eitaa logo
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
112 دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
6.6هزار ویدیو
149 فایل
کپی فقط با صلوات برای سلامتی و ظهور امام زمان عج ارتباط با ادمین: @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
❣🌿 ✨هر چه زمان میگذرد، مردمان زمين افسرده‌تر ميشوند!!! اين خاصيت دلبستگے به زمان است… خوشا بحال آنان که؛ به جای زمـان، به صاحـب الزمــان دل بسته‌اند
🔥 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای: «ملّت مثل یک اقیانوس است؛ به طوفان درآوردن یک اقیانوس کار هر کسی نیست. یک استخر را می‌شود موّاج کرد امّا موّاج کردن یک اقیانوس، کار عظیمی است. ملّت یک اقیانوس است و امام این کار را انجام داد؛ تحوّلاتی را به وجود آوردند.» ۱۳۹۹/۰۳/۱۴
💰قیمت انسان چقدر است؟ آدمی همانطور که برای خرید و فروش مسکن ، ماشین و... ، سراغ کارشناس رفته و از قیمت واقعی مطلع می شود ، جهت اطلاع از قیمت و ارزش حقیقی خود و جلوگیری از فروش ارزان خویشتن نیز لازم است به کارشناس ، یعنی خدا واهلبیت (ع) مراجعه کند ... 🔹خداوند در کتاب انسان سازش می فرماید: { وَ لَقَدْ كَرَّمْنٰا بَنِي آدَمَ وَ حَمَلْنٰاهُمْ فِي اَلْبَرِّ وَ اَلْبَحْرِ وَ رَزَقْنٰاهُمْ مِنَ اَلطَّيِّبٰاتِ وَ فَضَّلْنٰاهُمْ عَلىٰ كَثِيرٍ مِمَّنْ خَلَقْنٰا تَفْضِيلاً ﴾ و به راستى ما فرزندان آدم را گرامى داشتیم، و آنان را در خشکى و دریا[بر مرکبها] برنشاندیم، و از چیزهاى پاکیزه به ایشان روزى دادیم، و آنها را بر بسیارى از آفریده هاى خود برترى آشکار دادیم. ۱ ☀️امام علی علیه السلام می فرماید: وجود و نفس شما بهایی جز بهشت ندارد ،پس آن را جز به بهشت نفروشيد.۲ همچنین ایشان می فرماید: بد تجارتی است اینکه دنیا را بهای خود بینی! 🏅برنده واقعی کسی است که در دنیا خود را ارزان نفروشد ، تا وقتی خدا مشتری انسان است ، دیگران چرا ...؟؟!! ۱. سوره اسرا ۷۰ ۲.نهج البلاغه حکمت ۴۵۶ پروردگارا یاریمان کن التماس دعا💐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #بدون_تو_هرگز 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #چهل_و_یکم: که
📚 💌 📝 📅 قسمت : بیا زینبت را ببر تا بیمارستان هزار بار مردم و زنده شدم ... چشم هام رو بسته بودم و فقط صلوات می فرستادم ...از در اتاق که رفتم تو ... مادر علی داشت بالای سر زینب دعا می خوند ... مادرم هم اون طرفش، صلوات می فرستاد ... چشم شون که بهم افتاد حال شون منقلب شد ... بی امان، گریه می کردن ...مثل مرده ها شده بودم ... بی توجه بهشون رفتم سمت زینب ... صورتش گر گرفته بود ... چشم هاش کاسه خون بود ... از شدت تب، من رو تشخیص نمی داد ... حتی زبانش درست کار نمی کرد ... اشک مثل سیل از چشمم فرو ریخت ... دست کشیدم روی سرش ... - زینبم ... دخترم ... هیچ واکنشی نداشت ... - تو رو قرآن نگام کن ... ببین مامان اومده پیشت ... زینب مامان ... تو رو قرآن ...دکترش، من رو کشید کنار ... توی وجودم قیامت بود ... با زبان بی زبانی بهم فهموند ... کار زینبم به امروز و فرداست ...دو روز دیگه هم توی اون شرایط بود ... من با همون لباس منطقه ... بدون اینکه لحظه ای چشم روی هم بزارم یا استراحت کنم ... پرستار زینبم شدم ... اون تشنج می کرد ... من باهاش جون می دادم ...دیگه طاقت نداشتم ... زنگ زدم به نغمه بیاد جای من ... اون که رسید از بیمارستان زدم بیرون ... رفتم خونه ... وضو گرفتم و ایستادم به نماز ... دو رکعت نماز خوندم ... سلام که دادم ... همون طور نشسته ... اشک بی اختیار از چشم هام فرو می ریخت ... - علی جان .. هیچ وقت توی زندگی نگفتم خسته شدم ... هیچ وقت ازت چیزی نخواستم ... هیچ وقت، حتی زیر شکنجه شکایت نکردم ... اما دیگه طاقت ندارم ... زجرکش شدن بچه ام رو نمی تونم ببینم ... یا تا امروز ظهر، میای زینب رو با خودت می بری ... یا کامل شفاش میدی ... و الا به ولای علی ... شکایتت رو به جدت، پسر فاطمه زهرا می کنم ... زینب، از اول هم فقط بچه تو بود ... روز و شبش تو بودی ... نفس و شاهرگش تو بودی ... چه ببریش، چه بزاریش ... دیگه مسئولیتش با من نیست ...اشکم دیگه اشک نبود ... ناله و درد از چشم هام پایین می اومد ... تمام سجاده و لباسم خیس شده بود ...
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #بدون_تو_هرگز 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #چهل_و_دوم: بیا
📚 💌 📝 📅 قسمت : زینب علی برگشتم بیمارستان ... وارد بخش که شدم، حالت نگاه همه عوض شده بود ... چشم های سرخ و صورت های پف کرده...مثل مرده ها همه وجودم یخ کرد ... شقیقه هام شروع کرد به گز گز کردن ... با هر قدم، ضربانم کندتر می شد ... - بردی علی جان؟ ... دخترت رو بردی؟ ...هر قدم که به اتاق زینب نزدیک تر می شدم ... التهاب همه بیشتر می شد ... حس می کردم روی یه پل معلق راه میرم... زمین زیر پام، بالا و پایین می شد ... می رفت و برمی گشت ... مثل گهواره بچگی های زینب ...به در اتاق که رسیدم بغض ها ترکید ... مثل مادری رو به موت ... ثانیه ها برای من متوقف شد ... رفتم توی اتاق ...زینب نشسته بود ... داشت با خوشحالی با نغمه حرف می زد ... تا چشمش بهم افتاد از جا بلند شد و از روی تخت، پرید توی بغلم ... بی حس تر از اون بودم که بتونم واکنشی نشون بدم ... هنوز باورم نمی شد ... فقط محکم بغلش کردم ... اونقدر محکم که ضربان قلب و نفس کشیدنش رو حس کنم ... دیگه چشم هام رو باور نمی کردم ...نغمه به سختی بغضش رو کنترل می کرد ... - حدود دو ساعت بعد از رفتنت ... یهو پاشد نشست ... حالش خوب شده بود ...دیگه قدرت نگه داشتنش رو نداشتم ... نشوندمش روی تخت... - مامان ... هر چی میگم امروز بابا اومد اینجا ... هیچ کی باور نمی کنه ... بابا با یه لباس خیلی قشنگ که همه اش نور بود ... اومد بالای سرم ... من رو بوسید و روی سرم دست کشید ... بعد هم بهم گفت ... به مادرت بگو ... چشم هانیه جان ... اینکه شکایت نمی خواد ... ما رو شرمنده فاطمه زهرا نکن ... مسئولیتش تا آخر با من ... اما زینب فقط چهره اش شبیه منه ... اون مثل تو می مونه ... محکم و صبور ... برای همینم من همیشه، اینقدر دوستش داشتم ... بابا ازم قول گرفت اگر دختر خوبی باشم و هر چی شما میگی گوش کنم ... وقتش که بشه خودش میاد دنبالم ...زینب با ذوق و خوشحالی از اومدن پدرش تعریف می کرد ... دکتر و پرستارها توی در ایستاده بودن و گریه می کردن ... اما من، دیگه صدایی رو نمی شنیدم ... حرف های علی توی سرم می پیچید ... وجود خسته ام، کاملا سرد و بی حس شده بود ... دیگه هیچی نفهمیدم ... افتادم روی زمین ...
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #بدون_تو_هرگز 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #چهل_و_سوم: زین
📚 💌 📝 📅 قسمت : کودک بی‌پدر مادرم مدام بهم اصرار می کرد که خونه رو پس بدیم و بریم پیش اونها ... می گفت خونه شما برای شیش تا آدم کوچیکه ... پسرها هم که بزرگ بشن، دست و پاتون تنگ تر میشه ... اونجا که بریم، منم به شما میرسم و توی نگهداری بچه ها کمک می کنم ... مهمتر از همه دیگه لازم نبود اجاره بدیم ...همه دوره ام کرده بودن ... اصلا حوصله و توان حرف زدن نداشتم ... - چند ماه دیگه یازده سال میشه ... از اولین روزی که من، پام رو توی این خونه گذاشتم ... بغضم ترکید ... این خونه رو علی کرایه کرد ... علی دست من رو گرفت آورد توی این خونه ... هنوز دو ماه از شهادت علی نمی گذره ... گوشه گوشه اینجا بوی علی رو میده ... دیگه اشک، امان حرف زدن بهم نداد ...من موندم و پنج تا یادگاری علی ... اول فکر می کردن، یه مدت که بگذره از اون خونه دل می کنم اما اشتباه می کردن... حتی بعد از گذشت یک سال هم، حضور علی رو توی اون خونه می شد حس کرد ...کار می کردم و از بچه ها مراقبت می کردم ... همه خیلی حواسشون به ما بود ... حتی صابخونه خیلی مراعات حال مون رو می کرد ... آقا اسماعیل، خودش پدر شده بود اما بیشتر از همه برای بچه های من پدری می کرد ... حتی گاهی حس می کردم ... توی خونه خودشون کمتر خرج می کردن تا برای بچه ها چیزی بخرن ...تمام این لطف ها، حتی یه ثانیه از جای خالی علی رو پر نمی کرد ... روزگارم مثل زهر، تلخ تلخ بود ... تنها دل خوشیم شده بود زینب ... حرف های علی چنان توی روح این بچه 10 ساله نشسته بود که بی اذن من، آب هم نمی خورد ... درس می خوند ... پا به پای من از بچه ها مراقبت می کرد... وقتی از سر کار برمی گشتم ... خیلی اوقات، تمام کارهای خونه رو هم کرده بود ...هر روز بیشتر شبیه علی می شد ... نگاهش که می کردم انگار خود علی بود ... دلم که تنگ می شد، فقط به زینب نگاه می کردم ... اونقدر علی شده بود که گاهی آقا اسماعیل، با صلوات، پیشونی زینب رو می بوسید ... عین علی ... هرگز از چیزی شکایت نمی کرد ... حتی از دلتنگی ها و غصه هاش ... به جز اون روز ...از مدرسه که اومد، رفتم جلوی در استقبالش ... چهره اش گرفته بود ... تا چشمش به من افتاد، بغضش شکست ... گریه کنان دوید توی اتاق و در رو بست ....
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی
اَعوذُ بِاللهِ مِنَ الشَّيطانِ الرَّجيم بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ وَالْعَنْ اَعْدائُهُمْ اَجْمَعینْ ⛔️ غدیر نقطه عطف رسالت، امامت و ولایت در تاریخ اسلام - قسمت بیستم ❌ نیاز حیوانات بر اساس غریزه برای زندگی کردن به سه دسته تقسیم می‌شود، خوردن و خوابیدن و تولید مثل، حیوان زندگی می‌کند برای زندگی کردن، هیچ هدفی ندارد... اما انسان زندگی می‌کند برای کشف حقیقت، انسان همواره از نقص به سوی کمال در حرکت است، انسان بودن ما به خوراک و پوشاک و مسکن نیست، انسان بودن ما به قانون و رئیس داشتن هم نیست، اگر به قانون و رئیس بود که زنبورعسل و مورچه از ما خیلی بهتر زندگی می‌کنند، هم قانون دارند و هم رئیس، انسانی که برای کشف حقیقت زندگی نکند در ردیف حیوانات قرار می‌گیرد که حول سه محور خوردن و خوابیدن و شهوت حرکت می‌کند... شرف انسان در نیازهای حیوانی نیست، شرف انسان در کسب معرفت و شناخت حقیقت است، شناخت سرچشمه این هستی، از کجا آمده‌ایم؟ به کجا می‌رویم؟ آخر چه می‎شود؟ حق چیست؟ باطل چیست؟ نقش دین چیست؟ انسان سه نیاز اساسی دارد: نیاز شخصی، نیاز اجتماعی و نیاز متعالی، و دین مسئول تأمین نیاز متعالی است... آدم بی دین در دنیا وجود ندارد، هر کسی یک دینی دارد، یکی به ماده اعتقاد دارد، یکی به ماوراء ماده اعتقاد دارد، یکی بت می‌پرستد، یکی خودش را می‌پرستد... یعنی شما یک نفر را پیدا نمی‌کنید که دلش به جائی بند نباشد، حالا یا بند به حق و یا بند به باطل... ❌ انسان دو راه دارد یا برود یا بماند... اگر بماند می‌گندد، اگر برود به کجا برود؟ با چه وسیله‌ای برود؟ با چه راهنمایی؟ دین تأمین کننده این سه مسئله است و می‌گوید انسان باید برود «یا أَیُّهَا الْإِنْسانُ إِنَّكَ كادِحٌ إِلى‏ رَبِّكَ كَدْحاً فَمُلاقیهِ» (انشقاق/۶) خداوند می‌فرماید ای انسان با هر رنج مشقت در راه طاعت و عبادت حق بکوش که عاقبت به حضور پروردگار خود می‌روی... تو باید بروی... سه نوع رفتن داریم: اول: رفتن به جلو «زِدْنی‏ عِلْماً» (طه/­۱۱۴) دوم: روز به روز بهتر شود «زادَهُمْ» (محمد/۱۷) سوم: رفتن به عقب «آمَنُوا ثُمَّ كَفَرُوا» (­نساء/۱۳۷) وَالسَّلَامُ عَلَى مَنِ اتَّبَعَ الْهُدَى ⛔️ این بحث ادامه دارد ان شاء الله ✍️