هدایت شده از 🕊The crazys² 🕊
واکنش مسئولین به تعطیل نکردن تهران =آدم کمتر زندگی بهتر😶🌫
بابا: چایی میخوری یا قهوه؟
بابا: فکراتو بکن
بابا: چایی ولی خوشمزهترهها
بابا: حالا من یه چایی برات بریزم تا تو فکر میکنی
«من و بابام در حالی که چایی زیاد دم کردیم و مهمونامون قهوه خوردن....»
«حس میکنم دیگه خاطرات قدیمی خوشحالت نمیکنن. حس میکنم اون آدم عوض شده و نمیتونه تو رو خوشحال کنه. من حس میکنم تو آدمی که میبینی رو دیگه دوست نداری. که دیگه نمیتونی خاطرات من رو دوست داشته باشی. که دیگه نمیخوای من بخشی از زندگیت باشم. حس میکنم بهت آسیب زدم و این بیش از هرچیز من رو میترسونه و میرنجونه. چون تو مهمی. چون تو خیلی خیلی خیلی مهمی. و من میترسم دیگه اعلان پیامهای من تو رو شاد نکنه. که دیگه کنار من لبخند نزنی. میترسم که از من خسته بشی. من نمیخوام تو آزرده وگرنه روح من که آزردگی براش همیشگیه. هر بار میبینم خستهای، که آزردهای، که خودت رو محکوم میکنی، که به خودت کم ارزش میدی، منم میسوزم. و هر روز میسوزم و انقدر که سینهم رو اگه باز کنی توش خاکستر میبینی نه قلب. وقتی تو حالت بده اشک از چشم من میاد. وقتی تو غمگینی گلوی منم میسوزه. وقتی کلافهای منم میخوام دراز بکشم و تا ابد بخوابم. پس بگو، بهم بگو چی کار کنم؟ چیکار کنم تا برگردی؟ تا بهتر بشی؟ تا خوب بشی؟ چیکار کنم دیگه هیچوقت آسیب نبینی؟ بهم بگو... بگو چرا نمیتونم مثل قبل خوشحالت کنم؟»
۱۲/۹/۱۴۰۴
به یاد همهی چیزهای تمامشده...