آدم و حوا 🍎
مادر فهمید کم مونده عصبی بشم و حرفی نزد و خودش رو کمی به سمت سفره کشید و نونی رو به طرف خودش کشید و
داستان زندگی🌸🌸
پله ها رو دو تا یکی پایین اومدم و نگران پرسیدم صنم... یعنی چی که حالش خوب نیست؟
سلطانعلی مضطرب گفت والا صبح بعد از رفتن شما ، آفت رفت دنبال قابله...
به سمت ماشین رفتم و گفتم بیا ، تو راه بگو...
همین که تو صندلی جا گرفت ادامه داد.. قابله معاینه اش کرد و گفت باید دارو بخوری .. رفت یه ساعت دیگه برگشت گفت براش دارو آوردم ..
خانم کوچیک خوب بود والا.. تو حیاط قدم میزد .. من نگاش میکردم .. قابله دارو رو داد دختر طفلی از این رو به اون رو شد ..
تا جاییکه ممکن بود پام رو ، روی گاز فشار میدادم تا زودتر برسم ..
+الان دقیقا چطوره ؟
سلطانعلی پریشون گفت من فقط صدای دادش رو شنیدم .. آفت رو سراغش فرستادم و خودمم اومدم به شما خبر بدم ..
+مادرم کجا بود؟؟
سلطانعلی سرش رو پایین انداخت و آروم گفت فکر کنم اتاق خودشون بودند ..
با شنیدن این حرف عصبانیت به نگرانیم هم اضافه شد ..
به محض رسیدن ، با قدمهای بلند به طرف حیاط رفتم و داد زدم صنم ... مادر...
آفت از اتاق صنم بیرون اومد و پریشون احوال گفت آقا اومدید .. خانم کوچیک اصلا خوب نیست .. از بس داد زده بی حال شده ..
+چرا... چی شد یهویی؟
به طرف اتاق رفتم آفت گفت آقا .. ببخشید .. نگاهش رو پایین آورد و گفت خونریزیش زیاده.. برم دنبال قابله ..
بالای سر صنم نشستم .. دست گذاشتم روی پیشونیش .. بدنش یخ بود .. رنگش سفید شده بود ..
چند بار صداش کردم .. صنم .. صنم .. چشماتو باز کن ببینمت.. صنم جوابمو بده ..
دلم از جاش کنده شد .. صنم جواب نمیداد تکونم نمیخورد ..
داد زدم مادرم کجاس؟ چی شد به این دختر آخه؟؟ تعریف کن چی شد بعد از رفتنم..
آفت با لب لرزون گفت به خدا من به حرف شما رفتم دنبال قابله .. هم خانم کوچیک رو معاینه کرد ، هم مرضیه خانم رو .. تو ایوون نشست یه شربت خورد و رفت .. کمی بعد برگشت گفت صنم باید دارو بخوره ..
اشکهاش رو که نمیدونستم از ترس من بود یا بخاطر صنم، پاک کرد و ادامه داد دارو رو خانم کوچیک خوردن ، نیم ساعت نگذشته بود که از دل درد داد میزد و به خودش میپیچید طفلک ..
یکبار دیگه به امید جواب دادن ، اسم صنم رو صدا زدم..
لای پتو پیچیدمش و بغلش کردم .. آفت در رو باز کرد و گفت سلطانعلی بیا کمک آقا ..
صنم رو روی صندلی عقب خوابوندم و به طرف مریض خونه حرکت کردم ....
به هر کسی که لباس سفید پوشیده بود التماس میکردم به فریاد صنم برسند..
پرستارها کمک کردند صنم رو روی تخت گذاشتم .. تمام حرفهای آفت رو به پرستارها و دکتری که تازه اومده بود گفتم ..
دکتر سرش رو تکون داد و گفت کی قراره جلوی این قابله ها رو بگیرن ؟ تا کی قراره این قابله ها، زنهای مردم رو به کشتن بدن؟؟
منو از اتاق بیرون کردند .
جمله ی آخر دکتر لرزه به جونم انداخته بود.. نکنه بلایی سر صنمم بیاد.. زیر لب گفتم خدا.. هیچی نمیخوام من تازه به صنمم رسیدم .. هنوز از عطر تنش سیر نشدم .. من طاقت یه جدایی و دوری دیگه رو ندارم.. خدا.. مبادا صنمم رو ازم بگیری..
.پرستاری از اتاق بیرون اومد و گفت زنت چند وقتش بود؟
گیج و منگ نگاهش کردم و پرسیدم یعنی چی چند وقتش بود؟
پرستار گفت زنت حامله بوده .. چند تا بچه دارید؟ فکر کنم خواسته بندازه دارو خورده ..
حرفهای پرستار یکی یکی تبدیل به پتک میشد و توی سرم کوبیده میشد ..
صنم حامله بوده .. دارو خورده که بچه رو بندازه ... امکان نداره .. صنم لحظه شماری میکرد که حامله بشه ..
پاهام توان نداشت روی نیمکت چوبی ، راهروی بیمارستان نشستم و گفتم اولین باره که حامله شده ..
پرستار بین حرفم پرید و گفت البته دیگه نیست .. بچه افتاده..
بی معطلی گفتم هر کار از دستتون میاد انجام بدید فقط زنم زنده بمونه و چشمهاش رو باز کنه .. تو رو به خدا قسمتون میدم خانم پرستار..
پرستار با ناراحتی باشه ای گفت و به اتاق برگشت ..
اون دقایق سخت ترین لحظه های عمرم بود ، استرس تمام وجودم رو گرفته بود ..
سلطانعلی نزدیکم شد و آهسته گفت آقا .. ایشالا که خوب میشه .. کاری دارید من انجام بدم ..
تازه یاد مادرم و بی تفاوتیش نسبت به حال صنم افتادم و یاد قابله .. نفسم رو پر صدا بیرون دادم و گفتم نه .. تو برو خونه .. هیچ حرفی هم به اهالی خونه نزن .. اگه از صنم پرسیدند بگو آقا منو بین راه پیاده کرد .. فهمیدی ..
سلطانعلی چشمی گفت و پرسید پس برگردم خونه؟
+برو... هنوز حرکت نکرده بود که گفتم حتی به زنت .. هیچی نگو ..
سلطانعلی گفت آقا خیالتون راحت..
نمیخواستم خبر حال بد صنم ، به گوش قابله برسه .. تو ذهنم هر ثانیه خفه اش میکردم ..
یک ساعت به کندی گذشت .. یک ساعتی که هر ثانیه اش مردم و زنده شدم ..
در اتاق باز شد و دکتر با چهره ای آشفته از اتاق بیرون اومد ..
از جا پریدم و از دکتر پرسیدم زنم چطوره آقای دکتر؟ چشمهاشو باز کرد؟
دکتر سرش رو با تاسف تکون داد و گفت نمیدونم چی بگم ....
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#عکس_شما
دسته گل دوسال پیش عروسیم
گل نرگس💐
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
سلام
یه روز تو دانشگاه با دوستم داشتیم دنبال یه کلاس می گشتیم تا آرایشمونو تجدید کنیم ، حاجی یکی پیدا کردیم رفتیم درو بستیم دیدیم اوه اوه چه بویی میاد
نگو یکی قبل ما اومده خودشو خلاص کرده رفته ،سریع اومدیم برگردیم بیرون که یه گروه پسر با ناهارشون اومدن تو ، به ثانیه نکشید که دوییدن بیرون ولی صداشون میومد :وویی چکار کرده بودن؟چه دخترای خفنی، روی مارو کم کردن
ما تا چند وقت پشت بوته ها مینشستیم ما رو نبینن😐💔😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
پرستار هستم
یکی از بیماران در بخش ایست قلبی کرد و عملیات احیا انجام شد معمولا تا ۴۵ دقیقه باید ادامه دهیم اما چون بیمار خیلی ناگهانی و جلوی چشممان در حین حرف زدن مرده بود حدود یک ساعت و نیم ادامه دادیم و بیمار دارای نبض شد ولی زیر دستگاه تنفسی رفت بعد از دو روز هوشیاری پیدا کرد و از دستگاه جدا شد و از دنیای آن طرف کلی برایمان تعریف کرد و اینکه دم یک تونل سیاه که مثل جارو برقی اونو میکشیده داخل خودش، ایستاده و تک تک کارها و دارو هایی که استفاده شده بود براش را دیده بود و خلاصه اینکه بهمون گفت اون طرف خیلی بهتر از این طرفه
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من با سن کمم کلی #سیاست به خرج میدم.
💮 اگه چیزی از اقایی میخواید، حتی کوچیک، با #شوق بخواید که باعث غرورش بشه.
چون مردها میخوان جلو همسرشون با #اقتدار باشن.
مثلا اگه میخواید ببرتتون جایی مثل شهربازی، بگید انقققققققدر دلم میخواد بریم شهربازی!😜 اقایی هم نیازتون رو انجام میده تا بهش افتخار کنید.😊
💮 اگر اقایی وضعیت مالیش خوب نبود، خواسته هاتون رو بهش بگید که مدیونتون شن 😉 البته یادشونم میمونه که شما چیزی خواستین ولی نتونستن انجام بدن.
وقتی وضعشون خوب شد براتون اونی رو که میخواستیدتهیه میکنن و هم چون صبر کردید، پیششون عزیز میشید و جایزه صبرتونو میگیرید.
برای مثال بگید: انققققدر دوست داشتم یه کفش بخریم ولی عب نداره الان شرایطش نیس. بعدا.😉😜
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#عکس_شما
سلام منو این اقای محترمم
حدودا 3 سال باهم نامزد بودیم و زیاد نمیتونستیم همو ببینیم ت یه شهر بودیم ولی قبلش...
روز اولی که بهم پیام داد بهم گفت قصدم جدیه و واقعا گرفت👀😂
بعد از کلی تلاش و سختی به هم رسیدیم بیستم همین ماه عقدمون بود
خواستم از همینجا بگم ت قلب منی
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
ترسناک ترین دوران زندگیم با نامزدم بود ،پشت تلفن با هم حرف میزدیم اون میگفت گرممه منم مثله اوسکلا صدای کولر در میاوردم
حالا من به کنار اون میگفت بسه بسه یخ زدم :))) 😂😂 خل بودیم خداییش
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام خدمت دوستاي گلم
من ميخواستم تجربمو در اختيارتون بزارم شايد به درد عزيزي بخوره البته كه #نسخه_زندگي هر كس #فرق داره و ما بايد با #سياست #تشخيصشون بديم
من و همسري وقتي زندگيمونو شروع كرديم علاوه بر مشكلاي ريز و درشت كه البته قابل حل بودن يه مشكل بزرگ داشتيم 😔 اونم رفيق بازيه زياد همسرم بود
طوري كه سهم اونا از من توي زندگيه همسرم بيشتر بود حتي وقتي توي ماه عسل بوديم كه تنها مسافرت دو نفرمون بود ايشون چندبار عنوان كردن كه ايكاش دوستاش اينجا بودن،
وقتي هشت ماهه باردار بودم مسافرت خارج از كشور رفتن كه ١٥ روز طول كشيد و من همش ترس اينو داشتم كه نكنه دردم بگيره و وقتي نيست بچم به دنيا بياد
اين وسط هر راهي رو رفتم ازجمله قهر و غرغر ناراحتي و واسطه كردن خانواده ها كه #هر_كدوم به نوعي بين من و همسرم بيشتر #فاصله_مينداخت
حتي مادرشوهرم گفت پسرم نميتونه از كسايي كه باهاشون بزرگ شده بگذره و پيش تو باشه ،
اين وسط منم وقتي هر جا ميرفتم تنها بودم و اكثر زن و شوهرهاي جوون و كنار هم ميديدم افسرده تَر ميشدم
وقتي ديدم همسرم رو هيج جوري نميشه رام كرد و هيچ پشتوانه اي هم ندارم #تصميم گرفتم واسه فرار از تنهايي به #خودم #تكيه كنم
#اول از همه از #خدا #كمك خواستم بعد
رابطمو با دوستاي قديميم پررنگ تَر كردم چندتا كلاس خوب ثبت نام كردم و دوستاي جديد پيدا كردم و واسه اينكه همسرم مخالفت نكنه وقتي تو خونه بود #شادتر و #پرشورتر بودم و غرغر و گلايه هم به صفر رسوندم
تا اينكه يه روز همسرجان ازم خواست برنامه با دوستامو كنسل كنم و پيشش بمونم منم كه منتظر اين فرصت بودم با كلي ناز و اينكه الان حتما دوستام دلخور ميشن نشستم جلوش و تمام حرفايي كه دوست داشتم از زبون اون بشنوم رو گفتم
اينكه من پيش تو ميمونم چون تو اولويت زندگيه مني و بودن با دوست خوشيه لحظه ايه و اين تویي كه تا اخرش تو خوشيو و ناخوشي كنارمي
اين موضوع چندبار تكرار شد تا اينكه ايشونم همين كارو متقابلا تكرار كردن رفته رفته به خونه بودن و با هم بودنمون عادت كرد
تا جايي كه تقريبا اين بيرون بودناي دائم قطع شد از عيد تا الان فقط يه شب بيرون از خونه بوده اون هم با رضايت كامل من😊
الان چند وقته كه با كانال خوبتون اشنا شدم و همه سياستها و دلبرياتونم اجرا ميكنم زندگيم طعم عسل شده و همسري بينهايت به من وابسته شده بدون هيچ اجباري الان همه ميدونن كه اقامون تفريحش با خونوادشه
من💃💃
اقامون😍😍
دوستاي همسرم😟😟
اطرافيان😳😳🤔🤔
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی
سلام میخوام خاطره عروسی یکی از فامیلامو بگم😂
آقا از اول عروسی عروس خانم همش با طرف دوماد ضد بود طفلک اونام هیچ کاری باهاش نداشتنا عروسم نمیزاشت دیجی اهنگ بزاره براشون اینا
خلاصه عروسی که تموم شد و خانواده دوماد دید ک عروس محلشون نزاشته بود اینام با عروس اصلا حرف نزدن محلش ندادن عروس ک دید رفتارای اونارو با حرص رفت طرفشون منم دنبالش😂 یهو رفت سر مادر شوهر داد زد و اینا خواهر شوهرش اومد سمتش گفت چرا اینجوری میکنی که یهو حمله کرد سمتش بدبخت دختره کپ کرد ولی کم نیاورد محکم زد زیر گوش عروسه اقا ی جنگی شد اخر دعوا عروس خودشو زد ب غش و اینا خدایی خیلی کتک خورد و البته حقش بود کلا تور موهاش خراب شده بود😂 آمبولانس اومد خلاصه تموم شد ولی تقصیر عروس و خانوادش بود کلاا
ببخشید اگه طولانی شد😁
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•