.
امروز میخوام براتون
یه داستان تعریف کنم
پس خوب گوشاتون بسپرین به من👂🏻:
.
.
تصور کن یه گروه آدم
تو یه جای خیلی تاریک،
مثل یه غار خیلی خیلی
تاریک گیر افتادن 🔦
.
.
هیچی معلوم نیست،
فقط سیاهی مطلقه. 🌚
یهو، یه پیرمرد دانا یا
یه راهنما که انگار همه
چی رو میدونه،
میاد جلو و میگه🧙🏻♂️:
.
.
"بچهها، هر چی میتونید
از این خاک و سنگا جمع کنید.
هر چی بیشتر جمع کنید،
بیشتر به نفعتونه 💎"
.
یه سریها که زرنگ بودن 🤓:
گفتن "شاید راست بگه..
بیاین جمع کنیم... ضرر که نمیکنیم!"
.
.
شروع کردن به جمع کردن
خاک و سنگ، انگار دارن گنج پیدا میکنن ⛏
هر چی دستشون اومد
برداشتن، اصلا کم نذاشتن💎
.
.
یه سریها هم که تنبل بودن 😴گفتن:
"بابا اینا که همش خاک و سنگه،
مگه دیوونهایم خودمون رو خسته کنیم؟"
یا هیچی برنداشتن یا یه ذره خیلی کم برداشتن 🤏
.
.
خلاصه، همه از اون غار تاریک
میان بیرون و میرسن به نور ☀️
اینجا دیگه همه چی معلوم میشه
اون خاک و سنگایی که جمع کرده بودن،
یهو تبدیل میشن به طلا و جواهرات
براق و ارزشمند 🤩!
.