♥ ❍ㅤ ⎙ㅤ ⌲
ꪶⅈ𝕜ꫀ 𝓒ꪖₘₘꫀₙₜ ડꪖꪜꫀ ડꫝꪖ𝕣ꫀ
سالها گذشت...❤🌺
و ما در مقابل تمام آنچه به دست آوردیم
چیزهای ارزشمند زیادی از دست دادیم
سادگی ها را
سماور همیشه به راه
عطر چای خانه مادربزرگ
دورهمیهایمان
عصر های تابستان کنار ایوان
شبهای بلند زمستانی
دور کرسی
کودکیمان
لیلی کنار حوض آبی
و لذت فتح رختخواب های چیده شده کنار اتاق
مادربزرگ را
پدربزرگ را
ای کاش زمان نمیگذشت
#مری_سلسله
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سوتی_های_زنونه
آقا یک سوتی خیلی داغون بگم از خودم😭
هنوز یادم میافته از خجالت میخوام آب بشم😆😆
من نوجوان بودم حدودا ۱۶- ۱۷ ساله دختر خاله مامانم ازدواج کرد با یک خانواده خیلی خیلی جدی همه تحصیل کرده و مذهبی و خیلی رسمی.
مادربزرگم دختر خواهرشو دعوت کرد برای پاگشا همه ما هم بودیم.
آقا اینا یک پسر سن بالای مجرد داشتن طرف خیلی رسمی بود حالا قیافهای هم نداشتا بگم بی منظور واقعا سوتی رو دادم.
این آقا دکترای فیزیک هستهای داشت و خیلی تحصیل کرده بود.
سر سفره بودیم منم نوجوان بودم بعد تو این فاز بودم که از مردا بدم میاد و خیلی سنگینم و فلانم.
خلاصه سر سفره با دختر داییم افتادم رو کل کل یهو گفتم تو چی میگی من نمره فیزیک آقای فلانی رو (معروف بود به سخت گیری) بیست شدم، از صفر که جلسه قبلی بهم داد رسیدم بیست.
وای یهو دیدم این آقا با تمسخر نگاهم میکنه.
دختر داییم زیر گوشم گفت: این دکترای فیزیک شریف داره هی بیست بیست نکن فکر میکنه داری نخ میدی بهش.
آقا من از شدت خجالت و حسی که بقیه فکر میکنن با منظور گفتم اینجوری شدم😥😥😥
بعد فکر کن من به یک نمره بیست افتخار میکردم این بدبخت دکترا داشت ساکت بود😝😝😝
داشتم از خجالت میمردم اینم هی پوزخند میزد بهم😏
دقیقا سر همون سفره داماد که خیلی تپلی بود خشتکش پاره شد و حواس ها همه معطوف شد بهش😂😂😂
گند من از یادشون رفت😅😅😅
البته داماد بدبخت خیلی گناه داشت از خجالت سرخ شده بود😅
┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فایل کامل دشمن جون طناز و سید مهدیار 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/33948028Cc5834c76ff
اونجا که صابر ابر میگه:
بعضی ها
خودشان دلیلِ
دوست داشتنشان میشوند!
آنهایی ک میگویند:
باهم راه برویم،
باهم درستش میکنیم ،
«باهم» کلا کیف دارد!
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدا تو رو اینجا نیاورده که رهات کنه
پس صبر کن، واست قشنگش میکنه ...
صبح بخیر...🍃🌼
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سوتی_های_زنونه
سلام به فاطیما جون و دوستای گل، روز همگی بخیر. امیدوارم خوب باشین🌺🌺 🌝
یه روز با دوستم 👩❤️👩 قرار گذاشتیم بریم یه مغازه ای مانتو بخریم. 👘 من سرساعت رسیدم اما اون کلی منو معطل کرد 🙁و منم همش بهش زنگ میزدم غر میزدم بیا دیگه دیر شد و فلان… 😠
تا اینکه من بیرون پاساژ منتظرش بودم دیدم دوستم با سرعت مثل میگ میگ از ترس من با شتاب وارد مغازه شد 🏃♀️ اما در مغازه بسته بود و شیشه اش انقد تمیز بود این ندید در بسته است گروووومپ خورد به شیشه مغازه 🥴 و مثل موش و گربه از شیشه سر خورد افتاد پایین.😵💫
صحنه اش خیلی خنده دار بود، 😂 رد ارایش و رژ لب اش 💄روی شیشه مغازه سر خورده بود تا پایین 🫠 همه مردم جمع شده بودن بیرون و داشتن میخندیدن از این صحنه که تااااا دوستم بلند شد و برگشت دیدم شیشه عینکش و صفحه ساعتش ریز ریز شده و ترک برداشته. 👓
دیگه مردم داشتن زمین گاز میزدن از خنده، 🤣خودشم پخش زمین شده بود میخندید. 🥹
فکر کنم نیم ساعت نزدیک صد نفر میخندیدیم و از چشامون اشک میومد، 😅اون خنگولم همینطور با عینک شکسته ولو بود رو زمین از شدت خنده و درد نمیتونست بلند شه، منم همون بیرون شاهد این ماجرا و خندیدن بودم. یادش بخیر چه روزی بود 🥰😂
ارسال تجربیات و خاطرات خنده دارتون😍👇👇
https://daigo.ir/pm/ofIaZS
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سوتی_های_زنونه
با سلام و احترام 🥰❄
پنج شنبه گذشته عروسی پسرخواهرم بود،دوقلو هستن،یکیش فعلا نامزده.زمان زیادی گذشت تاازهم تشخیصشون دادم😊
به اصرار همسرجان وعلیرغم میلم رفتم آرایشگاه
یه خانمی خیلی تعریف آرایشگره رو کرده بود،ازبدو ورود دونستم زیاد به روز نیست،چاره ای نداشتم نشستم کارشو شروع کرد
یه چشمایی برام درست کرد آهو رو چه عرض کنم، پیشم کور بود،قشنگ عهدقجری😅
یه مژه هایی چسبوند پلکای اسب رو چه عرض کنم هیچ بود،یعنی قشنگ تا بالای ابروهامو که به لطف تتو وفیبروز ۳سانت کشیده بودم بالا،مژه هااز اونم زد بالاتر😁
یه لبایی برام درست کرد لبای شترو چه عرض کنم لبای ساخته شده کلفت تر وزواردررفته تربود😖
خدارو شکر کرمو پنکک زیادنمالید( چون روی خال ولک رومیگرفت) وگرنه میشدم بلال حبشی😬🥴
کلی هم ازم پول گرفت😑😒
خلاصه واسه موهام فرصت نشد اومدم خونه 🤲
شوهرم یه نگاه تندوتیز بهم انداخت وسریع رفتیم تالار
تارسیدم گفتن به افتخارخاله ی کوچیکه داماد کف مرتب👏👏نا مردا نزاشتن برم بشورم😖😫
نگاه های خیره رو حس میکردم ولی چیتان پیتان😜🤪 توجهی نمیکردم .....یعنی تا مراسم تموم شد دویدم سمت ماشینو ونزاشتم شوهرم بره عروس کشونو و....
ازپنجشنبه دارم میشورمو حموم میرم هنوز پلکاکامل کنده نشده، احتمالا بااین هزینه ای که گرفته فکرکنم پلک کاشته برام😂😂🤣🤣
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌸🌸🌸🌸
اگه نمیگید اینجا فلورانس ایتالیاست؛ باید بگم که خرم آباد تو لرستان خودمونه:)
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وای خیلی بده اینجوری😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌸🌸🌸
#سوتی_های_زنونه
صحبت شاسی بلند شد، یه روز با دو تا از دوستام داشتیم تو حیاط دانشگاه که خلوت بود راه میرفتیم دیدیم که ی ماشین شاسی بلند خیلی خوشگل پارک کردن تو حیاط ما داشتیم از کنارش رد میشدیم منم با خنده به دوستام گفتم ای وای بچه ها دیدین چی شد سوییچ ماشین خوشگلم جا گذاشتم باید بگم رانندم برام بیاره 😌 آقا همین که من اینو گفتم ماشین صدا داد روبرو رو که نگاه کردیم دیدیم دو تا پسر خوشتیپ دارن از روبرو میان😎 و اونا بودن که دزدگیر ماشین رو زدن منم کم نیاوردم گفتم نه بچه ها مثل اینکه سوییچ رو رانندهم آورد، دوستام و دوتا پسرا از خنده ترکیدن😹😹😹
دوستان حتما میدونید خندون دیگران چقدر ثواب داره پس برای ما سوتی های بامزتون رو بفرستید تا بذارم تو کانال😍👇
https://daigo.ir/pm/ofIaZS
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🍃
باز هم چشم به روی معجزه ی زندگی باز کردیم...
لبخند بزن و بگذار این معجزه با عشق و خوشحالی شکل بگیره
صبح تون به شادی 🌸
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸🍃
شیراز رو میگن نازه ...
یه خونه زیبا در دل بافت قدیمی شهر شیراز ❤️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سوتی_های_زنونه
سلام یه روز همسرم ماشین پارک کرد و رفت تو فروشگاه خرید من وبچه ها تو ماشین
منتظر بودیم همسرم وقتی برگشت به ماشین دقیقا کنار ما پارک بود وزن و بچه
اون راننده تو ماشین و جالبه بدونید اون ماشین کاملاً شبيه ماشين ما بود و همسرم اشتباهی رفت تو ماشین اونها و پشت فرمون نشست تازه داشت سویج رو امتحان میکرد که ماشین رو روشن کند در حالی که ما از خنده غش کرده بودیم و اون خانواده هم
خندشون گرفته بود
😹😹😹😹
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#سوتی_های_زنونه
این سوتی رو خوندم یاد سوتی زنداییم افتادم.
داییم عزا دار دوستش بوده چهل پنجاه روز ریش هاش رو نمیزنه و مشکی میپوشه.
شب مبعث بوده یا نیمه شعبان یادم نیست که لباس رنگی میپوشه زیر کتش و ریش هاش رو میزنه سوار موتور میره دنبال خانمش.
خانمش از آرایشگاه میاد بیرون سوار موتور داییم میشه.🏍
داییم برمیگرده به خانمش بگه چادرت رو جمع کن یهو زنداییم از موتور پیاده میشه با حالت وحشت زده میگه: آقا ببخشید اشتباه شد سوار شدم.😂😂😂
داییم هم در حال پاره شده از خنده بوده میگه کجا میری خودمم بیا بالا😹😹😹😹
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌸🍃
❤سیاستهای زنانه❤
یک #زن کامل
همه چیزش اعتدال داره؛
رفت وآمدش
گفتارش
خوراکش
خوابش
ورزشش
ازهمه مهمتر(گریه اش)
گریه زیادازجذبه زن کم میکنه
هرچیزی ارزش گریه کردن ندارد
اشکهایتوارزشمندهستندبانو
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌹❤️🌹
❤️🌹
🌹
❤سیاستهای زنانه❤
حرمتها که شکسته شد
مسیح هم که باشی نمیتوانی دل شکسته را احیا کنی
انچه در دستت بود امانتی پنهان بود حراج شد
انچه نباید بگویی گفته شد
فاجعه را یک عذر خواهی درست نمیکند
حرف، حرف ویران کردن دل است
نه دیواری خراب کنی از نو بسازی
دلی که ویران کردی قصری بود که خود ساکن آن بودی"
راستی حالا که خود را بی خانه کردی
با آوارگیت چه میکنی
شاید به خرابه های جا مانده از دیگران پناه میبری...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#سوتی_های_زنونه
زهرا هستم
حدود چند سال پیش یه روز با عمه و دختر عمه هام و خواهرم و زن داداشم خونهی مامانم جمع شده بودیم، تا شب فقط گفتیم وخندیدیم و آخرا دیگه درمورد جن صحبت کردیم و کلی خاطرات ترسناک گفتیم.
پسر بزرگم و شوهرم هر شب تو ایام ماه رمضان بعد افطار من و پسر کوچیکم رو تنها میذاشتن میرفتن فوتبال.
شبش شوهرو پسر بزرگم رفتن و من و پسر کوچیکم تنها بودیم. نصفه شبی پسر کوچیکم که سه سالش بود رفت در هال وباز کرد انگار مهمون اومده باشه بازبون بچگانش گفت: بیاین تو
درو بست من که شوکه شده بودم بهش گفتم: کیه مامان جان
گفت: دوستامن😱😵💫
منم انقدر جیغ کشیدم خودمو زدم پسرم ترسید🙈 رفت درحالو باز کرد گفت: برین برین مامانم عصبانی شده😥
من که سکته رو زده بودم بدو بدو رفتم تا خونه مادر همسرم که کوچه بالایی بود تا شوهر و پسرم برگردن.
خیلی ترسیدم تاسر حد مرگ ولی الان همش با فامیلا وخانواده میگیم ومی خندیم 😄
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌸🌸🌸🌸🌸
از این به بعد چالشم براتون میذارم علاوه بر سوتی موتی و تجربه حالا بریم چالش بدترین زخم زبون از مادرشوهر😜👇
#چالش🤥
👇👇👇👇
https://daigo.ir/pm/ofIaZS
🥺 پستا رو دوست ندارید؟
بنظرتون هفتگی یک جا یک عالمه پارت به صورت فایلی بذارم؟
اینجا بگید👇
https://daigo.ir/pm/ofIaZS
ماشالله مادر شوهرت چه رویی داره😳
حریم خصوصیم دیگه هیچ😵💫
#چالش
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به خ....ت پسرش افتخارم میکنه😤✋
#چالش
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🥺 واقعا بعَضیا چجوری دلشون میاد زندگی بچه هاشون رو خراب کنن؟!
#چالش
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌸هر صبح
🌿که از خواب بیدار میشوی
🌸در نظر بیاور
🌿چه سعادتیست
🌸زنده بودن، دوست داشتن
🌿شادی عطریست
🌸که نمیتوان آن را به دیگران زد
🌿و خود از بوی خوش آن
🌸بهـرهمنـد نشد
🌸سلام صبح بخیر
🌿امروزتون
🌸مملو از شادی و آرامش و مهر
🍃🌸💕🍃🌸🌸
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#خاطره
#تجربه
سلام 😃😉🙃
من میخام یه معجزه که برام اتفاق افتاده بگم😌
سال۹۹ بود دو تا گل پسر داشتم ۱۴ساله ۹ساله دلم دختر هم میخواست اما شوهرم میگفت نمیخوایم شاید این دفعه هم پسر باشه اخه من بچه اولم که اون هم پسر بود ۸ماهگی مرده به دنیا اومد😔
دیگه به فکر بچه هم نبودیم سنم هم ۳۸ بود گفتم دیگه همین دو تا پسر خوبه اما دوست داشتم دختر هم داشته باشم 😌
اون سال شب وفات حضرت زینب تلویزیون داشت عزا داری میخوند اون نوحه که حتما همه شنیدن زینب زینب
که من هروقت میشنوم انگار قلبم دردمیگیره ازبس با احساس میخونه😔😔 اون شب هم داشتم تنها توخونه گوش میدادم تو دلم گفتم من اگه یه دختر داشتم اسمشو میزاشتم زینب حتی نگفتم یه دختر بده من اسمشو میزارم زینب
گفتم من اگه یه دختر داشتم اسمشو میزارم زینب
من شبهای شهادت احترام نگه میدارم به همسری میگم امشب نه اما اون شب یادم رفت 🙃
گذشت اون ماه من پریود نشدم😯😯تعجبم بیشتر شد همسری گفت نمیخوایم این دفعه هم پسر میشه گفتم از کجامعلوم
شاید دختر شد اما حرفی نزدم از اون شب نمیدونم چرا 😑😑
بالاخره راضی شد نگهش دارم با استرس زیاد
کسی هم تا دو ماهگی گذشته بود نمیدونست زبونم نمیچرخید بگم .
تا فهمیدن هم فامیل شروع کردن به نظر دادن که این دفعه هم پسر چطور اعصاب سه تا پسر داری🤔یا یه نفر گفت دختر میخواستی🙄😑نمیدونم مردم این حرفارو برا چی میزنند
تا چارماهگی حرفشون این بود که پسر یادختر بعد هم که به لطف خدا وحضرت زینب دختر بود میگفتند اسمشو میخای چی بزاری پسرام اسمای جدید میخواستن منم بهشون گفتم هر چی دوست دارید شما بهش بگید اما من اسمشو میگم زینب
یه شب همسری گفت کوثر خوبه گفتم نه زینب بعد عهدی که تو دلم بستم بهش گفتم تااون شب چیزی در موردش نگفته بودم اونم توفکر رفت پذیرفت که اسمشو زینب بذاریم خواهرای همسری اسم بچه هاشون جدیده به اونام گفتیم زینب حرفی نزدن بعددختر گلم به دنیا اومد وقتی اومدن دیدنم فهمیدم زینب اسم مادر بزرگ همسرم بوده من که نمیدونستم همسری هم گفت من اصلا یادم نبود مادر بزرگم اسمش زینبه.
به مانگفتن یا اینکه یادمون ننداختن فکر میکردن مابفهمیم اسمشو عوض میکنیم.
اما من هرچی بود همین اسمو براش میذاشتم همه خیلی دوستش دارن چون اسم مادربزرگشون شده😊
تواین ۲سال که گذشته روز وفات حضرت زینب نذری شعله زرد پختم پخش کردم به پاس این لطفی که به من داشتن😭🥺🙏
نازنین زینبم حالا کنارم خواب فداش بشم🥰🥰😊😉🌺🌺
اصفهان 👌
تجربه و سوتی ها و خاطرات جالبتون رو برامون بفرستید.👇
https://daigo.ir/pm/ofIaZS
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام ..من .هم میخوام یکی ازسوتی هامو بدم ...یه روز شوهرم سرکاربود ...یعنی خونه ما و سرکارشوهرم خیلی نزدیک بود من بالای بالکن بودم میتونستم شوهرمو تو محل کارش ببینم ...رفتم کناردروازه حیاطمون درو یه ذره بازگذاشتم سرمو کمی به طرف بیرون بردم شوهرم تو حیاط. کارش بود من هم شروع کردم به سوت زدن 😄😄😄که شوهرم منو ببینه زهی خیال باطل ...شوهرم منو ندید هیچ یه مردی با دوچرخه ازکنار دروازمون رد شد وای خدا😲😲😲من دید یه لبخندی زدو رفت ...من که یخ شده بودم هنوز اون آقاه رو میبینم یاد اون روز میفتم 🤭🤭🤭
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•