فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعا باید خون گریست ...
خوزستان ، سیستان ، چهارمحال و ...
چرا باید در کشور اسلامی و ثروتمند فقیری باشد؟
اگر مسئولین از غصه بمیرند رواست ...😔💔
ابرار
#من_با_تو #قسمت_ششم 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ~•«من با تو»•~ ڪاسہ ها رو گذاشتم ڪنار
#من_با_تو
#قسمت_هفتم
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
~•«,من با تو»•~
با خستگے بہ عاطفہ نگاہ ڪردم از صورتش معلوم بود اونم چیزے نفهمیدہ!
_خانم هین هین تو چیزے فهمیدے؟
منظورش از خانم هین هین من بودم مخفف اسم و فامیلم،هانیہ هدایتے!
همونطور ڪہ چشمام رو مے مالیدم گفتم:نہ بہ جونہ عاطے!
خالہ فاطمہ مادر عاطفہ برامون میوہ و چاے آورد تشڪر ڪردم،نگاهے بہ دفتر دستڪمون انداخت و
گفت:گیر ڪردین؟
عاطفہ از خدا خواستہ شروع ڪرد غر زدن:آخہ اینم رشتہ بود ما رفتیم؟ریاضے بہ چہ درد
میخورہ؟اصلا تهش شوهرہ درس میخوایم چیڪار اہ!
خالہ فاطمہ شروع ڪرد بہ خندیدن.
_الان میگم امین بیاد ڪمڪتون!
عاطفہ سریع گفت:نہ نہ مادر من لازم نڪردہ ڪلے تیڪہ بارم مے ڪنہ!
خالہ فاطمہ بلند شد.
_خود دانے!
عاطفہ با چهرہ گرفتہ گفت:بگو بیاد،چارہ اے نیست!
دوبارہ اون حس بے حسے اومد سراغم!
_عاطفہ،امین بیاد من بدتر هیچے نمیفهمم جمع ڪن بریم پیش یڪے از بچہ ها!
عاطفہ ڪنار ڪتاب ها دراز ڪشید و با حوصلگے گفت:اونا از من و تو خنگ تر!
صداے در اومد،با عجلہ شالمو مرتب ڪردم صداے امین پیچید:یااللہ اجازہ هست؟
صداے قلبم بلند شد،دستانم میلرزید، سریع بهم گرہ شون زدم!
_بیا تو داداش!
امین وارد اتاق شد و آروم سلام ڪرد بدون این ڪہ نگاهش ڪنم جواب دادم!
نشست ڪنار عاطفہ،همونطور ڪہ دفتر عاطفہ رو ورق میزد گفت :ڪجاشو مشڪل دارید؟
عاطفہ خمیازہ اے ڪشید.
_هانے من حال ندارم تو بهش بگو!
دلم میخواست خفہ ش ڪنم میدونست الان چہ حالے دارم!
بہ زور آب دهنمو قورت دادم،با زبون لبمو تر ڪردمو گفتم:عہ...خب....
دفترمو گرفتم جلوش.
_اینا رو مشڪل داریم!
امین دفترمو گرفت و شروع ڪرد بہ توضیح دادن،با دقت گوش میدادم تا جلوش ڪم نیارم خیلے خوب
یاد میگرفتم!
عاطفہ هم خواب آلود نگاهمون مے ڪرد آخر سر امین بهش تشر زد:عاطفہ میخواے درس بخونے یا
نہ؟!فردا من میخوام امتحان بدم؟!
عاطفہ با ناراحتے گفت:خب حالا توام! میرم یہ آب بہ صورتم بزنم!
بلند شد تا برہ بیرون بہ در ڪہ رسید چشمڪے نثارم ڪرد و رفت!
قلبم داشت مے اومد تو دهنم،سریع از جام بلند شدم ڪہ برم بیرون!
_تو ڪجا؟!
نفسم بالا نمے اومد،امین گفت تو!
آب دهنمو قورت دادم،دوبارہ سر جام نشستم!
امین همونطورڪہ داشت مینوشت گفت:چرا ازم فرار مے ڪنے؟
با تعجب سرمو بلند ڪردم.
_من؟! فرار؟!
ڪلافہ بلند شد،دفترمو گذاشت ڪنارم
_اگہ باز اشڪال داشتید صدام ڪنید!
از اتاق بیرون رفت،من موندم با اتاق خالے و دفترے ڪہ بوے عطر امین رو میداد!
#ادامه_دارد...
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
#لیلی_سلطانی
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
@abrar40
ابرار
#من_با_تو #قسمت_هفتم 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ~•«,من با تو»•~ با خستگے بہ عاطفہ نگ
#من_با_تو
#قیسمت_هشتم
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
~•«من با تو»•~
همونطور ڪہ تو حیاط راہ میرفتم درس میخوندم،سنگ ڪوچڪے بہ صورتم خورد آخ ڪوتاهے گفتم و
دوبارہ مشغول درس خوندن شدم دوبارہ سنگ بہ بازوم خورد!
با حرص این ور اون ور رو نگاہ ڪردم،عاطفہ با خندہ از پشت دیوار سرشو آورد بالا و گفت:خاڪ
توے هد خرخونت!
_آزار دارے؟
لبخند دندون نمایے زد.
_اوهوم،وقتے من درس نمیخونم تو هم نباید بخونے!
ڪار همیشگیش بود وقتے تو حیاط درس میخوندم میرفت رو نردبون و از پشت دیوار اذیت مے ڪرد!
درس ها بہ قدرے سنگین بود ڪہ حوصلہ شوخے با عاطفہ نداشتم رفتم سمت خونہ ڪہ دوبارہ سنگ
سمتم پرت ڪرد خورد بہ سرم!
_هوے هوے ڪجا؟!
برگشتم سمتش و محڪم ڪتابو پرت ڪردم،سریع سرش رو دزدید.
صداے آخ مردے اومد،با چشماے گرد شدہ نگاهش ڪردم!
_عاطفہ ڪے بود؟
عاطفہ با لحن گریہ دار گفت:داداشمو ڪشتے قاتل!
رفتم ڪنار دیوار و رو تخت ایستادم،تو حیاطشون سرڪ ڪشیدم دیدم امین نشستہ رو زمین سرشو گرفتہ
ڪتاب هم ڪنارش افتادہ! زیر لب خاڪ بر سرمے گفتم!
عاطفہ طلبڪارانہ گفت:بیچارہ داداش من دوساعتہ میگہ عاطفہ، هانیہ رو اذیت نڪن....
امین نذاشت ادامہ بدہ و با عصبانیت گفت:من ڪے گفتم هانیہ؟!
نگاہ ڪوتاهے بهم انداخت و آروم گفت:من گفتم خانم هدایتے!
لبم رو بہ دندون گرفتم،گندت بزنن هانیہ،هر چے فحش بودم نثار عاطفہ ڪردم با خجالت گفتم:چیزے شد؟
بہ نشونہ منفے سرش رو تڪون داد و بلند شد،تند تند گفتم:بہ خدا نمیدونستم شما اینجایید،میخواستم عاطفہ
رو بزنم،آقا امین ببخشید!
با گفتن اسمش سرخ شدم، ڪتابمو گرفت سمتم و گفت:این براے درس خوندن نہ وسیلہ رزمے!
بیشتر خجالت ڪشیدم،سرم رو انداختم پایین دیگہ روم نمیشد هیچوقت جلوش آفتابے بشم،خیلے عصبے
بود مگہ از قصد ڪردم؟!عاطفہ ڪہ حالم رو دید خواست چیزے بگہ ڪہ دستش رو فشار دادم ساڪت
شد!
زیر لب گفتم:بازم عذر میخوام دیگہ....
ادامہ ندادم و وارد خونہ شدم،از تو فریزر چند تیڪہ یخ برداشتم، دوبارہ رفتم رو تخت و بدون اینڪہ
حیاطشون رو نگاہ ڪنم گفتم:عاطفہ،بیا این یخ ها رو بگیر!
صداے امین اومد:عاطفہ داخلہ، صداش ڪنم؟
با دلخورے گفتم: نہ خیر!
یخ ها رو گذاشتم رو دیوار.
_اینا رو بذارید رو سرتون!
با لحن آرومے گفت:خان م ہ...هانیہ خانم؟!
با گفتن اسمم گر گرفتم،احساس ڪردم دارم میسوزم با عجلہ وارد خونہ شدم، از پشت پنجرہ دیدم ڪہ یخ
ها رو برداشت و بہ حیاط نگاہ ڪرد
#ادامه_دارد...
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
#لیلی_سلطانی
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
@abrar40
ابرار
#من_با_تو #قیسمت_هشتم 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ~•«من با تو»•~ همونطور ڪہ تو حیاط را
#من_با_تو
#قسمت_نهم
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
~•»من با تو»•~
با بے حوصلگے وارد حیاط شدم،سہ هفتہ بود خونہ عاطفہ اینا نمیرفتم،از امین خجالت مے ڪشیدم،اوایل
آذر بود و هواے پاییزے بدترم مے ڪرد! بہ پنجرہ اتاق عاطفہ نگاہ ڪردم،سنگ ریزہ اے برداشتم و
پرت ڪردم سمت پنجرہ ،خواب آلود اومد جلوے پنجرہ با عصبانیت گفت:صد دفعہ نگفتم با سنگ نزن بہ
شیشہ؟!همسایہ ها چے فڪر مے ڪنند؟! عاشق دلخستہ ام ڪہ نیستے فردا بیاے منو بگیرے! بذار دوتا
همسایہ برام بمونہ! با خندہ نگاهش ڪردم.
_ڪلا اهداف تو شوهر ڪردن خلاصہ میشہ؟
نشست لب پنجرہ با نیش باز گفت:اوهوم،زندگے یعنے شوهر! با خندہ گفتم:بلہ بلہ لحاظشم گرفتم! خواست
چیزے بگہ ڪہ دیدم چشماے خواب آلودش گشاد شد و لبشو گاز گرفت. با تعجب گفتم:چے شد عاطفہ؟
پریدم رو تخت و حیاطشون رو نگاہ ڪردم،امین داشت با اخم نگاهش مے ڪرد،خواستم از رو تخت برم
پایین ڪہ با صداے بلند و عصبے گفت:هانیہ خانم! خیلے جلوش خوب بودم خوبتر شدم! برگشتم سمتش و
آروم سلام ڪردم! بدون اینڪہ جواب سلامم رو بدہ با عصبانیت گفت:وسط حیاط نمایش راہ
انداختید؟تماشگرم ڪہ دارید! با تعجب نگاهش ڪردم،برگشت سمت چپ!
_میرے خونہ تون یا بیام؟!
یڪے از پسرهاے همسایہ از تو تراس نگاہ مے ڪرد،خون تو رگ هام یخ بست! جلوے امین یہ دختر
دست و پا چلفتے با ڪلے خراب ڪارے بودم! زیر لب چیزے گفت ڪہ نشنیدم،با عصبانیت رو بہ
عاطفہ گفت:برو تو! عاطفہ سرش رو تڪون داد و گفت:الان ترڪش هاش همہ رو میگیرہ! برگشتم سمت
من.
_شما هم بفرمایید منزلتون!نمایش هاے بچگانہ تونم بذارید براے اڪران خصوصے!
هم خجالت ڪشیدم هم عصبے شدم،خواستم جوابش رو بدم ڪہ دیدم خودنویسم تو دستش ہ ! با تعجب
گفتم:خودنویسم! فڪر ڪردم خونہ تون گم ڪردم! با تعجب بہ دستش نگاہ ڪرد،رنگ صورتش عوض
شد! خواست چیزے بگہ اما ساڪت شد،خودنویس رو گذاشت روے دیوار. همونطور ڪہ پشتش بهم بود
گفت:دروغ گفتن گناہ دارہ! نمیتونست دروغ بگہ!
#ادامه_دارد...
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
#لیلی_سلطانی
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
@abrar40
ابرار
#من_با_تو #قسمت_نهم 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ~•»من با تو»•~ با بے حوصلگے وارد حیاط شدم،سہ هفتہ بود خونہ
#من_با_تو
#قسمت_دهم
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
~•«من با تو»•~
امتحان هاے دے نزدیڪ بود شالم رو سر ڪردم تا برم پیش عاطفہ،خواستم پنجرہ رو ببندم ڪہ دیدم
امین تو حیاط نشستہ،مشغول ڪتاب خوندن بود با صداے سوت ڪسے سرم رو بلند ڪردم،پسر همسایہ
بود،شمارہ داد قبول نڪردم،دست از سرم برنمے داشت باید بہ شهریار،برادرم میگفتم!
با حالت بدے گفت: ڪیو دید میزنے؟
با اخم صورتم رو برگردوندم،امین سرش رو بلند ڪرد و با تعجب نگاهم ڪرد،نفسم بند اومد،مطمئن بودم
رنگم پریدہ!بلند شد و سمت چپ رو نگاہ ڪرد!با دیدن پسر همسایہ اخم ڪرد و دوبارہ مشغول ڪتاب
خوندن شد،اما چند لحظہ بعد با عصبانیت ڪتاب رو پرت ڪرد زمین!سریع پنجرہ رو بستم،زبونم تلخ تلخ
بود، بہ زور نفس عمیقے ڪشیدم، میمیرے از اون بالا نگاهش نڪنے؟!
حتما فڪر ڪردہ با اون پسرہ بودم!
با صداے شڪستن چیزے دوییدم سمت پنجرہ، چند لحظہ بعد صداے همهمہ اومد،با ترس رفتم تو
ڪوچہ،چندنفر جلوے دیدم رو گرفتہ بودن، از بین صداها، صداے امین رو تشخیص دادم!
با نگرانے رفتم جلو،خالہ فاطمہ بازوے امین رو گرفتہ بود و مے ڪشید بقیہ پسر همسایہ رو گرفتہ
بودن،عاطفہ با ترس داشت نگاهشون مے ڪرد رفتم ڪنارش.
_چے شدہ؟!
عاطفہ برگشت سمتم.
_هانیہ چیڪار ڪردے؟!
با تعجب گفتم:من؟!من چڪار ڪردم؟!
مادرم با عجلہ اومد سمتمون و گفت:امین دارہ دعوا مے ڪنہ؟!
خالہ فاطمہ امین رو هل داد داخل حیاط، عاطفہ دویید سمت امین،مادرم رفت ڪنارشون.
قرار بود همیشہ جلوے امین اینطورے باشم ڪے قرار بود بتونم مثل آدم رفتار ڪنم؟!
خواستم برم داخل خونہ ڪہ صداے ڪسے باعث شد برگردم!
_یہ شمارہ دادم قبول نڪردے تموم شد رفت واسہ من آدم میفرستے؟!
جوابے ندادم! دوبارہ داد ڪشید:هوے با توام!
با عصبانیت برگشتم سمتش خواستم چیزے بگم ڪہ امین اومد جلوے در!
_صداتو براے ڪے بالا بردے؟! بدون توجہ بهش با عصبانیت گفتم:آقاے حسینے من خودم زبون دارم!
با بهت نگاهم ڪرد،چرا احساس مے ڪردم دلخورہ بہ جاے آقا امین گفتم آقاے حسینے؟! همسایہ ها پسر
رو ڪشیدن ڪنار،رفتم سمت امین
_من متاسفم،باید بہ خانوادم اطلاع میدادم تا اینطورے نشہ! سرشو انداخت پایین پوزخندے و آروم گفت:یہ
دختر بچہ بیشتر نیستے!
سرش رو بلند ڪرد و زل زدم تو چشم هام!
قلبم داشت میزد بیرون نگاهش بہ قدرے برندہ بود ڪہ تمام بدنم رو بہ لرزہ انداخت انگار نگاهش با چشم
هاے من درحال دوئل بودن و این نگاہ من بود ڪہ تو این جنگ نابرابر ڪم آورد و خیرہ زمین شد.
_هانیہ ڪاش میفهمیدے من امینم نہ آقاے حسینے...
خدایا قلبم دیگہ توان نداشت گفت هانیہ و رفت،من رو بہ چالش سختے ڪشوند،از اون روز ماجرا شروع
شد....
#ادامه_دارد...
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
#لیلی_سلطانی
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
@abrar40
#سلام_مولایم❤
سالهاست که با خیال آمدنت
هر صبح کوچه پس کوچه های
دلم را آب و جارو میکنم ...
اےآخرینبازماندهبرگرد
چشمبهراهم...
#اللهم_عجل_لولیکـــ_الفرج🌤
@abrsr40
#یک_داستان_یک_پند
✍گویند: پسر جوانی، مادر پیری داشت که اموال پدر تصاحب کرده بود و خرج خویش نمیکرد. پسر هر چه در توان داشت برای مادر خرج میکرد. همسر پسر، از کار او ناراحت میشد که چرا اینقدر خرج مادرت میکنی، مگر او ندار است؟! پسر میگفت: در تجارت من، با خدای من حسودی نکن! خدا را شکر میکنم که مادرم خسیس است و خساست او به من این فرصت را میدهد که مالی را بر او ببخشم و اجر عظیمی ببرم، و همان مال را بعد از او به ارث برم. پس انفاق مرا خداوند از دو جای پر میکند: یکی از نزد خویش، و دیگری از ارث مادرم!!!
#داستانهای_آموزنده
@abrsr40
📚 دام ابلیس برای نبی
🦋🤲🏻ستایش خداوندی را که زمانی داد و هنگامی که گرفت🤲🏻🦋
ابلیس که به هدف و مراد خود نرسید ناچار به سوی خدا بازگشت و تصمیم گرفت حیله جدیدی در اجرای نقشه شوم خود طرح نماید. پس به پروردگار گفت؛ خداوندا! اگر چه ایوب در مقابل نعمتهای تو ستایش و در مصیبت زوال نعمت فقط صبر می کند ولی این صبر و شکر فقط بخاطر دلگرمی و اتکا به فرزندانش است، او امیدوار است که شوکت از دست رفته را بوسیله خانواده خود بازیابد و اموال بر باد رفته را باز گرداند، لذا اگر مرا بر فرزندانش تسلط می بخشیدی یقین دارم که ایوب کفر خواهد ورزید و جهل و عناد خود را آشکار خواهد ساخت، زیرا حادثه ای سخت تر از مرگ اولاد نیست.
خدا به ابلیس پاسخ داد؛ تو را بر جان فرزندان ایوب مسلط می سازم ولی باز به زودی خواهی دید که ذره ای از ایمان و قطره ای از دریای صبر و اراده او کم نمی شود.
ابلیس بازگشت و یاران و همراهان خود را جمع کرد و همگی به کاخ فرزندان ایوب رهسپار شدند. فرزندان ایوب در نعمت و رفاه زندگی خوشی و سعادتمندی داشتند که ناگهان کاخشان لرزید و از ریشه برآمد و دیوارها و سقف کاخ فرو ریخت و تمام فرزندان ایوب در زیر آوار جان باختند.
ابلیس که به مقصود خود رسیده بود بصورت مردی در نظر ایوب ظاهر گشت و خبر مرگ فرزندان و اولادش را به او داد. و گفت؛ اگر امروز فرزندان خود را دیده بودی که چگونه همگی جان دادند، می دانستی که خدا پاداش عبادت تو را نداده است.
ایوب که سیل اشک از دیدگانش جاری بود گفت؛ خدا عنایت کرد و هم اکنون آن را بازپس گرفت. ستایش خداوندی را که زمانی داد و هنگامی که گرفت. حمد خدای را در خشم و خشنودی و سپاس او را در نفع و ضرر. سپس بر زمین افتاد و سجده پروردگار را بجای آورد و شیطان را در آتش خشم و غضب تنها گذاشت.
#داستانهای_آموزنده
@abrar40
ابرار
#من_با_تو #قسمت_دهم 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ~•«من با تو»•~ امتحان هاے دے نزدیڪ بود شالم
#من_با_تو
#قسمت_یازدهم
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
~•«من با تو»•~
قسمت یازدهم
با خستگے نگاهم رو از ڪتاب گرفتم.
_عاطے جمع ڪن بریم دیگہ مخم نمے ڪشہ!
سرش رو تڪون داد،از ڪتابخونہ اومدیم بیرون و راهے خونہ شدیم رسیدیم جلوے درشون،مادرم و خالہ
فاطمہ رفتہ بودن ختم، قرار شد برم خونہ عاطفہ اینا،عاطفہ در رو باز ڪرد،وارد خونہ شدیم خواستم
چادرم رو دربیارم ڪہ دیدم امین تو آشپزخونہ س، حواسش بہ ما نبود، سر گاز ایستادہ بود و آروم نوحہ
میخوند!
_ارباب خوبم ماہ عزاتو عشق ہ،ارباب خوبم پرچم سیاتو عشق ہ...
چرا با این لحن و صدا مداح نمیشد؟! ناخودآگاہ با فڪر یہ روضہ دونفرہ با چاے و صداے امین لخند
نشست روے لبم!
عاطفہ رفت سمتش.
_قبول باشہ برادر!
امین برگشت سمت عاطفہ خواست چیزے بگہ ڪہ با دیدن من خشڪ شد سریع بہ خودش اومد از
آشپزخونہ بیرون رفت! سرم رو انداختم پایین،بہ بازوهاش نگاہ نڪردم!
عاطفہ بلند گفت:خب حالا دختر شانزدہ سالہ! نخوردیمت ڪہ یہ تے شرت تنتہ!
روے گاز رو نگاہ ڪردم،املت مے پخت،گاز رو خاموش ڪردم عاطفہ نگاهے بہ گاز انداخت و
گفت:حواسم نبود روزہ س!
_چیز دیگہ اے نیست بخورہ؟
_چہ نگران داداش منے!
با حرص ڪوبیدم تو بازوش، از تو یخچال یہ قابلمہ آورد،گذاشت رو گاز.
_اینم آش رشتہ، نگرانیت برطرف شد هین هین؟
_بے مزہ!
امین سر بہ زیر از اتاق بیرون اومد پیرهن آستین بلندے پوشیدہ بود،زیر لب سلام ڪرد و سریع رفت تو
حیاط!
عاطفہ مشغول چیدن سینے افطارش شد،چند دقیقہ بعد گفت:بیین عاطے جونت چہ ڪردہ! نگاهے بہ
سینے انداختم با تعجب بہ آش رشتہ اے ڪہ روش با ڪشڪ نوشتہ بود یا محمد امین نگاہ ڪردم!
_این چیہ؟!
_از تو ڪہ آب گرمے نمیشہ خودم دست بہ ڪار شدم!
سینے رو برداشت و رفت حیاط امین روے تخت نشستہ بود و قرآن میخوند، سینے رو گذاشت جلوش.
_امین ببین هانیہ چقدر زحمت ڪشیدہ!
با تعجب نگاهش ڪردم بے توجہ بہ حالت صورتم بهم زبون درازے ڪرد دوبارہ گفت: هانے باید یادم
بدے چطور با ڪشڪ رو آش بنویسم!
انگشت اشارہ ام رو بہ نشونہ تهدید ڪشیدم زیر گلوم یعنے مے ڪشمت! با شیطنت نگاهم ڪرد و رفت
داخل،خواستم دنبالش برم ڪہ امین صدام ڪرد:هانیہ خانم!
لبم رو بہ دندون گرفتم،برگشتم سمتش،سرش سمت من بود اما نگاهش بہ زمین،حتما با خودش میگفت
چراغ سبز نشون میدہ! بمیرے عاطفہ!
_ممنون لطف ڪردید!
من من کنان گفتم: ڪارے نڪردم،قبول باشہ!
دیگہ نایستادم و وارد خونہ شدم، از پشت پنجرہ نگاهش ڪردم،زل زدہ بود بہ ڪاسہ آش و لبخند عمیقے
روے لبش بود! لبخندے ڪہ براے اولین بار ازش میدیدم و دیدم همراہ لبخندش لب هاش حرڪت ڪرد
به:یا محمد امین!
#ادامه_دارد...
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
#لیلی_سلطانی
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
@abrar40
ابرار
#من_با_تو #قسمت_یازدهم 🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹 ~•«من با تو»•~ قسمت یازدهم با خستگ
#من_با_تو
#قسمت_دوازدهم
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
قسمت دوازدهم
مثل فنر بالا و پایین می پریدم، شهریار با تاسف نگاهم کرد و سری تکون داد!
رو به مادرم گفت: مامان بیا دخترتو جمع کن حالا انگار دکترا گرفته!
مادرم با جانب داری گفت:چیکار داری دخترمو؟! بایدم خوش حال باشه، معدل بیست اونم امسال چیز کمی
نیست!
برای شهریار زبون درازی کردم و دوبارہ نگاهی به کارنامه ام انداختم، میخواستم هرطور شدہ امین بفهمه
امتحان هام رو عالی دادم! صدای زنگ در اومد شهریار به سمت آیفون رفت.
_هانیه بدو قُلت اومد!
با خوشحالی به سمت حیاط رفتم،عاطفه اومد، قیافه اش گرفته بود با تعجب رفتم سمتش!
_عاطی چی شدہ؟!
با لحن آرومی گفت:یکم امتحانا رو خراب کردم می ترسم خرداد بیافتم!
عاطفه کسی نبود که بخاطرہ امتحان اینطور ناراحت بشه،حتما چیز شدہ بود!
با نگرانی گفتم:اتفاقی افتادہ؟
سرش رو به نشونه منفی تکون داد!
شهریار وارد حیاط شد همونطور که به عاطفه سلام کرد شالم رو داد دستم،حیاط دید داشت!
سریع شالم رو سر کردم، نمیدونم چرا دلشورہ داشتم!
نکنه برای امین اتفاق افتادہ بود؟
با تردید گفتم:برای امین اتفاقی افتادہ؟
_نه بابا از من و تو سالم ترہ! هانیه اومدم بگم فردا نمیام مدرسه به معلما بگو!
نگرانی و کنجکاویم بیشتر شد،با عصبانیت گفتم: خب بگو چی شدہ؟جون به لبم کردی!
همونطور که به سمت در می رفت گفت:گفتم که چیزی نیست حالا بعدا حرف میزنیم!
در رو باز کرد،دیدم امین پشت د ر نفس راحتی کشیدم!
امین سرش رو انداخت پایین و گفت: کجا رفتی؟بدو مامان کارت دارہ!
امین سلام نکرد! مثل همیشه نبود!
با تعجب نگاہ شون کردم شاید مسئله خصوصی بود ولی مگه من و عاطفه خصوصی داشتیم؟!
عاطفه با بی حوصلگی گفت:تازہ اومدم انگار از صبح اینجام!
تعجبم بیشتر شد کم موندہ بود عاطفه داد بکشه!
امین با اخم نگاهش کرد، عاطفه برگشت سمتم.
_خداحافظ هین هین!
هین هین گفتن هاش با انرژی نبود اصلا هین هین گفتن هاش مثل همیشه نبود، یک دنیا حس بد اومد
سراغم!
با زبون لبم رو تر کردم.
_خداحافظ!
امین خواست در رو ببندہ که با عجله گفتم:راستی سلام!
تحمل بی توجهیش رو نداشتم، کمی دو دل بود دوبارہ نیت کرد در رو ببندہ، با پررویی و حس اعتماد به
نفس که انگار مطمئن بودم جوابم رو میدہ گفتم:جواب سلام ....
نگذاشت ادامه بدم با لحنی سرد که از سرمای کلماتش تمام وجودم یخ بست گفت:علی سلام،جواب سلام
واجبه اما سلام کردن واجب نیست!
صدای وحشتناک بسته شدن در تو گوشم پیچید، باورم نمی شد این امین بود اینطور رفتار کرد! ذهنم از
سوال های بی جواب درموندہ بود
این امین، امینی نبود که با عشق گفت هانیه!
#ادامه_دارد...
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
#لیلی_سلطانی
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
@abrar40
#من_با_تو
#قسمت_سیزدهم
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
قسمت سیزدهم
کتاب رو گذاشتم تو کیفم، نمی تونستم درس بخونم،تو شوک رفتار دیروز امین و عاطفه بودم! نمیخواستم
فکر و خیال کنم،مشغول سالاد درست کردن شدم،مادرم وارد خونه شد همونطور که چادرش رو آویزون
می کرد گفت:هانیه بلا، چرا به من نگفتی؟
با تعجب نگاهش کردم.
_چیو نگفتم مامان؟
رو به روم ایستاد
_قضیه امین!
بدنم بی حس شد، به زور آب دهنم رو قورت دادم، زل زدم به چشم هاش.
_چه قضیه ای؟!
_یعنی تو خبر نداشتی؟
_نمیفهمم چی میگی مامان!
_قضیه خواستگاری دیگه!
نفسم بند اومد،خواستگاری چه صیغه ای بود؟!
به زور گفتم:چه خواستگاری ای؟!
_امشب خواستگاری امین ہ!
خواستگاری؟امین؟کلمات برام قابل هضم نبود، برای قلب بی تابم غریبه بودن،قلبی که به عشق امین می
طپید، با صدای امین جون میگرفت، مگه دوستم نداشت؟مگه نگفت هانیه؟ هانیه ای که چاشنیش یک دنیا
عشق بود؟غیر ممکن بود!
_هانیه دستتو چیکار کردی؟! انقدر وجودم بی حس شدہ بود که نفهمیدم دستم رو بریدم! اما این دستم نبود
که بریدہ شد این رشته عشق من به امین بود که پارہ شدہ بود، باید مطمئن میشدم، با سردرگمی و قدم های
لرزون رفتم سمت ظرف شویی تا آب سرد بگیرم به قلب آتیش گرفتم پس انگشتم رو گرفتم زیر آب!
_ام... چیزہ... حالا خاله فاطمه کی رو در نظر گرفته؟
_فاطمه خودشم تعجب کردہ بود، امین خودش دخترہ رو معرفی کردہ از هم دانشگاهیاشه!
قلبم افتاد،شکست،خورد شد!
لبم رو بہ دندون گرفتم تا اشک هام سرازیر نشه،داشتم خفه میشدم!
حضور مادرم رو کنارم احساس کردم.
_هانیه خوبی؟رنگ به رو نداری! چیزی نگفتم با حرف بعدیش انگار یک سطل آب سرد ریختن رو سرم!
_فکرکردم دلبستگی دورہ نوجوونیت تموم شدہ!
از مادر کی نزدیک تر؟!
ساکت رفتم سمت اتاقم، میدونستم مادرم صبر می کنه تا حالم بهتر بشه بعد بیاد آرومم کنه!
تمام بدنم سست شدہ بود،طبق عادت همیشگی حیاطشون رو نگاہ کردم و دیدمش با...
با کت و شلوار....
چقدر بهش میومد!نگاهم همراہ شد با بالا اومدن سرش و چشم تو چشم شدنمون،نگاهش سرد نبود اما با
احساس هم نبود بلکه شکی بود بین عشق و چیزی که نمیتونستم بفهمم!
این صحنه رو دیدہ بودم تو خوابم،سرکلاس،موقع غذا خوردن اما قرار بود شب خواستگاری مون باشه،من
با خجالت از پشت پنجرہ برم کنار،امین سرش رو بندازہ پایین و لبخندی از جنس عشق و خجالت و
خوشحالی بزنه،بیان خونه مون همونطور ڪہ سر به زی ر دسته گل رو بدہ دستم بعد....
دیگه نتونستم طاقت بیارم زانو زدم داشتم خفه میشدم احساس می کردم تو وجودم آتیش روشن کردن،به
پهنای تمام عاشقانه هام گریه کردم گریه ای از عمق وجود دخترانه ام در حالی که دستم روی قلبم بود و با
هق هق ناله کردم:آخ قلبم
#ادامه_دارد...
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
#لیلی_سلطانی
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
@abrar40
#من_با_تو
#قسمت_چهاردهم
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
قسمت چهاردهم
مادرم ڪہ از اتاق بیرون رفت،سریع از روے تخت خواب بلند شدم،ساعت دہ بود هنوز برنگشتہ
بودن،خدایا روزے هزارتا صلوات میفرستم ماہ رمضون و ماہ محرم بہ فقرا غذا میدم بهش جواب رد بدن!
با گفتن این جملہ قطرہ اشڪے از گوشہ ے چشمم چڪید،تبم پایین نمے اومد داشتم میسوختم.
با گفتن این جملہ قطرہ اشڪے از گوشہ ے چشمم چڪید،تبم پایین نمے اومد داشتم میسوختم.
همونطور زل زدہ بودم بہ حیاطشون،چند دقیقہ گذشت نمیدونم چند دقیقہ ولے گذشت!
خالہ فاطمہ و عمو حسین وارد حیاط شدن پشت سرشون عاطفہ و امین وارد شدن،نفسم بند اومد ڪاش
میفهمیدم چے شدہ؟!
همہ رفتن داخل خونہ اما امین نشست روے تخت!
ڪتش رو درآورد و گذاشت ڪنارش،انگار ناراحت بود خدایا یعنے بهش جواب منفے دادن؟!
بے اختیار آروم خندیدم،نیم رخش رو میدیدم،با اخم بہ زمین زل زدہ بود دستے بہ ریشش ڪشید و ڪلافہ
سرش رو بلند ڪرد اما بہ رو بہ رو خیرہ شد!
چشماش رو بست و سرش رو تڪیہ داد بہ دیوار،زیر لب چیزایے میگفت!
از خوشحالے نمیدونستم چے ڪار ڪنم حتما جواب رد دادن ڪہ حالش خوب نیست!
خدایا عاشقتم،یعنے میشہ؟!
قلبم تند تند میزد،دستم رو گذاشتم روش اما دستم تندتر میلرزید!
دستم رو مشت ڪردم و نفس عمیقے ڪشیدم،هانیہ آروم باش هانیہ چیزے نیست!
نمیخواستم منو ببینہ اما پاهام اجازہ نمیدادن از ڪنار پنجرہ برم،چشم هام میخ شدہ بودن روش!
چشم هاش رو باز ڪرد و بے حال برگشت سمتم یادم رفت نفس بڪشم!
لبم رو گاز گرفتم،هانیہ چرا ایستادے؟تا ڪے میخواے ڪوچیڪ بشے؟!
ساڪت من دوستش دارم!
اما امین با دیدنم تعجب نڪرد!
از روے تخت بلند شد و رفت داخل خونہ!
قلبم گرفت،این چہ رفتارے بود؟!
چند لحظہ بعد دوبارہ برگشت،صداے موبایلم باعث شد از ڪنار پنجرہ فرار ڪنم!
با تعجب بہ صفحہ موبایلم ڪہ شمارہ عاطفہ روش افتادہ بود نگاہ ڪردم با تردید جواب دادم:بلہ!
جوابے نداد صداے نفس ڪشیدنش مے اومد،صداے نفس ڪشیدن امین!
با تعجب رفتم جلوے پنجرہ،ایستادہ بود نزدیڪ دیوارمون و موبایل رو بہ گوشش چسبوندہ بود!
صداش پیچید:نڪن هانیہ نڪن!
سرش رو بلند ڪرد و نگاهم ڪرد،باعجلہ رفت داخل خونہ!
چرا اینطورے میڪنہ خدایا؟!
صداے قلبم قطع نمیشد!موبایل روے با وسواس گذاشتم تو ڪشو!بوے صداے امینم رو میداد!
#ادامه_دارد...
🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹❤️🌹
#لیلی_سلطانی
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
@abrar40
🌑 داستانی واقعی و تکان دهنده
دکتر آیشان، پزشک و جراح مشهور پاکستانی، روزی برای شرکت در یک کنفرانس علمی که جهت بزرگداشت او بخاطر دستاوردهای پزشکیاش برگزار میشد؛
با عجله به فرودگاه رفت.
بعد از پرواز، ناگهان اعلان کردند؛
که بخاطر اوضاع نامساعد هوا و رعد و برق و صاعقه،
که باعث از کار افتادن یکی از موتورهای هواپیما شده،
مجبوریم فرود اضطراری در نزدیکترین فرودگاه را داشته باشیم ...
بعد از فرود هواپیما،
دکتر بلافاصله به دفتر فرودگاه رفت؛
و خودش را معرفی کرد؛
و گفت:
هر ساعت، برای من برابر با جان چند بیمار است؛
و شما میخواهید من 16 ساعت، در این فرودگاه منتظر هواپیما بمانم؟
یکی از کارکنان گفت:
جناب دکتر، اگر خیلی عجله دارید؛
میتوانید یک ماشین دربست بگیرید؛
تا مقصد شما، سه ساعت بیشتر نمانده است...
دکتر آیشان، با کمی درنگ پذیرفت؛
و ماشینی را کرایه کرد و براه افتاد؛
که ناگهان در وسط راه، اوضاع هوا نامساعد شد و بارندگی شدیدی شروع شد؛
بطوریکه ادامه راه مقدور نبود ...
ساعتی گذشت تا اینکه احساس کرد راه را گم کرده است ...
خسته و کوفته و درمانده و با نا امیدی براهش ادامه داد ...
که ناگهان کلبه ای کوچک توجه او را به خود جلب کرد ...
کنار آن کلبه توقف کرد و در را زد؛
صدای پیرزنی را شنید:
بفرما داخل، هر که هستی در بازه ...
دکتر داخل شد و از پیرزن که زمین گیر بود؛ خواست که اجازه دهد از تلفنش استفاده کند.
پیرزن گفت:
کدام تلفن فرزندم؟
اینجا نه برقی هست و نه تلفنی ...
ولی بفرما و استراحت کن و برای خودت استکانی چای بریز تا خستگی بدر کنی و کمی غذا هم هست بخور تا جون بگیری ...
دکتر از پیرزن تشکر کرد؛
و مشغول خوردن شد؛
در حالیکه پیرزن مشغول خواندن نماز و دعا بود ...
که ناگهان متوجه طفل کوچکی شد که بی حرکت بر روی تختی نزدیک پیرزن خوابیده بود؛
که هر از گاهی بین نمازهایش، او را تکان می داد.
پیرزن مدتی به نماز و دعا مشغول بود.
بعد از اتمام نماز و دعا، دکتر رو به او کرد و گفت:
مادر جان، من شرمنده این لطف و محبت شما شدم؛
امیدوارم که دعاهایتان مستجاب شود.
پیرزن گفت:
شما رهگذری هستید که خداوند به ما سفارش میهمان نوازیتان را کرده است.
من همه دعاهایم قبول شده، بجز یک دعا ...
دکتر آیشان می پرسد:
چه دعایی؟
پیرزن می گوید:
این طفل معصومی که جلو چشم شماست؛
نوه من هست که نه پدر داره و نه مادر،
به یک بیماری مزمنی دچار شده که همه پزشکان اینجا، ازعلاج آن عاجز هستند ...
به من گفتهاند که یک پزشک جراح بزرگی بنام دکتر آیشان هست؛
که او قادر به علاجش هست، ...
ولی هم او خیلی از ما دور هست؛
و دسترسی به او مشکل هست؛
و هم میگویند هزینه عمل جراحی او خیلی گران است؛
و من از پس آن برنمیآیم ...
می ترسم این طفل بیچاره و مسکین، خوار و گرفتار شود ...
پس از خدا خواستهام که چاره ای برای این مشکل جلویم بگذارد؛
و کارم را آسان کند!
دکتر آیشان در حالیکه گریه می کرد؛
گفت:
به والله که دعای تو،
هواپیماها را از کار انداخت؛
و باعث زدن صاعقه ها شد؛
و آسمان را به باریدن وا داشت ...
تا اینکه منِ دکتر را بسوی تو بکشاند.
من هرگز باور نداشتم؛
که الله عزوجل با یک دعا،
این چنین اسباب را برای بندگان مومنش مهیا می کند؛
و بسوی آنها روانه می کند.
وقتی که دستها، از همه اسبابها کوتاه میشود؛
و امید، حتی در تاریکی ها همچنان ادامه دارد؛
فقط پناه بردن به آفریدگار زمین و آسمان بجا میماند؛
و راه ها از جایی که هیچ انتظارش را ندارید؛
باز میشود.
هر جایی که امید ادامه دارد؛
تمام کائنات در راستای خواسته او تلاش میکنند.
گابریل گارسیا مارکز:
باور نمیكنم خدا به كسی بگويد:
" نه...! "
خدا فقط سه پاسخ دارد:
١- چشم....
٢- یه کم صبر کن....
٣- پيشنهاد بهتری برايت دارم....
همیشه در فشار زندگی اندوهگین مشو...
برای تمام رنجهایی که میبری صبر کن!
صبر، اوج احترام به حکمت خداست.
💕💚💕💚
@abrar40
✴️چهارشنبه👈 31 فروردین /حمل 1401
👈 18 رمضان 1443👈20 آوریل 2022
🏛 مناسبت های دینی و اسلامی.
🕌 آغاز بنای مسجد جمکران به دستور امام عصر عجل الله فرجه الشریف " 373 ه ".
🌙⭐️ احکام دینی و اسلامی.
❇️ امروز برای امور زیر خوب است:
✅ لباس بریدن و دوختن.
✅ امور زراعی و کشاورزی.
✅ و آغاز بنایی و خشت بنا نهادن خوب است.
👶 زایمان خوب و نوزاد زندگی خوبی خواهد داشت. ان شاالله
❎نماز نافله در شب های ماه مبارک رمضان.
🔵نماز مستحبی شب نوزدهم.(شب قدر)
(پنجاه رکعت) در قالب ۲۵ نماز دو رکعتی و در هر رکعت بعد از سوره حمد ۵۰ مرتبه سوره مبارکه زلزال خوانده میشود.(در نقلی بعد از حمد یکمرتبه سوره زلزال خوانده میشود.)
♥️ثواب: امیرالمومنین علیه السلام می فرماید: هر کس این نماز را بخواند خداوند را ملاقات می کند با ثواب صد حج و صد عمره و سایر اعمالش نیز قبول گردد.
🔭 احکام نجوم.
🌗 امروز قمر در برج قوس و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است:
✳️ شروع به کار و شغل.
✳️ و آغاز امور آموزشی و یاد گیری و تعلیم خوب است.
📛 ولی فروش طلا و جواهرات.
📛 فروش حیوان.
📛لباس نو پوشیدن.
📛 و قرض و وام خوب نیست.
💉💉 حجامت خون دادن فصد باعث قوت بدن می شود.(ولی احتیاط شود)
💇♂💇 اصلاح سر وصورت باعث غم و اندوه می شود.
👩❤️💋👨مباشرت: شب قدر مضروب شدن امیر مومنان علی علیه السلام.
😴🙄 تعبیر خواب خوابی که (شب پنجشنبه) دیده شود تعبیرش طبق ایه ی 19 سوره مبارکه "مریم علیها السلام" است.
قال انما انا رسول ربک لاهب لک غلاما زکیا.
و مفهوم آن این است که فردی از جانب بزرگی نزد خواب بیننده بیاید و خبرهای خاطر خواه و دلپسند بیاورد .ان شالله و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
✂️ ناخن گرفتن
🔵 چهارشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و باعث بداخلاقی میشود.
👕👚 دوخت ودوز
چهارشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله
✴️️ وقت #استخاره در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ #ذکر روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه #یامتعال که موجب عزّت در دین میگردد.
💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام#امام_رضا_علیه السلام_#امام_جواد_علیه_السلام و #امام_هادی_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد
📚 منابع مطالب ما:
📔تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
قم:انتشارات حسنین علیهما السلام
ادرس:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن:
09032516300
0912 353 2816
025 377 47 297
@abrar40
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 دستورالعمل سرّی و ویژهٔ استاد فاطمینیا برای شب های قدر
🔹یک اذا وقع (سوره واقعه) بخوانید
🔹بعد از آن یک قل هو الله (سوره توحید) بخوانید
🔹سپس هفت مرتبه ذکر (یا الله) بگویید
🔸 بعد از آن هرچه میخواهید بخواهید امشب...🤲
التماس دعا فراوان🤲🏻
#شب_قدر
#التماس_دعا
@abrar40
🌍🌕👇#تقویم_نجومی_اسلامی_جمعه👇🌕🌍
👇👇👇کانال عمومی 👇👇👇
(تقویم همسران)
✴️ جمعه 👈 2 اردیبهشت /ثور1401
👈20 رمضان 1443👈 22 آوریل 2022
🏛مناسبت های دینی و اسلامی.
🔘 فتح مکه " 8 ه.ق ".
🎇 امور دینی و اسلامی.
❇️روز بسیار مبارکی است و برای امور زیر خوب است:
✅ خواستگاری و عقد و ازدواج.
✅ آغاز بنایی و خشت بنا نهادن.
✅ خرید رفتن.
✅ جابجایی و نقل وانتقال.
✅ و شروع به شغل و کار خوب است.
🚘مسافرت: مسافرت بعد از ظهر خوب است.
👩❤️💋👨مباشرت و انعقاد نطفه.
امشب (شب شنبه)، شب شهادت مولی الموحدین امیر المومنین علیه السلام و شب قدر.(و احتمال قدر بودن آن بیشتر شب نوزدهم است)
❎نماز نافله در شب های ماه مبارک رمضان.
🔵نماز مستحبی شب بیست و یکم.
(هشت رکعت) در قالب چهار نماز دو رکعتی و در هر رکعت بعد از سوره حمد یک مرتبه هر سوره که بخواهی بخوان.
♥️ثواب: امیرالمومنین علیه السلام می فرماید: در عوض این نماز خداوند درهای آسمان را به روی او (و خواست هایش) می گشاید.
📚منبع:کتاب رمضان ماه صبر نوشته حبیب الله تقیان.
🔭 احکام و اختیارات نجومی:
🌗 امروز قمر در برج جدی است و برای امور زیر نیک است:
✳️ از شیر گرفتن کودک.
✳️ لباس مشکی پوشیدن.
✳️ اجرای عمل جراحی.
✳️ شروع معالجات و درمان.
✳️ امور زراعی و کشاورزی.
✳️ تشکیل شرکت.
✳️ برداشت محصول.
✳️ و وام و قرض نیک است.
🔲 این مطالب تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است اختیارات بیشتر را در تقویم بخوانید.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات،#اصلاح_مو(سر و صورت) ،باعث ایمنی از بلا هست.
💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن....
#خون_دادن یا #حجامت ، زالو انداختن باعث صحت می شود. (حجامت هنگام ظهر جمعه مکروه است).
✂️ ناخن گرفتن
جمعه برای #گرفتن_ناخن، روز بسیار خوبیست و مستحب نیز هست. روزی را زیاد ، فقر را برطرف ، عمر را زیاد و سلامتی آورد.
👕👚 دوخت و دوز.
جمعه برای بریدن و دوختن، #لباس_نو روز بسیار مبارکیست و باعث برکت در زندگی و طول عمر میشود..
✴️️ وقت استخاره
در روز جمعه از اذان صبح تا طلوع آفتاب و بعد از زوال ظهر تا ساعت ۱۶ عصر خوب است.
😴😴 تعبیر خواب
تعبیر خوابی که شب " شنبه " دیده شود طبق ایه ی 21 سوره مبارکه " انبیاء" است.
ام اتخذوا آلهه من الارض هم ینشرون...
و از معنای آن استفاده می شود که اگر خواب بیننده با کسی کدورت و مشکلی داشت برطرف می شود ان شاءالله. و شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید.
کتاب تقویم همسران صفحه 115
❇️️ ذکر روز جمعه
اللّهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وعجّل فرجهم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۲۵۶ مرتبه #یانور موجب عزیز شدن در چشم خلایق میگردد .
💠 ️روز جمعه طبق روایات متعلق است به #حجة_ابن_الحسن_عسکری_عج . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد۰
💫ذات الکرسی عمود ۸:۴۴
❣دعا در زمان ذات الکرسی مستجاب است.
🔴ذات الکرسی مخصوص روز #جمعه است
🌸زندگیتون مهدوی 🌸
📚 منابع مطالب
تقویم همسران
نوشته حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن
09032516300
025 377 47 297
0912 353 28 16
📩 فروش تقویم☝️
#التماسدعا