eitaa logo
ابرمیم
93 دنبال‌کننده
81 عکس
26 ویدیو
0 فایل
سیاهه‌های مجید ابراهیمیان
مشاهده در ایتا
دانلود
سپرده‌ام به خاک سروها و بیدها گهِ بهار و گاهِ سرخیِ سپیدها چکیده از مقال بی‌کلامم آتشی به قعر دیدگان ناامیدها مگر به جان من نشسته غیر غم؟ که بشکنم به رقص آهِ دیدها الا غزال‌های رام! رم کنید باز گرسنگانِ گرگ بر وریدها برادرانه الوداع گفتمت سلام کرده بود بر تو عیدها چرا تجلی بهشت می‌کنی به برتر از یگانه و فریدها؟ فروختم به کاموای کام تو شکرلبان مصرِ زرخریدها قدیم‌تر نجات‌راه عالمی پس از من این رسان به نوپدیدها به جد امجدت قسم که نیستم به هیچ دین خالی جدیدها ۲۱ آبان ۱۳۹۸ خورشیدی
تهران شهری آرام، خفته در دامنه رشته کوه البرز. دامن سپیدی که از شنبه به پایش کرده‌اند هیچ لکی برنداشته. ضحاک در دل البرز سپیدپوش به بند است و مغزی نمی‌خورد. کاوه فریادخواهان درفش آهنگری‌اش را بالا برده و خرد و بزرگ همگی زیر بیرق دادخواهی و دادگری‌اش در کنام آرامش می‌زیند. هیچ جای نگرانی نیست اگر مثلاً فریدونی درآید و جوشش و شورش سیل‌آسای کاویانی را در سایه دادگستری خویش به مردابی خاموش برگرداند. ما در نیکوترین جای تاریخ و گرامی‌ترین دمان روزگار زیست می‌کنیم. به شکرانه این وفرِ وافر و شکوهِ شاهکار اگر تا روز بازپسین در نماز و ستایش به سر بریم، کار ویژه‌ای نکرده‌ایم، که وظیفه خود را به انجام رسانده‌ایم.
برو از گوشه‌نشینان خرابات بپرس لذت خلوت و خاموشی و تنهایی را از غزلی تر و مغزدار که واعظی بر منبر خواند.
همسر معلم عربی و ناظم و مدیر مدرسه‌ام و حامی و بزرگ و سخنران قدیم هیئت‌مان و یکی از نیک‌ترین و خواستنی‌ترین مردانی که در زندگی‌ام تا امروز دیده‌ام، بدرود دنیای میرا گفته بود. همین پنج‌شنبه‌ای که گذشت همسرش در خاک خفت تا بیدار شود. بر همان خاک جمعه قدم می‌زدیم. راهی ختم بودیم. پرسید چرا لباس سیاه به تن نکردی؟ گفتم چرا به تن کنم؟ گفت راهی ختمی، به احترام آنکه عزیزی از دست داده. گفتم اگر این‌جور باشد، هر روز باید سیاه بپوشم. و نرفتم سوی عزاءنا دائم حتی ظهور قائم. رفتم سوی شهریار: «خود رسیدیم به جان، نعش عزیزی هر روز / دوش گیریم و به خاکش بسپاریم که چه؟» فقط خودش می‌دانست در این مدت چند از این پیکرها سپرده‌ایم. گفت خدا نکند. ولی من انگار با این جسم وزین، بی‌وزن بر سیمان‌های بهشت زهرا سلام‌الله‌علیها قدم می‌زدم. یا مگر از دامن او به معراج می‌رفتم؛ معراج بی‌ارج‌ترین شیء هستی. ده دقیقه از نشستنم در ختم مزدحم و نیوشیدن کلام نوشین سخنران نمی‌گذشت که تلفنی مرا بلند کرد، بی‌وزن‌تر از همه غبارها: «عمو تصادف کرده و دختر و همسرش در بیمارستان‌اند.»
من کی‌ام؟ خاک و خاکستر و هیچ مرگی افتاده در بستر و هیچ . نیزه‌هایی که بالا نرفته حنجری خون‌دل از خنجر و هیچ . می‌شود گورها را تهی کرد تا نماند غمی در سر و هیچ . باده‌ای خورد و خود را سوا کرد از پریشی بی‌پرپر و هیچ . گفت‌وگو بند آشفتگان نیست خامشی هست بی‌پیکر و هیچ . خنده بر ما روا بود، اگرچه گریه‌ام نیست در باور و هیچ . هیچ دانی که نادان منم من؟ این همه شعر و این دفتر و هیچ . گاه می‌نالد از غصه‌هایی که نگیرد دلی در بر و هیچ . ناتوان‌خویش را دیدی امشب کودک و ناقص و ابتر و هیچ . . . ۲۳ دی ۸۷
به دنبال چه‌ای ای بی‌سبب بی‌دل؟ هیولایی ز اول تا ابد، دانی که هو گفتی و ها پنداشتند اینان . از این بی‌انتها معنی به صورت ترجمان کردن ز عمق کوه پر آتش به آب و چشمه جان کندن . فسوسا از تو از گفتار از رفتار از مخ‌های لامختار از حِرمان هر پندار از تیرگی‌های شب بیمار و بی شمع و مه و استار . چه جای آنکه موش کور را خورشید بنماییش؟ یا جغدی که با باغ ارم خرسند و خوش یابیش؟ . مگر با ملحفه در شام بر بام کویر اینان، به جای حل مشکل پاک کم کردند سائل را؟ بریدند از قفا کشتی در گل را دریدند عاقبت دریای بی‌ته را به بانگ جبر و حکم و وه! معاذ اللَّه! . عزیزم! داغ کردی نازنین! آغوش وا کن بار دیگر تا حرامی می و نامحرمی توست باقی ساقیا! بگریز از من نازنینا! رو بگیر از من . که می‌گوید مرادم غیر چشمانت، فریبانت؟ که ما آن هر دو بی‌کس، هر دو بی‌هم، هر دو تنهاییم سبک‌بالان ساحل‌ها چه می‌فهمند گردابان حائل را؟ . رها کن نازنین این گوش‌پاکان، چشم‌خاکان، پافرو، دست‌آستین، دل‌سست، مخ‌خالی، دهن‌چاکان رها کن نازنین! آغوش وا کن نیک می‌دانی که دل‌تنگم من آن تنها تنی که گرد تابوت تو یا سبوح می‌گوید سخن از روح می‌گوید مفاعیلن مفاعیلن میازارید شعرم را رها کن نازنین در گور تنهایی نگارت را دمی تا هست تا پایان، به تنگ آویز یارت را همیشه یار غارت را . از این پس در تگ زندان فعولن فاعلاتن فع، که با یوسف مفاعیلن . . . سه آبان نودودو
هوس کرده ساقی مرا از دم تیغ خود بگذراند، تواند چو دریا خموش است و مواج و این را که داند، تواند . نگه کرده ساقی به یک مرتبه از رفاقت، ندانم اگر امشبم قصد خون در دلش پروراند، تواند . عجب کرده ساقی از این من؟ یا خود؟ ندانم به حلقوم آمد دل و چشم آهی فشاند: تواند . تو ای ساقی از جام و از وام و آیا، ندانم که هر کس بگیرد بنوشد بجوشد شکاند، تواند . و ای ساقی از دست تو کار و درسی و عشقی ندانم خدایا! بخواهد نگوید بخواند براند، تواند . دگر وعده کردم به جز نام ساقی نباید، ندانم و باقی چه دانم توانایی او تواند، تواند . . ‌. ۱۰ دی ۱۳۸۸ خورشیدی
مُحال است جان زندگی حقیقی و احساسی را که در بسته‌ای از حیات و در بازه‌ای از زمان بر آدمی می‌گذرد برای کسی بتوان بازگو کرد. این را برداشتی از حرف کنراد می‌گویند و این‌گونه است که به‌راستی هیچ ذره‌ای در عالم عبث نیست. حکمت از سراپای جهان می‌بارد. آن‌قدر حقیقت مهیب است که گاه مؤمنان زیر بار پذیرش آن نمی‌روند. . بی‌گمان روحیه‌ای از ارواح سرگردانم در این راهرو می‌ماند، هرچند گام‌هایم دیگر بر سنگ‌هایش قدم نگذارند. جهت جستجوی خویش سری نیز باید به اینجا بزنم، همچون هزار و صد هزار نقطه گنگ دیگر در هستی. و نقلش برای هیچ کسی مقدورم نیست.
پدرم نصیحتم می‌کند. من که قناعت را پوششی ساخته‌ام برای کسالت و فشلیتم، در هورقلیای کمال سیر می‌کنم. او که از بدوِ حیاتش کار کرده و نان درآورده و در گرمای روزگی و سرمای استخوان‌سوز طبیب خودروهای خلق‌الله بوده، بی‌وقعی‌ام را می‌ستاید، ولی می‌گوید قانع نباش که درمی‌مانی. من از روزیِ نهاده و سایه بودن دنیا هرگز نمی‌توانم برابر تجربه و همت و عظمت پدرم چیزی بگویم. می‌گویم چشم و می‌خواهم مرغ روحم را از قفس تن درکنم و دور سر مبارکش بچرخانم. در قلب تو آن عشق حسینی سلام‌الله‌علیه که می‌تپد، ذرات وجودم را به هیجان درمی‌آورد. مرا هم در زیر دستان ستبر و کارکشته‌ات نوازش کن. ما یتیمان دهر بی‌صاحبی، نانی هم اگر طلبیدیم، در تمنای یتیم‌نوازان شبانه بودیم، نه نان.
از همه سو در خطرم از همه جا بی‌خبرم روز و شبم دربه‌درم حسرت تنها سفرم آتشی‌ام چون شررم هیچ نی‌ام، در گذرم نیش مزن بر جگرم تا که ندادی سپرم هر طرفی می‌نگرم نیست کسی دور و برم هر جهتی می‌سپرم راه نشد سر به سرم شوخ‌تر از آن شکرم ناب‌تر از سیم و زرم گاه رود در نظرم باطلم و در هدرم باید از اینجا بروم وه که چه بیهوده دوم
گواهی بده حال من خوب نیست به جز تو در این سینه محبوب نیست گواه من آرامش چشم تو که در چشم من غیر آشوب نیست حساب سکوت و سخن‌های ما ز بی گفت‌وگویی که محسوب نیست اگر سنگ باشد شود خرد، لیک تو دانی دلم قد یک چوب نیست سراپایم عیب است و پوشانده‌ای به جامه سیاهی که معیوب نیست نمی‌دانم آیین این قوم چیست که در دین‌شان عشق مرغوب نیست عزادار گیسوی رودم هنوز اگر نیت دست و پا کوب نیست من از قلب آتشفشان آمدم عطش در گلو ماند و مغلوب نیست در آن لب چه داری که می‌بندی‌اش؟ به دل‌بستگان بسته اسلوب نیست تو در شرم خود خفته‌ای ای خزان بهار این‌چنین ناز و محجوب نیست کجا دیده‌ای جاده‌های نمور به فصلی که آلاله مرطوب نیست نه لیلی شدی تا که مجنون شوم نه یوسف من آنجا که یعقوب نیست طلبکاری و هیچ در دست نیست به جز جان، که آن نیز مطلوب نیست در این آخرین خواب پاییز هم به‌خوابی و بیداری‌ام خوب نیست
این جماعتی که خوشحال و غمگین و هرحال، چیزهایی می‌فرمایند و نظرات محترمی برای خودشان دارند، بنده را درگیر می‌کند، ولی دلم یک گیری دارد که پشت همین لبخندهای احمقانه به‌شدت می‌سوزد. این تصویر را همسر محبوبم ستاند در روزی که از هر سویی در تعلیق و منگنه بودم. کک هم مرا نمی‌گزید. رهایی را برگزیده بودم. این رهایی است که رها نمی‌کند به قول آن شاعر معاصر: «به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد!» پس فرقی هم ندارد. گرفتاری گرفتاری است. من آن حرف جمالزاده معمر را مدت‌هاست کنج مغزم در اهتزاز نگه داشته‌ام؛ وقتی نویسنده‌ای را در داستانش پی «شاهکار»ش فرستاد و دید خروار خروار شاهکار روی هم تلنبار شده و اثر ایشان در این میان گم. پس مدام روحم از چنین تنازعاتی خالی شد، هرچند می‌دانم هر گفت و شنود و سکوتی دام ابتلاست. این خنده گنگ بابت همین گرفتاری تمام‌نشدنی است و آن روان سوزان بیم هزاران نرسیدن و نشدن و فقدان است؛ فقدان‌هایی که نه‌تنها رد و بازگشتی ندارند، بلکه مرا نیز از آن رفتن حتمی گزیری نیست. مانند سوگ برادر که گذر زمان ژرف‌تر و داغ‌ترش می‌کند. گویی ماننده همان هیزمی که روز جمعه دیگری افروخته بود و پس از رفتن ما نیز در خویش می‌سوخت. سوختن در خویش. بله. «چهره خندان شمع آفت پروانه شد.»