eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
شبیه حاج قاسم در عراق پیدا شد❗️ ‏محمد العراقی حدوداً ۶۰ ساله است و به زبان فارسی مسلط می باشد! ناگفته نماند دست راست محمد العراقی همانند دست شهید حاج قاسم از ناحیه انگشت ناقص می باشد❗️ برکات خداوند برای حفظ اسم حاج قاسم اینگونه صورت می گیرد ! ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🔹‏او شبیه حاج قاسم است و در یک فیلم کوتاه با موضوع بازسازی ساعات منتهی به شهادت حاج قاسم و ابومهدی در حال تولید است، نقش بدل حاج قاسم را بازی می‌کند. شایعه حضور او در فیلم سینمایی حاتمی‌کیا صحیح نیست. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
💠اگر پایم سالم بود جای امنی برای داعش نمی‌گذاشتم! ▫️همرزم شهید قاسم تیموری نقل می‌کند: در سوریه بودیم که برای کاشت تله انفجاری و مین‌های ضدّ تانک مأمور شدیم. آقا قاسم با اینکه سنّ‌شان از همه ما بیشتر بود و مجروحیت هم داشت بیشتر از ما مین کاشت؛ مین‌های پنجاه‌کیلویی را به‌راحتی جابجا می‌کرد و حدوداً دو برابر ما مین کاشت. ▫️وقتی برای استراحت کنار هم نشستیم، پای مصنوعی‌اش را درآورد؛ با فشاری که روی پایش آمده بود، درد زیادی را تحمل می‌کرد ولی به روی خودش نمی‌آورد. یکی از دوستانی که با ما بود با تعجب به پاهای شهید نگاه می کرد؛ باورش نمی‌شد با یک‌پا اینقدر کار کرده باشد و با حالتی از تعجب سوال کرد: حاجی با این وضع سختت نیست؟! ▫️در آن‌حال شهید تیموری حرفی زد که تا به حال از او نشنیده بودیم؛ تا به آن‌روز از نقص عضوش حرفی نزده بود اما آنجا چندبار روی پای مصنوعیش زد و گفت: اِی پا اگر سالم بودی، جای امنی را برای داعشی‌ها نمی‌گذاشتم! ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #قسمت پنجاه و نهم تنها عقب ماشین را صاحب می شوم. این را دلم نمی خواهد
با بچه ها قرار داشتیم و علی من و ریحانه را رساند به پارک. مادر هم شیرینی پخته ی بود و همراهمان کرده بود. توی گوشی، عکس هایی را که مبینا فرستاده بود، نشان بچه ها می دادم. یکی از بچه ها گفت: صورت های بچه ها دو حالت داشت: یا از تعجب باز شده بود، یا از تصور آلودگی شان جمع شده بود. -این طور که مبینا می گفت فقط دستمال مرطوب استفاده می کنن. جیغ همزمان چند نفرشان می رود بالا که: -ای چندش!کثیف! اه اه حالم بد شد. ریحانه می پرسد: -بو نمی دن؟یعنی منظورم اینه که خب.... از تصویر سازی که ذهنم می کند خنده ام می گیرد. تصویر سازی ها به بچه ها هم سرایت می کند.صد سال تنهایی گابریل گارسیا مارکز را برای بچه ها تعریف می کنم، جیغشان در می آید.دو سه نفری خوانده اند.با هم صحنه های دستشویی کردن توی باغچه و‌گل و گوشه ی خانه، مارمولک خوردنشان، بچه دار شدنشان. آدم کشتنشان، تنهایی هایشان را تعریف می کنیم.حانیه می گوید: -یعنی هر چی که ما هزار و چهارصد سال پیش ترک کردیم،اینا تا همین دویست سال پیش هنوز داشتن. پلاستیک میوه را می کشم طرف خودم. بچه ها دارند نظر می دهند: کنارم گلبهار و عطیه نشسته اند. بچه ها دارند دو تایی صحبت می کنند -داره بی شعور بازی در می آره.نه به اون طاهر سازیش، نه به این افکار و اخلاق بدش. -تو هم داری شلوغش می کنی. -اه ببین چه جوری پیام داده. مشغول خواندن پیام ها که می شوند، دوباره می توانم حرف های بچه ها را بشنوم که هنوز دارند درباره ی داشته آن ها بحث می کنند. یاد کتاب های ارنست همینگوی می افتم. آخر داستان ها همه اش به هیچ می رسند؛ یعنی مبارزه ای که منفعتی ندارد. عطیه می گوید: -بچه ها رمان دزیره معشوقه ناپلئون رو می خوندم، تاریخ همین یکی دو قرن اخیر.سالی یکی دو بار بیش تر حموم نمی رفتن. ریحانه گوشی ام را خاموش می کند و می گذارد توی کیفم و می گوید: -ولی خیلی عجیبه ها این که این قدر توی داشته ها و دانسته های درست از ما عقب بودن. گلبهار می گوید: -خودش هم خیلی مغروره.همه چیز رو برای خودش می خواد. مگه من ماشینم که مالکم باشه؟ سعی می کنم حواسم را از گلبهار دور کنم. می گویم: -ماهم اگر جنگ خارجی،تفرقه، تحریم، ترور، تهاجم فرهنگی سرمون هوار نمی شد از طرف همین کشورهای بی دست شویی حالا جلوتر بودیم.تازه خودشون می گن تو کشوری انقلاب بشه، پنجاه سال زمان می بره تا اون کشور سر پا شه.اگه جنگی بشه، باید بیست و پنج سال تلاش کنه تا برگرده به وضعیت درست.ما هر دو تاشو داشتیم، بازم خودشون توی آمارشون ما رو از نظر علمی جزو ده کشور اول نام می برن. برین تو اینترنت بزنید دستاوردهای ایران. سارا که همیشه معترض است می گوید: -لیلا اینا راسته؟یغنی دروغ نیس؟شبکه های ماهواره ای که می گن ایران که از پیش رفت هاس تعریف می کنه دروغ می گه. همش تو سرما میزنن. مسخره مون می کنن. گلبهار به عطیه می گوید: -اونم همین طوره. مدام تو سرم می زنه.مسخره ام می کنه. هر کاری که من می کنم اما و اگر و چرا می آره. کارای خودشو بزرگ و درست می دونه.جدیدا دروغ هم می گه. -یکی عین خودت. چرا ناراحت میشی؟ -الان تو طرفدار منی یا اون؟ عطیه سکوت می کند، چون دارد تکه پرتقالی را که دستش داده ام، می خورد. سارا رو می کند به من و می گوید: -آره راست می گه.آدم حس می کنه چه قدر عقب هستیم.اونا چه قدر توی آسایش و رفاه هستن و احساس خوشبختی می کنن.همش آرزومه با یکی ازدواج کنم بزنم از ایران برم. -می گم سارا جون وقت داری؟ یه برنامه ی دوست داشتنی برات دارم. -وای جذاب باشه،رمانتیک باشد.صد ساعت هم وقت دارم. -می گم پس برو یه رمان جذاب امریکایی هست بخون. -واقعا؟من عاشق ادبیات آمریکای. سمیه می پرسد: -اسمشو بگو شاید خونده باشیم -آخرین پدر خوانده. -حالا خلاصشو بگو تا بخریم. -مال یه نویسنده ی آمریکایی و خیلی ریز و جزئی نوشته. سارا می پرد وسط حرفم:من عاشق جزئیات همیشه. صدای خنده ی بچه ها بلند می شود و عطیه یک خفه شو بی شعور حواله اش می کند. - بعدش هم داستان تو قالب یک خانواده که چند تا پسر همه چیز تموم داره می شه، اینا ثروت و قدرت براشون حرف اول رو می زنه.برای نگهداری خودشون از خریدن سناتور، کارمند اداره ی پلیس و رشوه دادن، تا مثل آب خوردن آدم کشتی ابایب ندارند.کل قمار آمریکا دستشونه و یک بساط عجیبی راه انداختند. هالیوود رو هم با سیاستشون نشون می ده. -این فقط با به درد استعداد خاص سارا می خوره. همه می خندد. عطیه می گوید: -بابا هیچ‌ جای دنیا خبر جدیدی نیست. فقط بس که از خودشون تعریف می کنند و ما خودمون مدام تو سر خودمون می زنیم فکر می کنیم اون جاها چه خبره؟ یه وسیله می خواب بخری -می گن ایرانی نخر، خارجی ش بهتره.الان که دیگه میخوای بری بمیری هم می گن مثل کابوی شجاع بمیر. ریحانه می گوید: - شما تا بحال جنس خارجی نداشتین که خراب بشه؟ بچه ها می گویند: -چ را داشتیم.
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصتم با بچه ها قرار داشتیم و علی من و ریحانه را رسان
مثال ها سرازیر می شود...نا امیدی کلمه نیست. یک درد وحشتناک است. یک حالت روانی که اگر شدید بشود روح را به تنگنا و نابودی می کشاند. تاکنون شاید بارها شده بود که ناراحت شده بودم. این قدر که ساعت ها نتوانم کار مفیدی انجام بدهم. حوصله ام پر کشیده بود و رفته بود روی شاخه ی درخت بی ثمر نشسته بود. این جا با این بحث و افکار بچه ها، دوباره این حس به سراغم می آید. گلبهار می گوید: -اولش خیلی عشق و عاشقی بود، حالا پشت و رو شده... عطیه می گوید: - خودت خرابش کردی، حداقل خراب ترش نکن. -خب چه کار کنیم؟ ریحانه می گوید: -مردم ژاپن اگه جنسی تولید خودشون نباشه، این قدر سراغ خارجی اون جنس نمی رن تا تولید کنن. -مشکلمون همین بی عقلی مونه دیگه... علی زنگ می زند. با بچه ها خداحافظی می کنم. احساس بدی پیدا کرده ام. بروم با فردوسی مذاکره کنم، یک تولید شاهنامه ی جدید داشته باشد برای خودباوری ایرانی ها. بد، خود را باخته اند. باید تمام رستم و اسفندیار و ایل و تبار سپاه را بیاورد وسط تا بتواند افکار مردم را بازسازی کند. ادامه دارد ... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصتم با بچه ها قرار داشتیم و علی من و ریحانه را رسان
تنهایی بشر تمامی ندارد. بیش ترین دوست را داشته باشد، باز هم لحظه هایی دارد که هیچ کس را ندارد.این بد است با خوب؟ذهنم دوباره می خواهد حرف بزند و یکی به دو کند.حوصله اش را ندارم.خودم تند تند اعتراف می کنم که گاه گاهی خوب است.شلوغی زیاد دور و بر آدم غفلت می آورد.خودت را گم می کنی.غریبه می شوی با روح و فکرت. زندگی هم که همیشه بر یک مدار دائمی و ثابت نمی چرخد.گاهی چنان شادی که نمی دانی چه کنی و گاهی درهم و فشرده ای؛و من الان از رفتن پدر مکدر و بی تابم! پدر دوباره می رود و به قول علی صد باره می رود.خانه حجم سکوتی به خود می گیرد،سنگین.علی سرکار است. مامان سرما خورده و خوابیده و من گیر داده ام به این پیازها که سوپش کنم. اشکم از تکه تکه شدن پیازها نیست،دلم گرفته است.هوا که ابری شده است خانه هم ساکت،مامان هم مریض و من حس خاصی پیدا کرده ام.پیازها را می ریزم داخل قابلمه و با قاشق زیر و رو می کنم.در قابلمه را می گذارم و شروع می کنم به خورد کردن سبزی. تلفن که به صدا در می آید،یادم می افتد همراه را خاموش کرده ام.دستم را می شویم و خودم را به تلفن می رسانم.حال و احوال و شوخی های عمه صدیقه حالم را بهتر میکند و میگوید که می آید.آمدنش را دوست دارم.تا بخواهد برسد یک خورشت هم بار میگذارم و برنج هم خیس میکنم.باثنا می آیند.خوشحال می شوم. - اگه می دونستم این قدر ذوق میکنی، نمی اومدم. بغلش میکنم و همدیگر را می بوسیم. - بدجنس نشو،خودت از من خوشحال تری.شوهرت خوبه؟کجا قالش گذاشتی؟ - وای لیلا! مامانش بهش گفته وقت کردی یه سر به ما هم بزن.امروز رفته خونشون. مامان همان طور که روی مبل دراز کشیده و پتو را تا زیر چانه اش بالا کشيده می گوید: - خوبه عقد بسته اید. ثنا چادرش را تا میزند.عمه صديقه میگوید: - کلا در آسمون سیر میکنند.به حرف که بهشون می زنم دو روز بعد جواب میدن.تازه اگه بشنون. ثنا معترض می شود و من می خندم. -تازه وقتایی که پیش هم نیستن، گوشی دست میگیرن و بغ بغوشون پشت گوشی ادامه پیدا میکنه. چای و میوه می آورم.تا مادرها با هم مشغولند باثنا می رویم توی اتاق. همراه را پرت میکند روی تخت و می نشیند.با تعجب نگاهش میکنم: -چه خشن،ثنا خوبی؟! ابرو را بالا می اندازد و گل سرش را باز میکند.از دیدن آبشار مشکی موهایش ذوق می کنم.شانه را بر می دارم وكنارش مینشینم.موهایش را شانه می کشم تا صاف شود. و میبافمش.می پرسم: _ثنا خوشی و لذت زندگی مشترک چه رنگیه؟ دستم را میگیرد و می چرخد طرفم چشمانش پر از اشک است.نگاهش را برنمی دارد: -اگه بفهمه چی میشه؟ دستم را بیرون می کشم و دوباره برش میگردانم.پشیمان می شوم از بافتن موهایش نمیخواهم با این خیال او همراهی کنم. -به نظرم که هیچ اتفاقی نمیافته، همانطور که تا حالا نیفتاده.موهایش را گل می کنم پشت سرش و با چند گیره محکمش می کنم.صدای فین فینش را که میشنوم،بلند می شوم و مقابلش می نشینم.چقدر خوب که صورتش مثل من سفید نیست.چند قطره اشک که می ریزم دور چشمانم قرمز میشود و صورم گل میاندازد.حرفش مشخص است تا حالا چند بار با هم درباره این موضوع صحبت کرده ایم.نمی دانم چرا دوباره این طور مضطرب می شود. - من دوستش دارم لیلا، اونم دوستم داره. میمیره برام. همش هم می پرسه که چرا گاهی اینطوری به هم می ریزم؛ اما من همش می ترسم بفهمه لیلا. دستانش را از صورتم برمی دارم. جعبه دستمال کاغذی را مقابلش میگیرم و میگویم: بیا احساس رو بذاریم کنار و عاقلانه حرف بزنیم. خب ؟ سرش را انداخته است پایین. اشک هایش چکه چکه می افتد. من این صحنه را خیلی دوست دارم. صحنه ی غصه خوردن را نمی گویم. صحنه ی چکه چکه. قطره قطره افتادن اشک از چشم. اگر روی خاک بیفتد خاک نم بر می دارد. این خیلی زیباست، اما الان که ثنا دارد غصه می خورد نه. قید لذت بردن را می زنم بلند می شودم و از توی کمدم بسته ای آدامس را در می آورم. برای چه آدامس برداشتم؟ به ثنا تعارف می کنم برمی دارد و میگذارد کنارش، بستهٔ آدامس را روی میز می گذارم. یادم می آید روزی که ثناگریان آمد تا غصه اش را بگوید همین بستهٔ آدامس دستم بود. - لیلا من خیلی می ترسم. کاش... دیگر نمیگذارم حرفش را ادامه بدهد، با پرخاش میگویم: - کاش رو کاشتن، چون زیرسایهٔ خدا نبود درنیومد. دختر خوب ! خدا مثل من و تونیست. امروز و فردا هم براش نداره. وقتی چیزی را پیشش گرو بگذاری می بیند. بی انصاف تا حالا هم که هیچ اتفاقی نیفتاده. چانه اش میلرزد: -می ترسم لیلا! روی صندلی می نشینم و با بسته آدامس بازی می کنم:
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_یکم تنهایی بشر تمامی ندارد. بیش ترین دوست را د
- ثنا يه خورده باید بزرگ باشیم، دیشب یه برنامه نشون می داد. دوربین که فاصله می گرفت از زمین آدم ها میشدند اندازهٔ یک نقطه. خونه ها هم اندازهٔ قوطی کبریت بعد که بالاتر می رفت کلا محوشدن. فکر میکردم چقدر کوچولوام. از دیشب تا حالا اگه بهم بگی خودت رونقاشی کن یه نقطه میذارم. همین. صدای جابه جا شدن قوطی روی اعصابم است میگذارمش کنار میزو برمی گردم سمت ثنا: - مشکل منم ترسمه لیلا! باشه، قبول.آبرومو گذاشتم پیش خدا امانت. تا حالا هم خوب ابروداری کرده. من هم واقعا توبه کردم، اما عذاب وجدان داره دیوونم می کنه. وقتی میبینم این قدر با تمام وجودش مهربون و اروم با من برخورد می کنه و بهم اعتماد داره، از خودم بدم می آد. - ثنا، آدم ممکن الخطاست. خیلی امکانش هست که پاش بلغزه اما مهم این بوده که تو تونستی مقابل اشتباهت قد علم کنی. متوجهی؟بی حال درازمی کشد روی تختم و چشمانش رامی بندد، ازگوشه ی چشمش قطره ی اشکی آرام بیرون می آید و روی صورتش می لغزد. ادامه دارد ... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
طنز😂نکته✅ _ بابا + بله -اولین جمله ای که به مامان گفتی چی بود؟ + بهش گفتم ده تا استیکر میدی ریپورتم 🤦‍♂🤦‍♂😂 26 ⭕️ نکته مهم بعدی در این رابطه اینه که برخورد درست با افرادی که گرفتار این موضوع شدن چیه. 💢 آیا هر کسی که گرفتار ارتباط با نامحرم بشه خیلی آدم پلید و کثیفی هست؟ 💢 آیا دیگه آدم بشو نیست؟ واقعا اینطور نیست. بالاخره آدمیزاده و گاهی اسیر هوای نفسش میشه. الان اگه آدم خودش هم نخواد حتما بارها در معرض رابطه حرام واقع میشه. ⭕️ فضای مجازی بی در و پیکری که غربگرایان شیاد برای کشور ما درست کردن زمینه رو برای تحریک شهوترانی فراهم کرده و هر کسی که بخواد چند دقیقه در فضای مجازی تاب بخوره حتما گرفتار عکس ها و فیلم های نامناسب خواهد شد. 💢 خصوص در گروه های چتی که با عناوین دروغین وجود داره و همه نوع ادمی شبانه روز مشغول چت کردن هستند. ⭕️ خیلی وقتا طرف یه مرد ۴۵ ساله و متاهل هست ولی خودش رو یه پسر ۲۰ ساله معرفی میکنه! برای دخترا هم به همین وضع! 😒 به اصطلاح میخوان مخ زنی کنن! حتی گاهی یه آقایی خودش رو به عنوان یه خانم معرفی میکنه و برعکس!🙄 ⭕️ برای عکس پروفایل هم از تصاویر فتوشاپی و اینترنتی استفاده میکنن و میخوان کمبود شخصیت خودشون رو این طوری جبران کنند. ⭕️ در هر صورت در چنین فضایی اگه کسی گرفتار شد زیاد نمیشه سرزنشش کرد. اگرچه نباید حق هم داده بشه اما هر کسی هم گرفتار شد رو به عنوان یه بهش نگاه کنید که نیاز به درمان داره.... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ماجرای انگشتری که به دستِ بهروز رضوی نمی‌رفت! گوینده قدیمی رادیو: 🔹از جلسه دیدار با رهبر انقلاب اظهار لطف‌های ایشان به خاطرم مانده و انگیزه‌ای که برایم مضاعف‌تر شد. 🔹در مورد رادیو سعی کردم توجه‌شان را به نکاتی که باید جلب کنم. البته به نکاتی اشاره کردند که اشراف‌شان برایم قابل تأمل بود. 🔹طبق عادت ایشان به حاضرین در این دیدارها یادگاری اهدا می‌کنند و در آن جلسه هم انگشتری به یادگار می‌دادند. 🔹بر این اساس ایشان انگشتری به بنده دادند اما اندازه دستِ من نشد به همین خاطر بعد از عوض کردن چند باره انگشتر، انگشتر خودشان را اهداء کردند و اتفاقاً اندازه دستم شد. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_یکم تنهایی بشر تمامی ندارد. بیش ترین دوست را د
اشکی آرام بیرون می آید و روی صورتش می لغزد.شنا دوسال پیش درگیر پسری شد. چند وقتی ارتباطشان مجازی بود و بعدهم ثنای عاشق پیشه بود که حاضر شد هر تیپ وکاری بکند، اما او را همراه خودش داشته باشد.عمه شک کرده بود،ثنا وقتی برای من تعریف کرد که چندین بار همدیگر را توی پارک و سینما دیده بودند. این ارتباط ها یک بی سرو سامانی فکری و روانی وحشتناکی نصیب انسان می کند،نه تنها آرامش ندارد که تنهایی ها و بی صداقتی ها هم می شود نتیجه اش. مبینابرایم نوشته بود آنجا یک معضل بزرگ،تنهایی زنه است و بچه هایی که تک والدینی هستند. چقدر التماسش کردیم و برایش استدلال آورديم، اما ثنا،من و مبينا را دگم و بسته میدانست. اولین محبت عمیق یک دختر می شود اولین امید و آخرین آرزو که به بن بست رسیدنش وحشتناک است.عقل ثنا فقط وقتی جواب داد که چهره پلید پسر،او را به افسرگی کشاند.کناره گیری شدیدی کرد تا آرام بشود. چشمانش را باز میکند.لبخند میزنم که بداند باید اندوهش را تمام کند. -ثناجان دیدی توسورۂ فیل چه اتفاقی میافته؟یک فیل گنده با به سنگ ریزه از پا درمی آد.باور کن مشکل توهرچقدر هم که بزرگ باشه خدا براش کاری نداره خرجش یه سنگه.مهم اینه که توتمام گذشته رو گذاشتی میون آتیش و سوزونديش.به پشت میخوابد و دستانش را زیر سرش حلقه میکند: -حالا که دارم این طور زندگی میکنم میبینم یه سال عمرم رو دنبال چی دویدم. خب پس چه مرگته عزیزمن؟ -باور کن لیلا،الان که با شوهرم هستم، خیلی آرامش دارم.اون موقع ظاهرا کیف می کردم.همش منتظر زنگ و پیامش بودم و به زحمت برنامه میچیدم تا ببینمیش؛اما همش لذت کوچکی بود،انگار که برای خودم نبود.به قول مامان به جونم نمی نشست؛اما الآن یه اطمینان و آرامشی دارم که نگو.میدونم محبتش اختصاصيه منه و می مونه.منم همه زندگیم رو براش گذاشتم.فقط ليلا!این خیانت نیست. عصبی می شوم: -احمق نشو ثنا،تویه سال قبل از ازدواجت همه چیزرو ریختی دور.خودت بودی و خدا،میگن شاه میبخشه و تونمی بخشی.الآن هم که این قدر لذت می بری از زندگیت به خاطر اینه که میل و کشش کوچیک و کم ارزش رو گذاشتی کنار. هرکی نمیتونه این کار و بکنه. اتفاقا توخیلی قوی هستی. پا به حال که میگذارم علی هم وارد سالن می شود. من و عمه شروع می کنیم به دست زدن و کل کشیدن. علی می خندد و می گوید: -این قصه ما تا کی قراره ادامه پیدا کنه؟ عمه بی تعارف می گوید: -تا عقد ليلا! اخم علی چنان درهم میرود که عمه هم جا می خورد.مامان می خندد و می گوید: -مگه نمی دونی این سه تا آقا بالا سرای لیلا هستن؟ عمه دستش را مشت می کند و مقابل دهانش می گیرد و می گوید: -وا!یعنی چی؟ -عمه عجله ای نیس.لیلا تازه بیست و دو سالشه. -واقعا خیلی خود خواهی.فقط بیست و دو سالشه!الآن ريحانه بیست سالشه و همسرت شده، ولی برا لیلا زوده؟ تو خودت به همسرت رسیدی.به لیلا که می رسه عجله ای نیس؟حرف اصلی تون چیه؟ را از برخورد عمه شوکه شده است.هم می خواهد جواب بدهد و هم جواب خاصی ندارد.سیب زمینی ها را توی سینی می گذارم و می آیم کنارشان. مامان پادرمیانی می کند و با همان صدای گرفته اش می گوید: -این سه تا ناراحتن از رفتن مبينا.لیلا هم خیلی محبت میکنه،میترسن که دیگه کسی نباشه لوسشون کنه. تند تند سیب زمینی پوست میکنم.سرم را بالا نمی آورم.علی میگوید: - ليلا!تو چیزی کم داری؟ چاقو به جای سیب زمینی پوست دستم را می برد.هین بلندی میکشم.سینی را از روی پایم برمی دارد. دستم را محکم فشار میدهم و می روم سمت آشپزخانه.مادر به علی می گوید: - باید از خودت می پرسیدی.چرا داری براش تصمیم می گیری؟ صدای علی را نمی شنوم که چه می گوید.دوست ندارم دلیل این همه مخالفتش را بشنوم،اما دوست ندارم اذیت شود. دستم را تند می شویم و بر می گردم.دارد سیب زمینی ها را پوست می کند. دمغ شده است.برای اینکه فضا را عوض کنم می گویم: "عمه! مشهد که بودیم دنبال قبرسعید چندانی گشتم، پیدایش نکردم.شما آدرس قبر رو دقیق بلدین؟ چهره اش کمی باز می شود. - اِ،رفتی زیرزمین حرم؟ مامان می گوید: همه ما رو هم کشوند با خودش. خیلی گشتیم بین قبرا. ولی پیدا نکردیم . - عمه قصة سعید چندانی رواگه رمان کنن کولاک می شه .
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_دوم اشکی آرام بیرون می آید و روی صورتش می لغزد
- بسم الله . کی بهتر از خودت. می نشینم سر سیب زمینی ها: - نه بابا، نویسنده باید بلند بشه بره سیستان بلوچستان، بین قوم و خویش شهرشون چند هفته ای بچرخه، فضا دستش بیاد، سبک و سیاق زندگی اونارو ببینه، فضای قبل از شیعه شدنش رو، بعدهم کلی مصاحبه بگیره وعادت اهل سنت رو بفهمه، فضای بعد از شفا گرفتن و شیعه شدنشونو... یه مرد می خواد. علی نگاهم می کند. - اگه به وقت مرخصی توپ داشته باشم با هم می ریم. با هم می نویسیم. خوشحال می شوم که فضا عوض شده، هرچند تا آخرشب که عمه برود یکی دوبار دیگرهم شمشیرش برای علی از غلاف بیرون می آید. امروز، روز ضربه فنی اش بود. به علی کار ندارم، اما ما آدم ها خیلی وقت ها، موافقت ها، مخالفت ها، خواستن ها و نخواستن هایمان، بایدها و نبایدهایمان از روی صلاح و مصلحت نیست. پای خودمان وسط است. ادامه دارد ... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #رمان_مذهبی #قسمت_شصت_و_دوم اشکی آرام بیرون می آید و روی صورتش می لغزد
شصت و سوم وسط سالن وسایلم را پهن کرده ام و دارم الگو می کشم. حواسم هست که مادر دارد برای چند دهمین بار جواب خواستگار می دهد. می داند که چه سؤال هایی بکند و طرف را سبک و سنگین کند. هر کسی را نمی پذیرد. پارچه را کنار الگو پهن می کنم. رنگش را دوست دارم . لواشکی از توی پلاستیک بر می دارم و گوشه لپم قلمبه می کنم و آهسته آهسته می مکمش. قیچی را که بر می دارم، همزمان مادر گوشی را می گذارد. نمی پرسم که بود و چه گفت. خودش اگر بخواهد و طرف به نظرش آمده باشد، برایم می گوید. صدای برش خوردن کاغذ را دوست دارم. مامان بلند می شود و می آید کنار من می نشیند و شروع می کند به تازدن پارچه تا من الگو را رویش سوزن کنم. تکه اضافی کاغذ را می اندازم کنارم. الگو را می گیرد و روی پارچه می گذارد. حالا که دارد کمک می کند از فرصت استفاده میکنم و تندی کاغذی دیگر پهن می کنم و می روم سراغ کشیدن الگوی آستین. - ليلاجان! طرف مهندس عمران بود. ارشد تهران. من که نمی خواهم با مدرکش زندگی کنم. ارشد، دکترا، لیسانس. اه خسته شده ام از تعریف مدرک ها، سوزنی به پارچه و الگومی زند: - میگفت دختر زیاده، اما پسرم میگه اهل زندگی می خوام. لبخند می زنم: - چه عجب... مامان سوزن دیگری می زند : - به حرفای برادرات کاری نداشته باش. آینده خودته که می خوای بسازیش. فکر می کنم این آینده را با چوب بسازم، با بتون بسازم، با آجروآهن بسازم. من توی خانه های کاهگلی خیلی احساس نشاط می کنم . دسته دسته موج مثبت می دهد. مخصوصا اگر طاق ضربی باشد که هر وقت دراز می کشم همین طور آجرنماهایش را از کنار دنبال کنم تا به وسط سقف برسم. با هر رفت و آمد چشم، تمام خرت و پرت روزانه ذهنم تخلیه می شود. وای چه حس خوبی! لبخند می زنم . - اِ اینقدر بحث ازدواج شیرینه. لب و لوچه ام را جمع می کنم به اعتراض: - اِ مامان جان! - خودت می خندی، خودت هم اعتراض می کنی. دارم میگم یه خورده صحبت کنیم راجع به بحث شیرین مرد آینده شما. سرم را پایین می اندازم که یعنی دارم الگو میکشم؛ اما نمی توانم جلوی زبانم را هم بگیرم: - آدم باشه ، شعور داشته باشه . منظورم شعور برخورد با جنس زن. مادر سوزن های اضافه را می زند به جاسوزنی توت فرنگی ام: - الآن من دم در پلاکارد بزنم هرکی شعور داره ، آدمه، ما دختر داریم. پیام گیرتلفن هم همينو بگم کافيه؟ بی اختیار می خندم. طرح بدی هم نیست. - جدی حرف بزن دختر. - چی بگم خب. شما من رومی شناسید دیگه، اصلا برام دیپلم و دکتر فرق نداره . مهمه اینه که مسیر زندگیشو پیدا کرده باشه. شاید کشاورز موفقی باشه. البته کشاورز باادب و با اخلاق . چشمان مادرم پراز سؤال است. بنده خدا را کجا قرار داده ام. مانده که جدى حرف می زنم یا شوخی می کنم. - بعد هم فکر نکنه زن جنس دست دومه. باید به دور کلاس چرایی خلقت زن روبره. آداب برخورد با مادر جامعه رو بلد باشه. زن روالهه ببینه، اونوقت بیاد خواستگاری. هنوز ساکت است. حالا دستانش هم کار نمی کند. فکر کنم دم در پلاکارد بزند که از داشتن دختر معذوریم. جلوی خنده ام را می گیرم و با پررویی ادامه می دهم: - اخلاقش خیلی مهمه. مامانش با ادب تربیتش کرده باشد. ادب که میگم هم بنده با ادبی باشه، هم شوهر مؤدب و بعد هم بابای مؤدب ، آهان توی جامعه هم وقتی میخوام اسمش رو ببرم، کیف کنم که این آقا شوهر مه. منظور همون اخلاق اجتماعی دیگه؛ والا سرشغل که صحبت کردم.. الآن است که قیچی بردارد و نوک زبانم را بچیند. این آدم را از کجاگیر بیاورد. فکر کنم مجبور بشود با پدر سفینه بخرند و یک سر بروند کره مریخ والا که من می ترشم. متن پلاکاردی که دم در می زند: ما کلا دختر نداریم! صدای زنگ مادر را از بهت در می آورد و من را از منبر پایین می آورد . بلند می شوم و می روم سمت آیفون. علی را می بینم و میگویم: - اِ، داداش گلم. شما مگه کلید نداری؟ تا علی بیاید بقيه حرفم را می زنم. منودرک کنه. احساساتمو، حرفامو، غصه هامو، قصه هامو، کوه رفتنامو، کتاب خوندنامو، اینقدر بدم میاد مرد همش سرش توی تلویزیون و روزنامه و موبایل باشه. به جاش با من والیبال وپینگ پنگ بازی کنه. اسم فامیل، منچ، تیراندازی، دیگه بگم رابطه شم با داداشام باید بهتر از داداشای خودش باشه.
ابرار
#رنج_مقدس #نرجس_شکوریان_فرد #قسمت شصت و سوم وسط سالن وسایلم را پهن کرده ام و دارم الگو می کشم. حوا
درکه باز می شود، سرم را بلند می کنم. ریحانه است که می آید و مادر و خواهر و آخرین نفرعلی. دستپاچه بلند می شویم. مادرش پاتند می کند سمت مامان و همدیگر را در آغوش می گیرند، سلام آرامی می کنم و می نشینم به جمع کردن پخش و پلاهایم. چه خوب شد آمدند و الا یک کتک مفصل از مادرمی خوردم. ریحانه می آید و بغلم می کند. همدیگر را می بوسیم و می گوید: - ولش کن، غریبه که نیستیم. به علی نگاه می کنم. ابرویی بالا می دهد و می خندد. حسابش را بعدا درست درمان می رسیم. مادر ریحانه همان جا کنار بساط من می نشیند و دستی به پارچه میکشد. همه گرد می شوند دور من و کنجکاو که چه می کنم. با عجله کاغذهای قیچی خورد، پخش و پلایم را جمع می کنم. یک بار دلمان شلخته بازی خواست ببین چه افتضاحی شد. مادر توضیح مدلش را می دهد. مادر ريحانه با ذوق نگاهم می کند و می گوید: - من همیشه فکر می کنم خیاط ها خیلی آدم های آرامی هستند. توی سکوت و تنهایی کار کردن و بریدن و دوختن و از یک پارچه ساده، یک لباس شکیل درآوردن، خیلی کار شیرینیه . ریحانه می گوید: - مامان ما چندبار زنگ زدیم، پشت خط بودیم. همراه هم که هیچ کدوم جواب ندادين؛ اما علی اصرار کرد که بیاییم، ببخشید سرزده شد. - خوب کردین که اومدین، سرزده چیه مادر. ما هم تنها بودیم. قدیم بیشتر به هم سرمی زدن. الآن از بس تعارف و ملاحظه زیاد شده، آدما همه تنها شدن. می روم سمت آشپزخانه تا چایی و میوه آماده کنم. على هم می آید. در یخچال را باز میکند تا میوه دربیاورد. - میتونیم شام نگه شون داریم؟ - آره ، چی درست کنم؟ -هر چي شد. توي آشپزخانه ايم. علي و ريحانه سالاد درست مي كنند،اما چه سالاد درست كردني! صداي هود نمي گذارد كامل صدايشان را بشنوم، از بس كه مي خندند حسودي ام مي شود.آخرش هم با حرص مي گويم: -من كه سالاد نمي خورم، كفته باشم. -اِ، چرا؟ -نمي خوام مرض عشق بگيرم. همه سر سفره اند كه اين را مي گويم. هر دوتايشان ساكت مي شوند و همه مي خنديم. مامان مي گويد: -تكليف ما چيه؟ -ببخشيد شما مامانا مرضشو دارين. به خواهر ريحانه چشمكي مي زنم. -من و زهرا جان احتياط مي كنيم. علي كاسه ي سالاد را برايم پر مي كند و مي گذارد مقابلم.سالاد خوشمزه اي است. دو تا كاسه مي خورم. كاسه ام را كه زمين مي گذارم شليك خنده علي و ريحانه بلند مي شود. خيلي جدي به روي خودم نمي آورم. ريحانه اما كوتاه نمي آيد: -ليلا جام!الان سِرم لازم مي شي.خيلي حاده ها. ريحانه را دوست دارم. صورتش شيريني خاصي دارد. حتي الان كه شيطنتش گل كرده است. -پس يه كاسه ديگه بخورم. شايداورژانسي بشم و به دادم برسيد. هر دوتايشان متعجب نگاه مي كنند و من مي خندم. علي خيلي جا خورده؛ اما من واقعا منظور خاصي نداشتم. ريحانه مي خندد و ريسه مي رود.مامان نگاهمان مي كند و مي گذرد... شب خوبي بود ادامه دارد ... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿🌺﷽🌿🌺 🦋اگه صداي تلويزيون رو كم كنيم حتما جيك جيك گنجشكها رو مي شنويم. اگه وقتي داريم راه مي رويم يه لحظه به كرونا فكر نكنيم صداي پاييز توي گوشمون مي پيچه. اگه اخبار و گوش ندیم، بچه ها هنوز دارن ميخندن. ما از هوا مي ترسيم وگرنه نسيم داره ميوزه. كرونا بوياييمون رو از بين برده وگرنه بوي زندگي همه جا هست. بيش از اينكه مردم ويروس رو پخش كنن، رسانه ها دارن اينكار رو ميكنن. خبر، بيشتر از كرونا نفسمون رو گرفته. عدد،بيش از ويروس ما رو ضعيف كرده. كرونا بيش از اينكه بيمارستانها رو پر كنه، مغز ادميزاد رو اشغال كرده. مرگ هميشه همنشين بشر بوده ولي هرگز زندگي اينقدر غريب نبوده. ترس هميشه كنار ادميزاد بوده ولي نه اينقدر عجين. ترس از بيماري، ترس از فقدان، ترس از مرگ هميشه سر طاقچه نشسته بوده ولي هرگز اين اندازه به شور زندگي دهن كجي نكرده. ما بدهكاريم... 🦋بدهكاريم به بچه ها كه خوابشون رو آشفتيم. بدهكاريم به پنجره ها كه بسته موندن. بدهكاريم به آسمون كه ماههاست بهش نگاه نكرديم. بدهكاريم به دستهايي كه نفشرديم. بدهكاريم به خنده هايي كه با ترس از كرونا ناتموم موند. بدهكاريم به لذتي كه نبرديم. ما بدهكاريم به شور زندگي كه در تقابل با مرگ تنهاش گذاشتيم. كرونا ترسناكه، مرگ هراس انگيزه، ولي زندگي از همه اينها بزرگتره، عميقتره. از زير همين ماسكها هم ميشه پاييز رو مهمان ريه ها كرد. وسط اينهمه بيماري و مرگ هم ميشه شور زندگي رو ديد. خش خش پاييز هست... آدمهايي كه دوستشون داريم.... بچه هايي كه توي خونه هامون اميد ميپاشن... ما بايد زندگي كنيم، نفس عميق بكشيم، بخنديم، نترسيم و دست زندگي رو بگيريم. بايد غبار مرگ و بيماري رو گردگيري كنيم. بايد به جاي اخبار واكسن، حافظ بخونيم. به جاي علايم بيماري، علايم زندگي رو مرور كنيم. بايد مراقب باشيم و اميدوار. به جاي هراس از مرگ، كيف كنيم از زنده بودن. از اينكه نفس مي كشيم. از اينكه آدمهاي زيادي سالمن. از اينكه مريضها خوب ميشن. سد ترس و هراس رو بشكنيم و بذاريم رود زندگي همه چيز رو ببلعه... زرد و قرمز و نارنجي مال پاييزه. تموم ميشه. ما به اين زندگي بدهكاريم. تا زنده ایم، زندگی کنیم و شاکر نعمتهای بیشمار مهربان خدایمان باشیم. ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯