#داستانک
قلعه ی زنان وفادار
در شهر وينسبرگ آلمان قلعه اي وجود دارد بنام زنان وفادار که داستان جالبي دارد و مردم آنجا با افتخار آنرا تعريف ميکنند:
در سال 1140 ميلادي
شاه کنراد سوم شهر را تسخير ميکند و
مردم به اين قلعه پناه ميبرند
وفرمانده دشمن پيام ميدهد
که حاضر است اجازه بدهد
فقط زنان وبچه ها ازقلعه خارج شوند
وبه رسم جوانمردي با ارزش ترين دارايي خودشان را هم بردارند و بروند
بشرطيکه بتنهايي قادر بحمل آن باشند
قيافه فرمانده ديدني بود
وقتي ديد هر زني شوهر خودش را کول کرده ودارد ازقلعه خارج ميشود ...!
زنان مجردهم پدر يا برادرشان را حمل ميکردند شاه خنده اش ميگيرد
اما خلف وعده نميکند و اجازه ميدهد بروند
واين قلعه از آنزمان تابه امروز بنام " قلعه زنان وفادار" شناخته ميشود
اينکه با ارزش ترين چيز زندگي مردم آنجا پول و چيزهاي مادي نبود
و اينکه اينقدر باهوش بودند
که زندگي عزيزان خود را نجات دادند تحسين برانگيز است
دعاکنيم دراين روزگار نيز باارزشترين داراييهاي دنیوی ما خانواده وعزيزانمان باشند❤️
نه،پول،ثروت،خانه،ومقام
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
#عاشقانه
#عاشقانه_های_من_و_خانوومیم
گاهى وقتا ميشينم ❣
با خودم فك ميكنم ميگم❣
خدايا من چه كار خوبى❣
تو زندگيم انجام دادم❣
كه اين فرشته ے مهربونو❣
آوردے تو زندگيم؟:))😍💕❣💕
دوستت دارم عشق من
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
#داستانک 💕
روزی امیرالمومنین حضرت علی (ع) نزد اصحاب خود فرمودند:
من دلم خیلی بحال "ابوذر غفاری" می سوزد خدا رحمتش کند.
اصحاب پرسیدند: چطور؟!
"مولا" فرمودند:
آن شبی که به دستور عثمان ماموران جهت "بیعت گرفتن" از ابوذر برای عثمان به خانه ی او رفتند چهار کیسه ی "اشرفی" به ابوذر دادند تا با "عثمان" بیعت کند.
ابوذر خشمگین شد و به مامورین فرمود:
شما دو "توهین" به من کردید؛
اول آنکه فکر کردید من "علی فروشم" و آمدید من را بخرید.
و دوم بی انصاف ها آیا "ارزش" علی چهار کیسه اشرفی است؟
شما با این چهار کیسه اشرفی می خواهید من علی فروش شوم؟
تمام "ثروت های دنیا" را که جمع کنی با یک "تار موی علی" عوض نمی کنم.
آنها را بیرون کرد و درب را محکم بست.
مولا "گریه" می کردند و می فرمودند:
به "خدایی" که جان علی در دست اوست،
"قسم" آن شبی که ابوذر درب خانه را به روی سربازان عثمانی محکم بست "سه شبانه روز" بود او و خانواده اش "هیچ نخورده بودند."
"مواظب باشیم برای دو لقمه بیشتر؛ در این زمان علی فروشی نکنیم...."😔
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
🍃🌺
#قسمتپنجم
#نمنمعشق
یاسر
توی این دوروز کل کارامو راست و ریس کردم قراربودامشب برم خواستگاری دختری که قراربود زندگی همه رو نجات بده...ای خدا قربونِ کَرمت
با لبخند رفتم توی سالن
توی اینه قدی نگاهی به خودم انداختم..
کت شلوار سورمه ای به رنگچشمام و پیرهن مردونهی دیپلماتی که زیرش پوشیدم ..
موهامم خیلی خوشگل دومادی شونه کرده بودم..
باباو مامان از پشت سر باذوق نگام میکردن...
ومامان توی چشمای سورمه ایش هاله ی اشکی بود...
رفتم جلو دست انداختم دورکمرش و گونشوبوسیدم و گفتم:الهی قربونت برم اخه چراگریه؟
_اشک شوقه مادر
و پشت بندحرفش سرموبوسید
یهودیدم یه چیزی خورد تو کمرم برگشتم عقب که یاسمن و بااخمای درهم دیدم...
+قربون اجی اخموم برممممم
باعشق بغلش کردم که گف
_زن که بگیری دیگه منو ندوووس
+لوس نشو خره خعلیم ترو دوس
راه افتادیم و من به این فک میکردم که من عشق میخاستم...ولی الان..
مهسو
باصدای ایفون نگام کشیده شد سمت در..
دیشب تاحالا خوابم نبرده بود...
حرفای بابا تو گوشم زنگ میخورد...
اینکه گف اروم باشم مثل همیشه منطقی برخورد کنم تا یاسربیاد و همه چیوخودش بگه برام...
اخه این پسره کیه؟یهو ازکجاپیداش شد؟؟اه چندش
قراره با زندگیم چیکارکنن اینا...
باصدای احوالپرسی ازافکارم جداشدم..
امشب مهیارم اومده بود...اعتراف میکنم بعداین همه مدت دلم براش تنگ شدن بود..ولی وقتی خواسته بود بام حرف بزنه ازخودم روندمش...
باصدای مادرم که می گفت چای ببرم به خودم اومدم هفتاچای خوشرنگ ریختم و یه صلیب روسینه ام کشیدم و به عیسی مسیح دلموسپردم و وارد پذیرایی شدم...
با لبخندی مصنوعی به افرادی که به احترامم ایستاده بودن سلام دادم..چای رو اول ازهمه به پدر یاسرتعارف کردم که خیلی خوشتیپ بود و فهمیدم یاسر جذابیتشو ازون به ارث برده
جانممم؟جذابیتتتت؟خفه شومهسو
نفر بعدی مادرش بود که چادر مدلی زیبایی سرش بود و چشمای آبیش خودنمایی میکرد...مثل پسرش
نفر بعدی دخترشون بود که اونم مثل مادرش چادری بود و روسریشو مدل جذابی بسته بود..
و نفربعدی یاسر...همونجور که سرش پایین بود چایی روهم برداشت..
ایش مزخرفِ امل...
#زمانهخواستکهدرمعرضخطرباشم!
#كهمنكنارتو... #ازتو... #غريبترباشم
😔😞
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
🍃🌺
#قسمتششم
#نمنمعشق
چای رو به بقیه تعارف کردم و نشستم...بابام گفته بود امشب به احترام عقاید اوناهم ک شده لباس پوشیدنم آراسته باشه..
فک کنم ازین به بعد تیپم همینجوره...
تواین افکاربودم که باصدای پدرم به خودم اومدم..
_دخترم مهسو؟سیدیاسرو راهنمایی کن تواتاقت
به سمت اتاقم رفتیم تعارف زدم رفت توی اتاق درو نبستم..شنیده بودم مسلمونا حساسن رواین موضوع...مسخره ها😒
نگاه جدی بهم انداخت و گفت:میشه لطفا در رو ببندین؟قراره ی سری حرفای مهم بهتون بگم...
واقعا جاخوردم،فکرشم نمیکردم..ینی واقعا اراده داره بامن تواتاق تنهاباشه؟
چه جالب
دروبستم و روی کاناپه روبه روش نشستم.و باغرورزیادگفتم:
+خب،میشنوم...قراره با زندگیم
چکارکنین؟
یاسر
نفس عمیقی کشیدم و نگاهمودوختم به گلدون روی میز تاتمرکز کنم...
_من سیدیاسر موسوی بیست و هفت ساله سرگرد ارتش هستم...نمیتونم بگم دقیقا کدوم بخش ولی تاهمین حدش هم براتون کافیه.چندوقت پیش مشخص شد که یه سری افراد با علائم خاصی از یه بیماری ناشناخته میمیرن..اونهارو توی قرنطینه نگه داشتیم وویروس رو شناسایی کردیم مشخص شد که اون افراد تحت درمان با یه سری داروهای خاص بودن..
رد داروهارو گرفتیم تابه دوتا لابراتوار معروف داروتوی ایران رسیدیم..
که متاسفانه یکی ازونا کمپانی پدرشماس
به اینجای صحبتم که رسیدم به وضوح جاخوردنشودیدم...مکثی کردم ولیوان آبی براش ریختم وقتی از اروم شدنش مطمعن شدم ادامه دادم:
تحقیقاتمون شروع شد و بعد از اثبات بی گناهی هردو مدیرعامل های دوشرکت متوجه شدیم که تعدادی جاسوس وخرابکار توی هردوشرکت هست...
پدرتون رو تهدید کردن چند وقت پیش که یا باهاشون همکاری میکنه یا ....
شمارو به قتل میرسونن..
اینو که گفتم با وحشت بهم نگاه کرد...
_آروم باشید..من براهمین اینجا هستم..راستش این تهدیدرو برای مدیرعامل شرکت پرند هم داشتن..که خب ماتصمیم گرفتیم به روش خودمون ازتون محافظت کنیم.
من و همکارم با شما و دختر مدیرعامل شرکت پرند ازدواج میکنیم.
ویجورایی مسئولیت حفاظت از شما باماس..
لبخند اطمینان بخشی زدم و حرفموتموم کردم..
#گفتهبودمبهکسیعشقنخواهمورزید
#آمدیوهمـهیفرضیههاریختبههم!
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
🍃🌺
#قسمتهفتم
#نمنمعشق
مهسو
توشوک حرفاش بودم..
دختر مدیرعامل پرند؟؟ینی طناز؟همون پلانکتون خودمون؟؟؟
قتتتل؟بافکرش مو به تنم سیخ شد..
با درموندگی به ناجیم نگاه کردم که لبخند مطمئنی زد و گفت:
_من قول میدم همه چی خوب پیش میره.به شرطی که شماهم کمال همکاریو با ماداشته باشین...
سرمو انداختم پایین ولی با یادآوری چیزی سریع گفتم:
+حتمابایدمسلمون شم؟؟؟
_بله،وگرنه ازدواجمون صحیح نیست...منم برام سخته که با یه خانوم نامحرم...متوجهین که؟البته میفهمم که براتون سخته ولی خب...برای نجات جونتونه...
+باشه،میفهمم
لبخندی زد و گفت:
_برای امشب بسه.بریم پایین و جواب مثبتو اعلام کنیم.حرفای دیگه هم بعد عقد میگیم ان شاء الله
از جام بلند شدم و گفتم
+اوکی بریم و جلوتر رفتم
دم در تعارف زدم که گفت
_خانما مقدم ترن و دستشو به نشونه احترام دراز کرد
با لبخند محوی ازاتاق اومدم بیرون و اون هم کنارم راه میرفت..
پایین که رسیدیم پدرش گفت
_خب شیرینی رو بخوریم یا نه دخترم؟
سرموانداختم پایین ،برای اولین بار گرمای خجالتوحس میکردم..
باصدای آرومی گفتم:هرچی پدرم بگن
که پشت بند حرف من صدای دست افراد و کِل کشیدن یاسمن خواهر یاسربلندشد...
بعدازتعیین مهریه و شیربها قصدرفتن کردن که یاسر شماره منوگرفت و گفت فردامیادتابریم برای آزمایش...
بعدازرفتن مهمونا داشتم از پله ها بالا میرفتم که با صدای بغض دار مهیار برگشتم:
_آی جوجه رنگی؟داری عروس میشی بازم داداشیو دوس نداری؟
نمیدونم چرا با این حرفش کل نفرتم ازش دودشد رفت هوا...
شاید چون ازین به بعد قراربود منم دینم بااون یکی بشه..هرچند بدون عقیده..بااجبار...
خودمو توبغلش انداختم واجازه دادم اشکام جاری بشن
+دلم برات تنگ شده بود زشتو
_منم همینطور پرنسسم
بعداز یکمی دردودل با آقاداداش رفتم توی اتاقم و بعدازتعویض لباس و مسواک زدن رفتم تو رختخواب که صدای پیامک گوشیم اومد که از یه شماره ناشناس بود
نوشته بود:
«سلام
صبح ساعت هفت آماده وحاضر دم درباشیدلطفا..
ازبدقولی متنفرم
سیدیاسر»
واه واه چه مغرور...چه تاکیدیم روی سیدبودنش داره..لوووس
زنگ بیدارباش رو تنظیم کردم و خوابیدم...
#بسیجیهستموبایدخطابتمنکنمخواهر...
#تورادیدنبهچشمخواهریسختاستمیفهمی؟
#محیاموسوی
ادامه دارد..
🍃🌺
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
🍃🌺
#قسمتهشتم
#نمنمعشق
مهســو
باصدای آلارم گوشیم ازخواب خوش پریدم...
شروع کردم فحش دادن به یاسر...
_توووروحت پسر
آخخخخ
پام محکم گیر کرد ب تخت خواب و با کله شوت شدم روزمین...
آخ ننه...
توی سرویس اتاقم دست و صورتم وشستم و کمدلباسامو باز کردم..
یه مانتوی سرمه ای تا روی زانو پوشیدم که روی آستیناش و روی جیباش پاپیون سفید داشت و همین بانمکش کرده بود.هم ساده بود هم شیک.
شلوار جین سرمه ایم رو هم پوشیدم
یه شال سفید سرمه ای ازتوی کشو درآوردم و یه مدل خوشگل بستم
چتریهامم ریختم بیرون..
آرایشم که نیاز ندارم فقط یکم برق لب زدم و چون چشمام پف داشت یه ریزه خط چشم.
خخخ مهسو پرو آرایش نکردی مثلا؟
وجدان جان ببندش.اینجور اون بچه سید فکر میکنه ازش ترسیدم .والااااا
کفشای عروسکیه سفیدم که پاپیون سرمه ای داشت رو پام کردم و یه کیف ستش هم برداشتم
گوشیمم که عضوجدانشدنی از بدن بزرگوارم بود.
خخخخ
ازپله ها رفتم پایین دیدم مهیار داره میلمبونه
_خفهنشی برادر
بااین حرفم یهوپریدگلوش
مامان:آروم گل پسرم چی شدی عزیزم؟
_اَییییی مامان من دخترم نه این چنار...
صبحانه نخوردم چون نمیدونستم باید ناشتاباشم یا نه...
با صدای زنگ تماس گوشیم رشته افکارم پاره شد و:
_بله
یاسر:سلام.پایینمنتظرم.دودقیقهدیگه میبینمتون یاعلی
اصلا نذاشت حرف بزنممما
چه امر و نهی هم میکنه،اصلا حالا که اینجوره دیر میرم..
والا،به من میگن مهسو خانم.بعععله
بعد از یک ربع رفتم از خونه بیرون ولی با بازکردن در از دیدن تصویر روبروم حسابی جا خوردم...
#شکستآخرسکوتخانهیمن
#کسیدرمیزندعشقاستشاید
#محیاموسوی
ادامه دارد...
🍃🌺
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
مه روی تو، شب موی تو، گل بوی تو دارد!
گلزار جهان، خرمی از روی تو دارد!
گردون که سرا پای وجودش همه چشم است!
پیوسته نظر، در خم ابروی تو دارد!
مولانا
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
#انرژی_مثبت
#آرامش
آیا هنوز هم نیاموختی
که اگر همه عالم
قصد ضرر رساندن به
تو را داشته باشند
و خدا نخواهد نمیتوانند!!!
پس به "تدبیرش" اعتماد کن
به "حکمتش" دل بسپار
به او "توکل" کن
و به سمت او قدمی بردار❤️🌹
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
#اربعین
😭باز هم قسمت نشد😔
هرچه کردم تا ببندم ساک خود اما نشد
هی دویدم تا بگیرم عاقبت ویزا نشد
خواستم با دوستان از بصره گردم رهسپار
با رفیقان تا حرم هم جاده و هم پا نشد
در تکاپو بودم آقا تا بگیرم پاسپورت
پاسپورتم را گرفتم لیک بی ویزا نشد
مادرم اسپندو آب و آینه آورده بود
زیر قرآن رد کند وقت سفر٬ما را نشد
از همه درخواست کردم تا حلالم میکنند؟
تا که باشم کربلا من نائب آنها نشد
اربعین قول داده بودم با رفیقان عازمیم
هم سفر٬موکب به موکب٬سینه زن حالا نشد
باز داغ کربلا بر سینه ام امسال ماند
نامه اذن دخولم اربعین امضا نشد.😔😔😔
جامونده ها
کربلا نرفته ها
اگه دلتون شکست التماس دعا😔✋
خیلی سنگ داره میافته جلوی پای رفتنم😔
#ادمین
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
#یک_حکایت_یک_پند
*ﺯﻧﯽ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺖ ﻫﺮ ﺷﺐ ﻗﺒﻞ ﺍﺯ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﺩ ﺧﻮﺷﺤﺎلیهاﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﻨﻮﯾﺴﺪ.*
*🌌ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺷﺒﻬﺎ ﺍﯾﻨﮕﻮﻧﻪ ﻧﻮﺷﺖ:*
*💖ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺷﺐ ﺻﺪﺍﯼ ﺧﺮﺧﺮ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﺍ ﻣﯽﺷﻨﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺯﻧﺪﻩ ﺍﺳﺖ...*‼
*💖ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺩﺧﺘﺮم ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﺷﺴﺘﻦ ﻇﺮﻓﻬﺎ ﺷﺎﻛﯽ ﺍﺳﺖ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺍﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺧﯿﺎﺑﺎﻧﻬﺎ ﭘﺮﺳﻪ ﻧﻤﯿﺯﻧﺪ...*‼
*💖ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﻣﯽﭘﺮﺩﺍﺯﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻐﻞ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻣﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﯿﻜﺎﺭ ﻧﯿﺴﺘﻢ...*‼
*💖ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻟﺒﺎﺳﻬﺎﯾﻢ ﻛﻤﯽ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩﺍﻧﺪ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻏﺬﺍﯼ ﻛﺎﻓﯽ ﺑﺮﺍﯼﺧﻮﺭﺩﻥ ﺩﺍﺭﻡ...*‼
*💖ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺩﺭ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺧﺴﺘﮕﯽ ﺍﺯ ﭘﺎ ﻣﯽﺍﻓﺘﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﻛﺎﺭ ﻛﺮﺩﻥ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﻡ...*‼
*💖ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﯾﻢ ﻭ ﭘﻨﺠﺮﻩﻫﺎ ﺭﺍ ﺗﻤﯿﺰ ﻛﻨﻢ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﺧﺎﻧﻪﺍﯼ ﺩﺍﺭﻡ...*‼
*💖ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﻛﻪ ﮔﺎﻫﯽ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﻣﯿﺸﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﻪ ﯾﺎﺩ ﺁﻭﺭﻡ ﻛﻪ ﺍﮐﺜﺮ ﺍﻭﻗﺎﺕ ﺳﺎﻟﻢ هستم...*‼
*💖ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﺧﺮﯾﺪ ﻫﺪﺍﯾﺎﯼ ﺳﺎﻝ، ﺟﯿﺒﻢ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻋﺰﯾﺰﺍﻧﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻛﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻫﺪﯾﻪ ﺑﺨﺮﻡ...*‼
*💖ﺧﻭﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺻﺒﺢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﺯﻧﮓ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﻮﻡ، ﺍﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﻦ ﻫﻨﻮﺯ ﺯﻧﺪﻩﺍﻡ...*‼
*💐آیا ما هم از داشته هامون خداروشکر میکنیم یا فقط از نداشته هامون مینالیم💐*
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40
🍃🌺
#قسمتنهم
#نمنمعشق
چیییییی وای خدای من هیچکس توکوچه نبود...ینی اصلا نیومده؟
همون لحظه گوشیم زنگ خورد...
باخشم زیادتماسووصل کردم
_منومسخرهکردی شما؟؟؟
با خونسردی جواب داد
+اولا سلام ،دوما من که گفتم تادودقیقه دیگه منتظرم،فک میکنم حرفم واضح بود.من اینقد بیکارنیستم که شما لج کنین و بخاین با من کل کل کنین.نازکشیدنم بلدنیستم.الانم آدرس رومیفرستم تشریف بیارید.نیم ساعت دیگ منتظرم...توجه کنین فقط نیم ساعت.یاعلی.
تااومدم منم حرفی بزنم صدای بوق آزادپیچیدتوگوشم...
این بشر خییییلی بی نزاکته...نه میزاره حرف بزنی نه ....
نه چی مهسو..ها؟نه چی؟تو معطل کردی تو خواستی لج کنی اون بی نزاکته؟
باخشم حاصل از نتیجه ای که گرفتم به طرف خیابون به راه افتادم...مسلما اگر برمیگشتم توی خونه تاماشینموبیارم خیلی ضایع بود پس تاکسیوترجیح دادم.به محض رسیدن سرخیابون یه دربست گرفتم و به سمت آدرسی که برام فرستاده بود حرکت کردم...
یاسر
بعدازینکه از توی آینه ی ماشین دیدمش که سوار تاکسی شده به سمت آزمایشگاه تقریبا پروازکردم.نمیخواستم بفهمه که نرفته بودم.هنوزم بایادآوری کارش کفری میشم...بابا چجوری به چه زبونی بگم از بدقولی متنفرم...والا...ولی خب سرخیابون منتظرموندم چون هم دستم امانت بود هم یجورایی بخاطر تهدیدا میترسیدم هنوزهیچی نشده همه چی خراب بشه...توی این فکرابودم که به آزمایشگاه رسیدم...سریع وارد شدم و ماشینوپارک کردم.پیاده شدم و نوبت گرفتم و منتظر شدم تاعلیاحضرت
نزول اجلال بفرمایند.
درست سرنیم ساعت رسید رفتم جلو سلام دادم.ازچهرش خشم میبارید.منم تودلم عروسی بود که گربه رو دم حجله کشته بودم.جواب سلامموداد و باهم رفتیم و روی صندلی نشستیم.بعداز یک ساعت کارای آزمایش تموم شد و با نامه ای که از اداره گرفته بودم گفتن منتظربمونیم تااورژانسی جواب آزمایشو آماده کنن..
رفتم پیش مهسو:
_مهسوخانم پاشیدبریم یه چیزی بخوریم تا این جواب آماده بشه
+مگه الان میدن؟
_بله نامه داشتم اورژانسی انجام میدن
پشت چشمی نازک کرد و جلوترازمن رفت...
به طرف ماشین رفتیم و سوارشدیم...
+ماشینخودته؟
_بله چطور؟
پوزخندی زد و گفت:
+فک نمیکردم ازین پولاداشته باشی
اخمی کردم و جوابشوندادم
اصلاازحرفش خوشم نیومد.زدم کانال بیخیالی ...
_بعدازینکه جواب آزمایش روگرفتیم میریم یجایی برای اسلام آوردن شما.....
غم رو به وضوح توچهرش دیدم
+حالاچه عجله ایه؟
_خب فرداقراره محرم بشیم،هرچه زودتربهتر
+ببخشید قراره چی بشیم؟
_چیزه،محرم،یعنی عقدکنیم و شما به من حلال بشین
خودم ازخجالت آب شدم تااین جمله رو گفتم 😁
ولی اون اصلا عین خیالش نبود. فکر کنم اصلامنظورمونفهمید😂چه بهتر....
#مسلمانکردهایمنراخودتاینرانمیدانی
#توباآوایچشمانتموذنزادهمیخوانی
#محیاموسوی
ادامه دارد..
🍃🌺
*ان الابرار لفی نعیم*
کانال عمومی پیام رسان ایتا
ابرار
https://eitaa.com/abrar40