🔰نشست هفته کتابخوانی در دانشگاه فرهنگیان واحد رودان برگزار شد.
⚜به گزارش روابط عمومی کانون ادبی دانشگاه فرهنگيان واحد رودان به همت کانون ادبی این واحد ،نشست کتابخوانی با حضور دانشجویان و علاقه مندان برگزار گردید.
▪️این نشست به مناسبت هفته کتابخوانی باحضور آقای داوری مسئول کتابخوانه های عمومی شهرستان رودان در تاریخ ۲۹ آبان ۱۴۰۳ برگزار شد.
▫️در این جلسه ضمن معرفی کتاب های 48قانون قدرت؛4میثاق و...به تاثیر کتاب بر زندگی شخصی و اجتماعی و موفقیت ها و شکست های انسان پرداخته شد.
✔️کانون ادبی دانشگاه فرهنگیان هرمزگان
🌱| @adabi_bnd
سعدیا گفتی که مهرش می رود از دل ولی
مهر رفت و ماه آبان نیز آرامم نکرد
#علیرضا_جعفری
پ.ن: سلام به آذر🍂
🍁| @adabi_bnd
چرا با این که فهمیدی تو را می خواهمت رفتی
از این دنیا چه کم می شد اگر قلب تو با من بود؟
#زهرا_عسگری
🥀| @adabi_bnd
کنار تختخوابی که هر شب روی آن میخوابم یک پنجره هست رو به خیابان. از پنجره که بیرون را نگاه میکنم، تیر برق شهرداری را میبینم و یک چراغ آویزان از آن که شبها روشن میشود. زرد است. نور چراغ را میگویم. هر شب روی پهلوی راستم میخوابم و سرم را روی سمت خنک بالش میگذارم و خیالپردازی میکنم که مثلا یکهو یک عمهی ندیده پیدا میکنم که اشرافزادهای اسکاتلندی است و حالا مرده و وارث اموالش شدهام. یا مثلا قادر به سفر در زمانم و میروم قدیمو به چند زن باردارِ مشخص چند گالن زعفران میخورانم تا سرنوشت تاریخ عوض شود. لای این خیالپردازیها هم خیرهمیمانم به چراغ شهرداری تا خواب من را ببرد. شبهای بارانی یا مهآلود مخروط روشنی زیرش شکل میگیرد. شبهای مهتابی نورش کمتر میشود. شبهایی که ماه نیست، میشود ملکهی چهارچوب پنجره. اما هفتهی پیش زارت لامپش سوخت. تا الان هم هیچ کس از شهرداری نیامده تا عوضش کند. این یک سال گذشته بهش عادت کردهبودم. حالا فقدان و جای خالیاش روی دلم سنگینی میکند. من در برابر احساس فقدان، آدم ضعیفی هستم و نمیتوانم آن را کنترل کنم. حتی جای خالی یک لامپ دویست وات .
یک دوستی دارم که برعکس من، سرگرمیاش فقدان است. مثلا اسمش نادر است. هر وقت کسی میآید خانهاش و همانطور که در حال معاشرت و نوشیدن و الخ هستند، یک عکس از مهمان و فضای مهمانی میگیرد. فردا که مهمانش رفت، از همان زاویه یک عکس هم از جای خالیاش میگیرد. دو عکس مثل هم، یکی با مهمان و دومی در فقدان مهمان. دو تا عکس را کنار هم میگذارد توی آلبوم. سالهاست که دارد این کار را میکند و یک آلبوم کلفت درست کرده و اسمش را گذاشته مجموعهی فقدان. یک مازوخیست به تمام معنی. یک فصل بزرگ از این آلبوم هم مربوط میشود به مهشید. دوستش که حالا دو سالی میشود که دیگر نیست. از تمام جاهایی که مهشید حضور داشته، یک عکس بدون او هم گرفته است. مهشیدی که با پیژامهی سبز روی کاناپه ولو شده زیر نور آباژور با گیلاسی توی دستش و دارد به چیزی که در کتاب توی دستش دیده، لبخند میزند. توی عکس کناری، همان کاناپه است و گیلاس خالی و آباژور و حتی همان کتاب که یک جایی از آن روزی بامزه بوده است. فقط مهشید نیست و به جای آن نور اریب خورشید است که از پنجره تابیده روی کاناپه. فقدان مهشید. خب این چه کاری است مرد؟ بازی با جای خالی؟
امروز همینها را به یک رفیق عزیزتر از جان گفتم. در واقع رفیقم اینها را یه یادم آورد. گفت که دیروز یک جدایی را تجربه کرده و در حال کشتی گرفتن با فقدان است. اما این رفیقم مثل نادر نیست. برعکس، تمام نشانههای حضور را پاک میکند. لیوان چای آخرین صبحانه که رد کمرنگ رژ لب صورتیای روی آن مانده و قاشق و چنگالی که ضربدری روی هم تلنبار شدهاند. شستن. خشک کردن. توی کابینت گذاشتن و در را بستن. برگرداندن صندلیها به حالت قبل از حضور. پنجرهها را باز کردن تا سوز پاییز بوی عطر را با خودش ببرد آنور شهر. در واقع مثل قاتلی عمل میکند که تکتک اثرهای جرم را میخواهد پاک کند تا ردی از حضور در آنجا باقی نماند. این را خودش گفت. من و رفیقم مثل هم هستیم. ما با فقدان فقط در خیالمان میتوانیم بازی کنیم. نه در جهان واقعی. بر عکس نادر. نادر اگر کارگردان بود، حتما از آنهایی میشد که مثلا دوست داشت صدای خندهی بچهها را روی تصویر یک پارک متروک و خالی در زمستان بگذارد. حضور در برابر فقدان. اما اگر من کارگردان بودم اصلا پارک نمیرفتم. مینشستم روبروی یک دیوار سفید که نه حضور را منعکس میکند و نه فقدان را. فقدان فقط در ذهن من قابل افسار کردن است. پایش را بگذارد بیرون، با اولین جفتک دودمان را به باد میدهد. حتی اگر این نشانه در جهان بیرون بخواهد هستهی زردآلویی باشد که شب قبل از فقدان خورده شده باشد.
خلاصه لامپ شهرداری سوخته است و چون من مثل نادر نیستم، یک هفته است روی پهلوی راستم نمیخوابم و پهلوی چپم افتخار تحمل سنگینی بدنم را دارد. با اینکه خوابیدن روی پهلوی چپ نفسم را تنگ میکند. اما بهتر از این است که خیره بمانم به قاب پنجرهی تاریک تا خوابم ببرد و خواب لامپ سوخته ببینم. به هر حال هر کسی یک روش برای مبارزه با فقدان دارد. روش من و رفیقم هم پاک کردن هر اثر جرمی است که یادآور حضور باشد. صبح زنگ میزنم به شهرداری. بهشان میگویم که لامپ سوخته و فقدانش دارد نفس من را تنگمیکند. امیدوارم منظورم را بفهمند. والا.
| فهیم عطار |
#داستانک
🦋| @adabi_bnd
#صبح_نوشت
بی شک بخیر میشود این صبح، اگر مرا
با یک پیام ساده به یاد آوری همین
#مجتبی_سپید
🌱| @adabi_bnd
آری، آن روز چو میرفت کسی
داشتم آمدنش را باور
من نمیدانستم
معنیِ هرگز را
تو چرا بازنگشتی دیگر؟
#هوشنگ_ابتهاج
🍁| @adabi_bnd
#ترانه
نشستم کنارت عذابم بدی
عذابم بدی، من مدارا کنم
کنارم پرستیدنو حس کنی
کنارت خدا رو تماشا کنم!
نشستم ببینم کیم پیشِ تو
منی که زمین و زمانم تویی
بگی تا کجایِ جهان با منی
منی که تمام جهانم تویی
ببین اسمتو تا صدا میکنم
تو رو از یه دنیا جدا میکنم
منو زیر تیغ سکوتت نکش
دارم زندگیمو صدا میکنم
کنارم بشین و عذابم بده
همین بودن تو نیاز منه
دارم روز و شب زمزمت میکنم
صدا کردن تو آغازه منه
#روزبه_بمانی
🥀| @adabi_bnd
توی بهشت هم اگر بی رضایت خودت بروی برایت بدل میشود به جهنم.
چرا روزگار را به خودت سخت میکنی، آقا معلم؟ اگر دل ببندی، هر خراباتی یک بهشت است."
#روزنگار، ۲ آذر، زادروز
#جلال_آل_احمد
🪴| @adabi_bnd
غیرتم قانع نشد نام تو را عنوان کنم
نیستی سرکار خانم نقطه چین آشفته ام
#محسن_حیدری
🌾| @adabi_bnd
چه کسی میخواهد من و تو ما نشویم؟
خانهاش ویران باد!
#حمید_مصدق
☘️| @adabi_bnd