eitaa logo
آدم و حوا 🍎
43.3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
࿐⃕📎•° خودت شمعدون درست کن 𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒𓂃˒ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
داستان زندگی🌸🍀 با دیدنش ته دلم خوشحال شدم .. بدون حرف، سریع به آشپزخونه رفتم و غذا رو آماده کردم و با سفره به اتاق برگشتم که دیدم حسین رختخوابش رو پهن کرده و پشت به من خوابیده .. دلم گرفت .. اشتهام کور شد و غذا رو دست نخورده گذاشتم یخچال و خودم هم گرسنه خوابیدم .. روز بعد دوباره بدون خوردن صبحانه به مغازه رفت .. شب تا یازده منتظرش شدم فهمیدم مثل دیشب میخواد با دیر اومدن و غذا نخوردنش منو تنبیه کنه .. غذام رو خوردم و بقیه اش رو گذاشتم یخچال و رختخوابم رو پهن کردم و بیخیال خوابیدم .. تو تاریکی کمی میترسیدم و با هر صدایی از جا میپریدم .. این بار دوازده و نیم بود که در رو باز کرد .. از جا پریدم و هین کوتاهی کشیدم .. حسین برق رو زد و گفت نترس منم .. جوابی ندادم و دوباره خوابیدم .. چون پشتم بهش بود نمیفهمیدم چه کار میکنه .. چند لحظه بعد حس کردم بالای سرم ایستاده .. تمام تلاشم رو کردم که چشمهام رو باز نکنم .. پتو رو کنار زد و کنارم دراز کشید .. نفسش به صورتم میخورد گفت ببین با زبون درازی چه به روز خودت آوردی .. بابا من عصبی میشم ، دست خودم نیست با من یکی به دو نکن دختر .. با این حرفهاش نمیدونم چرا گریه ام گرفت .. دستش رو گذاشت زیر گردنم و سرم رو فرو کردم تو سینه اش و گریه کردم .. اون شب آشتی کردیم .. صبح خودش صبحانه رو آماده میکرد که بیدار شدم گفت بخواب خودم درست کردم .. لقمه تو دهنش بود که گفت بلند شدی برو حموم و به سر و وضعت برس غروب میام که بریم خونه ی مامان .. با ناراحتی گفتم حسین .. آخه با این وضع صورت ؟ چایش رو سر کشید و گفت دنبال بهانه نباش .. تو عروس بزرگ اون خونه ای .. باید صبح تا شب اونجا باشی .. کنار مادرم .. نشستم و گفتم خواهش میکنم حسین بزار چند روز دیگه .. تو رو خدا من اصلا نمیخوام برم بیرون که کسی صورتم رو نبینه .. پوزخندی زد و گفت چرا خجالت میکشی که بفهمن چه زن زبون درازی هستی ؟ مجبور بودم سکوت کنم چون اصلا دلم نمیخواست نسرین و مادرش من با این سر و شکل ببینند... سرش رو تکون داد و گفت باشه ولی جمعه از صبح میریم اونجا .. تا جمعه چند روزی مونده بود و امیدوار بودم که کبودیهام کمتر بشه ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه دارد... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلامی دوباره خدمت اعضای محترم کانال🌹🌹🌹😘😘. عارضم خدمتتون که فصل چیدن انگور بود، ما هم همه خاله و دایی و کل خاندان رفتیم کمک پدر بزرگمون، در ضمن پدربزرگم یه خر باری داشتن🐴🐴🐴 ، یه پسر دایی دارم اون موقع پنج شیش سال داشت، بچه ی آرومی هم بود طفلی، ما همگی مشغول چیدن انگورها بودیم تو باغ این پسر دایی ما هم هی سوار خره می شد و اذیتش می کرد، تا اینکه صدای داد و فریاد پسر داییم بلند شد، اونم چه صدایی بدتر از خره عر می زد، ما هم رفتیم بدو بدو دیدیم خره گوش پسر داییم و گاز زده با همون گوشش از زمین بلندش کرده و ولش هم نمی کرد، داییم یه چوب بزرگ برداشت کوبید سره خره و پسر داییم و ول کرد و افتاد، حالا تو این بلبشو زن داییم هی خودزنی می کنه و عصبی به پدربزرگم می گفت این خونه یا جای منه یا جای این خره😡😡😡😡 پدر بزرگم هم سر دوراهی بزرگ قرار گرفت و زن داییم رو ترجیح داد و خره رو فروخت😂😂😂😂، البته زن داییم آدم ترش رو و بداخلاقیه، یعنی اینقدر بددهنه که هفت جد و آباد خونه پدر بزرگم رو می شوره می گذاره کنار، چندین بار هم داییم بهش پیشنهاد طلاق داده اما قبول نمی کنه، پدر بزرگم می گفت شانس یه بار در آدم در خونه ادم رو می زنه کاش اون روز می گفتم این خونه جای خره است اون طلاق می گرفت راحت می شدیم🤣🤣🤣. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سرگذشت حیرت انگیز یک دختر وقتی فهمیدم پسر مورد علاقه ام قصد دارد همسرش را طلاق بدهد به طور پنهانی به عقد موقت او در آمدم اما زمانی فهمیدم او یک معتاد شیشه ای خطرناک است که ... به گزارش مشرق، دختر ۳۲ساله که به خاطر یک عشق خیابانی آینده اش را به تباهی کشانده بود درباره سرگذشت تلخ خود به کارشناس اجتماعی کلانتری طبرسی شمالی مشهد گفت: تک دختر یک خانواده هفت نفره بودم که چهار برادر بزرگ تر از خودم داشتم و به همین دلیل خانواده ام بیشتر به من توجه می کردند به طوری که پدرم سعی داشت مرا به جوانی باایمان و باکمالات شوهر بدهد به همین خاطر نیز همه خواستگارانم را به دلایل مختلفی رد می کرد. آن زمان ۱۶سال بیشتر نداشتم و می خواستم هرچه زودتر ازدواج کنم تا این که روزی در مسیر مدرسه با یک فروشنده مواد غذایی آشنا شدم. من هر روز هنگام بازگشت ازمدرسه از فروشگاه "اتابک" لواشک می خریدم که این گونه به هم علاقه‌مند شدیم. رابطه پنهانی من و اتابک تا زمان برگزاری آزمون سراسری ادامه داشت. ❗️تاوان وحشتناک گناه: در این مدت او به طور غیرمستقیم مرا خواستگاری کرد ولی پدرم اعتقاد داشت او جوانی خلافکار است و شهرت خوبی ندارد. با وجود این من به ارتباط پنهانی با او ادامه دادم تا این که بالاخره اتابک با یک دختر دیگر ازدواج کرد و از آن محله رفت. من هم دیگر نتوانستم ازدواج کنم چرا که ماجرای ارتباط من با اتابک لو رفته بود و دیگر کسی به خواستگاری ام نمی آمد. خلاصه روزها به همین ترتیب سپری می شد تا این که دو سال قبل زمانی که برای خرید یک گوشی تلفن همراه به منطقه احمدآباد مشهد رفته بودم به طور اتفاقی اتابک را درون فروشگاه دیدم. ابتدا فکر می کردم مغازه گوشی فروشی متعلق به اتابک است ولی بعد فهمیدم او همه سرمایه اش را از دست داده و روزگار سختی دارد. آن روز اتابک از اختلافات با همسرش سخن گفت و از من خواست به او کمک کنم تا از همسرش جدا شود ولی من به او گفتم به خاطر فرزندانش نباید همسرش را طلاق بدهد. با وجود این چند روز بعد اتابک به من پیام داد که همسرش به همراه فرزندانش از زندگی او بیرون رفته اند. من هم که هنوز به "اتابک" علاقه مند بودم دوباره ارتباطم را با او آغاز کردم و به طور مخفیانه و بدون رضایت خانواده ام به عقد موقت او درآمدم. آن جا بود که فهمیدم اتابک خیلی به همسرش بدبین بوده و با شاگردی در موبایل فروشی به سختی هزینه های زندگی اش را تامین می کرده است. با وجود این تصمیم به همراهی با اتابک گرفتم تا تکلیف طلاق همسرش مشخص شود به همین دلیل صبح ها به بهانه رفتن به سرکارم نزد اتابک می رفتم و بعدازظهر به خانه باز می گشتم ولی طولی نکشید که متوجه شدم اتابک به مصرف مواد مخدر صنعتی از نوع شیشه اعتیاد دارد و همه دارایی اش را هزینه اعتیادش کرده است به طوری که دیگر نتوانسته حتی اجاره خانه اش را پرداخت کند. دراین مدت همه پس اندازم را به اتابک دادم و تلاش کردم تا او اعتیادش را ترک کند اما او چند روز بعد دوباره به مصرف مواد روی می آورد هنگامی که دریافتم او عاشق مواد مخدر شده است مجبور شدم برای حفظ آبرویم جنینم را سقط کنم تا کسی در جریان ارتباط پنهانی من و اتابک قرار نگیرد. درهمین حال خواهر بزرگ اتابک از من خواست تا برای آخرین بار به او کمک کنم. آن ها با خرید دارو اتابک را به باغ خودشان بردند و سعی کردند او را ترک بدهند ولی اتابک که در توهم به سر می برد، نه تنها با چاقو به خانواده خواهرش حمله ور شده بلکه خودش را نیز زخمی کرده بود تا با ایجاد رعب و وحشت باز هم شیشه مصرف کند. به همین خاطر من دیگر ارتباطم را به طور کامل با او قطع کردم ولی اتابک حالا مرا تهدید به افشای این رابطه می کند و مدام با مادرم تماس می گیرد. از سوی دیگر نه تنها از این رسوایی بزرگ می ترسم بلکه اگر پدرم در جریان رابطه پنهانی من با اتابک قرار بگیرد نمی دانم چه سرنوشتی در انتظارم خواهد بود و... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام به روی ماه همتون ،دردو بلا دور باشه از تنتون،همیشه لبخندبشینه رولبتون💐💐💐 کپی برداری ممنوع،مختص نویسندست😂🤪😘😍 بانوی غرب❄🥰هستم حتمابرای شماهم پیش میاد گاهی حوصله پخت وپز ندارید یه دفعه مهمون سرزده میرسه ....ولی ازعجایب زندگیه من اینه اگه سالی یکبار ویا هروعده یکبار رشته پلو درست کنم،پدرشوهرمو ومادرشوهرم میان خونه مون🙄😬😁 بااینکه بچه هام اصلا دوست ندارن ولی همسرم خوشش میاد گاهی براش درست میکنم که دقیقا سر بزنگاه پدرشوهر گرام از راه می رسن😆جالبه اگه شهرستانم باشن اون شبی که رشته پلو داریم میان خونه مون🤭حالا بعد۳ماه دیشب درست کرده بودم که دیدم در میزنن ،اونابودن یعنی غش کردیم به همسری گفتم قایمش کنیم که تااومدن از بوی غذا فهمیدن😂😂😂خلاصه که دیشب قرآن وآیه اوردم که والاه ماخوراک همیشگیمون رشته پلو نیستش سالی چندباره....که پدرشوهرم برگشت گفت چراتوجیه میکنی فکرمیکنی حالا مامیگیم همش به خورد پسرمون رشته پلو میدی؟!!! اینجا بودکه گفتم خدایا پیش جاری هاوبرادرشوهرها حفظ آبرو کن🤣🤣🤣😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام وقت بخیر امیر هستم از تبریز داشتم الان با عشقم چت میکردم یه خاطره ای از بچگیم تعریف کردم براش گفتم برا شما هم بگم. من بچه بودم یه کار خیلی بدی کرده بودم توی یه مجلس باعث شده بودم آبروی مامان بزرگم و عمم بره.. شبش مامان بزرگم و عمم با مامانم سر تربیتم دعوا کردن مامانمم عصبی و قرمز شد پاشد قاشق داغ کرد دست منو داغ بزاره.. مامان بزرگمم پرید وسط گفت نه نه بچه رو داع نزار اگه میخوای داغ بزاری باید منم داغ بزاری مامانمم حرصی بود خون جلوی چشماشو گرفته بود قاشق داغ رو گذاشت رو دست مامان بزرگم قشنگ دست مامان بزرگم سوخت😂😂😂 بعدش گفت بکش کنار اومد‌ منم داغ گذاشت ولی گرمای قاشق رفته بود😂😂😂 داغو گذاشت اما مادرشوهر بعدا از خجالت مامانم دراومد😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🔷🔹🔹🔹🔹 کوتاه.. روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایدار به آنجا رفت. در راه به امید یافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد. در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش می‌رفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیل‌تان را بدهید تا ضوابط کاری‌تان را برای‌تان ارسال کنیم. مرد گفت: من ایمیل ندارم. مدیر گفت: شما می‌خواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید. متاسفم من برای شما کاری ندارم. مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد و چیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد. از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خود خرید میکرد و در بالای شهر می‌فروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم وارد تجارت های بزرگ و صادرات شد. یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ در حال بستن قرداد به صورت تلفنی بود، مدیر آن شرکت گفت: ایمیل‌تان را بدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم. مرد گفت: ایمیل ندارم. مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی می‌شدین. مرد گفت: احتمالآ سرایدار شرکت مایکروسافت بودم...... گاهی نداشته‌های ما به نفع ماست.❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢اگه کمد لباسات شلخته و بهم ریختس این کلیپو از دست نده کلی ایده داره برا مرتب شدن •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام دوستان سوتی دهنده امیدوارم خوب و خوش باشین😘 پدرشوهرم چند تا گوسفند داره🐑🐑 که هرازگاهی یکیشو میبره بازار گوسفندا(بیرون از شهر) و میفروشه، یه دوستی هم داره که ماشینش پیکان قدیمیه🚙، هربار دست وپای زبون بسته هارو میبندن میزارن پشت(کاپوت) پیکانه و میبرن بازار، اینسری دست و پای حیوون رو نبسته بودن، به خیال خودشون مثل همیشه 🐑رو گذاشتن کاپوت و رفتن🚙....بعد از طی کردن مسیر نسبتا طولانی به بازار که میرسن میخواستن گوسفنده رو از ماشین بیرون بیارن که میبینن جا تره و بچه نیست😳.... گوسفنده تو ماشین نبود،باخودشون میگن چطوری فرار کرده، نکنه تو جاده افتاده نفهمیدیم و😨😯... باهزارتا فکروخیال، ناامید و مایوس برمیگردن شهر🚶🚶 به برادرشوهرم میگن و اون میزاره تو گروه شهرمون( قبلا هم گفتم شهرما کوچیکه و همه تقریبا همو میشناسن) یک راس گوسفند گم شده هرکی دیده خبر بده و.... خلاصه بعضیا زنگ میزنن به برادرشوهرم به شوخی و مسخره که گوسفند گم کردی😁 و فلان....و اونایی هم که دیده بودن نشونی میدن که از فلان طرف رفت🐑 و..‌‌. ردشو میزنن و بالاخره پیداش میکنن و خیال پدرشوهرم راحت میشه دیگه اون 🐑رو هم نبرد بفروشه گفت دلش میخواسته پیش ما بمونه☺️. تو بازار شهرمون در کاپوت باز شده و🐑 افتاده بود (مردم دیده بودن)،خوبه اول صبح بود و خانوما تو بازار نبودن وگرنه قیافه خانوما با گوسفندی که داشت از بینشون فرار می‌کرد دیدن داشت😅😅 تا چندوقت اقوام شوهر این موضوع رو میگفتن و میخندین😁 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش حاشیه دوزی با مروارید •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام و عرض ادب یه روز برای پسر بزرگم رفتم لباس بخرم کلی لباس انتخاب کردیم و رفتیم اتاق پرو ، پسرم لباسا رو میپوشید و بعد میداد من ، منم با فروشنده در مورد سایز و رنگ لباس صحبت میکردم تا پسرم یکی رو انتخاب کرد منم رفتم جای فروشنده بعد کلی بالا پایین کردن لباسا و صحبت با فروشنده تا چشمم به فروشنده افتاد گفتم سلام🥹😌 خدایی فروشنده پایه بود جواب سلام رو داد و به روی خودش نیاورد ولی من خنده ام گرفته بود و هرهر میخندیدم . به فروشنده گفتم انقدر قیمتا بالاس رد دادم🤣🤣🤣 فروشنده میگه ما کلی از این مشتریا داریم نگران نباشید شما اولیش نیستید🤣🤣🤣🤣 ی چند دقیقه گذشت دیدم فروشنده پشت میزش داره با موبایل حرف میزنه با صدای بلند ، رفتم جلو تا حساب کنم دیدم داره با خودش حرف میزنه 😐😐 خداییش من رد دادم ، فروشنده رد داده ، اصن چ خبره چش قشنگ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠🍃💠 💠🍃💠 🍃💠           💠 💟 دوستی نقل می‌کرد، زمان ازدواج به دیدن دو خواهر رفتم که تقریبا هم‌سن ولی ناتنی بودند.یکی از آن دختران که کمی زیباتر بود به مذاق من چسبید و انتخاب کردم. بعد از مدتی دیدم بر‌خلاف چهره مظلوم‌اش، اخلاق بسیار تند و بدی در پشت سر دارد.خواهر دیگر او بسیار آرام و متین بود، هر چند قیافه زیاد جالبی هم نداشت . زن من از زن اول پدرشوهرم بود که مادرش فوت شده بود .در زمان ازدواج نامادری همسرم به من گفته بود که مریم ، اخلاق تندی دارد، ولی من روی این حساب که نامادری است و حسادت می‌کند، حرفش را قبول نکردم.مادرزنم فهمید من با مریم نمی‌سازم، به من پیشنهاد داد که اگر خواستم او را طلاق دهم (دختر او را بگیرم)تمام دلایل مرا قانع می‌کرد مریم را طلاق دهم، به خصوص اخلاق بدش و خودم را سرزنش می‌کردم که عاشق جمال طرف شدم و کمال طرف یادم رفت. و این طلاق منطقی است.پدر مریم کارگر بود و کار می‌کرد و افسار خودش و زندگی‌اش دست همسرش بود. و میدانستم بعد از مدتی گذشتن از طلاق این کار را می‌کند.اما چون مریم مادر نداشت، عذاب وجدان گرفته بودم. و از طرفی، خواهر ناتنی مریم همیشه به من محبت زیادی می‌کرد و من حس می‌کردم، او هم به دست مادرش توجیه شده است. در این بحران روحی من، یک خواستگار خوبی برای خواهر زنم پیدا شد و او ازدواج کرد. من وقتی به خانه مادرزنم می‌رفتم و خوش‌اخلاقی و مهربانی خواهر‌زنم را با شوهرش می‌دیدم از انتخابم دیوانه می‌شدم. اما می‌دانستم در این صبرم و نوشتن خدا حکمتی است.سال‌ها گذشت و اکنون بعد از 12 سال که من دو پسر زیبای باهوش و شیرین از مریم دارم، هنوز خواهر زنم صاحب اولاد نشده و نازا بودنش قطعی است.اکنون فهمیدم که اگر خودم را به خدا نسپرده بودم و توکل نکرده بودم، و تسلیم سرنوشت نشده بودم، این دو فرزند گل را خدا به من نداده بود و من باید یا زنم را طلاق می‌دادم یا تجدید فراش می‌کردم چون تحمل بداخلاقی مریم را داشتم ولی تحمل اخلاق نیک خواهرش را بدون فرزند‌آوری، نمی‌توانستم بپذیرم. ⚜وَ عَسي‏ أَنْ تَکْرَهُوا شَيْئاً وَ هُوَ خَيْرٌ لَکُمْ وَ عَسي‏ أَنْ تُحِبُّوا شَيْئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ وَ اللَّهُ يَعْلَمُ وَ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ⚜ بقره216 و بسا چیزی را خوش ندارید و آن برای شما بهتر است ، و بسا چیزی را دوست دارید و آن برای شما بدتر است ، و خدا می‌داند و شما نمی‌دانید. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
᭄🏡 پشت آبچکان رو نو کن •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت زندگی🌹 سلام دوستان عزیز بنده مردی بی تدبیر و بسیار کورذهنی بودم ی چیرهای تو ذهنم بود که فکر می کردم کامل همینه . البته فکر می کنم ناشی از نوع تربیتم بوده باشه تا همسرم می خواست با من صحبت کنه. همیشه فکر می کردم اگه کسی با من باشه یعنی دشمن منه . درحالیکه بعد از اشنایی با این کانال به فکر فرو رفتم و ذهنم واقعا باز شد متوجه شدم خیلی از مسائل هست که بدون دلیل و پذیرفتم بدون اینکه بررسی کنم و یا حتی سوال کنم . چون مثلا فلان کس گفته قبول کردم . با خودم گفتم باید هر چیزی رو بررسی کرد صرف اینکه چیزی رو فلان کس گفته که نمیشه پذیرفت . از اون روز به بعد ام با همسرم خیلی خوب شده چون وقتی در مورد مسئله میخادصحبت کنه، دیگه مثل قبل با مسخره ام جلو نمیرم . سعی می کنم حرفش رو گوش کنم بدون قضاوت و . بعد درموردش فکر می کنم . می پرسم ازش که میشه بدونم چطور شد اینو گفتی . دوستان عزیز تعصب افت و پیشرفته . به عنوان ی برادر کوچکتر بهتون میگم همیشه تشنه صحبت با همسرتون باشید بدون قضاوت تا زندگی تون بهتر بشه ممنون از شما و خانم مشاور عزیز به راستی که بهشت رو برای خود خریده اید . زیرا زندگی ها رو بهشت کردید خداوند حفظ تون کنه . به راهتون ادامه بدید و موفق باشید •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
᭄🏡 روش آسون و دائمی برای تمیز کردن فر ❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹 ممنون از کانال خوبتون خوندن مطالب مفید کانال، یکی از های هر روز من شده. خیلی از ایده ها رو اجرا میکنم و موفق هم شدم. ای کاش زودتر چنین کانالی به وجود می اومد تا از خیلی جلوگیری میشد. 😢 تجربه ی من از زندگی چهار سالم اینه که هیچ وقت اجازه ندادم همسری در مورد خانوادم بد صحبت کنه. در عوض خودم هم هرگز این کار رو نکردم. مواقعی بوده که واقعا از دست خواهر یا مادرش ناراحت شدم اما کردم و چیزی نگفتم. همسرم هم متوجه میشن که من صبوری کردم و با من مهربون تر میشن. همیشه این شعار رو توی ذهنم میکنم که "زندگی کوتاه است" پس قدر زندگی رو بدونید و با مشکلات بجنگید تا پیروز بشید. 😊 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
👇❤️ سلام من قبلا به خاطر لک و جای جوش و کدر شدن پوستم دنبال کرم و لوسیون و دارو بودم ،انقدر خرج کردم براش ولی پوستم خرابتر از قبل شد😭 مجبور شدم یه هزینه ی دیگم بدم که اون خرابکاریام جبران بشه😔 خلاصه پول زیادی خرج کردم ولی اونی که میخواستم نشد😢 تا اینکه اینجا رو پیدا کردم و فهمیدم کلا راهو غلط میرفتم❌ گول تبلیغات محصولات زیبایی رو خورده بودم 😕 اینجا به دادم رسیدن🙏👇خدا خیرشون بده😭🤲 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 اینجا رو ببین میفهمی چی میگم👆😍 بیا اینجا هم از محصولات ارگانیک و سالم استفاده کن هم مشکلات قدیمی پوست و موتو حل کن 👇😍 https://eitaa.com/joinchat/2759983411Cdc26d961b4 به من مشاوره رایگان دادن که چکار کنم حالا خداروشکر خیلی بهتر شدم 🤲😍👆 با نظارت حبیبه خانم🌸
✳️ تجربه و تغییر مثبت زندگی 🌹 سلام من و خانومم تصمیم گرفتیم برای رفع مسائل احتمالی هر هفته ی باهم بذاریم و در مورد نگرانی ها و دلخوری های احتمالی صحبت کنیم . این کار باعث شده که هم خیلی بهم بشیم و هم بزرگی برامون پیش نیاد تو این ۱۰ سال زندگی هرگز قهری نبوده هرگز دخالتی نبوده خدا رو شکر همه مسائل رو بین هم و رو در رو حل می کنیم اقایون عزیز اگه با همسرتون کنید قبل از اینکه موضوعی پیش بیاد خیلی بهتون کمک می کنه ممنون از کانال آموزنده شما •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
یه سوتی هم بگم از دایناسور دهه نودی خودم😄 چند روز پیش داشتیم از کلاس فوتبال برمیگشتیم که گفت مامان گشنمه پفک میخوام. 🥲 هی توضیح دادم که پفک خوب نیست و این حرفا اما قانع نمیشد. 🙁 گفتم اخه مامان جان پول همرام نیست.😪 گفت خب کارت بکش😌 گفتم کارت هم ندارم جا گذاشتم خونه🫣 یهو گفت بیا دزد بشیم، 😳 از مغازه پفک برداریم فرار کنیم😧 گفتم مامان فکر نمیکنی دزدی کار بدیه 😒 گفت نه مامان جان خب ما الان دلمون پفک میخواد اما پول نداریم. 😋 اما فکر کنم تو نتونی خیلی تند بدویی اقاهه بفهمه پفک برداشتی ابروت بره، 🥺 میخوای تو از اینور کوچه برو من از اون ور، که من پفک برداشتم تند فرار کنم 😫اگه دیدی فروشنده دنبالمونه بهش بگو اقا کار این بچه نبود، اون دزد از اون کوچه رفت😤 داشتم از حرفاش شاخ درمیاوردم. 🤯 فکر همه جاشم میکرد.🤨 تا دو روز تو خونه جلسه توجیهی داشتیم براش که دزدی کار بدیه، امیدوارم قانع شده باشه😂😂 دوستدار همه تون: خاله ریزه🌝 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹 خانوما من دوست ندارم کاری باید انجام بشه، هی تکرار کنم. حس بدی بهم دست میده. ۱روز ۱هو به ذهنم ایده ای رسید. استفاده کردم و جایی که باید میرفتیم و بود رو تو برگه نوشتم. آخه همسر من سرش شلوغه. مخصوصا هی میکنه و باید بهش یادآوری بشه. منم که دوست ندارم مدام بگم. کاغذ نوشتم و گذاشتم رو در یخچال. بعد که دید. ازم پرسید این چیه؟ یادآوری کردم و فرداش زنگ زدم و گفتم: دلم برات تنگ شده. کلی ذوق کرد و گفت: آماده باشید اومدم حرکت کنیم. 💃 اینطور شد که من تکرار نکردم و به هدفم رسیدم. 😍 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام ♥️♥️ امروز یک سوتی بدی دادم،اومدم تا داغه براتون بگم🤣🤣🤣 من مدیر رستوران هستم،پنجره محل کارم هم دقیقا رو ب گنبد امام رضای عزیز مه😍😍😍 امروز یک مسافر خانم و آقا داشتم ک قرار بود صبح زود برن منم شب صبحانه شون رو گفتم حاضر کردن بچه ها ک من نیستم اول صبح،بدن ببرن خلاصه ک ماشین اینا ب مشکل میخوره و دیر تر میرن اومدن بالا داخل رستوران،گفتن ک اینجوری شده و دیر تر میریم منم فاز عرفانی برداشتم گفتم امروز چهارشنبه س و روز زیارتی،آقا دلشون می‌خواسته بمونین😝😝😝😝 اصلا هم یادم نبود دیروز چهارشنبه بود،این بنده خدا ها هم هیچی نگفتن و تشکر کردن تو اتوبوس ک میومدم خونه،یهو یادم اومد ک امروز پنجشنبه سسسسس🤣🤣🤣🤣🤣 چقدر رفتم رو منبر و از دوست داشتنشون و خاص بودنشون گفتم👻👻👻 خودم ک هی سرمو انداختم پایین ک بقیه مسافرا نگن خل شده با خودش می‌خنده و هی خندیدم ب حرفام😝😝 خداروشکر ک رفتن و گرنه فردا روم نمیشد نگاهشون کنم🤣🤣🤣 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
داستان زندگی🌸🍀 تمام اون چند روز روی کبودیهام کیسه ی یخ میزاشتم و عسل میمالیدم به زخمهام تا زودتر خوب بشن .. صبح جمعه هم سعی کردم کبودیهام رو با کرم پودر بپوشونم .. حسین وقتی آماده میشد مدام سوت می زد .. خیره نگاهش میکردم برگشت نگاهم کرد و پرسید چیه؟ مشغول کارم شدم و گفتم هیچی .. به شنگولیت نگاه میکردم .. دلم برای مامان خیلی تنگ شده بود و وقتی میدیدم حسین هر وقت اراده کنه میتونه به دیدن مادرش بره آرزو میکردم کاش منم مرد بودم .. سوار ماشین که شدیم حسین جدی گفت زهره این بار هر کی هر چی گفت سکوت می کنی .. ببینند دو سه بار هیچی نمیگی خودشون کوتاه میان .. جوابی ندادم .. حسین دستش رو گذاشت روی پام و کمی فشار داد و گفت آفرین .. ببین وقتی اینجوری خانومانه رفتار میکنی چه ناز میشی.. نمیدونست که من اینقدر دلتنگ مامان شدم که دیگه حوصله ی جواب دادن نداشتم .. نسرین با دیدن من پوزخندی زد و دقیق به صورتم خیره شد .. مادر حسین این بار جواب سلامم رو داد و با حسین هم رفتارش بهتر شده بود .. هر حرفی میزدند و هر کاری میکردند واسم مهم نبود .. وقتی تو آشپزخونه بودم شنیدم که نسرین به حسین گفت دستت درد نکنه .. خوب آدمش کردی ، لال شده .. فهمیدم که حسین تمام اتفاقات زندگیمون رو تعریف میکنه .. کم کم از حسین و کارهاش متنفر میشدم .. فکر اینکه منو اینقدر پیش خانواده اش تحقیر کرده و الان به کتک خوردنم دور هم میخندند عصبیم کرده بود .. وقتی سفره ی ناهار و باز میکردم نسرین گفت حسین الان ته دیگ میارم ببین ته دیگ من خوب شده یا دیروز ناهار که مامان پخته بود .. یه لحظه به حسین نگاه کردم ولی اون انگار منی وجود نداره و با نسرین مشغول صحبت بود .. پس حسین اون ساعتی که من تو خونه تنها و بدون هیچ هم صحبتی نشستم برای ناهار به خونه ی مادرش میاد .. تا شب که اونجا بودیم من حتی یک کلمه با حسین هم حرف نزدم .. شب حسین خیلی شنگول بود و بعد از مدتها مدام قربون صدقه ام میرفت من تو سکوت به کاری که قرار بود انجام بدم فکر میکردم .. صبح بعد از رفتن حسین به مغازه ، خونه رو مرتب کردم و آماده شدم که برم دیدن مامان .. کاری که حسین هر روز انجام میده .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ادامه دارد... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش کیک خامه‌ای🤤 مواد لازم : روغن ¼ پیمانه آرد قنادی ۱۵۰ گرم پودر قند ¾ پیمانه بیکینگ پودر ۱ ق چ شیر ولرم ¼ پیمانه تخم مرغ ۶ عدد وانیل ۱ ق چ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روش سرخ کردن بادمجان با روغن کمتر •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•