داستان_زندگی❤️
زندگی من، ناهید
من ناهیدم، با شوهرم سنتی ازدواج کردیم .
شوهرم بیست و هشت سالشه و من بیست و پنج سالمه ، امیر خیلی مرد خوبیه ، اهل زندگی و خانواده دوست .
دو تا خواهر شوهر و یه برادر شوهر بزرگتر هم دارم که با دختر عموش ازدواج کرده .
بهاره هم بیست و پنج سالشه و زندگی خوبی داره .
همه چیز از اون روز شروع شد ...
میخواستم برم خونه بهاره که قد شلوارمو کوتاه کنه ، بهاره گهگاهی خیاطی میکرد و اینجور چیزا رو خوب بلد بود . شوهرش دو هفته مأموریت بود و منم گفتم حتما خونس ، بدون این که بهش بگم به شوهرم گفتم منو برسونه .
دم در پیاده شدم و با شوهرم خدافظی کردم ، زنگ که زدم دیدم کسی خونه نیست . به گوشی بهار زنگ زدم که گفتم اومدم تا بیرون یکم از سوپر مارکت خرید داشتم ، وایستا تا یه ربع دیگه میام خونه .
دم در منتظر بودم که یه موتوری وایستاد ، زنگ در خونه بهار زد که گفتم نیستن ، الان میان .
نسبتمو پرسید که گفتم خواهرشم ، از طرف شوهرش بسته اومده ؟
گفت من نمیدونم خانم ، دفتر امضا کنید شماره ملی هم بنویسید تا من برم .
بسته رو که گرفتم یه کارتن بزرگ بود . منتظر بهار بودم دیر کرده بود که دیدم پشت بسته و به عنوان سفارش مشتری مشخصات و ای دی پیج اینستاگرام امیر نوشته شده .
فرستنده یه مزون لباس فروشی بود و گیرنده بهار بود اما پشت جعبه مشخصات امیر بود .
هر جوری که فکر میکردم باورم نمیشد ، نه میشد بسته رو باز کنم نه میشد باز نکنم . راه افتادم و از خونه بهار فاصله گرفتم ، چند تا خیابون پایین تر تو ایستگاه اتوبوس نشستم و کارتن رو باز کردم .
تو جعبه یه دامن پرنسسی کوتاه بود ، دخترونه.
با یه نامه که نوشته بود سلام بهار جان. نمیدونم چرا ولی وقتی فهمیدم حامله ای حس کردم اون بچه دختره ، آخه شنیدم فقط زنای با احساس صاحب دختر میشن ، مگه نه این که تو برای من فداکاری کردی ؟ از خودت گذشتی؟
بهار تو تنها زنی هستی که تو این دنیا میشه بهش فکر کرد ولی چه فایده ؟
حتی از فکر کردن بهت هم ترس دارم ، از این که روزی بفهمم کسی فکرامم خونده .
بهار مواظب خودت و فرشته ای که تو راهه باش
ساعت ها بی اعتنا به زنگای امیر و بهار توی ایستگاه اتوبوس نشسته بودم و به صندلی سردش تکیه داده بودم ، میترسیدم . از حرفایی که خونده بودم خجالت میکشیدم . ما کی همچین خانواده ای بودیم که چشم به ناموس خودمون داشته باشیم ؟
امیری که هیچوقت به بهار حتی نگاه نمیکرد و بهاری که هیچوقت تمایل نداشت با امیر تنها بشه . کی غافل بودم ازشون که حالا عاشق هم شده بودن ؟
جعبه رو برداشتم و رفتم سمت خونه ، میخواستم همه چیو به امیر بگم .
وقتی رسیدم کسی خونه نبود ، جعبه رو زیر تخت گذاشتم و چند بار دیگه مرور کردم ماجراها رو .
با خودم فکر کردم الان که بهار بچه دار شده ، شاید رابطشون خراب شده .
من باید یکم مدرک داشته باشم حرفمو ثابت کنم ، یه جعبه و یه دامن بچگونه چیو ثابت میکنه ؟
از جعبه و نامه عکس گرفتم ، گذاشتم تو یه کارتن دیگه و همونجا دادم دست پیک .
زنگ زدم به امیر و گفتم اومدم خونه فقط حالم خوب نبوده .
جلوی تلویزیون نشسته بودم و نگاه به فیلم عروسیم مینداختم ، به نگاهای پر از حسرت بهار و امیر ، به حرفایی که خواهر شوهرم زیر گوش بهار گفت و اونم اخماش رفت توهم و رفت نشست یه گوشه . چرا اینا رو تا حالا ندیده بودم ؟ انقد واضح جلوی چشمم بودن .
دوباره و دوباره فیلم و عکسا رو دیدم ، عکسای شب بله برونم که امین تنها بود و گفته بودن بهار معده درد شدید گرفته .
لباس پوشیدم و رفتم خونه خواهر شوهرم ، شوهرش از این که سر ظهر رفته بودم اونجا تعجب کرده بود...
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
14.42M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خلاقیت✂️
آموزش بانکه ماکارونی👌
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#برای_مردی_که_فرزنددار_نمیشود
♦️آیه زیر از سوره نساء را نیمه شب جمعه با زعفران و با طهارت کامل بر قطعه ای حلوا بنویسد طوری که کسی او را نبیند بعد آن را میل نماید سپس برای فرزند دار شدن اقدام نماید سه شب جمعه این عمل را انجام دهد انشاءالله تعالی فرزند پدیدار آید.🔻
💠 بسم اللّه الرحمن الرحيم💠
💠 يا أيُّها النّاسُ اتَّقُوا رَبَّكُمُ الذّي خَلَقَكُمُ مِن
نَفسٍ واحِدَةٍ وَ خَلَقَ مِنها زوجَها وَ بَثَّ
مِنهُما رِجالاً كثيراً وَ نِساءً وَ اتقواللّهَ الذّي
تَسائلونَ بِه و الاَرحامَ إنَّ اللّهَ كانَ عَلَيكُم
رَقيباً💠
•┈┈••✾🍀🎗🌹🎗🍀✾••┈┈•
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات خواستگاری
سلام من هیفده سالمه و تقریبا نزدیکم به هیجده سالگی
چون امسال کنکور دارم همش تو راه کلاسو کتابخونم و بعد ازظهرا مخصوصا بخاطر کلاسام همش میزنم بیرون از خونه
خلاصه تو همین چند وقته یکی از همسایه هامون منو دیده و یه هفته پیش اومد جلوی در اپارتمانمون خاستگاریم🤣
خیلی از پسرش تعریف کرده بودو وضعشون مواقعا بد نیست ولی یه مشکلی که هست پسرشون نمیدونم خجالتیه یا شیرین عقل از وقتی که مامانم بهشون گفته دبیرستانیم و هنوز کوچیکم هر روز واسمون کیک و مغزیجات میخرن و میارن دم خونمونو میگن خیراته🥴🤣
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
با سلام..من بیست سالمه و همسرم بیست و شش سالشه،سه ساله عقدم..اولا از روی بچگی دائم اویزون اقاییم بودم و همش پیام میدادم و منتظر جواب بودم..اونم تا دوتای اولو جواب میداد و دیگه نمیداد،و این باعث غر زدن و قهر کردن من میشد...شب و روزم شده بود اعصاب خوردی..ولی ی روز فکر کردم چرا من آنقدر پیگیرم،
یعنی هرچی پیگیر باشی ازت فراری میشه...
نه که کلا بی خیالش بشم هااا،نههه..مث قبل محبت میکنم و دوسش دارم، و خیییلی کمتر پیام میدم، حتی گاهی وقتا منتظر میمونم خودش پیام بده..الان خییییلی راحت ترم،خیلی..میدونم اگ پیام ندم خودش پیگیرم میشه..ببخشید طولانی شد
✍🏼 به جای اینکه خودتون رو به شوهر بچسبونید یه جوری عشوه کنید با دلبری که بی تاب دیدن شما بشه😉
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام
ممنون از کانال خوبتون بخاطر ایده ها تجربه ها.....
من 16 سالمه و نامزدم 24 سالشه حدود یک سالی هست تو عقدیم هشت ماه اول نامزدیمون فقط دعوا داشتیم هر چیزی نامزدم میخواست من برعکس اونو انجام میدادم حتی یه بار به خواستگار ک قبلیم زنگ زدم و همسرم فهمید ولی چیزی جز نصیحت بهم نگفت من همیشه سر چیز های کوچیک ناراحت میشدم قهر میکردم
ولی بلاخره صبر نامزدم تموم شد دیگ اونم کم کم داشت با من بد میشد دیگه ازم سرد شده بود
ک تونستم این کانال پیدا کنم و با ایده های خوبش و خیلی ساده همسرم وابسته خودم بکنم همیشه و همه جا آقا.... صداش میکنم هر چی بخواد در جوابش باشه نمیگم میگم چشم آقامون وهمینطور در صورتی که من خوب شدم همسرم از منم بهتره خانوادش تعجب کردن هی میگن این همون.....نیست ک ما میشناختیم اون ب حرف زن اهمیت نمیداد ولی الان.....
من تونستم بفهمم با یکم کوتاه اومدن و ساده گرفتن موضوعات کوچیک زندگی خوبی داشته باشم😊😘😁 عید مبعث عروسیمه ☺️😜☺️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
تجربه شما :
سلام می خواستم تجربه خودم رو از ازدواج نکردن بگم. البته اینکه تا حالا خواستگار هم نداشتم بی دلیل نیس😂
من ۲۴ سالمه و دخترم و خوشگل و قند بلند و کارمند(حالا می گن از خودش تعریف میکنه و دنبال شوور می گرده ولی درست می گن😂)
در حالی که نصف دوستام ازدواج کردن یا حتی ازدواج کردن و جداش شدن و شوور دومم کردن یا ازدواج کردن و مهاجرت کردن یا حتی یکیشون الان باردارم هست و اون یکی در تدارک رسمی کردن آشنایی چندسالشه من دارم می خونم واسه ارشد...
می دونی اولاش غصه می خوردم که چرا هیشکی دوسم نداره؟ مگه من چمه که حتی پیشنهاد هم ندارم؟ خوشگل و از خانواده درست و حسابیو تحصیل کرده نیستم که هستم!
ولی دیگه پذیرفتمش که شاید ازدواح قسمت من نیست و چیزی رو به زور از خدا نخوام. دیگه هم حقیقتا تو مراسم های زنونه و عروسی و سفره و جاهایی که خاله اقدسی ها پیشنهاد می کنن شرکت کنم رو نمی رم. دانشگاه هم که علنا هیچ! شانس منم محیط کار مردا همه متاهل.
اره خلاصه بهر تماشای جهان امده ایم ما😂
ادمین: دوست عزیز خدا حواسش به هممون هست نگران نباش ، توکل داشته باش❤️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی
سلام
بنده یک هفته پیش عروسی یکی از فامیلامون بود ما بندرعباس زندگی میکنیم و عروسی توی یکی از روستاهای اونجاست ک یک ساعت نیم فاصله داره ما رسم داریم همه تفنگ دارن تو عروسیا تیر هوایی زیاد میزنن بعدش تو عروسی بودیم ک عروسی خیلیی خوش خوگدشت و تا ساعت ۵ ادامه داشت همچیز عالی بود تا این ک ساعت پنج خبر دادن دایی عروس با تیر زدن و از قضا شوهر خواهر داماد اشتباها دایی عروس رو میکشه واقعا عروسی تبدیل به عزا شد، این رسم تیراندازی تو عروسیا کی قراره برچیده بشه
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
8.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#خیاطی🪡
دوخت هدبند آسون👌
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام به دوستای گلم میخواستم تجربه زندگیم و در خدمتتون بزارم من 22سالمه و همسرم 28
در دوران نامزدی خیلی باهم مشکل داشتیم😔 شوهرم بهم #شک داشت نمیزاشت تنهایی جایی برم حتی خونه مامان بابام هم با اینکه نامزد بودم هفته ای ی بار میرفتم😢 حق نداشتم با خانوادم جایی برم منم #لج میکردم و بدتر #تحریکش میکردم واسه همین ی روز به خورم اومدم و دیدم کارم به جاهای باریک کشیده طوری که شوهرم دیگه راحت حرف از جدایی میزد😭 دوسش داشتم نمیخواستم زندگیم خراب بشه تصمیم گرفتم خودم و درست کنم اخلاقم و عوض کنم خیلی بهتر شدم هرچی میگفت به حرفش گوش میکردم فقط میگفتم #چشم
وقتی دید که به حرفش گوش میدم اونم به خودش اومد بهم اعتماد کرد😁 عروسی گرفتیم💃 اومدیم سر زندگیمون و الان هم بعد از دوسال باردار هستم👼 و داریم خوش و خرم کنار هم دیگه زندگی میکنیم زندگی ارومی دارم و از خدا ممنونم که کاری کرد که به خودم بیام و باعث نشم زندگیم از هم بپاشه همیشه صبور باشید دوستای گلم صبوری خیلی به درد ما زنا میخوره دوباره تجربه های زندگیم و واستون میزارم ببخشید اگه زیاد بود 💋💋❤️
✍🏼 لجبازی خیییلی از زندگی هارو نابود کرده ...
بهتره برای حل یه مشکل راه عاقلانه ای رو انتخاب کنیم تا عاشقانه زندگی کنیم
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•