eitaa logo
قطب ادبیات و علوم انسانی
2.4هزار دنبال‌کننده
616 عکس
519 ویدیو
328 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
یک روز از سرِ بیکاری به بچه های کلاس گفتم انشایی بنویسند با این عنوان که "فقر بهتر است یا عطر؟" قافیه ساختن از سرگرمی هایم بود. چند نفری از بچه ها نوشتند "فقر". از بین علم و ثروت همیشه علم را انتخاب می کردند. نوشته بودند که "فقر" خوب است چون چشم و گوش آدم را باز می کند و او را بیدار نگه می دارد ولی عطر، آدم را بیهوش و مدهوش می کند. " عادت کرده بودند مزیت فقر را بگویند چون نصیبشان شده بود! فقط یکی از بچه ها نوشته بود "عطر". انشایش را هنوز هم دارم. جالب بود. نوشته بود "عطر حس هایي را در آدم بیدار می کند که فقر آنها را خاموش کرده است"...! http://Eitaa.com/adabiyatensani
داستان[1].pdf
231.5K
✅داستان 🔰داستان در لغت و اصطلاح 🌀آموزشی 📝اسماعیل شموشکی- گلستان 💢پژوهش سرای دانش آموزی دکتر حسابی ╭━━━━⊰📚⊱━━━━╮             کانال رسمی قطب کشوری ادبیات و علوم انسانی @ensani_src     ╰═══❁💠❁═══╯     ╭━━━━⊰🇮🇷⊱━━━━╮             کانال رسمی پژوهش سراهای دانش آموزی کشور @pajouheshsara      ╰═══❁💠❁═══╯
📖پنج شنبه های داستانی📖 ✅داستان(قسمت شانزدهم ) ❇️آنقدر کتاب نخواندید تا مرد 📝نویسنده : رضا هاشمیان سی سخت هنگامی که داشتم از کنار دو جوان عبور می‌کردم، روی پلاکارد را خواندم: «ما از شما پول نمی‌خواهیم. ما دوست داریم هنر ما را ببینید!» با خودم گفتم: عجب! چرا تا به حال به این موضوع فکر نکرده‌‌ام؟ درست است! کاملا درست است! همه‌چیز پول نیست! هنر والاتر از مادیات است! یقینا همین‌گونه است... دیوانه را زیر نظر داشتم. احساس غریبگی با او را کاملا از دست‌ داده بودم. برایم عادی شده بود و می‌دانستم که هر لحظه امکان دارد چیزی از او ببینم که لبریز از محبّت باشد. همین افکار را با خودم مرور می‌کردم که متوجّه شدم حین قدم برداشتن، خم می‌شود و زباله‌هایی را که در کف خیابان افتاده است برمی‌دارد و آن‌ها را به نزدیک‌ترین سطل زباله می‌اندازد... از دیدن چنین صحنه‌ای، عجیب کیف ‌کردم و لذّت ‌بردم. دلم می‌خواست عمق احساساتم را از دیدن دیوانه و کارهایش با دیگران در میان بگذارم امّا با خودم گفتم: بعضی احساسات را نمی‌شود با دیگران در میان گذاشت و از آن‌ها حرف زد!  آدم‌ها می‌ترسند از احساساتشان سخن بگویند. چون مردم احساس را نمی‌شنوند، نمی‌بینند!... به خودم که فکر کردم، دریافتم که من هم این چنین بوده‌ام. در میان همکارانم، خانواده‌ام و حتّی در رابطه با همسرم و به‌طورکلّی در جهانی که برای خود ساخته بودم. من هم احساسات را نه می‌شناختم و نه می‌شنیدم!... در پهنای خیابان کسی به‌جز من و دیوانه دیده نمی‌شد. کمی مانده به آخر خیابان، ناگهان مسیرش را به سمت یکی از کوچه‌ها تغییر داد. کمی بعد وقتی به ابتدای کوچه رسیدم، ایستادم. آرام سرم را به داخل کوچه بردم. کوچه بن‌بست بود و دیوانه هنوز به انتهای کوچه نرسیده بود. تصمیم گرفتم بایستم و تماشا کنم که چرا به این کوچه آمده است. وسط کوچه، درب کوچکی بود که بالایش تابلویی نوشته شده بود امّا تشخیص آن از فاصلۀ دور ناممکن بود. احساس کردم باید یک مغازۀ کوچک باشد. چند دقیقه‌ای بود که وارد آن‌جا شده بود. توان انتظارکشیدن را نداشتم. پس وارد کوچه شدم تا ببینم اوضاع از چه قرار است. آرام‌آرام به پیش رفتم و وقتی به مغازه نزدیک شدم، حیرتم بیش از پیش گشت... هرچیزی را پیش‌بینی می‌کردم جز چیزی را که می‌دیدم! در مورد هیچ‌یک از اتّفاقات ساعت‌های گذشته تا این اندازه مات و مبهوت نشده بودم. به نوشتۀ روی تابلو خیره شدم: «کتابخانه» در قسمت پایین تابلو با خط ریزتری نوشته بودند: «کوچه بن‌بست است! برای عبور از این بن‌بست، به سمت درب کوچک، در انتهای مغازه حرکت کنید. شرط عبور شما، خواندن یک صفحه کتاب است.» دوست داشتم با صدای بلند فریاد بزنم: «آی مردم! بیایید و ببینید! کسی که او را دیوانه می‌پندارید، کتاب می‌خواند!»... هیجان‌زده شده بودم. از آن‌جایی که کوچه بن‌بست بود، تصمیم گرفتم به ابتدای کوچه برگردم و منتظر بمانم... برگشتم و به دیوار تکیه دادم. چشم‌هایم را بستم. زانوهایم دیگر قدرت سر پا ایستادن را نداشت. آرام‌آرام بر روی زمین نشستم. خسته بودم امّا شادی عجیبی وجودم را در برگرفته بود. حالا، تمام تردیدهایم در مورد دیوانه و حرف‌های مردم از بین رفته بود. دیگر کوچک‌ترین شکی به این‌که او انسانی والاست، نداشتم. از این‌که ساعت‌ها او را تعقیب کرده و به این نتیجه رسیده بودم که او دیوانه نیست، سراپا غرق در لذّت بودم. خستگی‌هایم در وجودم ناپدید شد. دیوانه با آن موهای ژولیده، زخم‌های صورت، لباس‌های کهنه و پاره، کفش‌های رنگ‌ورورفته، با گوش‌هایی که نمی‌شنوند و زبانی که نمی‌تواند واژه‌ها را ادا کند، مرا به جهانی فراتر از جهانی که درک کرده بودم، بُرده بود. جهانی که نمی‌خواستم برای یک لحظه از آن دور شوم!... 💢دبیرخانه ی قطب کشوری ادبیات و علوم انسانی              ╭━━━━⊰📚⊱━━━━╮                      کانال رسمی   قطب کشوری ادبیات و علوم انسانی                     @ensani_src                 ╰═══❁💠❁═══╯              ╭━━━━⊰🇮🇷⊱━━━━╮                      کانال رسمی   پژوهش سراهای دانش آموزی کشور                   @pajouheshsara                  ╰═══❁💠❁═══╯