eitaa logo
ابرمیم
93 دنبال‌کننده
81 عکس
26 ویدیو
0 فایل
سیاهه‌های مجید ابراهیمیان
مشاهده در ایتا
دانلود
از رخت پیداست کابوسی پریشان دیده‌ای دیده‌ای نایاب در رؤیای خود بوسیده‌ای در گناهی این‌چنین بی‌خویشتن همزاد ابر نعره رعدی زدی و برق را باریده‌ای ای گناه اول من با نگاهت در گره با گره انداختن در چشم من خوابیده‌ای می‌گشایی روز فردا روی آبی بر افق گرچه امشب چون قمر در ابر شب پوشیده‌ای بالش قو را و بالین کبوتربال‌ها پرزنان از بستر سرد زمان بالیده‌ای سیب می‌دانی که پایاب نیفتادن نداشت چون رسید، از گونه لبخند سرخت چیده‌ای تو همان شمعی که تا صبح بلورین بی‌امان قطره‌قطره داغ بر اندام خود لغزیده‌ای بعد از این زیباتر از این نیست رؤیایی مرا خواب می‌بینم که خوابی و ز نو خندیده‌ای سه‌شنبه ۱۱فروردین نودوچهار
روان گشته در خون روان عزیزت / به بی‌حد رسد بادبان عزیزت خداحافظ ای عشق، لیکن نیابی / تو عاشق‌تر از من به جان عزیزت که جان نقد آن بی‌مثال غریب است / غریبان ندانند نشان عزیزت بِه از بی‌نشان‌ها نشانی نپرسی / نخواهی بماند نهان عزیزت اگر دل سپاری، دلت می‌ولزّد / بجوشی چنان بادگان عزیزت بیا تا به یادت بیارم که رفتم / نماندم نشینم به خوان عزیزت کدامین بیابان نشستی که دریا / ندارد نمی از کران عزیزت برم سوزد از غم که یوسف‌فروشان / به عزت رسیدند از آن عزیزت و من مانده در بی‌عزیزی به مصری / که ماران گزند عاشقان عزیزت
زوال نزدیک است. همین که دیروز توانایی امروز را نداشتی، یعنی فردا نای امروز را از کف خواهی داد. تماشای مزار کدخدا و ناله‌های مادر موقنم می‌کند به زوال. دیروز انگار واقعاً مامان‌بزرگ را می‌دیدم که از زیر آن خروارها خاکی که خودمان ده سال پیش بر پیکرش ریختیم، آغوش گشوده و می‌گوید «خوش اومدی ننه.» دقایقی بیشتر پای خانه تن او نشستم. گویی این بار با من حرف می‌زد؛ حرفی که پیش‌تر هیچ مزارستانی با روانم نمی‌زد. حرفی گنگ، اما نزدیک. من زوال را باور دارم، ولی درمانده‌ام که با این ثانیه‌های پایانی عنصری‌ام چه کنم جز سجده‌ای که آن نیز میسر نمی‌شود.
همچنین در «اندرزنامه خسروگواتان» هم که در واقع وصیت‌نامه خسرو انوشروان محسوب است، از زبان این پادشاه جهانجوی کامکار قدرت‌پرست گفته می‌شود که چون جان من از تن جدا شود، تخت مرا به دخمه برید و بر سر جهانیان بانگ زنید که: ای مردمان از گناه بپرهیزید، مال گیتی خوار دارید که این آنِ تن است که دی هر کس بدان نزدیک می‌شد، به خود می‌نازید و قدر و مالش می‌افزود و امروز هر کس بدان نزدیک شود، باید خویشتن را از آلایش آن پاک سازد. دی از جبروت و شکوه فرمانروایی دست به کس نمی‌داد و امروز بهر ریمنی که در اوست، کس بر آن دست نمی‌تواند نهاد. 📚 ، ص ۵۵
در دایره‌ات نقطه و پرگار نبود آن کس که تو را دید گنه‌کار نبود در دهر اگرچه چند تن گرد تواَند این مشت نمونه‌ای ز خروار نبود
امشب که در شبکه قرآن قسمتی از سریال امام رضا سلام‌الله‌علیه موسوم به ولایت عشق پخش می‌شد و ما تماشاگرش بودیم، دیدم هنوز هم در تلویزیون چیزی برای من هست که پای ترانه تیتراژش در درونم افغان گریه بالا بگیرد و سینه بویی از شرحه‌شرحگی بیابد؛ مخصوصاً در این روزهای بی‌رنگی و بی‌رونقی هر چه هست و هر چه نیست.
از عجایب انسان این است که با وجود درک عظمت هستی و هستی‌بخش، سجده نمی‌کند و از آن شگفت‌تر اینکه از این سجده برمی‌خیزد. راستی که انسان جانور غریبی است.
گفتم تا به حال شده درست از روی سینه‌ات صد قطار رد شود؟ گفتم تا به حال شده تمام لشکرهای خونخوار عالم از تتار و هون و خیون و سکا و خزر و آتیلا یکباره بر جانت بتازند و باز زنده بمانی؟ این چه گفت‌وگوی باطلی است با حضرت دیواری که ردّ خونِ انگشتانِ ضجه‌زنم هنوز بر پیکرش باقی است؟
زمان برای هر کسی گونه‌ای می‌گذرد و این توفیق‌ها که در نظر تو توفیق می‌نماید، ممکن است واقعاً توفیق نباشد. ممکن است همین عابر کناری که نه بر هوا پریده و نه بر آب راه رفته و نه وجه بارز و جذب‌کننده‌ای دارد، بسی در آسمان‌ها و در نزد همنشین زمان و عصاره هستی و جان جهان گرامی‌تر و درخورتر از دیگرانی باشد که در پیش چشمان تو ویژه‌اند. پس از دیرکردهای روزگار دل غمین مدار و از فقدان‌ها نومید مشو و از کسب‌ها فخری مباش و از ابلیس پیروی مکن که در قیاس افتاد. ولی ای برادر! ای شاعر! برخی حوادث روح را جر می‌دهد. اشکالی ندارد. آن‌ها که تو را جر می‌دهد، بر سطح پوست پهلوانان روحانی نرمه‌ای نیز نیست. چه بهتر که رو به ابرار کنی و از شرّ هواجس آسوده بمانی. با چنین توجیه‌هایی عمری در سودای زنگاری خود غنودم و در آغوش شکست‌ها دربه‌در طوفانی دیگر شدم تا در این اقیانوس ناآرام مرا بیغ‌تر از هزار قایق ملنگ در هم شکند. اینک زلازلی که ناشکیبا درمی‌رسند و بهر تنفس این زمین، زمینیان را می‌رقصانند و مبنایی برای بقای اندیشه باقی نمی‌گذارند. پاره‌ای چوب هم اگر بود، می‌شد بر آن ساعتی آرام گذراند، ولیکن بر این دریاییان نوشته‌اند حرمت آرامش را و ممنوعیت مبنا را. رستگاری کجاست پس؟
همه چیز عالم آن‌گونه که مطلوب ذهن داستان‌باز ماست، داستانی نیست. این البته تمام داستان نیست، چون ما بر داستان جهان چیره نیستیم و ممکن است داستان طوری دیگر باشد. این ممکن بودن‌ها روی دیگر سکه ممکن نبودن‌هاست و جان خوش‌طلبِ ما مایل است به ممکنات دل بسپارد و زیر سقف آرزوی خود ممکن‌هایی بسازد و با آن‌ها صفا کند. این واقعیت که «لن ترانی» مگر در نظر ما وقعی دارد؟ اگر داشت که بیچاره کرده بودیم خودمان را. این بیت را ما چگونه تفسیر می‌کنیم: «که بندد طرف وصل از حسن شاهی / که با خود عشق بازد جاودانه؟» هیچ اهمیتی ندارد که جایی نوشته: «کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ.» آیا این است که هنگام جان سپردن مبهوت و مدهوش می‌شویم و با دیدار طلیعه حقیقت به کذب‌های خودمان آگاه می‌شویم؟ پیِ چینش تصویری خیالین و اسطوره‌ای نیستم. تنها می‌گویم به‌قطع درباره هستی نمی‌توانیم سخن بگوییم. در این بی‌قطعی، در نظر من بیت‌های حافظ شگفت‌آورند. مثلاً این را بنگر: به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می‌باش / که نیستی است سرانجام هر کمال که هست مگر حرفی هم می‌ماند پس از این؟ تنها حافظ است که پس از این هم حرفی دارد: جدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جوی / که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را چه مرگ‌آور است دمی که پس از این حکم از نهاد آدمی برمی‌آید. و چه ننگ بزرگی است سخنی که بعد از این به زبان آدمیان بیاید.
مژده بهار ای جان، با منِ خزان‌دیده کم بگو نمی‌میرد این شبِ اذان‌دیده
درست است که برخی نکاتی از حقیقت در ذهن دارند، ولی چنین نیست که محض گفتن‌شان نشانه رسیدن باشد. همین گفتن خودش آدابی دارد، تازه اگر گفتن روا باشد. لحنی دارد و هر کس دستی رسانده باشد به حق، بی‌راه است اگر به لحن دست نرسانده باشد. لحن هم بخشی از حق است. از طرفی، ساکتان و خاموشان معلوم نیست محق باشند. بسیار است که ربطی با بحث نمی‌تواند بگیرد، اما سکوت دری از درهای حکمت است و چون عقل کامل گردد، سخن کم شود. سخن اگر از نقره باشد، سکوت مطلاست. ما زمانی برای شناسایی دیگران نداریم. تمام این واژه‌ها موجود است تا ما خود را بشناسیم. و هر چه در این دریای ژرف بیش فرومی‌رویم، کمتر مجال کاویدن این و آن داریم. این واژگان و این اوصاف هست تا من عیار سخن و سکوتم را بدانم و در راه اعتلای آن بکوشم. نیک‌تر است بدانی ایمان که قوی و درست شد، کردار نیز خودبه‌خود راست می‌شود. بدون ایمان محکم، اصلاح اعمال بسیار دشوار و نزدیک به ناشدنی است. آنکه از اسم‌های نیکوی خداوند آگاه شد، با بخل و حسد و کذب و غیبت و مانندهایشان ربطی نمی‌گیرد. ولی بیا بدون دانستن حق و رسیدن به ایمان راست، هزارگونه جهاد با نفس کن. نمی‌شود عزیزم.