من کیام؟ خاک و خاکستر و هیچ
مرگی افتاده در بستر و هیچ
.
نیزههایی که بالا نرفته
حنجری خوندل از خنجر و هیچ
.
میشود گورها را تهی کرد
تا نماند غمی در سر و هیچ
.
بادهای خورد و خود را سوا کرد
از پریشی بیپرپر و هیچ
.
گفتوگو بند آشفتگان نیست
خامشی هست بیپیکر و هیچ
.
خنده بر ما روا بود، اگرچه
گریهام نیست در باور و هیچ
.
هیچ دانی که نادان منم من؟
این همه شعر و این دفتر و هیچ
.
گاه مینالد از غصههایی
که نگیرد دلی در بر و هیچ
.
ناتوانخویش را دیدی امشب
کودک و ناقص و ابتر و هیچ
.
.
.
۲۳ دی ۸۷
به دنبال چهای ای بیسبب بیدل؟
هیولایی ز اول تا ابد، دانی
که هو گفتی و ها پنداشتند اینان
.
از این بیانتها معنی به صورت ترجمان کردن
ز عمق کوه پر آتش به آب و چشمه جان کندن
.
فسوسا از تو
از گفتار
از رفتار
از مخهای لامختار
از حِرمان هر پندار
از تیرگیهای شب بیمار و بی شمع و مه و استار
.
چه جای آنکه موش کور را خورشید بنماییش؟
یا جغدی که با باغ ارم خرسند و خوش یابیش؟
.
مگر با ملحفه در شام بر بام کویر اینان، به جای حل مشکل پاک کم کردند سائل را؟
بریدند از قفا کشتی در گل را
دریدند عاقبت دریای بیته را به بانگ جبر و حکم و وه!
معاذ اللَّه!
.
عزیزم! داغ کردی
نازنین! آغوش وا کن بار دیگر
تا حرامی می و نامحرمی توست باقی
ساقیا! بگریز از من
نازنینا! رو بگیر از من
.
که میگوید مرادم غیر چشمانت، فریبانت؟
که ما آن هر دو بیکس، هر دو بیهم، هر دو تنهاییم
سبکبالان ساحلها چه میفهمند گردابان حائل را؟
.
رها کن نازنین این گوشپاکان، چشمخاکان، پافرو، دستآستین، دلسست، مخخالی، دهنچاکان
رها کن نازنین! آغوش وا کن
نیک میدانی که دلتنگم
من آن تنها تنی که گرد تابوت تو یا سبوح میگوید
سخن از روح میگوید
مفاعیلن مفاعیلن میازارید شعرم را
رها کن نازنین در گور تنهایی نگارت را
دمی تا هست تا پایان، به تنگ آویز یارت را
همیشه یار غارت را
.
از این پس در تگ زندان فعولن فاعلاتن فع، که با یوسف مفاعیلن
.
.
.
سه آبان نودودو
هوس کرده ساقی مرا از دم تیغ خود بگذراند، تواند
چو دریا خموش است و مواج و این را که داند، تواند
.
نگه کرده ساقی به یک مرتبه از رفاقت، ندانم
اگر امشبم قصد خون در دلش پروراند، تواند
.
عجب کرده ساقی از این من؟ یا خود؟ ندانم
به حلقوم آمد دل و چشم آهی فشاند: تواند
.
تو ای ساقی از جام و از وام و آیا، ندانم
که هر کس بگیرد بنوشد بجوشد شکاند، تواند
.
و ای ساقی از دست تو کار و درسی و عشقی ندانم
خدایا! بخواهد نگوید بخواند براند، تواند
.
دگر وعده کردم به جز نام ساقی نباید، ندانم
و باقی چه دانم توانایی او تواند، تواند
.
.
.
۱۰ دی ۱۳۸۸ خورشیدی
مُحال است جان زندگی حقیقی و احساسی را که در بستهای از حیات و در بازهای از زمان بر آدمی میگذرد برای کسی بتوان بازگو کرد. این را برداشتی از حرف کنراد میگویند و اینگونه است که بهراستی هیچ ذرهای در عالم عبث نیست. حکمت از سراپای جهان میبارد. آنقدر حقیقت مهیب است که گاه مؤمنان زیر بار پذیرش آن نمیروند.
.
بیگمان روحیهای از ارواح سرگردانم در این راهرو میماند، هرچند گامهایم دیگر بر سنگهایش قدم نگذارند. جهت جستجوی خویش سری نیز باید به اینجا بزنم، همچون هزار و صد هزار نقطه گنگ دیگر در هستی. و نقلش برای هیچ کسی مقدورم نیست.
پدرم نصیحتم میکند. من که قناعت را پوششی ساختهام برای کسالت و فشلیتم، در هورقلیای کمال سیر میکنم. او که از بدوِ حیاتش کار کرده و نان درآورده و در گرمای روزگی و سرمای استخوانسوز طبیب خودروهای خلقالله بوده، بیوقعیام را میستاید، ولی میگوید قانع نباش که درمیمانی. من از روزیِ نهاده و سایه بودن دنیا هرگز نمیتوانم برابر تجربه و همت و عظمت پدرم چیزی بگویم. میگویم چشم و میخواهم مرغ روحم را از قفس تن درکنم و دور سر مبارکش بچرخانم. در قلب تو آن عشق حسینی سلاماللهعلیه که میتپد، ذرات وجودم را به هیجان درمیآورد. مرا هم در زیر دستان ستبر و کارکشتهات نوازش کن. ما یتیمان دهر بیصاحبی، نانی هم اگر طلبیدیم، در تمنای یتیمنوازان شبانه بودیم، نه نان.
از همه سو در خطرم
از همه جا بیخبرم
روز و شبم دربهدرم
حسرت تنها سفرم
آتشیام چون شررم
هیچ نیام، در گذرم
نیش مزن بر جگرم
تا که ندادی سپرم
هر طرفی مینگرم
نیست کسی دور و برم
هر جهتی میسپرم
راه نشد سر به سرم
شوختر از آن شکرم
نابتر از سیم و زرم
گاه رود در نظرم
باطلم و در هدرم
باید از اینجا بروم
وه که چه بیهوده دوم
گواهی بده حال من خوب نیست
به جز تو در این سینه محبوب نیست
گواه من آرامش چشم تو
که در چشم من غیر آشوب نیست
حساب سکوت و سخنهای ما
ز بی گفتوگویی که محسوب نیست
اگر سنگ باشد شود خرد، لیک
تو دانی دلم قد یک چوب نیست
سراپایم عیب است و پوشاندهای
به جامه سیاهی که معیوب نیست
نمیدانم آیین این قوم چیست
که در دینشان عشق مرغوب نیست
عزادار گیسوی رودم هنوز
اگر نیت دست و پا کوب نیست
من از قلب آتشفشان آمدم
عطش در گلو ماند و مغلوب نیست
در آن لب چه داری که میبندیاش؟
به دلبستگان بسته اسلوب نیست
تو در شرم خود خفتهای ای خزان
بهار اینچنین ناز و محجوب نیست
کجا دیدهای جادههای نمور
به فصلی که آلاله مرطوب نیست
نه لیلی شدی تا که مجنون شوم
نه یوسف من آنجا که یعقوب نیست
طلبکاری و هیچ در دست نیست
به جز جان، که آن نیز مطلوب نیست
در این آخرین خواب پاییز هم
بهخوابی و بیداریام خوب نیست
این جماعتی که خوشحال و غمگین و هرحال، چیزهایی میفرمایند و نظرات محترمی برای خودشان دارند، بنده را درگیر میکند، ولی دلم یک گیری دارد که پشت همین لبخندهای احمقانه بهشدت میسوزد. این تصویر را همسر محبوبم ستاند در روزی که از هر سویی در تعلیق و منگنه بودم. کک هم مرا نمیگزید. رهایی را برگزیده بودم. این رهایی است که رها نمیکند به قول آن شاعر معاصر: «به گرفتار رهایی نتوان گفت آزاد!» پس فرقی هم ندارد. گرفتاری گرفتاری است. من آن حرف جمالزاده معمر را مدتهاست کنج مغزم در اهتزاز نگه داشتهام؛ وقتی نویسندهای را در داستانش پی «شاهکار»ش فرستاد و دید خروار خروار شاهکار روی هم تلنبار شده و اثر ایشان در این میان گم. پس مدام روحم از چنین تنازعاتی خالی شد، هرچند میدانم هر گفت و شنود و سکوتی دام ابتلاست. این خنده گنگ بابت همین گرفتاری تمامنشدنی است و آن روان سوزان بیم هزاران نرسیدن و نشدن و فقدان است؛ فقدانهایی که نهتنها رد و بازگشتی ندارند، بلکه مرا نیز از آن رفتن حتمی گزیری نیست. مانند سوگ برادر که گذر زمان ژرفتر و داغترش میکند. گویی ماننده همان هیزمی که روز جمعه دیگری افروخته بود و پس از رفتن ما نیز در خویش میسوخت. سوختن در خویش. بله. «چهره خندان شمع آفت پروانه شد.»
محبوب من، به تابش خورشید خو مکن
بر گرد چرخ بر مه و ناهید خو مکن
تاج و سرت بلند کنند این گدادلان
جامی بگیر، باز به جمشید خو مکن
گو قهقههزنان به جهان صد هزار کبک
یا بر دلت نشست هر چه که خندید، خو مکن
جز بر سکوت خلوت صحرانشین ما
بر هیچ نای و نغمه و نشنید خو مکن
از ژرفنای قلب زمین تا سر سپهر
خامی مکن، به خواهش و تردید خو مکن
من ناتوان ز گفتن این حالتم که هست
بر هست و بود و حالت و گفتید خو مکن
۹دی۹۸
ای سوگواران
سوگواران
سوگواران
آمد بهاران
بی جوانان
بی غزالان
ابران بگریید و بمویید و بزارید
بر دشت بی سرو و بر آذرهای آبان
در خاک گوهرهای من چون دانه خفتند
تا در قیامت بر دهد شاید بهاران
خیس است چشم روحم از باد بهاری
چون میبرد جان مرا در خاکْ آسان
ماه مبارک میرسد تا ماه من را
پنهان کند در میغ مهآلود پنهان
زخمی به جانم از وزشهای سحوری است
دردی به قلبم از طراوتهای باران
افطار خردادم همیشه خون دل بود
خورشید منزل دارد انگاری در این جان
مجبور تقدیرات محبوبم، خموشم
شادم ز دریایی که غرقم جمله در آن
شاید پشیمانم
پشیمانم
پششیمان
اما پریشانم
پریشانم
پریشان
۴اردی۹۹
درباره منشأ حیات بشری پژوهشهای گوناگونی صورت گرفته است. امروزه مسلم است چیزی جز لطف نبوده. بنابراین بودن لطف که ضرورت و تکلیفی ندارد. همچنین گرفته شدن این لطف از موجودی جای شکایتی نمیگذارد. هرچند در جای خود ثابت است آنکه حیات مییابد مؤبد است و هیچ لطفی از جانب لطیف پس گرفته نمیشود. تا اینجا به هیچ وجه نگران نیستی نباشید و مثل بچه آدمیزاد زندگی کنید و حالش را ببرید.
با این وصف، قصه مرگ نیز عینهو باقلوا حل میشود. به این صورت که لطف از لطیف منقطع نمیشود و لطیف را به سوی کمالی خود سیر میدهد. هیچ عاقلی از فرارسیدن شب پریشان نمیشود، بلکه آن را نوید روز میداند. شب ماهیتاً روز را در خود منطوی دارد. بسیار بدیهی است روز از شب گرفته میشود، بدون اینکه از شب چیزی کاسته شود یا صفتی و قیدی بر شب نهاده شود. شب مظهر آن حقیقت ذاتی دور از دسترس جمله اسباب است که در نازلترین طور خود به مراتب سافل اینگونه نموده شده است.
خلاصه که زیاد تگ و تا نکنید؛ تا ابد هستید و تا ابد از شب سر در نمیآورید.
در اینکه عناصر چهارگانه در اصل به چه چیزی بازمیگردند بیانهای مختلفی موجود است. تفاخری که ابلیس نسبت به حضرت آدم دارد ناشی از برتری ظاهری آتش نسبت به خاک و بالارونده بودن آتش و زمینگیر شدن خاک نیست. آتش همانی است که به واسطه آن به موسای کلیم خطاب انا الله میرسد. البته گویا به گوش ابلیس هم رسیده است آن ذات ندانستنی که مهریه همسری او با پدر خاک، آب است، اصلاً ربطی به آتش دارد. این ربط در شدت ولایت خود را نشان میدهد. قوم نوح نبی نیز به محض غرق در آب، در آتش میشوند. پرستش و نگهداری از آتش هم در میان ادیان باستانی خبر از تنازل حقیقت غیبی در این عنصر میدهد.
البته آتش برای بدن انسان ضررهای جبرانناپذیری دارد و همواره بهره بردن از آن بهواسطه است. از این رو پرستش آتش و بهرهگیری مستقیم از آن بهکل مردود است. حتی برخی بر این باورند که درک عوارض آتش مانند دود و نور و گرما هم نیازمند مُدرِکهایی است که عموم از آن بیبهرهاند. خلاصه که چه ما از آتش بپرهیزیم چه نپرهیزیم، از آن بینصیبیم.