eitaa logo
آدم و حوا 🍎
43.4هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پخت مرغ با از بین بردن بوی مرغ 🍗 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
حالا از چند روز پیش بگم براتون سوتی خانواده شوهر جلو عرووووس😂😂😂 مادرشوهرم رفته بود کربلا بعد ما دوتا عروسیم رفتیم ک خونشو مرتب کنیم براش خواهر شوهرم کار نمی‌کرد و مامانجونشم اومده بود نمیشد بهش حرفی بزنیم شوهرجان ک اومد از نگاه من فهمید کجا چ خبره و خواهرشوهر برد تو اتاق تا نصیحت برادرانه کنه...من رفتم تو اتاق روب رو خواهر شوهر دراز کشیدم تا آمار از دستم در نره😂😂یهو دیدم یکی اسکی همه آروم آروم داره میاد اهمیت ندادم ک دیدم گوششو گذاشته ب در اتاق خواهر شوهر تا حرفارو گوش کنه😂😂و چهرش کامل پیدا نبود😂من فک کردم جاری هست خندیدم و گفتم آروم بیا تو ازاینجام صدا میاد و دست تکون دادم...😂😂دیدم یهو منو دید و مامانجون بود😂😂😂😂و پا ب فرار گذاشت😂😂😂بعد شوهرم اومد بیرون دید ک مامانجون داره پاهاشو ماساژ میده گفت بهش چته گفت پاهام ننه چند روزه درد میکنه 😂😂شوهرمنم گفت چند بار دیگر اینطوری بدوی نرم میشه خوب میشی😂😂😂نمیدونم از کجا فهمیده بود اما اونا فک کردن کار منه😂😂😂 ک درست فکری بوده •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سفره با هر وسیله ای که تو خونه داری یه هفتسین خوشگل بچین 😍 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✨جوانی تصمیم گرفت از دختر مورد پسندش خواستگاری کند، اما قبل از اقدام به این‌ کار، از مردم درمورد آن دخـتر جـویای معلومات شــد. مردم چنـیـن جـواب دادنـد: ایـن دخـتـر بـدنـام، بی‌ادب، بدخـو و خـشـن اسـت. آن شـخـص از تـصـمـیـم خود منـصـرف شـد، بـه خـانـه‌ برگشـت و در مـسیر راه با شـیـخ کهـن‌سالی روبه‌رو شد. شـیخ پرسید: فرزندم چه شده؟ چرا این‌ قدر پریشان و گرفته‌ای؟ آن شخص قـصـه را از اول تا آخـر برای شیـخ بیان نـمـود. شیخ گفت: بـیا فرزندم من یکی از دخترانم را به عقد تو درمی‌آورم، اما قبل از آن برو و از مردم درباره‌ دخترانم پرس‌وجو کـن. شخـص رفت و از مردم محـل درمورد دختران شیخ سؤال کرد و دوباره به نزد شیخ آمد. شیخ از آن جوان پرسـید: مردم چه گفتـند؟ جوان پاسخ داد: مردم گفتند دختران شیخ، بسیار بداخـلاق، بـی‌ادب، بی‌حیا، و بی‌بند و بارند. شیخ گفت: با من به خـانه بیا! وقتی‌ آن شخص به خانه‌ شیخ رفت، به‌جز یک پیرزن، کسی را ندید و آن پیرزن، همسر شیخ بود که هیچ فرزندی به دنیا نیاورده بود. زمانی‌ که آن شخص از دیدن این حالت شوکه شد، شیخ به او گفت: فرزندم! مردم به هیچ‌ کسی رحم نمی‌ کنند و دانسته یا ندانسته در حق دیگران به هرچه که خواستند حکم می‌ کنند. به قضاوت مردم اعتنا نکنید؛ چون آن‌ها به حرف‌زدن و قضاوت‌ کردن پشت‌ سر دیگران، عادت کرده‌اند. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌺🌼🌺🌼🌺🌼 ✳️ "این یک ساعت؛ آقایان را نکنید...!" 🍃 درب منزل باز می‌شود و همسر گرامی از سر کار تشریف می‌آورد. دیر آمده است، اخموست، شاید هم کمی جورابش بو بدهد، شُل سلام می‌کند، خرید یادش رفته؛ سراغ قابلمه می‌رود... ❎ واکنش غلط رفتاری و فکری شما 👈 با خود فکر می‌کنید او بی ملاحضه است. (بدتر از آن میگویید کجا بودی؟!) 👈 یا چه بد عُنُق است. (بدتر از آن شما نیز اخم می‌کنید) 👈 یا چرا بهداشتش را رعایت نمی‌کند؟! (بدتر از آن می‌گویید؛ حمام...!) 👈 یا زورش می آید سلام کند. (بدتر از آن شما نیز شُل سلام می‌کنید یا جواب سلام نمی‌دهید) 👈 یا او نسبت به درخواست‌های شما بی‌توجه است. (بدتر از آن می‌گویید؛ همین الان برگرد، بخر) 👈 یا به جای این که شما را ببیند به غذا توجه می‌کند. ( بدتر از آن بگویید شکمو!) ‌ ✅ این جاست که باید به خودت بگویی: خسته‌ست می‌فهمی؟! خسته! 👈 این "یک ساعت" ساعتی طلایی است که اگر شما بانوی ظریف ، بدون قضاوت زبانی و رفتاری، با پیشواز، گرفتن کیف، گفتن خسته نباشید و از همه مهم‌تر "لبخند و روی گشاده" آن را فارغ از هر نوع رفتار همسرتان، با موفقیت پشت سر بگذارید. یک مدال فوق العاده طلایی از جانب همسر خود دریافت خواهید کرد. آن وقت درخشش این "مدال طلایی" را در کل زندگی خود خواهید دید. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐🧶 گل سر پاپیونی درست کن اندازه ها چهار عدد ٢٢ سانت دولایه و یک عدد۵٠ سانت دولایه 𖡎𖡎𖡎𖡎𖡎𖡎𖡎𖡎𖡎𖡎𖡎𖡎𖡎 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
شوهرم از خون خیلی میترسه البته ترس که نه قندش میوفته و چشاش سیاهی میره. منم این جریان رو نمیدونستم هر وقت میخواستم برم دکتر برا پسرم و خودم هیچوقت منو همراهی نمیکرد همش میگفت با مامانت یا خواهرات برو. خلاصه یه سری پسرم نیاز به ازمایش خون پیدا کرد.منم اونقدر غر زدم که خودت باید ببریمون.چون صبح زود باید میرفتیم. پسرم اون موقع دوسالش بود. باید ناشتا ازمایش میداد برا اینکه پسرم بهونه نگیره خودمون هم صبحونه نخوردیم و رفتیم.. نوبتون که شد شوهرم نشست رو صندلی منم پسرمو گذاشتم بغلش که بگیرتش تا خون بگیرن یکی اومد از دست راستش خون گرفت و چون دوباره لازم بود از دست چپش هم خون گرفت و شوهرم هم داشت نگاه میکرد😳😳😳😳 تموم که شد شوهرم گفت بچه رو بگگگگگییییی 😱😱😱😱😱😱😱 و نتونست بقیه حرفشو بزنه و غش کرد😳😳 پسرم هم گریه نمیدونستم اینو بگیرم یا اونو دکتر اومد بالا سرش گفت سریع برو براش ابمیوه بگیر پسرم هم همش بابام بابام میکرد😅😅😅 وقتی اومدم دیدم خوابوندنش رو زمین پاهاشم بالا🤣🤣🤣 دکتر گفت چون صبحونه نخورده قندش افت کرده و غش کرده ابمیوه رو دادم بهش دکتر ازش گرفت داد من گفت اول خودت بخور که الان خودتم غش میکنی چون خیلی ترسیده بودم..🤪🤪 دیگه هیچوقت با شوهرم اینجور جاها نرفتم. اونم‌بهونه خوبی پیدا کرد😡😡 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام ممنونم از کانال خوبتون من وقتی بچه دومم رو میخواستم به دنیا بیارم شب قبلش با بابام صحبت کردم بعدش فردا صبح که درد زایمانم گرفت شوهرم زنگ زد به مامانم که بیاد بیمارستان بعد بابام به مامانم میگه من دیشب باهاش حرف زدم نگفت فردا بچم به دنیا میاد😂😂 بعد مامانم گفته بود مرد من هفت بچه آوردم کی شب قبلش بهت گفتم فردا زایمان میکنم آخه زایمان طبیعی بودم😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌺🌼🌺🌼🌺🌼 ✳️ من برای هشدار زنگ خواب همسرم صدای ضبط شده خودم رو گذاشتم. با صدای خیلی آروم و یواش بخاطر اینکه نترسه، صدامو ضبط کردم. با این مضمون: « آقاییم! پاشو عزیزم. اقایی جوونم! پاشو گلم.» امروز صبح که بیدار شد، کلی ذوق کرد. برام پیام داد: سلام عزیزم صبحت بخیر خوبی؟ واااای صداتو ضبط کرده بودی صبح فک کردم کنارمی. غافلگیر شدم عزیزم. روحیه گرفتم. مرسی.😍 کل روزم تحویلم گرفت و قربونم رفت😍 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
روزی تصمیم به سفر داشتم، برای تهیه بلیط به یک دفتر مسافرتی مراجعه کردم. متصدی فروش بلیط گفت: مقصدتان کجاست؟ گفتم نمیدانم، برایم فرقی نمیکند. او هم از لیستی که داشت، توری را که فروش نرفته بود پیشنهاد داد، در واقع آن چیزی که خودش میخواست را به من فروخت. در زندگی هم اگر هدف نداشته باشید و ندانید چه می خواهید، کائنات آن چیزی را که خودش می خواهد به شما خواهد داد. تصمیم با شماست... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 قرررری💃 ...... جانم.دوستم داشته باش قبل از همه؛ بعداز هر رفتن دوستم داشته باش؛درست وقتی که بهانه گیر میشم بیشتراز همه من را دوست داشته باش. شیطنت هایم را دوست داشته باش.دوستم داشته باش ب اندازه هربوسه خداحافظی. دوستم داشته باش به اندازه دلتنگی های نیمه شب.من با دوست داشتن تو نفس میکشم.دوست داشتن تو هوای منه. مبادا بگذاری یادم برود بودنم مهم است.مبادا بگذاری فکر کنم بمن توجه نداری. مبادا شبی بدون بوسیدن من بخوابی.مبادا فراموش کنی من بخاطر تو موهایم را میبافم و چشمانم را نقاشی میکنم.مبادا یادت برود در خانه یک ملکه منتظر توست.تو ازمن قوی تری خیلی قوی تر. مسئولیت این مباداهارا بر گردن تو میگذارم.یادت نرود تو تنها عشق ابدی من هستی •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خلاقیت با لباس های دور ریختنی •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
روزگاری، لقمان حکیم در خدمت خواجه ای بود. خواجه، غلام های بسیار داشت. لقمان بسیار دانا همواره مورد توجّه خواجه بود. غلامان دیگر بر او حسد می ورزیدند و همواره پی بهانه ای می گشتند برای بدنام کردن لقمان پیش خواجه. روزی از روزها، خواجه به لقمان و چند تن از غلامانش دستور داد تا برای چیدن میوه به باغ بروند. غلام ها و لقمان، میوه ها را چیدند و به سوی خانه حرکت کردند. در بین راه غلام ها میوه ها را یک به یک خوردند و تا به خانه برسند، همه میوه ها تمام شد و سبد خالی به خانه رسید. خواجه وقتی درباره میوه ها پرسید، غلام ها که میانه خوشی با لقمان نداشتند. گفتند: میوه ها را لقمان خورده است. خواجه از دست لقمان عصبانی شد. خواجه پرسید: «ای لقمان، چرا میوه ها را خوردی؟ مگر نمی دانستی که من امشب، مهمان دارم؟ اصلاً به من بگو ببینم، چگونه توانستی آن همه میوه را به تنهایی بخوری؟!» لقمان گفت: من لب به میوه ها نزده ام. این کار، خیانت به خواجه است!» خواجه گفت: «چگونه می توانی ثابت کنی که تو میوه ها را نخورده ای؟ در حالی که همه غلام ها شهادت می دهند که تو میوه ها را خورده ای!» لقمان گفت: «ای خواجه، ما را آزمایش کن، تا بفهمی که میوه ها را چه کسی خورده است!» خواجه برآشفت: «ای لقمان، مرا دست می اندازی؟ چگونه بفهمم که میوه ها را چه کسی خورده است؟ هر کسی که میوه ها را خورده است، میوه ها در شکمش است. برای این کار باید شکم همه شما را پاره کنم تا بفهمم میوه ها در شکم کیست.» لقمان لبخندی زد و گفت: «کاملاً درست است. میوه ها در شکم کسی است که آن ها را خورده است. اما برای اینکه بفهمید چه کسی میوه ها را خورده است، لازم نیست که شکم همه ما را پاره کنید! لقمان گفت: دستور بده تا همه آب گرم بخورند و خودت با اسب و ما پیاده به دنبالت بدویم. خواجه پرسید: «بسیار خوب، اما این کار چه نتیجه ای دارد؟» لقمان گفت: «نتیجه اش در پایان کار آشکار می گردد!» خواجه نیز فرمان داد تا آب گرمی آوردند و همه از آن خوردند و خود با اسب در صحرا می رفت و غلامان به دنبال او می دویدند. پس از ساعتی، لقمان و همه غلام ها به استفراغ افتادند. آب گرمی که خورده بودند، هر چه را که در معده شان بود، بیرون ریخت! خواجه متوجه شد که همه غلام ها از آن میوه ها خورده اند، جز لقمان. خواجه غلام ها را به خاطر خوردن میوه ها و تهمت ناروا زدن به لقمان، توبیخ کرد و لقمان را مورد لطف قرار داد. آری، وقتی یک بنده ضعیف مثل لقمان، چنین حکمت هایی دارد، پس آفریننده او که خداوند جهان است، چه حکمت ها دارد. و حکمت ها همه در پیش خداوند است. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کوبیده مرغ🤩🍗 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🤵🏽‍♂دوران راهنمایی،هه 70 یه معلم داشتیم اقای ابوعلی معلم فارسی، بسیار معلم خوبی بود،وقت درس جدی،وقت شوخی هم کلاس آزاد و شوخی و خنده. یه سری وقتِ شوخی بود، کلاس ما مجموع 3 تا روستا بود،یکی از بچه های روستای دیگه به اسم جعفر گفت:آقا اجازه ،معلم خانم کلاس اول ما سبیل داشت،یکی 2تا از بچه ها خندیدن😆😆 آقا معلم که از قبل چهره ش خندون بود،سرشو گذاشت رو میز خندید😆😆 پرسید اسمش چی بود؟جواب گرفت فلانی. اینو که شنید قهقهه زد گفت جعفر خدا بِکُشت...پسر پرسید چرا اقا ؟ اقا معلم گفت خانم فلانی زنمه😆 اینو که گفت همه کلاس خندیدن شمام بخندید دیگه😆😆😆😆😆😁 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• دختر جوان در خواب احساس تشنگی شدید کرد ،و بدون اینکه چراغی روشن کند کور مال کور مال خود را به آشپز خانه رساند و لیوان آب از روی اوپن برداشت و نوشيد،وقتی صبح بیدار شد ،و فهمید چه اتفاقی افتاده،تا شب حالت تهوع و استفراق داشت،🤮🤮🤮مادر پیرش ،شب دندان مصنوعی اش را داخل لیوان انداخته بود تا سبزهايي را که لای دندانش گیر کرده بود، تمیز شود😜😜😜و چنین شد که دختير تصمیم گرفت دیگر هیچگاه مراعات حال مادر را نکند،و شب اول چراغ را روشن کند و بعد از بررسی آب بنوشد.😔😔 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
در این صبح زیبا🕊 هرچه آسایش روح هرچه آرامش دل هرچه تقدیر بلند🌹 هرچه لبخند قشنگ هرچه از لطف خداست همه تقدیم شما🕊 سلام صبح دهمین روز از ماه بهمن زمستونتون بخیر و شادی🌹 .
💫 پادشاهی بر سر سفره نشسته بود و می خواست طعام بخورد .خدمتكار او با سینی غذا وارد شد اما ناگهان پایش به لبه فرش گرفت و دستش لرزید و مقداری آش روی سر پادشاه ریخت . پادشاه خشمگین شد و خواست خدمتكار را مجازات كند. خدمتكار بی درنگ سینی را روی زمین گذاشت و كاسه آش را بر داشت و همه را روی سر پادشاه خالی كرد . پادشاه از شدت خشم از جا پرید و فریاد زد :" این چه كاری بود كه كردی احمق؟! " خدمتكار با خونسردی پاسخ داد :" ای پادشاه ،اگر بخاطر ریخته شدن كمی آش بر سرت مرا مجازات كنی نفرت مردم از تو زیاد می شود چون تو بخاطر یك اشتباه به این كوچكی مرا مجازات می كنی! این است كه به فكرم رسید تا تمام آش را بر روی سرت بریزم تا گناه بزرگی بكنم و تو به خاطر چنین گناهی مرا مجازات بكنی آن وقت اگر مردم بدانند این مجازت حق من بوده نفرت آن ها از تو بیشتر نشود!" پادشاه از این حرف خدمتكار خوشش آمد و او را بخشید. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
من تودوران عقد محدودیت داشتم درحد اعلا😔😔 خونه مادرشوهر رفتن ممنوع اگه هم میرفتم فوری بعد ناهار باید برمیگشتم وگرنه مامانم زنگ میزد و دعوامیکرد با شوهرم مسافرت که میخواستم برم اونقدر توصیه میکردن که از رفتن منصرف میشدم هرشب که میرفتم تواتاق پیش شوهرم بخوابم مامانم خط و نشون میکشید مواظب خودت باشی وقتی شوهرم میخواست بره اگه به بدرقش میرفتم کلی باهام دعوا میکردن ، حق زنگ زدن به شوهرم نداشتم اونقدر اذیت شدم تودوران عقد که از بدترین دوران های زندگیمه 😔😔 ولی برا آبجیام اصلا اینجوری نبودن و من خیلی حسودیم میشد و غصه میخوردم آخه شوهرم همیشه این رفتارای پدر مادرمو به روم میاره😔 من با خواهر شوهرم باهم توعقد بودیم اون کاملا برعکس من بود همیشه شوهرم میگف چرا مادرت تو اینجوریه و من جوابی براش نداشتم😔 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
☑️به کلامتان دقت کنید: هر کلامی که بر زبان می آورید دارای انرژی هم وزن خودش است و خود را به صورت فیزیکی در دنیای مادی نمایان می کند. زمانیکه از موضع ضعف و ناتوانی در مورد خودتان صحبت می کنید ارتعاش شکست را به جهان ساطع می کنید و شکست، ناراحتی و مشکلات به صورت فزاینده وارد زندگیتان میشود. همواره با کلام مثبت اتفاقات عالی را به زندگیتان دعوت کنید ، خودتان را تحسین کنید و به ویژگی هایی که دارید با تمام وجود افتخار نمایید. 🌻 من انسان موفقی هستم. 🌻 من انسان با لیاقتی هستم. 🌻 من به خودم افتخار میکنم. 🌻 من عاشق خودم هستم. 🌻 من دوست داشتنی هستم. و اینگونه با خودتان سخن بگویید و اینگونه جریان انرژی مثبت را در زندگیتان بیفزایید تا جهان به تاییدهای درونی شما پاسخ مثبت بدهد. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
غذای کارمندی🥓😍 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
باسلام خدمت همه اعضای گروه من تا الان فقط خواننده بودم اما با خوندن ی سوتی یاد این خاطره خودم افتادم. چند سال پیش من رفتم داخل یک مغازه جوراب فروشی بعد از اینکه جوراب و پسند کردم وقتی اومدم حساب کنم فروشنده زبونش و عوض کرد و قیمت و بالاتر گفت و مصمم رو‌حرفش واستاد که شما اشتباه شنیدین.(تفاوت قیمتی ک اول گفت با بعدش زیاد بود )منم خیلی عصبانی گفتم من ک اقا سرم ب جایی نخورده ک تو چند ثانیه قیمتی ک گفتین و فراموش کنم ،خلاصه خیلی عصبانی جوراب و گذاشتم رو میزش و چون عجله داشتم میخواستم برم مهمونی و دیر شده بود و از دست اون اقا عصبانی بودم سریعا میخواستم از مغازه بزنم بیرون ک نااااااگهان درد وحشتناکی تمام سر و بینی و کل فنداسیون صورتم و فرا گرفت طوریکه کلا عینکم از مژه هامم رد شده بود چسبیده بود ب چشمام😂😂😂😂😂بعد چند لحظه فهمیدم بسسسسسس ک شیشه سکوریت تمییییییز بوده من فکر کردم در بازه و با کله رفتم توی درو شیشه ها😂😂😂😂بدون اینکه برگردم فقط شنیدم فروشنده گفت عه خب سرت هم ک ب دیوار خورد دیگه کامل کامل شدی،بس درد داشتم و خجالت کشیدم فقط عینکم و برداشتم و دنبال دستگیره درد میگشتم.جالبیش این بود ک میخواستم از در هم رد بشم با احتیاط میرفتم ک سکوریت نباشه.اما دلم میخواست برگردم و فروشنده رو خففففه کنم ک درد امان نداد.اینم از سوتی من.بس گرون فروشبود مشتری نداشت مگس میپروند 😁 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
من اسم مامان خودم و همسرم رو مامان سیو کردم داخل گوشی امروز میخواستم به مامان خودم زنگ بزنم ولی وقتی گوشی رو جواب دادن دیدم مادر شوهرمه😂😂😂 باز خوبه نگفتم عه شمایین خودم رو زدم به اون در که یعنی بله واقعا میخواستم به شما زنگ بزنم و حال شما رو بپرسم😌 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✨﷽✨ * خانواده * دیروز به پدرم زنگ زدم. هر روز زنگ می‌زنم و حالش را می‌پرسم. موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغضی شدم. گفت: "بنده نوازی کردی زنگ زدی". وقتی که گوشی را قطع کردم هق هق زدم زیر گریه که چقدر پدر خوب و مهربان است. دیشب خواهرم به خانه‌ام آمده بود و شب ماند. صبح بیدار شدم و دیدم حمام و دستشویی را برق انداخته. گاز را شسته، قاشق و چنگال‌ها و ظرف‌ها را مرتب چیده‌ و.... وقتی توی خیابان ماشینم خاموش شد اولین کسی که به دادم رسید برادرم بود... و منو از نگاه ها و کمک های با توقع رها کرد... امروز عصر با مادرم حرف می‌زدم، برایش عکس بستنی فرستادم. مادرم عاشق بستنی‌ست. گفتم بستنی را که دیدم یادت افتادم... برایم نوشت: "من همیشه به یادتم... چه با بستنی... چه بی بستنی". و من نشسته‌ام و به کلمه‌ی "خانواده" فکر می‌کنم، که در کنار تمام نارفاقتی‌ها، پلیدی‌ها و دورویی‌های آدم‌ها و روزگار، تنها یک کلمه نیست، بلکه یک دنیا آرامش و امنیت است💚 قدر خانواده هاتون رو بدونید...🌸 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موساکا ترکی🤎💃 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🟢 🔸 مرام بزرگان یکی از علمای نجف می فرماید: روزی به دکان سبزی فروشی رفته بودم.دیدم مرحوم حضرت آیت الله العظمی علامه سید علی آقای قاضی رحمت الله تعالی علیه خم شده و مشغول کاهو سوا کردن هستند، ولی به عکس معمول،کاهوهای پلاسیده و آن هایی که دارای برگ های خشن و بزرگ هستند را بر می دارند! من کاملا متوجه بودم،تا مرحوم حضرت علامه قاضی رحمه الله کاهوها را به صاحب دکان دادند و ترازو کردند و بعد آن ها را در زیر عبا گرفتند و روانه شدند. من به دنبال ایشان رفتم و عرض کردم:آقا شما چرا این کاهوهای غیر مرغوب را سوا کردید؟ ایشان فرمودند:آقاجان! این مرد فروشنده است و شخص بی بضاعت و فقیر، من گاه گاهی به او کمک می کنم،و نمی خواهم به او چیزی بلاعوض داده باشم تا اولا آن عزت و شرف و آبرو از بین رود،و و ثانیا خدای ناخواسته عادت کنم به مجانی گرفتن،و در کسب هم ضعیف شود. برای ما فرقی ندارد کاهوی لطیف و نازک بخوریم یا از این کاهوها، من می دانستم که این ها بالاخره خریداری ندارد، ظهر تابستان که دکان خود را می بندد به بیرون می ریزد لذا برای جلوگیری از خسارت و ضرر کردن او این ها را خریدم... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•