🌲راز درخت کاج🌲
🦋پارت هفدهم:
لباس را به او نشان دادم و گفتم « چند روز قبل از عید، از توی خرت و پرتهایی که از آبادان آورده بودیم، این پارچه کویتی را پیدا کردم. مادرم قبل از جنگ برایم خریده بود. پارچه را به خیاط دادم و او این پیراهن کلوش را برای زینب دوخت. اما هر کاری کردم که زینب روز اول عید این لباس را بپوشد، قبول نکرد. به من گفت: مامان، ما عید نداریم. خدا میداند که الان خانواده شهدا چه حالی دارند. تو از من میخواهی در این موقعیت لباس نو بپوشم؟» مادرم پیراهن را از دستم گرفت و به چشم هایش مالید.
من ادامه دادم «دخترم میدانست که امسال ما عید نداریم و دست کمی هم از خانواده های شهدا نداریم.» همان موقع شهرام به خانه آمد. شهرام بچه کم سن و سالی بود، اما خیلی خوب میفهمید. انگار چیزی شنیده بود. میخواست با مهران حرف بزند. پرسیدم«شهرام کسی آمده یا چیزی شنیدهای؟» سرش را به علامت «نه» تکان داد.
ای کاش میتوانستیم به مهرداد( برادر بزرگتر زینب) هم خبر بدهیم که خودش را به خانه برساند. اما هیچ خبری از مهرداد نداشتیم. ماهها میگذشت و ما از مهرداد بیخبر بودیم. مهرداد با زینب خیلی صمیمی بود. اگر خبر گم شدن زینب را میشنید، حتما خودش را میرساند. مینا و مهری (دوخواهر زینب)
هم برای عملیات فتح المبین به یک بیمارستان صحرایی به شوش رفته بودند. از روز گم شدت زینب، دیگر هیچ ترسی برای مهرداد و مینا و مهری نداشتم. انگار ترسم ریخته بود. ترس از دست دادن بچه ها، با گم شدن زینب کم شده بود.
شهرام توی حیاط به مهران و بابایش چیزی گفت که صدای گریه آنها بلند تر شد. خودم را با حیاط رساندم. هرچه قدر التماس شهرام کردم که «مامان چی شنیدهای؟ چی شده؟ به من هم بگو»
شهرام حرفی نزد و مهران و بابایش هم سکوت کردند. ساعت ها و دقایق، حتی لحظه ها به سختی میگذشت. تازه فهمیدم بلاتکلیفی و توی برزخ بودن چقدر سخت است. دیگر نمیدانستیم کجا برویم، کجا را بگردیم، و از چه کسی سراغ زینب را بگیریم.
ادامہ دارد....
ڪپے ممنوع⛔
@adinezohour💝
سلام دوستان گلم💕
امروز چالش داریم چه چالشی😍♥️
نوعش: سین زنی 😄🤞
(شما باید پستی رو که من براتون آماده می کنم برای تعدادی از دوستاتون بفرستین و اونا هم سین کنند و ببینند توجه داشته باشید که باید این پست را فوروارد کنید عید غدیر به نفرات اول تا سوم که بیشترین سین را جمع کردن جایزه خواهیم داد)
ظرفیت: نامحدود🚶♀
زمان⏰: تا عید غدیر🎉🎊
برای شرکت توی چالش یه عکس نوشته ی خوشمل درباره ی عید غدیر و یه جمله که داخلش احساستون رو درباره ی عید غدیر میگین به این آیدی بفرستین😻🙌
@f_sarvi
🎏جوایزمون هم که نگم براتون...🎁
♦️نفر اول: ده تا برنامه+پنج تا تم که خودش میتونه انتخاب کنه,🛍
♦️نفر دوم: هفت تا برنامه+دو تا تم که خودش میتونه انتخاب کنه,💌
♦️نفر سوم: پنج تا برنامه باحال,📝
مهربونا حتما شرکت کنید🎈
#چالش✨
#غدیر_نزدیکه🌱
چہ زیبا گُفت این شیر مَرد:🍃
یادمون باشہ!🧐
ڪه هرچے براےِ خُدا
کوچیکے و افتادگے ڪنیم••☝️🏻
خدا در نظرِ
دیگران بزرگمون میڪنه..♥️
| #ڪلامـ_شهید
| #شهید_خرازے
@adinezohour
بهقول:حاجحسینیڪتا:
رفیقبازيهاۍِدورانِجبهہ👬
اینطوريبۅد↓
ميرفتندتوۍِبیابوݩباهم
قبرميڪندند (:
باهمــ سجادهپهنميڪردند
نمازميخوندند📿🙂
باهمدوتایي"زیارتعاشورا "
ميخۅندند
قرارشۅݩ"عملیات"👊🏾
بعدشَرقِدجلہبود.
@adinezohour
•
•
•
کاۺ مےۺـد
حاڶۅۿــۅاۍ
حـرمـُ[⋮🌿⋮]
بہاۺٺراکـ گذاشـٺ•🔗💚....
@adinezohour
و سلاماً على عقلی،
حين أرىٰ عينيک!
و سلام بر عقلم،
آن هنگام که چشمانِ تو را دید...:)🕊♥️
-جنآبلاادری
🕊@adinezohour🕊
🌿 • •
•
•
#توئیت
کاش بدانیم ،محبت کردن از غرور نمی کاهد!!!
شخصیت می سازد🌼
🌼@adinezohour🌼
#پیام_های_شما
- سلام عزیزم😊 بله ما با ناشر کتاب صحبت کردیم و اجازه گرفتیم که به صورت خلاصه کتاب رو در کانالمون به اشتراک بزاریم. 🌷
- سلام عزیز جان🌱نه ما شرعا و حکما اجازه رو ازشون گرفتیم.☺️
- سلام عزیزم🌹 ما با خود خانم رامهرزی تماس نگرفتیم و شمارشونو پیدا نکردیم اما اجازه رو از ناشر کتاب گرفتیم.🙂
یکشنبه اخر فکر میکنم برای کتاب من میترا نیستم باشه. میتونید در صفحه اول کتاب شماره ناشر رو ببینید و از ناشر کتاب اجازه بگیرید. 🍁
ممنون از توجه همه ی شما عزیزان 💐