eitaa logo
کانون شعر و ادب دریا
742 دنبال‌کننده
500 عکس
80 ویدیو
16 فایل
کانون شعر و ادب دریا دانشگاه فرهنگیان هرمزگان ارتباط: @admiin_bnd تلگرام: https://t.me/adabi_bnd اینستاگرام:https://www.instagram.com/adabi_bnd?igsh=MWtzdDZ3azVucDkyOA== لینک زیلینک👇👇 https://zil.ink/adabi_bnd
مشاهده در ایتا
دانلود
7.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅جد و آباء✅ ❌جد و آباد❌ در فرهنگ واژگان فارسی «دهخدا» و «معین» در معنای واژگان «جد» و «آباء» و «آباد» چنین آمده است: فرهنگ فارسی معین «جد» پدربزرگ. نیا و «اجداد» جمع آن است. * فرهنگ فارسی دهخدا (آباء) جمع «اَب» به معنای «پدران» * فرهنگ فارسی دهخدا «آباد» مزروع. آبادان. مسکون. مقابل ویرانه و خراب * همانطور که ملاحظه فرمودید واژه‌ی «آباد» پس از «جد» به هیچ طریق نمی‌تواند معنای مورد نظر کسی را افاده کند. و جد و آباء صحیح می باشد. پ.ن۱: صحبت های شجاع خلیل زاده بعد از بازی نساجی و تراکتور خطاب به هواداران تیم نساجی مازندران پ.ن۲: پاسخ استاد علیرضا عبدالمحمدی 🦋| @adabi_bnd
عشقی که همیشه در به در می‌گردد مزدش لب خشک و چشم تر می‌گردد باران تو از لطف خدا می‌آید... باران من از مدرسه برمی‌گردد 🌻| @adabi_bnd
تو خودت هاله‌ی نوری، تو خود مهتابی... این همه منّت و شرمندگی از ماه نکش! 🌘| @adabi_bnd
شعر يعني كه سر صبح كسي مثل شما باعث روشني حضرت خورشيد شود... 🌞| @adabi_bnd
نسرین گفت:«چقدر عجیب شدن این دو تا امروز. این مقنعه سرش نمیکرد که هیچوقت». ملیحه رو میگفت. نیشخند زدم و گفتم:«سعید هم یقه رو تا خرخره بسته» گفتم:«هر یقه ی بسته ای نشونه ی حرارت بالا و دقت پایینه» نسرین گفت یعنی چی؟ گفتم:«شما ماشینو که بی اجازه ی بابات برمیداری میری دور دور، اگه توی تنظیم میزان فشار گاز و ترمز اشتباه کنی، میمالی به ماشین جلویی. جاش روی ماشین میمونه. شب که برمیگردی بابات یه نگاه که به ماشین بندازه همه چیو میفهمه. این دو تام بیشتر از حد مجاز فشار آوردن. جاش مونده» تکیه دادم به پشتی صندلی. گفتم:«گردن خیلی پیچیده س. یه مبحث خیلی مهم و عمیق از مستحباته. گرچه من شخصا معتقدم از واجباته. گردن نازکه، رنجوره. فشار لبها رو که یکم بیش از حد زیاد کنی، جاش روی دو جا میمونه. یکی روی گردنت، دومی روی قلبت. و شما دیگه خودت بهتر از من میدونی که کبودی روی گردنت پاک میشه، نشونی که طرف روی قلبت میذاره ولی دیگه تا آخر باهاته. بخاطر همینه که همیشه به سعید میگم اگه واقعا دوسش نداری نبوسش. جاش میمونه» نسرین گفت:«به نظرت مقنعه بهم میاد؟» بعد زل زد توی آیینه و شروع کرد شالشو به صورتش نزدیک تر کردن. گفتم:«شما که گونی هم بپوشی بهت میاد، ولی نگران نباش. من هیچوقت روی جاهایی که بابات اول از همه چک میکنه ردی از خودم باقی نمیذارم. چون دست بابات از هرچیزی توی این دنیا سنگین تره. گردن مستحبه، ولی احترام بابات واجب» خندید! 🦋| @adabi_bnd
تا حال و هوایم بکند فرق بیا ناجی منی! تا نشدم غرق بیا با آمدن برف نشد برگردی این بار تو با آمدن برق بیا 🦋| @adabi_bnd
وای این شب چه قدر تاریک است؛ خنده ای کو که به دل انگیزم؟ قطره ای کو که به دریا ریزم؟ صخره ای کو که بدان آویزم؟ مثل این است که شب نمناک است؛ دیگران را هم غم هست به دل، غم من لیک غمی غمناک است. 🥀| @adabi_bnd
سلامت را نمیخواهند پاسخ‌گفت ، سر ها در گریبان است 🌿| @adabi_bnd
تو نیستی، غزلم این میان چه فایده دارد؟ نشستنش به دل دیگران چه فایده دارد؟ چگونه از تو بگویم به دیگری که بفهمد؟ برای اهل کلیسا، اذان چه فایده دارد؟ نوشته‌ ای که به کامم شود جهان و نگفتی از این به بعد برایم جهان چه فایده دارد؟ جز این که آینه‌ ی دق شود برای پرنده بدون بال و پرش، آسمان چه فایده دارد؟ به فرض اینکه بیایی دمی دوباره سراغم نسیم و قایق بی‌ بادبان... چه فایده دارد؟ درختی‌ ام که به حیرت دهان گشوده بگوید تبر برای تو ای باغبان! چه فایده دارد؟... ☘️| @adabi_bnd
خلق را گرچه وفا نیست، ولیکن گل من نه گمان دار که رفتی و فراموش شدی! 🥀| @adabi_bnd
عشق رازی‌ست که تنها به خدا باید گفت چه سخن‌ها که خدا با منِ تنها دارد 🌿| @adabi_bnd
چرا حالا که شب به نیمه رسیده و من مثل سربازی تیرخورده‌، از فرط خواب تلو تلو می‌خورم، باید یاد این خاطره‌‌ی بی‌اهمیت بیفتم؟ یک بار رفته بودیم سفر. با ماشین. شب سوم رسیدیم به یک شهر خلوت که سگ در آن پر نمی‌زد. البته ساعت یک صبح بود. گرسنه بودیم. فقط یک عرق‌فروشی باز بود. آبجو سفارش دادیم و قارچ تفت‌داده و لیموترش. چیز بیشتری نداشت. خدا را شکر کردیم. زن پا به سن گذاشته‌ای هم آن‌جا بود که به گمانم یک دبه‌ی چهار لیتری را  کامل نوشیده بود. مست و ملنگ. چرخید و آمد نشست کنار ما. بی‌تعارف. بعد به شکل خودجوش شروع کرد به تعریف کردن داستان زندگی‌اش. این‌که سی سال پیش در همین میکده‌ با شوهرش که راننده کامیون بوده آشنا شده و این‌که پارسال شوهرش با موتور تصادف کرده و مرده. این‌که هنوز می‌آید این‌جا به امید این‌که یک بار بالاخره در میکده باز بشود و شوهرش بیاید داخل و بگوید من زنده‌ام و تصادف یک شوخی پشت‌وانتی در حد دوربین مخفی بوده و الخ. خیلی حرف زد. از زمان مهدکودکش تا همین دو ساعت قبل از رسیدن به میکده. واو ننداز. ترکیب عجیبی بود. ترکیبِ آبجو و قارچ و لیمو و زنی که تا خرتناق مست بود و یکی از شیشه‌های عینکش گم شده بود و روایت زندگی‌اش که انگار ترکیبی از فیلم ترمیناتور بود و کیک محبوب من. هفت هشت سالی از آن شب گذشته. بزرگوار با آن مصرف بالای الکل، احتمالا تا حالا درِ یکی از میکده‌های بهشت را باز کرده و به شوهرش سلام داده و رفته به دیار باقی. اگر این‌طور باشد، یعنی یک روایت جذاب مرده و هیچ کس دیگر به آن دسترسی ندارد. انگار که تنها نسخه‌ی یک کتاب خوانده نشده بیفتد توی تنور نانوایی و جزغاله بشود.  همین شد که خواب از سر من پرید. دفن شدن روایت‌ها. یکی از فتیش‌های من هم همین شنونده بودن روایت آدم‌هاست. از قدیم هم همین بوده است و همیشه آرزو می‌کردم شغلم طوری باشد که این امکان را به من بدهد. اما چه کاره شدم؟ مهندس. شنونده چه روایت‌هایی هستم؟ در بهترین حالت، اعتراض مردم از سیستم فاضلاب یا شکایت از ترافیک کوچه‌ی فلان. چه کاره دوست داشتم بشوم؟ مثلا دوست داشتم آن زمانی که مردم برای هم نامه می‌فرستادند، شغلم پست‌چی بود. یک پست‌چی بی‌شرف و بی‌اخلاق. صبح به صبح نامه‌ها را از اداره تحویل می‌گرفتم و سوار ماشین می‌شدم و می‌رفتم یک جایی خارج از شهر. زیر درخت کُنار، چای می‌خوردم با خرما مضافتی. هم‌زمان تک تک نامه‌ها را باز می‌کردم و داستان آدم‌ها را می‌خواندم. بعد در پاکت‌ها را با تف یا سریش می‌بستم و آخر شب می‌رساندم دست صاحب‌شان. می‌بینید؟ خیلی هم بی‌شرف و بی‌اخلاق نیستم. یا مثلا یک کشیش کاتولیک بی‌شرف و بی‌اخلاق می‌شدم. سه شیفت توی کلیسا کنار اتاقک اعتراف می‌نشستم و چای و خرما مضافتی می‌خوردم و به اعترافات مردم معمولی گوش می‌دادم. به گناهان‌شان که حتما جذاب‌ترین بخش زندگی‌شان است. حتی شاید داستان‌هایشان را می‌نوشتم و بعد از مردن‌شان چاپ می‌کردم. هر کدام از این آدم‌ها معمولی یک کتاب منحصر به فرد است که هیچ نسخه‌ی دومی از آن وجود ندارد و قبل از افتادن در تنور شاطر، باید از آن کپی گرفت. من داستان ابرقهرمان‌ها و آدمهای مشهور را دوست ندارم. به درد من نمی‌خورند. من داستان آدم‌های معمولی را دوست دارم. چون خودم معمولی‌ام. داستان زندگی جورج واشنگتن به درد کجای من می‌خورد؟ من داستان یک مهندس فاضلاب را می‌خواهم بشنوم که نیمه‌ی تاریک ذهنش پر از هیاهوست و هیچ کس از آن خبر ندارد. من دوست داشتم نجات‌غریق روایت‌ها باشم. هر وقت کسی می‌میرد، انگار ستاره‌ای در آسمان تاریک خاموش می‌شود. حالا چطور داستان آن درخشش را ثبت کنیم؟  همین ماجراست که من را مغبون می‌کند. اصلا باید یک اداره‌ی روایات تاسیس کنند. اسمش را هم بگذارند سازمان حفاظت روایات (سحر). مردم به اجبار باید بروند سحر و روایت‌شان را آن‌جا ثبت کنند. مثل اظهارنامه‌های مالیاتی. هیچ روایتی دیگر نمی‌میرد. اصلا خودم باید این سازمان را راه بیندازم. به عنوان شغل جانبی. می‌شوم یک مهندس بی‌شرف و بی‌اخلاق که نیتش خیر است. شنیدن روایت به نیت حفاظت از آن‌ها. چه کسی بدش می‌آید که ستاره‌اش در دل آسمان تا ابد سو سو بزند و ردش باقی بماند؟ مردیم از بس داستان موفقت و شکست گاندی و کلینتون و کاوه گلستان و چرچیل و بنی‌صدر را دوره کردیم. من  به دنبال داستان زندگی یک خیاط تنها هستم که ته یکی از بن‌بست‌های نظام‌آباد زندگی می‌کند. معمولی. | فهیم عطار | 🌴| @adabi_bnd