تنها چیزی که هیچوقت عادی نمیشه برام و هربار عین بار اول درد داره ، دیدن اینهکه برای یکی میتونه یه کاریو انجام بده اما برای من نه ، هیچوقت .
همه چیز فقط تا یه جایی برای هرکسی قابل تحمله
بعد تبدیل به هیولایی میشه که همیشه ازش میترسید
با اینکه اون هیولا هنوز تکامل پیدا نکرده
بین یه خلع گیر کرده ، که دیگه نه قلبش سفیده ، نه کاملا مشکی ، خاکستری هم نیست ،
خاکستری نه .
رنگِ پوچی !
حتی نمیدونی هنوز داری نفس میکشی یا نه ، به هیچ چیز اعتماد نداری و همه چیز برات آزار دهنده میشه
اون صدی که بارها گذاشتی وسط و با لگد از روش رد شدن حالا به قدری خورده که یک و دو و سه و چهارشو نمیتونی پیدا کنی ، حساس ترین ورژن خودتو به دیگران نشون میدی و همه ازت بیزار میشن
همه ازت میخوان بشی همون آدم قبلی ،
اما چرا هیچکس ازت نمیخواد خودِ واقعیت باشی؟!