرگ کــــــــــردن يـــــک نفــــــر🌸❤ ❤🌸بــــــــــہ انــــــــــدازه ے تمــــــــــام دنــــــــــيا🌸❤ 💗💞 🕊♥️🌹♥️🕊 *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40
"زنـدگی" یعنی... بـخند، هرچند که غـمگینی ببـخش، هـر چنـد که مسـکینی فـراموش کن، هرچند که دلـگیری * ایـنگونه بودن زیـباست هر چند که " آسان " نیـست * 🌹🌹🌹❤️❤️❤️
🌸 مادر شوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت: تو توانستی در عرض سی روز، پسرم را ملتزم به خواندن نمازهایش کنی؛ کاری که من طی سی سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم! اشک در چشمان مادر جمع شد عروس جواب داد: مادر ، داستان سنگ و گنج را شنیده‌ای؟ می‌گویند: سنگ بزرگی، راهِ رفت و آمد مردم را سد کرده بود مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد با پتکی سنگین، نود و نه ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد؛ مردی از راه رسید و گفت: تو خسته شده‌ای، بگذار من کمکت کنم مرد دوم، تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست اما ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند، توجه هر دو را جلب کرد. طلای زیادی زیر سنگ بود! مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود گفت: من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است! مرد اول گفت: چه می‌گویی؟! من نود و نه ضربه زدم، دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی! مشاجره بالا گرفت و بالاخره دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند. مرد اول گفت: باید مقداری از طلا را به من بدهد زیرا من، نود و نه ضربه زدم و سپس خسته شدم اما دومی گفت: همه‌ی طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم. قاضی گفت: مرد اول، نود و نه جزء آن طلا از آنِ اوست؛ و تو که یک ضربه زدی، یک جزء آن، از آنِ توست؛ اگر او نود و نه ضربه را نمی‌زد، ضربه‌ی صدم نمی‌توانست به تنهایی سنگ را بشکند. 🌟 و تو مادر جان! سی سال در گوش فرزند ، خواندی که نماز بخواند ، بدون خستگی... و اکنون من فقط ضربه‌ی آخر را زدم! 💫 چه عروس خوش‌بیان و خوبی که نگذاشت مادر، در خود بشکند؛ و حق را، تمام و کمال به صاحب حق داد؛ و نگفت: بله مادر، من چنینم و چنانم، تو نتوانستی و من توانستم... این گونه، مادر نیز خوشحال شد که تلاشش بی‌ثمر نبوده است. ✨ اخلاقِ اصیل و زیبا از انسانِ اصیل و با اخلاق سرچشمه می‌گیرد. جای بسی تفکر و تأمل دارد، کسانی که تلاش دیگران را حقِ خود می‌دانند، کم نیستند اما خداوند از مثقال ذره‌ها سؤال خواهد كرد. 🌹 پیامبر اکرم(ص) فرمودند: کامل‌ترین مؤمنان از نظر ایمان، کسی است كه اخلاقش نیكوتر باشد؛ و خوشرویی، دوستی و محبت را پایدار می‌کند. مواظب خودتون و خوبیاتون باشید شبتون بخیر *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40
درد من عشق است درمانم حسین❤️🍃       دین من عشق است ایمانم حسین❤️🍃 با الفبای جــنون بر دفـــترم❤️🍃         می نویسم عشق میخوانم حسین❤️🍃 ❣روزتون حسینی❣ 🍃🌸🌹🍃🌸🌹🍃 *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40
ابرار
ساعت ۶/۵ آمدم خانه ، نبودی الان ۷/۵ است. خانه را بدون تو نمی توانم تحمل کنم. می روم بیرون و گشتی می زنم بر می گردم امیدوارم تو در را به رویم وا کنی. خانه بی تو جهنم است. هر لحظه که بی تو میگذرد جهنم است. یادداشت برای چنین عشقی رو برای همه آرزو میکنم❤️ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40
از دردهایم با تو میگویم پدرجان از گوشواره از النگویم پدرجان تنها نشانی مانده آن هم جای زخم است دشمن شبیخون زد به گیسویم پدرجان💔 *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ ریحانه جلو آمد... _اشکال نداره. هرچی شما دوست دارین بگین. همون دختر داداش هم خوبه. منم هرچی شما بگی صداتون میکنم. اگه مادرجون خوشتون نمیاد، زن عمو فخری میگم. خوبه..؟☺️ فخری خانم به ریحانه شک نداشت اما حریف دلش نمیشد. دوست نداشت ریحانه را عروسش ببیند.😕 _همون زن عمو فخری خوبه. کوروش خان_ حالا هدیه ت رو باز کن من که خیلی دلم میخاد ببینم چیه..! ریحانه_ اصلا قابلتونو نداره.. شما بهترین مادر دنیایین.😊 فخری خانم کادو را باز کرد... روسری ابریشمی بود. به رنگ یشمی. اطرافش طلاکوب شده بود. مجلسی بود. ریحانه روسری را.. از فخری خانم گرفت. روی سر مادر شوهرش انداخت. کوروش خان که حس جوانی به او برگشته بود. _خیلی زیبا شدی فخری.دست خریدار روسری درد نکنه.. مگه نه؟!😍 فخری خانم هم خوشش آمده بود. کمی از موضعش عقب رفت. نرمتر جواب داد. _آره خیلی قشنگه. مجلسیه.😊 رو به ریحانه گفت: _ممنونم ازت😊 ریحانه مادر یوسفش را در آغوش گرفت. _قابلتونو اصلا نداره.. ببخشید اگه کم هست.🤗 آن شب گذشت... ریحانه حکم را خوب اجرا کرده بود... روحیه مردش بحالت اول .. هرچه را که فامیلها رشته بودند. پنبه شده بود... هر از گاهی کسی حرفی میزد،.. یوسف درعمل، به آنها ثابت میکرد.. ✨ماه رجب ✨ بود... و عاشقانه هایشان. باهم هفته ای دو روز را میگرفتند.. را یا درمسجد بجماعت... و یا خودشان خلوتی عارفانه و عاشقانه رقم میزدند.😍✨☺️ بعد از خرید... دلشان لک زده بود برای زیارت.به امامزاده رفتند. کنار حوض⛲️ قرار گذاشتند نیمساعت دیگر بیایند. هرکدام، از ورودی های مخصوص وارد حرم امامزاده شدند. اذن دخول، دعا، نماز حاجت... ریحانه کنار حوض ایستاده بود به انتظار یارش. کمی آنطرف تر... یوسفش نظرش را جلب کرد. نزدیکش رفت هرچه او را صدا زد. تاثیر نداشت.... یازهرا میگفت و تکانش میداد.... یوسف مچاله شده افتاد... 😰😱😭 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💞 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف مچاله شده افتاد...😭😰😱 نگران از وضعیت یوسفش دوید بطرف خادم امامزاده.. ذهنش تشویش داشت... قدرت تمرکزش را از دست داده بود... خادم سریع به اورژانس تماس گرفت. صحن خلوت بود... اورژانس آمد...💨🚑 ضربانش را چک کرد. قرصی را زیر زبانش گذاشتند.به ریحانه گفتند.. حتما باید او را به بیمارستان ببرند.🏥 سوار آمبولانس شدند... ریحانه هم سوار شد. یک دست یوسفش آزاد بود دست دیگرش سرم بود.. دست یوسفش را گرفت بود. به تعداد بند بند انگشتان یوسفش میگفت.😭 ✨سی بار یا فتاح خواند.. ✨سی بار یامجیر خواند.. ✨سی بار امن یجیب خواند.. هرچه به ذهنش می آمد میخواند.. ترسیده بود. 😰 آیه الکرسی میخواند... به بیمارستان رسیدند... 🏥 بعد از نوارقلب، دکتر گفت: _چرا زودتر نیاوردیش بیمارستان. میخواستی بکشیش..!؟😐 ریحانه.... مثل باران بهاری اشکهایش میریخت. _ای وای آقای دکتر این چه حرفیه..!😭من از هیچی خبر ندارم.😰 تروخدا بگین چیشده...!؟ دکتر _نارسایی قلبی، تپش قلب. نباید عصبی بشه. ناراحتی براش خوب نیست. هیجان زیاد افتضاحه. خبر بد رو اصلا نباید بهش بدید.سم هس. مگه همسرش نیستی چطور نمیدونستی؟! _باشه چشم. چند ماهیه نامزد شدیم. نه خودش گفت و نه کسی دیگه.!...😭نمیدونستم اصلا.😣حالا کی مرخص میشه..؟ _سرمش که تموم شد میتونین برید. _بازم ممنون😞🙏 _نگران نباش دخترم. همه حرفای من فقط یه معنی میده. خیلی مراقبش باش. تا حالا درد زیادی رو تحمل کرده. درضمن اگه خودش نمیدونه، نیازی نیس بهش بگید. اگه هم میدونه، بیشتر مراعاتش کنین.نیاز به عمل نداره فقط اگه مراعات کنه.!😊 _بله چشم.. حتما...😔ممنونم آقای دکتر. وارد نمازخانه شد.. تا توانست گریه کرد.😭 دعا کرد. نماز خواند. صورتش را شست. 😢💦کنار پنجره رفت تا برافروختگی چهره اش را، بدست نسیم تابستانی بدهد.😞 وارد اتاق شد... زد.😍 با انرژی، باید نقش را، این بار هم خوب ایفا میکرد. یوسفش سرم در دست داشت... ساعدش را روی پیشانیش گذاشته بود. چشمانش بسته بود. اما حس میکرد میشنود...😅 ریحانه روی صندلی کنار تخت نشست. دلخور بود که مسئله به این مهمی را مخفی کرده بود..😒 اما فعلا مهمتر از بود. ریحانه_ ببینم نکنه این نیمساعت منو ندیدی اینجوری تو امامزاده حالت بد شد..!؟آره...؟😜 سرش را بگوش مردش نزدیک کرد. ریحانه_ یادم باشه سری بعد بریم یه جایی که ازم دور نباشی.. نه اینکه طاقت دوریمو ندارییی... تو هم که حساااس😁 یوسف دستش را از روی پیشانیش برداشت... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف دستش را از روی پیشانیش برداشت. از جملات دلبرش لبخند پهنی زد. _اونقدر کم اهمیت بود برام، که نگفتم.☺️ یوسف دستش را مشت کرد زیر سرش گذاشت. _یه چیزی هم میخام بهت بگم.. ولی گذاشتم بوقتش.😊 _به ضرر منه یا به نفعم🙈 _به ضررمنه اما به نفع تو هس _خب الان بگو.. هی میگی یه چی میخام بگم.. ولی نمیگی... بگو خو... ☹️ _نمیدونم چیشد.. یهو تپش قلب گرفتم. قبلا درد میکرد هر از گاهی ولی خب قابل تحمل بود. ریحانه_ حرف تو حرف نیار..!😉 یوسف خنده اش گرفت.😁 _الان وقتش نیس. اصرار نکن. سرمش تمام شد.. تاکسی🚕 گرفتند. به مقصد امامزاده. سوار ماشین🚙 خودشان شدند.ریحانه پشت فرمان نشست. آرام رانندگی کرد. به خانه شان رسید. وقت خداحافظی بود. ریحانه _دردی که میکشی،منو از پا درمیاره. پس مراقب خودت باش.این بار بخاطر من☝️ پیاده شدند... ریحانه بسمت درخانه میرفت تا زنگ بزند.یوسف روبروی بانویش ایستاد. خواست چیزی بگوید.نگاه عاشقانه ای ممتد کرد. ۴انگشتش را کنار پیشانیش گذاشت. آرام زمزمه کرد. _به امید دیدارت... یاعلی😍✋ درماشین را باز کرد... پشت فرمان نشست. بمحض بانویش به خانه، پایش را روی گاز فشرد و رفت... 💨🚙 یوسف تا رسیدن به خانه،به دلدارش فکر میکرد.. 💎چقدر بود.. 💎چقدر خوب میکرد.. 💎چقدر خوب میدانست.. 💎چقدر خوب بلد بود.. خدا را میکرد... ذکر ✨ ورد زبانش شده بود..هر روز که میگذشت.. عشقشان و بیشتر میشد. 🎊سوم شعبان بود.🎊 ساعت ٢ظهر شد.عروس و داماد به همراه پدر ومادرانشان، به محضر رفتند. عاقد خطبه را خواند. 🎊 . شرعی. عرفی. قانونی. الهی.دلی. . تا بهشت تا شهادت ان شاالله.. 🎊 ریحانه مهرش را... همانجا در محضر .😊نوشتند. ثبت کردند که مهرش را بخشید.یوسف سر همسرش رابوسید. کنار گوشش زمزمه کرد. _فردا اون حرفی رو که میخام بزنم رو میگم. ریحانه سرش را بلند کرد. یوسف گوشش را نزدیکتر آورد. _اصلا نوموخوام بگی..☹️ _قول میدم فردا بگم...قول😊 ریحانه با بخشیدن مهرش... کوروش خان و فخری خانم مات و متحیر شده بودند.😳😧 عمومحمد و طاهره خانم با لبخند نگاه میکردند.😊😊 لحظه ای یوسف بسمت عمومحمد رفت. آرام گفت: _برا عروسی یاشار، بهتون خوش نگذشت، از اول تا اخر مراسم، انتهای باغ نشسته بودید. تو مجلس نبودید. ولی فردا جبران میکنم.😊 عمو با لبخند دستی به شانه دامادش زد. یوسف با عاقد صحبت کرد... برای عروسی دعوتشان کرد که بیایند. خطبه را بخواند،این بار سوری.درخواست کرده بود امضاهایشان را بگذارند برای فردا..اما عاقد قبول نمیکرد.😅 عاقد_ برا خطبه سوری مشکل نداره میام. ولی دفتر رو همینجا امضا کنین بهتره.😊 عروس و داماد قبول کردند... امضا میکردند و حرف میزدند در گوشی، آرام که کسی جز خودشان نمی شنیدند.. ریحانه_ نمیخام چیزی بگی..! سرکاریه..! میدونم..! ☹️ _میگم بانو... قول ِ قول... 😍 بعد از عقد... ریحانه و مرضیه هماهنگ کردن، که یوسف نباشد. که علی سرگرمش کند.😅علی یوسف را برد.که سری به رفقایشان بزنند. ریحانه ازفرصت استفاده کرد... با مرضیه و فاطمه، به تالار رفت.همه چیز مرتب کردند. حتی سفره عقدش را هم پهن کرد.😍☺️ 🎊امروز ۴ شعبان مصادف با میلاد ماه منیر بنی هاشم.ع.😍 است🎊 فاطمه با دوربینش🎥 از صبح با ریحانه بود. از صحنه ها عکس میگرفت.☺️ فقط ریحانه بود، در عکس که خودنمایی میکرد.📸 کارهای آرایشگر تمام شده بود... باکمک فاطمه و مرضیه را، را پوشید. برسر کرد. و سپیدش را که باگلهای ریز یاس نقش گرفته بود، بر سر گذاشت. 👑تاج بندگیش بود. ارزشش به اندازه 🌸لبخند حضرت مادر.س.🌸بود.👑 یوسف در تکاپو بود.😇 از دسته گل عروس، تزیین ماشینش،تا هماهنگی باخانومش... فاطمه سوار ماشین مرضیه شد... کوچه خلوت بود.کسی نبود.👌مرضیه پشت فرمان نشست.و فاطمه با دوربینش کنار او... عروس و داماد هم در ماشین خودشان. فاطمه هم فیلم میگرفت. به سمت .... دوست آقابزرگ رفتند..باغی زیبا نرسیده به خروجی شهر.. آنجا هم کسی نبود... یوسف 🚙 به داخل باغ رفت. مرضیه هم با ماشینش،🚗 پشت سر یوسف وارد باغ شد. یوسف پیاده شد. در را بست.. فاطمه با کمک مرضیه شروع کرده بودند به فیلمبرداری. یوسف به عروسش کمک کرد تا پیاده شود... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف به عروسش کمک کرد... تا پیاده شود..غیر از صدای گنجشک ها و آب نمای⛲️ وسط باغ نبود. غیر از عروس و داماد، مرضیه و فاطمه نبود... بانویش را آرام برداشت. یوسف باید میکرد تمام محبتهای بانویش را... از امروز کرد.. ازقبل هماهنگ کرد... که صاحب باغ امروز تا غروب نباشد... که وقتی بیایند آنها نباشند.. یوسف را،... و را درآورد. ناگهان چهره اش را درهم کرد.😣دستش را روی قلبش گذاشت. بلند داد زد. _اخخخخ... قلبمم..!😣🗣 ریحانه نگران و مستاصل شد...😰 ✨یازهرا✨میگفت.. مدام یوسفش را صدا میکرد.😱یوسف سرش را پایین انداخته بود. چنان نقش بازی میکرد که همسرش باور کند.. و فاطمه فقط فیلم میگرفت و عکس.🎥📸 یوسف بادستش... پیرهنش را چنگ زد، گویی قلبش، درحال ایستادن است.😖 _یوسف.. 😰 وااای یاخدااا😱... یا زهرای اطهر.... 😢 نزدیک بود اشک چشمان ریحانه سرازیر شود.😢... که یوسف آرام سربلند کرد.چشمکی زد. ‌ _خیییلی میخوامت بانو...😉 ریحانه سرکاری بودن... کار یوسف را فهمید.😳😤یوسف عقب عقب میرفت،😍 وریحانه هم باحرص او را تهدید میکرد و جلو میرفت.😬😤 به یوسف رسید.باحرص مشتی به بازوی یوسف زد..😤👊 رو به فاطمه گفت: _آره تو هم فیلم بگیر که یادم باشه چقدر منو حرص میده.. از ترس داشتم سکته میکردم😬😤 مرضیه و فاطمه خنده شان گرفته بود.😅😅صدای قهقهه یوسف هم،😂 بلند شد. _خوشت میاد منو حرص میدی؟؟😤😬 _چه جورم..! 😍😂 ریحانه فقط حرص میخورد..😬😤 _اینو که گفتم، همونیه که قرار بود بگم. تو بیمارستان، محضر، هر بار...😍 _که گفتی به ضرر تو هست و به نفع منه..؟!🙈 _آره😊 ریحانه پشت چشمی نازک کرد. رویش را برگرداند. _کدوووم.. من که چیزی نشنیدم.😌 یوسف عقب عقب میرفت..داد میزد. _یعنی میگی دوباره بگم؟!چند بار.. آهاااا... بگم دیوونتم چی...بگم میمیرم برات چییی...از الان تا آخر عمرم داشته باش بانو.. خیییلی میخوامت یوسف فریاد میزد... و با خنده جملاتش را تکرار میکرد.دیوانه بازی هایش را هر لحظه با صدای بلند و بلندتری میگفت. چرخی میزد به دور دلبرش... سرش را بالا گرفت، دستهایش را بلند کرد فریاد زد.. _... خداااا خیلی نوکرتم😍✨💞 ریحانه سعی داشت... آرام کند مردش را.یوسف قهقهه میزد تا، به همه عالم ذوق و خوشحالی اش را نشان دهد.. ریحانه گونه سیب میکرد.ازخجلت و حیا رویش نداشت نگاهش کند.اعتراف یوسفش یکجا بود.. ظهر بود... بعد از اذان، ✨نماز عاشقانه✨ ای را خواندند. 💖✨💖 فاطمه👉 تعجب نکرد.. که ✨ باشند... که ✨ باشند... اما متحیر بود،😟🙁 چرا تا بحال ریحانه را .! چرا این همه یوسفش بود.! با اینکه خودش هم بود اما برخی کارهای ریحانه را . دلیل کارهایش را. تعجبش از آن بود، با اینکه ١۵ سال پیش ازدواج کرده بود... 🍂اما زیاد مطیع نبود.. 🍂خیلی از اوقات حرف حرف خودش بود.. 🍂تا توانسته خرج کرده بود برای عروسی اش.. 💞کارهای ریحانه و یوسف،💞 هیچ دلیلی برایش نداشت.. اینکه ریحانه مهرش را ببخشد..😑 اینکه خنچه عقد درست کند..😐 اینهمه علاقه یوسف به ریحانه برایش باورکردنی نبود..😕 اینهمه توجه ریحانه به وضعیت مالی یوسف را نمیتوانست بفهمد..😟 کم کم آفتاب غروب میکرد... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ کم کم آفتاب غروب میکرد... 🍃مرضیه کمک فاطمه میکرد. وسایل فیلمبرداری را جمع کند. 🍃یوسف کمک دلدارش بود. با، ، ، همه را به ترتیب، قامت بانویش را پوشانید.☺️💎 بانویی گرفته بود زهرایی. فقط برای ...😎 احدی او را ببیند..😇☝️ مرضیه و فاطمه، سوار شدند. یوسف هم عروسش را سوار ماشینشان کرد... یوسف را باز کرد. از باغ بیرون رفتند. کمی در ماشین نشستند تا دوست آقابزرگ بیاید. کلید را بگیرد. اذان را میگفتند،.. که دوست آقابزرگ آمد. کلید را گرفت. یوسف پیاده شد وتشکر کرد. دوست آقابزرگ، تبریک گفت.😊 حرکت کردند.. ماشین مرضیه جلو میرفت و ماشین یوسف پشت سرش.. اذان مغرب✨ را که گفتند... ریحانه از داخل کیسه ای که جلو پایش گذاشته بود. 🌟ظرف کوچکی را بیرون آورد.روی دامنش گذاشت. 🌟فلاکس کوچکی را درآورد. لیوانها را هم همینطور.کمی از چادر را عقب برد. شربتی از عرق🌱 بیدمشک و نسترن🌱 را که گرم کرده بود، در لیوان ریخت.😋👌 یوسف بالبخند.. غرق تماشای لیلایش بود. ریحانه ظرف خرما✨ را به یوسفش داد. تا بازکند در ظرف را.یوسف روزه اش را باز کرد. چقدر لذیذ بود... این ✨خرما و شربت گرمی✨ که از دست دلبرش میگرفت.😋☝️چند دقیقه ای، ریحانه دستکشش را درآورد. خودش هم روزه اش را باز کرد. عجب .. عجب .. به تالار رسیدند... مستقیم، رفتند. نمازشان را خواندند. غیر از چند نفری از دوستان ریحانه، خانم بزرگ، طاهره خانم و مرضیه.. کسی نه دست میزد..😔 نه شاد بود...😔 نه تبریک میگفتند.. 😔 نه به استقبال عروس و داماد امدند.😔 و نه حتی کادویی دادند..😔 همه روی صندلی هایشان... نشسته بودند. فقط پچ پچی بود که هر از گاهی مجلس را شلوغ میکرد.😔 عروس و داماد در جایگاه،.. پای سفره نشستند..عاقد خطبه میخواند. فاطمه قند میسابید و مرضیه و دوستانش اطرافش بودند... بقیه همه نشسته بودند. عده ای با اخم😠 و عده ای ناراحت.😔 آن طرف قسمت مردانه، ۴ صندلی، پشت درب گذاشته شده بود.... یکی برای عاقد. دوتا برای عمومحمد و کوروش خان و یکی هم برای آقابزرگ. . و روی صندلی های خودشان نشسته بودند.👌 همه سکوت کرده بودند. ریحانه بله گفت، عاقد بود.بار چهارم عاقد گفت: _سرکار خانم آیا وکیلم؟؟ و دوباره ریحانه بله گفت. عاقد لبخندی زد. _مبارک باشه دخترم. به میمنت و مبارکی. ✨روز خوبی✨ انتخاب کردید. ان شاالله که زیر سایه و .ع. زندگی شاد و پربرکتی داشته باشین. یوسف به سفره ای که مقابلش پهن بود، خیره شد...👀😍 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40
هیچ چیزے قطعے نیست...!! نه کربلا رفتنِ اونیکه میخواد بره نه نرفتنِ اونیکه نمیره... رفیق، #کربلا‌ دعوتےسٺ... پولے نےسٺ... #اربعین *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40
🎀❤🎀 💖عشق یعنی دل بلرزد تاکه نامش می بری 💕 عشق یعنی درد یارت را به جانت می خری 💖 عشق یعنی دل هوایی می شود با یاد او 💕 چون کبوتر پر زنان تا کوی دلبر می پری 💖 عشق یعنی می بنوشی دم به دم از جام او 💕 سرو خود را بشکنی تا سر به پایش آوری... *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40
🙋‍♂ *انسانهای بلندنظر* هرکاری برای هرکسی می کنند ، بازهم با شرمندگی می گویند : ببخشید که بیشتر از این از دستم بر نیامد. 🙋‍♂*انسانهای بامحبّت* در نهایتٍ مهربانی ، همه را با "جانم" ، "عزیزم" ، خطاب می کنند. 🙋‍♂ *انسانهای دروغگو* تقریباً حرف هیچ کس را باور ندارند و معتقدند که همه دروغ میگویند 🙋‍♂*انسانهای بزرگوار* بیشترین کلامشان تشکّر از دیگران است . به شما عزیزان که انسانهای بزرگوار، بلندنظر، با محبت و به دور از دروغگویی هستید🌹✋ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ یوسف به سفره ای که... مقابلش پهن بود، خیره شده بود.👀 تک تک قوها را از نظر گذراند.👀 عجب ای.. سفره ای با چیدمانی مدرن و ..👀😍 و ریحانه منتظر عکس العمل یوسفش بود. در آینه ای که مقابلشان بود به همسرش نگاه میکرد.☺️ یوسف همه را خوب نگاه کرد. چشمش به آینه خورد و البته بانویش. با ذوقی سرشار لبخندی زد.😍☺️آرامتر از همیشه. سرش را به گوش همسفرش نزدیک کرد. یوسف _همون که تو باغ گفتم.😍 ریحانه، از آینه حرف میزد. _چی😌 _اینهمه اعتراف کردم بس نبود.😊 _نچ🙈 _لااله الاالله... گفتم بضرر من میشه.. دیدی حالا..!😉 ریحانه نگاهش از آینه برداشت.🙈 یوسف _یه سورپرایز برات دارم. رفتم قسمت مردونه میفهمی. ریحانه لبخندی عمیق زد.☺️ مرضیه بود کسی باگوشی فیلم یا عکس نگیرد. فاطمه پشت سر هم عکس فیلم میگرفت. بعد از دست کردن حلقه ها💍💍و بقیه رسم و رسومات..یوسف کنار جایگاه، به قسمت مردانه رفت.. و بانویش تا درب نزدیک جایگاه، به .👌 یوسف دستش را روی سینه اش گذاشت. _ اجازه میفرمایید بانو..!😊 ریحانه_ خیلی دوست دارم.. یوسفم.😍 نگاهی عاشقانه،پاسخ ریحانه بود. دوستان ریحانه، مرضیه،طاهره خانم اطراف ریحانه را گرفتند.که شادی کنند که دل عروس مجلس نگیرد.😊😔 یوسف هنوز... پایش به قسمت مردانه نرسیده بود..که رفقای هیئتی اش😜 دست و پای او را گرفتند.. و او را به هوا پرتاب میکردند.😱😂 صدای داد و فریاد یوسف🗣 و بقیه کل تالار را گرفته بود. رفقا همه باهم_ یک... دو... پنج..😂😂 و یوسف را به هوا پرتاب کردند.همه میخندیدند.😂😁😄😀😀 حتی خانمهایی که با دلخوری روی صندلیهایشان نشسته بودند. مداح آمده بود... روی سن ایستاده بود. اما نمیگذاشتند شروع کند،.. این داماد بازیگوش😁🙈 با رفقای باصفای هیئتی اش.😍 یوسف تک تک با همه... خوش و بش کرد. به سیدهادی رسید. سیدهادی_ خوشبخت بشی رفیق. از ماموریت که اومدم رفتم خاستگاری. بعدش رفقا گفتن.. شرمنده داداش.😊✋ _این چه حرفیه☺️ علی حرفهایشان را شنید. _سید تو که مقصر نیستی..😜 این دل بی قرار یوسف، داشت کار دستت میداد.😁 یوسف_😅 علی_ خوب شد اون روز تو پایگاه به یوسف گفتم.. وگرنه دیر رسیده بودم تکه بزرگت گوشت بود..😂 سیدهادی_😂 یوسف_🙈☺️ علی_😂 میثم، علی، مهران، سید هادی و حسین صندلی ها را عقب تر برده، و محوطه ای ۵، ۶ متری را باز کرده بودند.😍👌 هنوز ریحانه از سورپرایزش خبر نداشت... ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ هنوز ریحانه... از سورپرایزش، خبر نداشت.☺️🙈یوسف بلندگوها را چک کرد. همه چیز آماده و مهیا بود. 🎤مداح شروع کرد.. ✨بِسمِـ اللّه الرَّحمن الرَّحیمـ. الحمدلله اللّه رب العالمین.الحمدلله رب العالمین. الحمدلله الذی جعلنا من المتمسکین. بولایه سلطان اولیاء. سخن گذار ممبر سلونی.سرور مطلّبی.ابن عم نبی.در و هل اتی. مهر برج انّما. شهسوار لافتی. پیشوای انبیاء. عروة الوثقی. کلمة الحسنی. سیدالاوصیاء. عماد الاصفیاء. رکن الاولیاء. آیة اللّه العظمی... صدای دست و سوت و کِل کشیدن... مردان تالار، به آسمان رفته بود.😁😂😍👏👏 ریحانه ذوق میکرد..😍 چقدر دلش برای هیئت لک زده بود.😢☺️ از چند روز دیگر که به شیراز میرفتند دیگر نمیتوانست هیئت برود.. از خوشحالی... اشک در چشمانش حلقه زده بود.😢او هم مثل یوسفش✨.ع.✨ را داشت.😍 مداح میخواند و ریحانه همراهش میخواند.. _خیرالمومنین. امام المتقین.اول العابدین. أزهد الزاهدین. زین الموحدین. حبل الله المتین.لنگر آسمان و زمین.وجه الله. عین الله. نوح الله. سرالله. اذن الله. روح الله. باب الله. سیف الله. عبدالله. اسدالله الغالب آقاجاااانم علی بن ابی طالب...😍✨ ریحانه به وجد آمده بود. همراه مداح میخواند. با گوشیش به همسفرش پیام داد. 📲_سورپرایزت خیلی چسبید..تاج سر.😍 📲_قابلت نداشت بانوجانم😊 مداح مدح میکرد.. مولودی خواند... واسونک شیرازی خواند.. مردها همه یا دست میزدند😁👏 یا شوخی میکردند. 😂😜تالار را روی سرشان برده بودند.... اما خانمها نشسته بودند. نه دستی، نه شادی ای...😔🙁 ریحانه سورپرایزش را دیده بود... چقدر خدا را میکرد، بخاطر داشتن چنین همسری.😍 به نمازخانه تالار رفت. بجای آورد. ریحانه سعی میکرد... سردی، کنایه ها و اخم های میهمانان تاثیری روی رفتارش نداشته باشد. سخت بود خیلی سخت.😔 یکی میگفت_ وا چرا اینو آوردن مگه اینجا مسجده؟!..!😕 یکی میگفت_ خدا شانس بده ببین یوسف چکار میکنه براش😐 دیگری میگفت_ اصلا عروس خوشکل نیس. دلم برا یوسف میسوزه که بدبخت شد...😏 آن یکی میگفت_ معلوم نیس چی به خورد یوسف داده.. حتما جادوش کرده..!!!😕 آن شب گذشت... با تمام شیرینی ها و تلخی هایش... با تمام طعنه ها و حرفهای نسنجیده برخی میهمانانش. چند روز گذشت ... دوست داشتند زودتر زندگیشان را آغاز کنند.. 💞نگران بودند که نداشتند.. 💞 که تمام شده بود.. عازم شیراز بودند... ریحانه تمام وسایلش را در کارتون چیده بود و یوسف بسته بندی کرده بود.📦صبح زود قرار بود ماشین بار🚛 بیاید تا بار بزند جهیزیه ریحانه را. از همه خداحافظی میکردند... از خانواده، دوست، همسایه و حتی فامیلهایی که ۶ماه فقط و زدند، و تاجایی که توانسته بودند با سردی، دخالت، قصد برهم زدن مراسمها داشتند.. اما خب.. قدرت همه شان از و جوان کمتر بود. به شیراز رسیدند.. به اصرار حاج حسن دوست عمو محمد، سوئیت یک خوابه ای که در بود، رفتند.😊 که مدتی زندگی کنند... تا یوسف بگیرد. کند بتواند رهن کند خانه ای را. ریحانه همه جهیزیه اش را گوشه اتاق چید...☺️ یوسف تخت را بست. یخچال، اجاق گاز، ماشین لباسشویی و تلویزیون را راه انداخت.😊👌 نیمی از مهر گذشته بود... یوسف هرچه کرد وام جور نشد.😥تمام تلاشش را کرده بود. حس شرمندگی تمام وجودش را پر کرده بود.😣😓چند روزی فقط بدنبال وام بود...کم کم پس اندازش تمام میشد.. کار در چاپخانه درآمد زیادی نداشت که تا آخر ماه نیاز مالی نداشته باشد.. به هردری میزد نمیشد.نمیدانست چه کند.حمایت پدر مادرش را که نداشت.از قرض کردن هم خوشش نمی آمد.😞 بعد از دانشکده به خانه نرفت.. فقط قدم میزد... نه خدایا پول خونه رو از کجا جور کنم..؟! یا مولا خودت بدادم برس.همه چیم شمایید. ام شمایید.چکار کنم... قدم میزد و میکرد میزد..ولی .. باصدای زنگ گوشی اش، تماس را برقرار کرد. ریحانه_ یوسفم کجایی.؟! خوبی؟! نگرانتم..! قلبت درد نمیکنه!؟😥 _خوبم. چیزی میخای بخرم برا خونه؟😒 _هیچی نمیخام. از غم صدات معلومه خوب نیستی! طوری شده..!؟🙁😥 سوار تاکسی شد. به مقصد خانه. _چیزی نیس..! دارم میام.😊 _نه.. فقط مراقب خودت باش😥 تماس را قطع کرد،.. شیشه را پایین داد. پاییز 🍂بود اما سردی هوا را حس نمیکرد. آرنجش را روی پنجره گذاشت.با پشت انگشتانش روی لبهایش ضرب میزد... چکار کنم... قرض نه.. خدایا قرض نه.. فرج کن..😞🙏 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ نیمی از مهر گذشته بود... یوسف هرچه کرد وام جور نشد... تمام تلاشش را کرده بود.. حس شرمندگی تمام وجودش را پر کرده بود... 😣😓 چند روزی فقط بدنبال وام بود... کم کم پس اندازش تمام میشد.. کار در چاپخانه درآمد زیادی نداشت که بتواند کنند.. نمیکرد.. بانویش بود..بانوی بود.. اما یوسف چنان شرمنده بود... که رویی نداشت.. سکوتی عمیق میکرد.. به هردری میزد نمیشد... نمیدانست چه کند... پدر مادرش را که نداشت... از هم خوشش نمی آمد.😞 ١٣ شهریور زندگیش را با همسفرش شروع کرده بود.. همان روز را تعیین کرد.. که مالش حلال باشد.. که رزقش پربرکت باشد.. ساعت ٣ظهر شد.. کلاسهای دانشکده تمام شده بود.. با ماشین مسافرکشی میکرد.. اما بانویش خبر نداشت.. دلش را وصل کرد.. ✨خدایا پول خونه رو از کجا جور کنم..؟! یا مولا خودت بدادم برس..همه چیم شمایید. ام شمایید.چکار کنم. میکرد ولی .. گوشه خیابان نگه داشت.. با دستانش فرمان ماشین را قاب گرفت. سرش را روی دستش گذاشت. باصدای زنگ گوشی اش، با مکث، تماس را برقرار کرد.. ریحانه_ سلام.. کجایی.؟! خوبی؟!.. نگرانتم..! قلبت درد نمیکنه!؟😥 _سلام..خوبم.😔 ریحانه _صدات پر از غمه.. چیزی شده.؟! یوسف_ چیزی میخای برا خونه بخرم.!؟ ریحانه _هیچی نمیخام. از غم صدات معلومه خوب نیستی! سوالمو با سوال جواب میدی..!؟😥 یوسف_ 😔 ریحانه_ یوسفم..!! وقتی خاستم اون شرط رو بذارم برا این وقت ها بود..! یه چیزی بگو.. 🙁 .🤐 نقاب خوشحالی زد. ماشین را روشن کرد. _چیزی نیس بانو..! دارم میام.😊 _یووسفم...!😒 _جان دل😍 _مراقب خودت باش.😥 تماس را قطع کرد،.. شیشه را پایین داد. پاییز بود اما سردی هوا را حس نمیکرد... آرنجش را روی پنجره گذاشت.با پشت انگشتانش روی لبهایش ضرب میزد... آخدااا... چکار کنم...😞 قرض نه.. خدایا قرض نه.. فرج کن..😞🙏 ماه مهر به پایان میرسید.. اما وام جور نشده بود.. محرم شدنشان که بدون هیچ جشنی بود..😞 مهرش را که بخشیده بود..😞 قرارش این بود او را خوشبخت کند..😞 قول داده بود به خدایش، به دلش، که همه کار کند برای خانمش، که خوشبختش کند.😣 قرار بود چیزی برایش کم نگذارد..😓 اما چرا هرچه میکرد کمتر به نتیجه میرسید... از اول مهر، هر روز ٧صبح تا ٣ظهر دانشگاه بود... ٣تا ٧شب مسافرکشی میکرد.. ٧ تا ١٠ شب چاپخانه بود.گاهی هم تا صبح می ماند، نماز صبح را میخواند. تا ٧ میخوابید و بعد به دانشکده میرفت. به خانه که می آمد.. موجی از غم و غصه، در دلش تلنبار شده بود. .. ماه مهر به پایان میرسید... دانشکده بود. اذان ظهر به افق معبود پخش بود. به نمازخانه رفت. آخرین سجده، نماز تصمیم گرفت... باید✨توسلاتش را از سر میگرفت.✨ 🌸به مادرسادات.س. بخواند حدیث کسا را.. 🌸به سالار شهیدان.ع. هر روز بخواند زیارت عاشورا را. 🌸به امام حی وزنده حضرت حجت.عج. بعد نماز صبح بخواند دعای عهد را. دلش برای بانویش پر میزد..😍💞 بانویی که به محض رسیدن به شیراز دنبال کار رفت.. همه جا سابقه کاری میخواستند، معرفی نامه، پارتی، رشوه،.. تا کاری با درآمد کافی داشته باشی. در نهایت کاری که در کارگاه خیاطی بود را پیدا کرد.. ... 😊 بعد از کلاس مستقیم بسمت خانه حرکت کرد.. نمیخواست کسی بفهمد مشکلش چیست. حتی به همدمش حتی ریحانه دلش. مدام درفکر بود.سکوت مطلق.. کم حرف شده بود... هرچه همسرش میپرسید. طفره میرفت. هرچه سوال میکرد. او را میپیچاند. به حاج حسن تماس گرفت که امروز چاپخانه نیاید، اما فردا جبران میکند.. نماز مغرب را خواند.. ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ نماز مغرب را خواند... آرام نشد. حدیث کسا خواند، زیارت عاشورا خواند، آرام شده بود اما هنوز هم دلش کمی بی قرار بود.. حس کرد کسی پشت سرش نشسته. نگاهی کرد. بانوی قلبش بود. ریحانه سکوت کرده بود... پشت سر مردش نماز خوانده بود، اما یوسفش نفهمید که بانویش با او نماز میگذارد.. بس که غم داشت.. بس که خودش را شرمنده میدید.. ریحانه هم دلخور بود هم ناراحت.. زل زده بود به مردش.سکوت یوسفش طولانی شده بود.😔😥 یوسف _کی اومدی که من نفهمیدم...!؟😔 ریحانه بلندشد روی دو زانو مقابل شوهرش نشست... زانوهایش را به زانوی همسرش چسباند. یوسف سرش پایین بود.سکوت عمیق یوسفش حسابی او را دلخور کرده بود... ، او را اینجور ببیند.با دلخوری و ناراحتی به همسرش زل زد. _یوسفم..به من نگاه کن..!😒 یوسف با همه دلدادگی اش، یارای بلند کردن نگاهش را نداشت. _ازت دلخورم خیلی زیاد.. یادته روزی که برات شرط گذاشتم چیزی رو ازم مخفی نکنی..😒چون میدیدم حال و روزت وقتی سکوت محض میکنی..گفتم برات، میریزم بهم وقتی حالتو میبینم.. اینو میدونستی؟!😔 یوسف سرش را بالا کرد... اما باز هم، نگاهی به بانوی دلش نمیکرد. آرام سرش را به معنای آره، تکان داد. ریحانه دستان مردش را گرفت. سرش را کج کرد. _خیلی دوستت دارم خودتم میدونی.. دلم میخاد همه چیز رو بهم بگی..مگه نگفتی من ام.. چجوری بهت روحیه بدم..، گرفتی، ای،...تاج سرم..من باید بدونم.. نباید؟! 🙁 _چی بگم..!😔 _هرچی که بهت فشار میاره..اون چیزی که قفل میزنه تا سکوت کنی.. میخام همونی بدونم که اینهمه ... وقتی از دل مَردم خبر ندارم. چجور میتونم بهش روحیه بدم تا بجنگه برا زندگیمون.😊 یوسف زانوهایش را درآغوش گرفت.به خانمش خیره شد. _بگم که چی بشه.. تو که کاری از دستت برنمیاد..!!😒 _تو بگو.. اونش با من.. فقط بگو..😊❤️ همسرش مجبورش کرده بود... به حرف زدن... دلش نمیخواست بفهمد که دستش تنگ است... 😞 نمیخواست بداند که عرضه خریدن که هیچ، حتی از پس اجاره اش هم برنمی آمد... 😞 یوسف متوجه لیوان شربتی شد.که درمقابلش قرار گرفته بود... بانویش با لبخند،☺️مقابلش نشسته، میخواست به عشقش شربت بیدمشک🌱بخوراند... یوسف با دستش، دستان بانویش را قاب گرفت، لیوان را بالا آورد. _فدات، خیلی چسبید.😞 _خب حالا میگی چیشده...؟🙁زندگی باهمه ، و غصه هات ..قبول؟من و تو خیلی سخت بهم رسیدیم.. نذار مشکلات زندگی بینمون فاصله بندازه!😊 یوسف _فاصله ای نیست.جان دل، فقط..!😒 ریحانه صدایش را کلفت کرد. چشمکی زد و گفت: _غم و غصه هات مال من.حله آق مهندس😉👎 یوسف در اوج ناراحتی، از لحن دلبرش، خنده اش گرفت.لپش را کشید.. _حله بانوجانم.... حله.. 😍😁 _خب بگو.. منتظرم.😌 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎 💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے 💎 💞قسمـــٺ _خب بگو... منتظرم😌 _گفتنش برام سخته..😣 ریحانه بلند شد... پشت سر یوسفش نشست. کمرش را به کمر همسرش چسباند. سرش را به سر عشقش تکیه داد. یوسف_ آخ که تو کف این همه توام بانو..!😊 _چه کنیم... ما اینیم دیگه..!😌خب بگو حالا.. _حوصله مقدمه ندارم...وامم جور نشد.😓 ناگهان ریحانه بلند خندید. _همین!!؟؟ بخاطر این، اینجوری بهم ریختی..؟؟ 😅😂 یوسف متعجب، اخمی درشت، روی پیشانیش آمد.برگشت نگاهی به دلدارش کرد. _منظورت چیه؟!😠 _مگه چقدر کم داری که میخای وام بگیری.!؟ ٢٠ میلیون؟ _شایدم بیشتر.! _سرویس منو حساب نکردی تاج سر😉 عصبانی بلند شد. _چییی؟!.. 😠سرویس تو!!؟؟.. 😠یعنی اینقدر نامرد شدم...!؟... 😠تو درمورد من چی فکر کردی!!؟؟... 😠نه اصلا..حاضر نیستم..حرفشم نزن..!😠✋ ریحانه هم بلند شده بود... پشت چشمی.. نازی... _تو که نمیدونی، من کدومو میگم..آقااا😌 _هرچی..هرکدوم...😠گفتم نه..!!😠 _عشقم...خواااهش😍 _لااله الاالله... میگم نه، یعنی نه...!😠 _بخاطر من...☹️ یوسف_😠 این راه فایده نداشت... ریحانه میخواست به برسد... هم، از دوش عشقش بردارد... هم، حال و هوایش را کند... از اول هم قرارش همین بود... باید میبود نه بارش. ریحانه_ پس اندازم هس حدود ١٠ تومنی میشه😍 یوسف_ لااله الاالله.. گفتم نمیخام دست به وسایلت بزنی..!😠 _پول که وسیله نیس.. چرک کف دسته.. 😜 یوسف_😠 _تااازه... یه سرویسی دارم مال خیلی قبل هس. مامانم از مکه آورد برام. بنظرم ١٠ اینا دستمونو میگیره.... مال اون موقع که هنوز شما گولم نزده بودین..!😜 یوسف_من گولت زدم..؟؟😳 چشمک ریحانه و دویدنش همان😉🏃‍♀... و دویدن یوسف هم همان.🏃😍 خانه را روی سرشان گذاشته بودند. یوسف_بگیرمت کشتمت..😍🏃 ریحانه_ چند وقتی هس آخه منو گرفتی.. خبر نداری نه...؟؟ اخیییی... طفلی....یادت رفته...؟؟😜 ریحانه هم یاد گرفته بود که حرص مردش را درآورد. که حال و هوایش را عوض کند..! ریحانه با خنده میدوید😁🏃‍♀ و یوسف حریصانه بدنبالش.😤🏃 _ای خدا.. فقط دستم بهت نرسه.!😤😍 ✨✨💚💚💚✨✨ ادامه دارد... ✍نام نویسنده؛ بانو خادمـ کوےیار 💚✨💚✨✨✨💚✨💚💚 *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا ابرار https://eitaa.com/abrar40