eitaa logo
آدم و حوا 🍎
43.5هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جذابترین لقمه ساندويچي  بدون مرغ و گوشت همینه ،حتماامتحانش کن 🥰 توتابه ،يا  تو فر و سرخ كن ميتونيد سرخ كنيد نوش جان. مواد لازم:سيب زميني متوسط ٢عدد،پياز بزرگ ١عدد،١عدد فلفل دلمه قرمز نگيني،ادويه نمك فلفل،سياه زردچوبه پاپريكا،اويشن،پنير پيتزا ١پيمانه،نون لواش ‎‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✨با گروهی از بزرگان در کشتی نشسته بودم . کشتی کوچکی پشت سر ما غرق شد. دو برادر از آن کشتی کوچک ، در گردابی در حال غرق شدن بودند. یکی از بزرگان به کشتیبان گفت : این دو نفر را از غرق نجات بده که اگر چنین کنی ، برای هر کدام پنجاه دینار به تو می دهم . 🔸کشتیبان خود را به آب افکند و شناکنان به سراغ آنها رفت و یکی از آنها را نجات داد ، ولی دیگری غرق شد. به کشتیبان گفتم : لابد عمر او به سر آمده بود و باقیمانده ای نداشت . 🔹کشتیبان خندید و گفت : آنچه تو گفتی قطعی است که عمر هر کسی به سر آمد ، قابل نجات نیست ، ولی علت دیگری نیز داشت و آن اینکه : میل خاطرم به نجات این یکی بیشتر از آن هلاک شده بود. 🔸زیرا سالها قبل ، روزی در بیابان مانده بودم ، این شخص به سر رسید و مرا بر شترش سوار کرد و به مقصد رسانید ، ولی در دوران کودکی از دست آن برادر هلاک شده ، تازیانه ای خورده بودم . 🔹گفتم : صدق الله ، خدا راست فرمود که : کسی که کار شایسته ای انجام دهد ، سودش برای خود او است . و هر کس بدی کند به خویشتن بدی کرده است . ✍️تا توانی درون کس متراش کاندر این راه خارها باشد کار درویش مستمند برآر که تو را نیز کارها باشد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ من 29 سالمه و اقامونم 32 و دوتا فرزند داریم. تجربم اینه که اگه متوجه همسرتون شدین، به روش نیارید و رو بیشتر کنید. ببینید کجا کم گذاشتین، جبران کنید. من سه ماهه باردار بودم که متوجه خیانتش شدم. سرصدا و ابروریزی کردم پیش خانواده ها، ولی بدتر شد. گفت: اون خانم رو دوست دارم. میخوام باهاش باشم. ❌ چون ابروش رو پیش خانوادش بردم، هرچی از من میدونست وهرچی توی ده سال زندگی درباره خانوادش گفته بودم، بهشون گفت. حتی گفت: شب عروسیمون من دختر نبودم و... شبا میرفت تو اتاق در رو می بست، شروع به پیام بازی میکرد. منم پشت در قفل میکردم. بعد یک ماه ، و توی یکی از دعواها گفت: ❌ همیشه شلخته ای. هیچ وقت با من بگو بخند نکردی. دائم میزنی. تو حتی با خانواده خودتم نمی تونی بسازی... وای! اینا بد و بیراه نبود، اینا بود. از اون به بعد باب میلش شدم. من لباس کهنه تو خونه یا مهمونی میپوشیدم تا پس انداز کنیم، خونه بخریم! ✅ رفتم هرچی لباس کهنه بود، ریختم سطل اشغال و یک رژ، کرم و ریمل خریدم. از همه مهمتر اخلاقم رو بهتر کردم. اول شروع کردم با بچه‌ها کردن و خندیدن. دخترم ذوق میکرد. میگفت: مامان! همیشه میشه اینجوری باشی؟ حواسم اصلا به تنهایی دخترم نبود تو این چند سال. ✅ بعد چند روز وقتی با بچه‌ها میخندیدیم، دیدم شوهرم اومد قاطی بازی ما شد و اینجوری شد که اون خانمه رفت پی کارش و الان خیلی خوشبختم 😂😄 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســ🌺لام روزتون پراز خیر و برکت🌱🍃 🗓 امروز دوشنبه ☀️  ۹ بهمن  ١۴٠٢   ه. ش 🌙 ۱۷ رجب  ١۴۴۵  ه.ق 🌲   ۲۹   ژانویه  ٢۰۲۴   ميلادی
💫 گویند عابدی خداترس که دارای چشم بصیرت نیز بود روزی  مشغول عبادت بود که شش نفر به نزدش آمدند، سه نفر طرف راستش نشستند و سه نفر طرف چپ.به یکی از سمت راستی‌ها گفت: «تو کیستی؟» گفت: «عقل.» پرسید: «جای تو کجاست؟» گفت: «مغز.» از دومی پرسید: «تو کیستی؟» گفت: «مهر.» پرسید: «جای تو کجاست؟» گفت: «دل.» از سومی پرسید: «تو کیستی؟» گفت: «حیا.» پرسید: «جایت کجاست؟» گفت: «چشم.» سپس به جانب چپ نگریست و از یکی سؤال کرد: «تو کیستی؟» جواب داد: «تکبر.» پرسید: «محلت کجاست؟» گفت: «مغز.» گفت: «با عقل یک جایید؟» گفت: «من که آمدم عقل می‌رود.» از دومی پرسید: «تو کیستی؟» جواب داد: «حسد.» محلش را پرسید. گفت: «دل.» پرسید: «با مهر یک مکان دارید؟» گفت: «من که بیایم، مهر خواهد رفت.» از سومی پرسید: «کیستی؟» گفت: «طمع.» پرسید: «مرکزت کجاست؟» گفت: «چشم.» گفت: «با حیا یک جا هستید؟» گفت: «چون من داخل شوم، حیا خارج می شود.» •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه موقع خرد کردن پیاز چشات نمیسوزه •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• ‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‍
سلام🥀🥀🥀 یه بار دکتر بهم قرص کلسیم جوشان داده بود ساعت خوردنش جوری بود که مجبور بودم ببرم سر کار ، یکی از همکارام ( همونی که از لوازم برقی میترسید)وقتی قوطی قرصو دید گفت هر وقت قوطی قرص جوشان میبینم فشارم میفته😂😂😂 گفتم چرا؟🤔🤔 گفت یه سالی همسایمون گل زعفرون زیاد داشت کسی نبود براش پاک کنه به من گفت برام پاک کن نصف نصف، منم از صبح زود تا ساعت 2،3 نصفه شب یسره مینشستم 9،10 کیلو گل پاک میکردم، همه زعفرونایی که سهم من شد ساییدم ریختم تو یه قوطی قرص جوشان از اونایی که 20 تا قرص داره و بزرگه، یه روز خانم مهندسی که شوهرم براش کار میکرد گفت زعفرونم تموم شده منم رفتم قوطی رو آوردم که یه کم برای خودش برداره اونم قوطی رو گرفت و گفت دستت درد نکنه بعدم قوطی رو برداشت و با خودش برد😱😱😱 میفهمین با خودش برد😩😩😩 منم روم نشد چیزی بهش بگم😭😭😭 گفتم اینی که تو گفتی فشار منم افتاد زن حسابی، لطفا تحت هر شرایطی نکات ایمنی رو رعایت کنید😂😂😂 الان دیگه هر وقت قرص جوشان میبینم جیگرم برای همکار بدبختم کباب میشه😩😩 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام من رفتم دکتر گفت شما هیچ جوری بچه دارنمیشی دیگه پیشو نگرفتم تااینکه بعد ۵ماه رفتم سونو برای کیست که دکترموقع سونو اول گفت خانم متاهلی گفتم اره بعد گفت بچه داری گفتم یکی گفت الان یه پسر ۵ماهه بارداری منو شاخ دراوردم منی که گفته بودن هیچ جوری باردارنمیشی خوشحال 😍رفتم به شوهرم زنگ زدم گفت خب خداروشکر چندماه وقت داریم😃 گفتم ۴ماه فقط وقت داری 😳😍الان ۴سالشه همش میگه ماروگول زدن کیست داری نگو بچه بوده خیلیم دوسش داره •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام خاطرات مادر سلطان غم بیشتره😄 من ۱۹روزم بود که پدر و مادرم رفتن یه شهر دیگه ومادرم هم بلد نبوده بچه داری هیچی میگفت یه روز انقدررر گریه کردی منم نمیدونستم چه کار کنم زن همسایه اومده گفته بچه چشه آنقدر گریه میکنه مامانم میگه نمی دونم میگه شیر خورده؟ مامانم میگه عه نه یادم رفته شیرش بدم😶 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
📘 خوشبخت و بدبخت از خانمی پرسیدند: «شنیده‌ام پسر و دخترت هر دو ازدواج کرده‌اند، آیا از زندگی خود راضی هستند؟» خانم جواب داد: «دخترم زندگی خوشی پیدا کرده که من همیشه برایش آرزو می‌کردم. ابداً دست به سیاه و سفید نمی‌زند. صبحانه را در رختخواب می‌خورد. بعد از ظهرها هم دو سه ساعتی می‌خوابد. عصر با دوستانش به گردش می‌رود و شب هم با تفریحاتی مثل سینما و تلویزیون سر خود را گرم می‌کند. یقین دارم که دامادم هم با داشتن چنین همسری سعادتمند است!» پرسیدند: «وضع پسرت چطور است؟» گفت: «اوه اوه! خدا نصیب نکند! بلا به دور، یک زن تنبل و وارفته‌ای دارد که انگار خانه شوهر را با تنبل‌خانه اشتباه گرفته است. دست به سیاه سفید که نمی‌زند. اصرار دارد که صبحانه را در رختخواب بخورد. تا ظهر دهن دره می‌کند. بعد از ظهرها باز تا غروب خبر مرگش کپیده! عصر هم از خانه بیرون می‌رود و تا نصفه شب مشغول گردش است. با وجود این زن، پسرم بدبخت است!» •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بدون هزینه‌ی اضافی بادکنک‌های هلیومی داشته باش •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🔘 داستان کوتاه دیروز به پدرم زنگ زدم. هر روز زنگ می‌زنم و حالش را می‌پرسم. موقع خداحافظی حرفی زد که حسابی بغضی شدم. گفت: "بنده نوازی کردی زنگ زدی". وقتی که گوشی را قطع کردم هق هق زدم زیر گریه که چقدر پدر خوب و مهربان است. دیشب خواهرم به خانه‌ام آمده بود و شب ماند. صبح بیدار شدم و دیدم حمام و دستشویی را برق انداخته. گاز را شسته، قاشق و چنگال‌ها و ظرف‌ها را مرتب چیده‌ و.... وقتی توی خیابان ماشینم خاموش شد اولین کسی که به دادم رسید برادرم بود... و منو از نگاه ها و کمک های با توقع رها کرد... امروز عصر با مادرم حرف می‌زدم، برایش عکس بستنی فرستادم. مادرم عاشق بستنی‌ست. گفتم بستنی را که دیدم یادت افتادم... برایم نوشت: "من همیشه به یادتم... چه با بستنی... چه بی بستنی". و من نشسته‌ام و به کلمه‌ی "خانواده" فکر می‌کنم، که در کنار تمام نارفاقتی‌ها، پلیدی‌ها و دورویی‌های آدم‌ها و روزگار، تنها یک کلمه نیست، بلکه یک دنیا آرامش و امنیت است💚 قدر خانواده هاتون رو بدونید...🌸 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوپ شیر🍲 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✍️ دارا اما نیازمند 🔹پیرزنی بینوا را روغن چراغ شبش تمام شده بود. 🔸برای نماندن در تاریکی شب، قبل از غروب به مغازه شماع رفت تا شمعی بخرد. 🔹پیرزن شمعی صدقه خواست، ولی شماع پیر خسیس از اجابت حاجت پیرزن بینوا امتناع کرد. 🔸شماع عذر بدتر از تقصیر آورد و گفت: ای پیرزن، مرا ببخش، من مثل تو در خانه نخفته‌ام که در پیری محتاج شمعی شوم، بلکه شب‌وروز از جوانی کار می‌کنم و جمع کرده‌ام و اکنون دارا هستم و حاصل دسترنج خود بهره می‌برم. 🔹پیرزن گفت: ای مرد! آیا تو خود را دارا می‌بینی؟ دارا کسی است که هیچ‌کس نتواند دارایی او، از او بستاند! 🔸بدان! هرچه را داری کسی هست که در لحظه‌ای بی‌اذن تو، آن را از تو بگیرد، پس هرگز در این دنیا مگو دارا هستم و دارایی دارم. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🔆شكافتن قبر و مفقود بودن مرده لوطى ابوالفتوح رازى ، قاضى نعمان و ابوالقاسم كوفى آورده اند: در زمان حكومت عمر بن خطّاب ، غلامى را نزد او آوردند كه مولاى خود را كشته بود، عمر بدون آن كه تحقيق و بررسى نمايد، حكم قتل او را صادر كرد. اين خبر به اميرالمؤ منين علىّ عليه السلام رسيد و شهود نيز شهادت دادند؛ كه اين غلام مولاى خود را كشته است . حضرت خطاب به غلام كرد و اظهار نمود: تو چه مى گوئى ؟ غلام در پاسخ گفت : بلى ، من او را كشته ام . حضرت فرمود: براى چه او را كشته اى ؟ گفت : اربابم خواست به من تجاوز لواط كند ولى من نپذيرفتم ، و چون خواست مرا مجبور كند، من او را از خود بر طرف ساختم ، وليكن بار ديگر آمد و به زور با من چنان عمل زشتى را مرتكب شد و من هم از روى غيرت و انتقام او را كشتم . حضرت اظهار داشت : بايد بر ادّعاى خود شاهد داشته باشى ؟ غلام عرض كرد: يا امير المؤ منين ! در حالى كه من در آن شب تنها بودم ، چگونه مى توانم شاهد داشته باشم ؛ و او درب ها را بسته بود و من اختيارى از خود نداشتم . امير المؤ منين علىّ عليه السلام فرمود: چرا بر او حمله كردى و او را كشتى ؟ آيا او از اين عمل زشت پشيمان نشده بود؟ و آيا ندامت و توبه او را نشيندى ؟ غلام گفت : خير، هيچ أ ثرى از آثار ندامت در او نديدم . حضرت با صداى بلند فرمود: اللّه اكبر! صداقت يا دروغ تو، هم اكنون روشن خواهد گشت . بعد از آن دستور داد تا غلام را بازداشت نمايند و سپس به اولياى مقتول خطاب كرد و فرمود: سه روز كه از دفن مرده گذشت ، جهت بيان و صدور حكم مراجعه كنيد. چون روز سوّم فرا رسيد، امام علىّ عليه السلام به همراه عمر و اولياء مقتول كنار قبر رفتند و حضرت دستور داد تا قبر را بشكافند؛ سپس ‍ اظهار نمود: چنانچه جسد مرده موجود باشد، غلام دروغ گفته ؛ و اگر مفقود باشد غلام ، صادق و راستگو است . پس وقتى كه قبر را شكافتند، جسد را در قبر نيافتند؛ و چون به حضرت علىّ عليه السلام گزارش دادند كه جسد در قبر نيست . حضرت اظهار نمود: اللّه اكبر! به خدا قسم ! نه دروغ گفته ام و نه تكذيب شده ام ، از پيغمبر خدا صلّى اللّه عليه و آله شنيدم كه فرمود: هر كه از امّت من باشد و عمل زشت قوم لوط را انجام دهد كه همانا به وسبله فريب شيطان انجام مى دادند و بدون توبه از دنيا برود و او را دفن كنند، بيش از سه روز در قبر نخواهد ماند؛ و او را با قوم لوط محشور مى گردانند؛ و به عذاب سخت و دردناك الهى گرفتار خواهد گشت . پس از آن ، حضرت امير عليه السلام فرمود: غلام را آزاد كنيد. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام . اولین سوتی مه که ارسال میکنم داغ داغ برا همین امشب. مامانم از اعتکاف اومده بود رفتیم خونشون آبجیم ،خاله و زندایی و... هم بودن 👭👭 میخواستم به مامانم بگم قبول باشه گفتم زیارت قبول همه زدن زیر خنده که فهمیدم چی شده😅 یه ساعت بعدش مادربزرگم اومد اونم بهش گفت زیارت قبول منم گفتم دیدن من تنها نیستم😄😄 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
تکلف‌های زندگی، سهم ما را از معنویات نابود می‌کنند!» ✍️ در باز شد و با آغوش باز آمد داخل اتاق! جنس آمدنش گواه میزان دلتنگی‌اش بود. نشست و دو تا چای آوردم و باهم خوردیم و کمی گپ زدیم. • گفت خیلی دلم می‌خواهد همه‌ی بچه‌های اینجا را با خانواده‌هایشان دعوت کنم منزلمان، تا فارغ از دغدغه‌های کار شبی کنارمان باشید. گفتم : خیلی هم عالی، چند روز دیگر شهادت حضرت ام‌البنین سلام‌الله‌علیهاست. خوب است که یک روضه کوچک در منزلتان برپا کنید، هماهنگی مداح و سخنرانش و شامش با ما، شما فقط منزلتان را مهیا کنید برای یک روضه ساده در حد نفراتی که مدّنظرت هست. • ناگهان ترس‌ها سرازیر شدند... فضای خانه‌مان بیشتر سنگ است، ابزارآلات و تزئینی‌جات زیاد داریم، ببریم روضه را داخل حسینیه کنار پارکینگ‌مان چه؟ بچه‌ها کوچکند و نمی‌دانم می‌توان جمع و جورشان کرد یا .... • دیدم این آمادگی هنوز وجود ندارد گفتم : حالا مناسبت‌های دیگر هم هست، برای آنها برنامه‌ریزی می‌کنیم بعداً... این روضه را اگر خدا بخواهد همین‌جا داخل دفتر برپا می‌کنیم تا ان‌شاءالله ببینیم قسمت چه باشد. آرام شد و قبول کرد. • ملاقات کوتاهمان تمام شد. من با خودم فکر می‌کردم اما، یک روضه ساده قابلیت این را دارد که بی‌نهایت برکت و نورانیت را وارد یک خانه کند، و بی‌نهایت انرژی‌ها و تمرکزهای شیطان را از خانه خارج کند! نتیجه‎هایی که همه ما بعد از روضه‌های خانگی دفترمان شفاف و واضح دریافتش میکنیم. از روضه‌ای که نهایتاً دو سه ساعت بیشتر طول نمی‌کشد و تمام می‌شود و برای همه آن ترس‌ها راهکار وجود دارد، همینقدر ساده می‌گذریم و همینقدر ساده خیراتش را از دست می‌‌دهیم. «عشق با تکلف، یک جا جمع نمی‌شوند!» اساساً «عشق» به معنای یکی شدن دو وجود است و برای یکی شدن باید تمام موانع از میان برداشته شوند، که یکی از آنها همین ترس‌های ریز و درشت در ملاقات‌هاست. • یادش بخیر آن وقت‌ها که قابلمه‌ی سوپ و آش و اشکنه و کشک بادمجان‌مان را می‌زدیم زیر بغل‌مان و می‌رفتیم خانه‌ی هم و از وجود یکدیگر «عشق» ارتزاق می‌کردیم و سبک و بانشاط برمی‌گشتیم خانه ! • دنیا به ما که رسید چقدر مسخره شد! •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیک بادمجان🍆😍 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
ماجرای تیری که حضرت ابوالفضل(ع) از بازوی یک فرمانده ایرانی بیرون کشید🥀 📗 بعد از عملیات آمده بود مرخصی. رو بازوش رد یک تیر بود که درش آورده بودند و کم کم می رفت که خوب بشود. 👈 جای تعجب داشت. اگر تو عملیات مجروح شده بود، تا بخواهند عملش کنند و گلوله را در بیاورند، خیلی طول می کشید. همین را به خودش هم گفتم. گفت: «قبل از عملیات تیر خوردم». 🔹کنجکاوی ام بیشتر شد. با اصرار من شروع کرد به گفتن ماجرا: ♦تیر که خورد به بازوم، بردنم یزد. تو یکی از بیمارستان ها بستری شدم. 🔻 چیزی به شروع عملیات نمانده بود، دیرم می شد. کِی از آن جا خلاص میشم؟ ⭕دکتری آمد معاینه کرد و گفت: «باید از بازوت عکس بگیرن». عکس که گرفتند، معلوم شد گلوله ما بین گوشت و استخوان گیر کرده. 🌴تو فکر این چیزها و تو فکر درد شدید بازوم نبودم. فقط می گفتم: «من باید برم، خیلی زود». 🔴 دکتر هم می گفت: «شما باید عمل بشین، خیلی زود». ❌  وقتی دید اصرار دارم به رفتن، ناراحت شد. عکس را نشانم داد و گفت: «این رو نگاه کن! تیر تو دستت مونده، کجا می خواي بری؟» به پرستارها هم سفارش کرد: «مواظب ایشون باشید، باید آماده بشه براي عمل». این طوری دیگر باید قید عملیات را می زدم. 🟩 قبل از این که فکر هر چیزي بیفتم، فکر اهل بیت (علیهم السلام)  افتادم و فکر توسل. 💭حال یک پرنده را داشتم که تو قفس انداخته بودنش. حسابی ناراحت بودم و حسابی دلشکسته. شروع کردم به ذکر و دعا. 🤲 تو حال گریه و زاری خوابم برد. دقیقاً نمی دانم، شاید هم یک حالتی بین خواب و بیداری بود. 🌱تو همان عالم، جمال حضرت ابوالفضل ( علیه السلام) را زیارت کردم. آمده بودند عیادت من. خیلی قشنگ و واضح دیدم که دست بردند طرف بازوم. 🌷حس کردم که انگار چیزی را بیرون آوردند، بعد فرمودند: «بلند شو، دستت خوب شده». 🤲 با حالت استغاثه گفتم: «پدر و مادرم فدایت، من دستم مجروح شده، تیر داره، دکتر گفته که باید عمل بشم». ✅ فرمودند: «نه، تو خوب شدی.حضرت که تشریف بردند، من از جا پریدم و به خودم آمدم. 🟢 انگار از خواب بیدار شده بودم. دست گذاشتم رو بازوم. درد نمی کرد! یقین داشتم خوب شدم. 🔹سریع از تخت پریدم پایین. سر از پا نمی شناختم. رفتم که لباسهایم را بگیرم، ندادند. «کجا؟ شما باید عمل بشی.» «من باید برم منطقه، لازم نیست عمل بشم.» 🔻جر و بحث بالا گرفت. بالاخره بردنم پیش دکتر. پا تو یک کفش کرده  بود که مرا نگه دارد.هر چه گفتم: مسؤولیتش با خودم؛ قبول نکرد. چاره ای نداشتم جز این که حقیقت را بهش بگویم. ⏪ کشیدمش کنار و جریان را گفتم. باور نکرد و گفت: «تا از بازوت عکس نگیرم، نمی گذارم بری.» گفتم: «به شرط این که سرو صداش رو در نیاری». قبول کرد و فرستادنم برای عکس. نتیجه همان بود که انتظارش را داشتم. تو عکس که از بازوم گرفته بودند، خبری از گلوله نبود. برگرفته از کتاب «خاک های نرم کوشک»؛ روایت هایی از زندگانی شهید برونسی🥀 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایده جالب نخ کردن سوزن🌹 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
چند سال پیش خواهرشوهرم پسرش زن قبول نمی‌کرد چون قبلا عاشق دخترعموش بود و نرفته بودن واسش خواستگاری تا اینکه بلاخره راضی شد زن بگیره وقتی رفتن دختره را ببینن خواهرشوهرم برا عروس دو بسته آدامس موزی گرفته بود😆بعد که دختره اومده چایی بیاره دیده بودن خیلی لاغر و سیاهه ولی گفتن عیبی نداره تا پسرمون پشیمون نشده میگیریمش بعدش دیدن یه آبجی هم تو خونه داره گفتن خب اونم میگیریم برا پسر بعدی مون یعنی پسر دومی خواهرشوهرم متولد59 و دختره71 بلاخره شد و دوتا خواهر جاری شدن با هم هنوز یک هفته از عروسی نگذشته بود که خواهرشوهرم شروع کرد بگه شما دوتا را با دعا جادو دادن به من وگرنه شما کجا بچه های من کجا 😂 دو تا خواهر به شدت لاغر و پسرای خواهرشوهرم هیکلی بعد در جواب مردمم که میگفتن اینا از نظر قد و قواره به هم نمیخورن فوری همینا میگف که به خدا حاج خانوم ما رفتیم فقط ببینیم شون دیگه با دعا جادو نذاشتن از خونشون بیایم بیرون و دختراشونا بند ما کردن😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
چند سال پیش خواهرشوهرم پسرش زن قبول نمی‌کرد چون قبلا عاشق دخترعموش بود و نرفته بودن واسش خواستگاری تا اینکه بلاخره راضی شد زن بگیره وقتی رفتن دختره را ببینن خواهرشوهرم برا عروس دو بسته آدامس موزی گرفته بود😆بعد که دختره اومده چایی بیاره دیده بودن خیلی لاغر و سیاهه ولی گفتن عیبی نداره تا پسرمون پشیمون نشده میگیریمش بعدش دیدن یه آبجی هم تو خونه داره گفتن خب اونم میگیریم برا پسر بعدی مون یعنی پسر دومی خواهرشوهرم متولد59 و دختره71 بلاخره شد و دوتا خواهر جاری شدن با هم هنوز یک هفته از عروسی نگذشته بود که خواهرشوهرم شروع کرد بگه شما دوتا را با دعا جادو دادن به من وگرنه شما کجا بچه های من کجا 😂 دو تا خواهر به شدت لاغر و پسرای خواهرشوهرم هیکلی بعد در جواب مردمم که میگفتن اینا از نظر قد و قواره به هم نمیخورن فوری همینا میگف که به خدا حاج خانوم ما رفتیم فقط ببینیم شون دیگه با دعا جادو نذاشتن از خونشون بیایم بیرون و دختراشونا بند ما کردن😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
باردار بودم وهمسرجان شب کار بود هوس شیرموز بستنی وفالوده کردم ساعت ۲ونیم شب بود تازند زدم به همسرجان غش کرد از خنده گفتم بستنی فروشی هستی داری بستنی میخوری، گفت تواز کجا متوجه شدی گفتم چون منم هوس شیرموز بستنی وفالوده کردم،دیگه همسرجان زحمت کشیدن برام خریدن آوردن،منم خوردم وظرفش رو منهدم کردم بچه ها نبینن •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🧑‍🍳👩‍🍳 سیب زمینی (۳عدد) خامه صبحانه(۱۰۰گرم،نصف پاکت صبحانه) ادویه(نمک ، فلفل قرمز ، پاپریکا ، زردچوبه) پنیر ورقه ای (قابل حذف) قارچ (۱۰عدد) روغن(۳ق) 🥔🍄 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🔆خدای بخشنده شخصی که در بنی اسرائیل مشهور به گناه بود. روزی بر سر چاهی رسید و سگی را تشنه یافت. عمامه خود را از سر باز کرد و به کاسه ای بست و داخل چاه کرد و از آن آب کشید و سگ را سیراب نمود. خداوند این عمل او را پذیرفت و به واسطه یکی از انبیاء ، به وی خبر داد که من سعی فلان کس را پسندیدم و راضی شدم و به خاطر محبتی که به مخلوق من نمود، او را آمرزیدم. چون آن شخص عاصی از وحی خدا با خبر شد ، توبه نمود و از نیکان گردید... 📚احلي من العسل_ج٢ص٨٤١ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•