eitaa logo
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
109 دنبال‌کننده
19.7هزار عکس
6.8هزار ویدیو
150 فایل
کپی فقط با صلوات برای سلامتی و ظهور امام زمان عج ارتباط با ادمین: @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معرفی شهید داریم باما همراه باشید
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام به دوشکا و خمپاره ۶۰ سلام به دل فرزند رزمنده ای که شکست سلام به پلاک رزمنده ای که نیمش شکست به نیابت و یاد و خاطره شهدا السلام علیک یا ابا عبدالله الحسین ع✋
روایتگری ازشهیدبزرگوارحمیدرضاگودرزی
حمید من در تاریخ ۴۸/۸/۱۴ در بهشهر به دنیا آمد. در ایام نوجوانی حمید، جنگ تحمیلی آغاز شد و پسر بزرگم عباس به جبهه رفت. حمید ۱۳ ساله بود که علاقه‌مند شد به جبهه برود. من و پدرش مخالفت می کردیم و می گفتیم شما کوچک هستید. نرو. ولی به هر ترتیبی که بود با دست بردن به شناسنامه و راضی کردن ما، به جبهه رفت.
حمید من خیلی اهل شوخی بود. یه روز با هم حرف می زدیم. وسط حرفش گفت :مامان! اگر یه چیزی بهت بگم، بهم نمیگین من پررو هستم؟؟!! گفتم : نه، شما حرفت رو بگو. گفت : اگر من یک روزی زن بگیرم، کجا زندگی کنیم؟! خندیدم و بهش گفتم : عباس اگر زن بگیره از اینجا میره. خواهرات هم بعد از ازدواج از اینجا میرن. شما اینجا میخوای برای چی بمونی؟! هیچی نگفت و خندید.
🌷 ماجرای شهادت خودشون را سال ۶۲ قبل از اعزام به جبهه در خواب دیده بودند. ایشان و شهید عباسعلی فرمنی در منزل شهید فرمنی با هم و در آن واحد، وقتی بیدار شدند برای هم تعریف کردند و متوجه عجایب خواب خود شدند. برای من هم تعریف کردند من هم تعجب کردم ولی ۶ ماه قبل از شهادت بمن گفتند: ۶ ماه دیگر فرصت داریم آماده شویم، ۲ ماه قبل از شهادت گفتند: ۲ ماه دیگر بیشتر نمانده و شب شهادت من جامانده، مطمئن شدم امشب شب آخرشان است. فرمانده ما که ایشان را دیده بود بمن گفت: چهره برادرتان بسیار نور بالا میزند. گفتم: میدانم فرصت آخرشان است. آماده شهادت اند از دوسال پیش نه بلکه از سال ۶۲. گفت: تو چه میدانی؟ گفتم: از زبان خودشان شنیدم.
در آخرین دیدار این دو دوست باهم عکس گرفتن و تا آماده شدن هم صبر نکردند و رفتند طبق خواب خودشون باهم شهید شدن عکس ظاهر شده رو هم ندیدن 😔هم تکی وهم دوتایی یعنی عکس مراسمشون پیشاپیش آماده بود
🌸 اون زمان ، همه شوق 😊رفتن داشتن و برای دفاع از دین و میهن 🇮🇷 از هم سبقت می‌گرفتن . مخصوصاً اگه توی خونه‌ای یه نفر می‌رفت ؛ بقیه هم هوایی می‌شدن . داداش عباس رفت جبهه .✌️ وقتی که برگشت ، همه اقوام برای دیدنش میومدن ؛ مثل زمانی که به دیدن زوار می‌رن . داداش حمید هم سعی می‌کرد با هر نقشه‌ و خواهش و التماس از پدر ، مادر و برادر رضایت بگیره و بره جبهه . بالاخره موفق شد 🙂 ، رضایتش رو گرفت و رفت . همیشه از دوستان شهیدش حرف می‌زد ، اسمهاشون رو می‌نوشت ✍ . می‌گفت : من جا موندم .😔 واسه خودش مجلس ترحیم می‌گرفت . اطلاعیه درست می‌کرد و زمان مجلس ختمش رو هم می‌نوشت . دوست نداشت اسیر بشه . آرزوی شهادت داشت و همیشه به ما می‌گفت : دعا کنید شهید بشم . آخر هم به آرزوش رسید و شهید شد
بعد از عملیات والفجر هشت در مشهد بدیدن خواهرش اومد و از تله های خورشیدی و آب خروشان اروند گفت.