#پیام_معنوی
🔷🔸 فرار و فراموشی ما را نجات نمیدهد 🔸🔷
💢 بهتر است باور کنیم قبل از خلقت آدم، دشمن او یعنی ابلیس به دنیا آمده است،
🔰 و ما در طول زندگی در حال نبرد با دشمن خود هستیم.
💠 بی خبری از وجود دشمن، دشمنان ما را مهربان نمی کند. ⚠️
♻️ و فرار از دشمن، ما را نجات نمی دهد.
🔵 باید بایستیم و مبارزه کنیم تا پیروز شویم.
🌴 علیرضا پناهیان 🌴
📘 کتاب#سفر_سرخ
کتاب که زوایای مختلف زندگی #شهیدعلم_الهدی را از کودکی تا آغاز مبارزات انقلاب، از حلقه های مطالعاتی تا فعالیت در منطقه و نقش آفرینی به عنوان یک هسته ی فرهنگی اجتماعی و تا مبارزات دانشجویی در مشهد و سخنرانی در خوزستان و در نهایت جهاد و شهادت در هویزه را شامل می شود.
صحنه پردازی های دقیق از شکنجه یک کودک خردسال در زندان ستم شاهی تا محیط خانوادگی روحانی تا لحظه های حساس نظامی که ویژگی عموم نثرهای محمودزاده است در این کتاب نیز نمود عینی یافته است و خواننده را در روابط مختلف ۱۳ فصل کتاب بدون وقفه برای به پایان بردن داستان رهنمون می سازد.
کار تحقیقی جدی صورت گرفته در این کتب که بر پایه ی اطلاعات موجود از شهید تا مصاحبه با شخصیت های مختلف حتی رهبر معظم انقلاب سامان یافته است به این مجموعه ۳۸۸ صفحه ای وزانت دو چندان داده است.
قیمت : ۱۵۰۰۰ تومان
🔺جهت سفارش کتاب :
@esmaeeil_313
🔺شماره تماس :
۰۹۱۶۰۰۱۲۰۸۲
▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️
⚫️ ۷ ذی الحجّة شهادت امام باقر عليه السلام
🔶 در چنين روزى مصادف با دوشنبه، در سال 114 ه امام باقر (علیه السلام) توسط هشام بن عبد الملك مسموم و شهيد شد.
📚 توضیح المقاصد، ص ۲۹
🔷 در شب شهادت به امام صادق (علیه السلام) فرمودند: "من امشب جهان را بدرود خواهم گفت. هم اكنون پدرم على بن الحسين را ديدم كه شربتى گوارا نزد من آورد و نوشيدم و مرا به سراى جاويد و ديدار حق بشارت داد."
💠 در روايت ديگرى فرمودند: "اى فرزند گرامى، مگر نشنيدى كه حضرت على بن الحسين از پس ديوار مرا ندا كرد: "اى محمد بيا، زود باش كه ما انتظار تو را مى كشيم."
⚫️ آن حضرت چندين روز و به قولى سه روز در حالت درد از اثر سم به سر مى بردند تا به شهادت رسيدند. فرداى آن روز بدن مطهر و پاك آن درياى بيكران دانش خدايى را در خاك بقيع كنار مزار امام مجتبى و امام سجاد (علیه السلام) به خاك سپردند.
📚 کافی، ج ۲، ص ۴۹۵
🔸 آن حضرت هشتصد درهم براى تعزيه و ماتم خود وصيت فرمود. حضرت صادق (علیه السلام) فرمودند: پدرم فرمود: "اى جعفر! از مال من مقدارى وقف كن براى ندبه كنندگان كه ده سال در منى در موسم حج بر من گريه كنند، و مراسم ماتم را تجديد نمايند."
📚 همان
🔵 آقا و مولايمان حضرت باقر (علیه السلام) در كربلا شرف حضور داشت. شب يازدهم، بازار كوفه كنار سرهاى مطهر، اسارت شام و مجلس يزيد را ديده است و هر زمان كه متذكر شهادت حسين بن على (علیه السلام) و اسارت عمه هايش مى شد، اشك از چشم مباركش مانند در جارى مى گشت.
🏴🏴
دل من تاب ندارد ...
همه گویند بہ انگشت اشارھ
مگر این عاشق دلسوختھ🖤
ارباب ندارد !؟
صاحبنا▪️▪️
السلام علیک یا صاحب العصر والزمان🖤
#سه شنبه های مهدوی
🏴 #قبرستان_بقیع
نه گنبد، نه حرم، نه آستانی
نه خادم تا از او پرسی نشانی
زیارت نامه ی این چار قبر است
عزا و اشک و آه و نوحه خوانی
شاعر: #میثم_مؤمنی_نژاد
✨﷽✨
✅امنیت، پس از ظهور
✍در حالی که پیش از ظهور حضرت مهدی، شرایط ناامنی بر جهان چیره است، یکی از بنیادی ترین کارهای حضرت، باز گرداندن امنیت به جامعه است. با برنامه ریزی دقیقی که آن زمان انجام میشود، در مدت کوتاهی امنیت در همه زمینه ها به جامعه باز می گردد. امنیتی که بشر هرگز قبل از آن تجربه نکرده است. امنیت، ابعاد مختلفی دارد که به ذکر سه نمونه بسنده میکنیم:
1️⃣ امنیت جاده ها: به گونه ای که زنان جوان از جایی به جای دیگر، بدون همراهیِ مَحرمی، سفر میکنند و در امان هستند.
2️⃣ امنیت قضایی: به گونه ای که مردم از اینکه ممکن است حقشان پایمال شود، کوچکترین بیمی ندارند.
3️⃣ امنیت مالی: تا جایی فراگیر میشود که اگر کسی دست در جیب دیگری ببرد، هرگز احتمال دزدی داده نمیشود
📚منابع در کتاب موعودنامه، تونه ای، ص۱۲۳
【 الّلهُــمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَــرَج
#برشی_از_کتاب
🌱 مؤمن دنیا را رها نمیکند، که میچرخاند؛
چون کسی که از گردونه بیرون آمده میتواند گرداننده باشد و در پشت هر میزی و در کنار هر پستی، هر نهاد راکدی میتواند حرکت بسازد. کسی که خودش را به سنگ و آجر تبدیل کرده، چگونه میتواند راه بیفتد. او وجودش همان سنگها و آجرها هستند. او خودش را در میان آجرها دفن کرده و نمیداند و باید از آتشی بترسد که با همین آدمها و با همین سنگها برافروخته میشود و با همینها روشن میماند.
"فاتقوا النار التي وقودها الناس والحجارة"
📝 #استاد_علی_صفایی حائری
📚 #تطهیر_با_جاری_قرآن ، جلد دوم،ص١٥٢
موانع استجابت دعا_25.mp3
12.39M
#موانع_استجابت_دعا ۲۵
هدفت از کسبِ علم چیه؟
هدفت از فعالیتِ تجاری و اقتصادی چیه؟
هدفت از آموزشهای گوناگونی که دنبالش میری چیه؟
اگر میخوای به همهی اینا، ضریبِ بینهایت بدی، و باهاشون قدّ روحت رو بلند کنی؛
باید بیای در #مکتب_دعا زانو بزنی.
عاشقان اهل بیت ع
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #بدون_تو_هرگز 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #چهل_و_هفتم: سو
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #بدون_تو_هرگز
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #چهل_و_هشتم: کیش و مات
دست هاش شل شد و من رو ول کرد ... چرخیدم سمتش ... صورتش بهم ریخته بود ...
- چرا اینطوری شدی؟ ...سریع به خودش اومد ... خندید و با همون شیطنت، پارچ و لیوان رو از دستم گرفت ...
- ای بابا ... از کی تا حالا بزرگ تر واسه کوچیک تر شربت میاره ... شما بشین بانوی من، که من برات شربت بیارم خستگیت در بره ... از صبح تا حالا زحمت کشیدی ...رفت سمت گاز ...
- راستی اگه کاری مونده بگو انجام بدم ... برنامه نهار چیه؟... بقیه اش با من ...دیگه صد در صد مطمئن شدم یه خبری هست ... هنوز نمی تونست مثل پدرش با زیرکی، موضوع حرف رو عوض کنه ... شایدم من خیلی پیر و دنیا دیده شده بودم ...
- خیلی جای بدیه؟ ...
- کجا؟ ...
- سومین کشوری که بهت پیشنهاد بورسیه داده ...
- نه ... شایدم ... نمی دونم ...دستش رو گرفتم و چرخوندمش سمت خودم ...
- توی چشم های من نگاه کن و درست جوابم رو بده ... این جواب های بریده بریده جواب من نیست ...چشم هاش دو دو زد ... انگار منتظر یه تکان کوچیک بود که اشکش سرازیر بشه ... اصلا نمی فهمیدم چه خبره ...
- زینب؟ ... چرا اینطوری شدی؟ ... من که ...پرید وسط حرفم ... دونه های درشت اشک از چشمش سرازیر شد ...
- به اون آقای محترمی که اومده سراغت بگو ... همون حرفی که بار اول گفتم ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ... نه سومیش، نه چهارمیش ... نه اولیش ... تا برنگردی من هیچ جا نمیرم ...اینو گفت و دستش رو از توی دستم کشید بیرون ... اون رفت توی اتاق ... من، کیش و مات ... وسط آشپزخونه ...
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #بدون_تو_هرگز 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #چهل_و_هشتم: کی
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #بدون_تو_هرگز
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #چهل_و_نهم: خداحافظ زینب
تازه می فهمیدم چرا علی گفت ... من تنها کسی هستم که می تونه زینب رو به رفتن راضی کنه ... اشک توی چشم هام حلقه زد ... پارچ رو برداشتم و گذاشتم توی یخچال ...
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم ...
- بی انصاف ... خودت از پس دخترت برنیومدی ... من رو انداختی جلو؟ ... چطور راضیش کنم وقتی خودم دلم نمی خواد بره؟ ...
برای اذان از اتاق اومد بیرون که وضو بگیره ... دنبالش راه افتادم سمت دستشویی ... پشت در ایستادم تا اومد بیرون... زل زدم توی چشم هاش ... با حالت ملتمسانه ای بهم نگاه کرد ... التماس می کرد حرفت رو نگو ... چشم هام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم ...
- یادته 9 سالت بود تب کردی ...
سرش رو انداخت پایین ... منتظر جوابش نشدم ...
- پدرت چه شرطی گذاشت؟ ... هر چی من میگم، میگی چشم ...
التماس چشم هاش بیشتر شد ... گریه اش گرفته بود ...
- خوب پس نگو ... هیچی نگو ... حرفی نگو که عمل کردنش سخت باشه ...
پرده اشک جلوی دیدم رو گرفته بود ...
- برو زینب جان ... حرف پدرت رو گوش کن ... علی گفت باید بری ...
و صورتم رو چرخوندم ... قطرات اشک از چشمم فرو ریخت ... نمی خواستم زینب اشکم رو ببینه ...
تمام مقدمات سفر رو مامور دانشگاه از طریق سفارت انجام داد ... براش یه خونه مبله گرفتن ... حتی گفتن اگر راضی نبودید بگید براتون عوضش می کنیم ... هزینه زندگی و رفت و آمدش رو هم دانشگاه تقبل کرده بود ...
پای پرواز ... به زحمت جلوی خودم رو گرفتم ... نمی خواستم دلش بلرزه ... با بلند شدن پرواز، اشک های من بی وقفه سرازیر شد ... تمام چادر و مقنعه ام خیس شده بود ...
بچه ها، حریف آرام کردن من نمی شدن ...
( شخصیت اصلی این داستان ... سرکار خانم ... دکتر سیده زینب حسینی هستند ... شخصی که از این به بعد، داستان رو از چشم ایشون مطالعه خواهید کرد ...)
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #بدون_تو_هرگز 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #چهل_و_نهم: خدا
📚 #داستان_دنباله_دار
💌 #بدون_تو_هرگز
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #پنجاهم: سرزمین غریب
نماینده دانشگاه برای استقبالم به فرودگاه اومد ... وقتی چشمش بهم افتاد، تحیر و تعجب... نگاهش رو پر کرد ... چند لحظه موند ... نمی دونست چطور باید باهام برخورد کنه...
سوار ماشین که شدیم ... این تحیر رو به زبان آورد ...
- شما اولین دانشجوی جهان سومی بودید که دانشگاه برای به دست آوردن شما اینقدر زحمت کشید ...
زیرچشمی نیم نگاهی بهم انداخت ...
- و اولین دانشجویی که از طرف دانشگاه ما ... با چنین حجابی وارد خاک انگلستان شده ...
نمی دونستم باید این حرف رو پای افتخار و تمجید بگذارم ... یا از شنیدن کلمه اولین دانشجوی مسلمان محجبه، شرمنده باشم که بقیه اینطوری نیومدن ...ولی یه چیزی رو می دونستم ... به شدت از شنیدن کلمه جهان سوم عصبانی بودم ... هزار تا جواب مودبانه در جواب این اهانتش توی نظرم می چرخید ... اما سکوت کردم ... باید پیش از هر حرفی همه چیز رو می سنجیدم ... و من هیچی در مورد اون شخص نمی دونستم ...
من رو به خونه ای که گرفته بودن برد ... یه خونه دوبلکس ... بزرگ و دلباز ... با یه باغچه کوچیک جلوی در و حیاط پشتی... ترکیبی از سبک مدرن و معماری خانه های سنتی انگلیسی ... تمام وسایلش شیک و مرتب ...
فضای دانشگاه و تمام شرایط هم عالی بود ... همه چیز رو طوری مرتب کرده بودن که هرگز ... حتی فکر برگشتن به ذهنم خطور نکنه ... اما به شدت اشتباه می کردن ...
هنوز نیومده دلم برای ایران تنگ شده بود ... برای مادرم ... خواهر و برادرهام ... من تا همون جا رو هم فقط به حرمت حرف پدرم اومده بودم ... قبل از رفتن ... توی فرودگاه از مادرم قول گرفتم هر خبری از بابا شد بلافاصله بهم خبر بده ... خودم اینجا بودم ... دلم جا مونده بود ... با یه علامت سوال بزرگ ...
- بابا ... چرا من رو فرستادی اینجا؟ ...