eitaa logo
⌟ دختران‌آسمٰاݩ ⌜
1.2هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
419 ویدیو
316 فایل
یھ‌محفل‌شگف‌آور💌 ـ ــ ـ ♡' : گالری‌تصاویر‌‌دخترونھ‌یِ‌باحجآب🌱 ∞↻ منبعِ‌دلنوشته‌هاے‌آرامش‌بخش🌻 ∞↻ بویِ‌بابونھ‌و‌ریحون‌میدھد🌿 ∞↻ حوالیِ‌دخترانگی‌ھایم(; 💛 ∞↻ منبع عکس های رنگی و مذهبی گونہ🍊
مشاهده در ایتا
دانلود
چی میشد خونه هامون هنوز اینطوری بود؟ بعد از ظهرا تو حیاط دلبرش مینشستیم و شربت بیدمشک و گلاب با گل سرخ میخوردیم آب حوض و عوض میکردیم و کلی آب بازی میکردیم شبا تو ایوون میخوابیدیم چی میشد اگه زندگیا مدرن نمیشد من باید برگردم به گذشته اونجا برام آشنا تر و زیبا تره 🤩@adinezohour🤩
😍😍ای جانم😍😍 😘@adinezohour😘
😍 رمــان😍 🍁دختــرونه🍁 🌲برگرفته از کتاب راز درخت کاج🌲 ڪپے ممنوع⛔️=حرام نویسنده : معصومه رامهرمزی 💯هر شب ساعت ۲۰:۳۰ منتظر پارت بعدی رمانمون باشید. 🎨🌈مَنـْ یِڪْ دُخْتَـرَمـْ🍭🎀 @adinezohour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌲راز درخت کاج🌲 🦋پارت دهم: نفهمیدم چند دقیقه یا چند ساعت خوابیدم، ولی در خواب احساس درد و سنگینی می کردم. روز دوم عید سال ۱۳۶۱ بود، اما چه عیدی! زینب راست گفت که عید نداریم. از خواب که بیدار شدم، سرم سنگین بود و تیر می‌کشید. توی هال و پذیرایی قدم زدم. گلخانه پر از گلدان های گل بود. گلدان‌هایی که همیشه دیدنشان مرا شاد می‌کرد و غم دوری بچه هایم را که در جبهه بودند، تسکین می داد. اما آن روز گل های گلخانه هم مثل من غمگین و افسرده بودند. وحشت گم شدن دخترم حادثه ای نبود که فراموش شود. اول، وحشت جنگ و حالا وحشتی بزرگتر از آن در طی این یک سال و نیمی که از جنگ می گذشت، خانواده من روی آرامش را به خود ندیده بود. دربه دری و آوارگی از خانه و شهرمان، و مهر جنگ‌زدگی که به پیشانی ما خورده بود، از یک طرف، دوری از چهارتا بچه هایم که در جبهه بودند و هر لحظه ممکن بود آنها را از دست بدهم، از طرف دیگر رفت و آمد بابای بچه ها بین ماهشهر و اصفهان و حالا از همه بدتر، گم شدن دخترم که قابل مقایسه با هیچ کدام از آنها نبود. احساس می کردم گم شدن زینب مرا از پا درآورده است. معنی صبر را فراموش کرده بودم. ادامہ دارد..... ڪپے ممنوع⛔ @adinezohour💝
🌲راز درخت کاج🌲 🦋پارت یازدهم پیش از جنگ، با یک حقوق کارگری خوش بودیم. همین که هفت تا بچه‌ام و شوهرم در کنارم بودند و شب ها سرمان جفت سر هم بود، راضی بودم. همه‌ی خوشبختی من تماشای بزرگ شون بچه هایم بود. لعنت به صدام که خانه‌ی ما را خراب و آواره‌مان کرد و باعث شد بچه هایم از من دور شوند. روز دوم گم شدن زینب، دیگر چاره‌ای نداشتم، باید به کلانتری می رفتم. همراه با مادرم به کلانتری شاهین شهر رفتم و ماجرای گم شدن زینب را اطلاع دادم. آنها مرا پیش رئیس آگاهی فرستادند. رئیس آگاهی شخصی به نام آقای عرب بود. وقتی همه‌ی ماجرا را تعریف کردم، آقای عرب چند دقیقه سکوت کرد و بعد طوری که من وحشت نکنم گفت«مجبورم موضوعی را به شما بگویم، با توجه به اینکه همه‌ی خانواده شما اهل جبهه و جنگ هستید و زینب هم دختر محجبه و فعالیست، احتمال اینکه دست منافقین در کار باشد وجود دارد.» آقای عرب گفت « طی سال گذشته موارد زیادی را داشتیم که شرایط شما را داشتند و هدف منافقین قرار گرفتند.» من که تا آن لحظه جرأت فکر کردن به چنین چیزی را نداشتم، با اعتراض گفتم « مگر دختر من چند سالش است یا چه کاره است که منافقین دنبالش باشند؟ او یک دختر چهارده ساله است که کلاس اول دبیرستان درس میخواند. کاره‌ای نیست، آزارش هم به کسی نمیرسد.» رئیس آگاهی گفت «من هم از خدا می‌خواهم که حدسم اشتباه باشد، اما با شرایط فعلی، امکان این موضوع هست.» آقای عرب پرونده ای تشکیل داد و لیست اسامی همه‌ی دوستان و آشنایان و جاهایی که رفته بودیم و یا نرفته بودیم را از ما گرفت. او به من قول داد که با تمام توانش دنبال زینب بگردد. از آگاهی که به خانه برگشتم، آقای روستا و خانمش آمده بودند. آقای روستا همکار شرکت نفتی بابای بچه ها بود و خانه‌شان چند کوچه با ما فاصله داشت. ادامہ دارد.... ڪپے ممنوع⛔ @adinezohour💝
🌲راز درخت کاج🌲 🦋پارت دوازدهم: خبر گم شدن زینب، دهان به دهان گشته بود وآنها برای همدردی و کمک به خانه ما آمده بودند. مادرم همه‌ی اتفاق هایی را که از شب گذشته پیش آمده بود، برای آقای روستا تعریف کرد. مادرم وسط حرف هایش گریه می‌کرد و می‌گفت که چه نذر هایی کرده تا زینب صحیح و سالم پیدا شود. آقای روستا به شدت ناراحت شد و نمی‌دانست که چه بگوید که باعث تسلی دل ما شود. او بعد از سکونی طولانی گفت« از این لحظه به بعد، من در خدمت شما هستم. با ماشین من به هر کجا که لازم است برویم و دنبال زینب بگردیم.» همان روز، خانم کچویی هم به خانه ما آمد. او هم مثل رئیس آگاهی به منافقین سوء زن داشت. شب قبل، بعد از صحبت تلفنی با شهلا، جرأت نکرده بود این موضوع را بگوید. از قرار معلوم، طی چند ماه گذشته بعضی از مردم حزب اللهی که بین آنها دانشجو و دانش آموز و بازاری هم بودند، به دست منافقین ترور شده بودند. برای منافقین، مرد و زن، دختر و پسر، پیر یا جوان فرقی نداشت. کافی بود این آدم ها طرفدار امام و انقلاب باشند. از خانم کچویی شنیدم که امام جمعه شاهین‌شهر، زینب را میشناسد و می تواند برای پیدا کردن او به ما کمک کند. من چندبار از زبان زینب تعریف آقای حسینی را شنیده بودم، ولی فکر می‌کردم آشنایی زینب با آقای حسینی در حد افراد معمولی شهر است که به نماز جمعه می‌روند، اما بعداً فهمیدم که زینب برای مشورت در کارهای فرهنگی و تربیتی در مدرسه و جامعه زنان، مرتب با آقای حسینی و خانواده‌اش در ارتباط بود. مادرم و شهلا و شهرام در خانه ماندند و من همراه آقای روستا به خانه امام جمعه رفتم. من همیشه زن خانه‌نشینی بودم و همه‌ی عشقم و کارم رسیدگی به خانه و بچه هایم بود؛ خیلی بلد نبودم که چطور حرف بزنم. روی زیادی هم نداشتم. همه‌ی جاهایی را که دنبال زینب می‌گشتم، اولین بار بود که می‌رفتم. ادامہ دارد..... ڪپے ممنوع⛔ @adinezohour💝
🌲راز درخت کاج🌲 🦋پارت سیزدهم: وقتی حجت الاسلام حسینی را دیدم، اول خودم را معرفی کردم، او خیلی احترام گذاشت و از زینب تعریف های زیادی کرد. اگر مادر زینب نبودم و او را نمی‌شناختم ، فکر می‌کردم که امام جمعه از یک زن چهل ساله فعال حرف می‌زند، نه از یک دختر بچه چهارده ساله. آقای حسینی از دلسوزی زینب به انقلاب و عشقش به امام و شهدا و زحمت هایی که می‌کشید، حرف های زیادی زد. من مات و متحیر به او نگاه می‌کردم. با اینکه همه‌ی آن حرف ها را باور داشتم و می‌دانستم که جنس دخترم چیست، اما از گستردگی فعالیت های زینب در شاهین شهر بی‌خبر بودم و این قسمت حرف ها برای من تازگی داشت. امام جمعه گفت« زینب کمایی آنقدر شخصیت بالایی دارد که من به او قسم می‌خورم» بعد از این حرف، من زیر گریه زدم. خدایا زینب من به کجا رسیده که امام جمعه یک شهر به او قسم می‌خورد؟ زن و دختر امام جمعه هم خیلی خوب زینب را می‌شناختند. از زمان گم شدن زینب تا رفتن به خانه امام جمعه، تازه فهمیدم که همه دختر مرا می‌شناسند و فقط منِ خاک‌برسر، دخترم را آنطور که باید و شاید، هنوز نشناخته بودم. اگر خجالت و حیایی در کار نبود، جلوی آقای حسینی دودستی توی سرم می‌کوبیدم. آقای حسینی که انگار بیشتر از رئیس آگاهی و خانم کچوبی به دست داشتن منافقین یقین داشت، با من خیلی حرف زد و به من گفت «به نظر من شما باید خودتان را برای هر شرایطی آماده کنید. احتمالا دست منافقین در ماجرای گم شدن زینب است. شما باید در حد و لیاقت زینب رفتار کنید.» حس می‌کردم به جای اشک، از چشم هایم خون سرازیر است. هرچه بیشتر برای پیدا کردن دختر عزیزم تلاش می‌کردم و جلوتر می‌رفتم، ناامید تر می‌شدم. زینب هرلحظه بیشتر از من دور می‌شد. ادامہ دارد.... ڪپے ممنوع⛔ @adinezohour💝
|بـهـنامِ خالقِ خلـّاق|
و ـهَمانا {عِـشق🌻} وجودِ نامیرایی استـــ🌿^^ @adinezohour
|🏴🥀🍃| ای‌آنکه‌‌قبرت‌بی‌چراغ‌و‌سایبان‌است‌روضه نمی‌خواهی؛‌مزارت‌روضه‌خوان است گلدسته‌ات‌سنگی‌ست،‌روی‌تربت‌توگنبد نداری...گنبد‌تو آسمان‌است... (ع) @adinezohour
خوبیش‌اینہ‌توی‌ایــن‌دنیا هرچــی نداریــم؛ چایی تازه‌دَم داریــم:)☕️🌱 🦋 ------♡:♡---- @adinezohour