راستش من یهروزی معتقد بودم اگه اشتباهی نکنم و راهکج نرم و آدم خوبی باشم دنیا باهام خوب رفتار میکنه.
از یه جا به بعد میرسی به حالی که انگار سِر شدی نسبت به همه چیز . دیگه حرفایِ کم و زیادِ بقیه اذیتت نمیکنه. دیگه نسبت به بدیهایِ اطرافیانت واکنشی نشون نمیدی. وقتی ناراحت میشی، دیگه استوریهای غمگین نمیذاری. دیگه پروفایلهای اکانتاتو مشکی نمیکنی. از یه جا به بعد با اینکه روحت داره درد میکشه، ولی دیگه هیچجوره حاضر نمیشی دردی که میکشی رو به بقیه بگی و یا رازهاتو برای هر کسی تعریف کنی. از یه جا به بعد، حتی اگه جسمت بزرگ نشده باشه هم، عقل و روحت قبلِ اون بزرگ میشن و برات یه چارچوبِ سفت و سخت به وجود میارن که زندگیت توی اون چارچوب پیش میره. از یه جا به بعد، وقتی حالت بد بود؛ به جای پیام دادن و زنگ زدن به دوست و رفیقت و گریه و زاری کردن، انتظارِ حرفای آرامشدهنده داشتن، کز میکنی گوشهی تنهاییت. شده تویِ تنهاییت ساعتها گریه میکنی، ولی حاضر نمیشی کسی از حالت خبردار بشه. از یه جا به بعد، به جای اینکه بخوای با هر اتفاقی بخاطر کسی یا چیزی بجنگی، دست روی دست میذاری و همه چیزو میسپوری به دست تقدیر. از یه جا به بعد، نه حالِ جنگیدن داری، نه توانش رو، و نه نیازی به بزرگ کردن موضوعی میبینی. از یه جا به بعد، میرسه زمانش که باید تنهایی همه سختیای زندگیت رو تحمل کنی. از یه جا به بعد، بخوای نخوای بزرگ میشی، حتی بدونِ اینکه خودت خبردار شده باشی .
𝘤𝘪𝘵𝘺 𝘰𝘧 𝘴𝘵𝘢𝘳𝘴
02:32 There's black cats, broke glass, cracks on the pavement ;
But I just can't accept that it's too late to save us.
There's wishbones and clovers and numbers from Heaven.
And if you'd ask me, I'd deny that we ended.
As much as I know that it's time to forget it.
(I still wish for you at eleven-eleven)
نمیدونم میفهمی یا نه، ولی اینجا امن نیست. مدرسه امن نیست. اتاقم امن نیست. شنبه و یکشنبه و دوشنبه و بقیهی روزای هفته امن نیستن، شبا امن نیست، صبح که میشه امن نیست، گوشی امن نیست، سایه حتی امن نیست، باید فرار کنم.
همه میخوان به من آسیب بزنن ، اینجا امن نیست ،
باید فرار کنم .
اولش فقط شوخی بود. میرفت و برای کل کلاس بستنی میآورد از یخچالِ مدرسه. میخندیدیم و میگفتیم شهریه دادیم، باید بخوریم. شیرینی میدزدیدیم و میگفتیم شهریه دادیم، حقمونه. اولش فقط شوخی بود. میگفتیم تقلب هنره، کی میتونه بدون اینکه هیچکس بفهمه، همهی امتحان و بنویسه درحالی که یه جمله رو هم بلد نیست؟ دست میزدیم. میخندیدیم. خوشحال بودیم. افتخار میکردیم.
افتخار میکردیم.
افتخار میکردیم و نفهمیدیم که چقدر ترسناکه. چقدر ترسناکه افتخار کردن بهش. چقدر ممکنه بیوفتیم تو چاه و دیگه بیرون نیایم. بچها سرِ کلاسِ تاریخ بحث میکردن. میگفتن "وای ، نزول خورا ، اینا همه دزدن." دوستام میگفتن "اینا دارن حق مردم و میخورن. حق مارو خوردن. دارن دزدی میکنن."
اولش فقط شوخی بود. اولش هیچوقت فکر نمیکردم به اینجا برسه. با اینکه هنوزم جای بزرگی نیست، با اینکه هنوزم چیزمهمی نیست، ولی برای اولین بار، احساس کردم که خطقرمزها زیر پا گذاشته شده.
نجلا، الان میدونی که کی میتونه همهی امتحان رو خوب بنویسه بدون اینکه چیزی خونده باشه؟ همون کسی که الان نزول خوره. همون کسی که الان دزده. همون کسی که "حقِ مردم و میخوره" و پاشو میندازه رو پاش، میخنده و میگه "کیف کردین؟ چجوری گولشون زدم؟" .
و "آدم بده شدن" از همینجا شروع میشه. آدم بدا اولش فکر میکردن "گول زدن آدما" یعنی زرنگن. یعنی باهوشن. یعنی تیزن. یعنی هنرمندن. مشکل از همونجایی شروع میشه که بدی کردن به مردم عادی میشه.
من نمیخوام اینجا بمونم.
میخوام دست دوستامو بگیرم و تو چشماشون نگاه کنم. یادشون بیارم. بگم پس آینده چی میشه؟ مگه به هم قول ندادیم که بزرگ شیم و همهی دزدارو بکشیم؟ مگه قول ندادیم که بذاریمشون روی تردمیل کنارِ دره؟ مگه به هم قول ندادیم بزرگشیم و بسازیم؟
من میترسم. میترسم که بمونم و اینجوری بشم. برای همین اینو نوشتم. اینو نوشتم که بگم قول میدم، قول میدم هیچوقت اینجوری نشم. من هنوز سرِ قرارمون هستم. من هنوز منتظرم بزرگ بشم، و بچها رو نجات بدم.
(من هنوز اینجام، بچهها، من هنوز سر قولم هستم، صدامو میشنوید؟)
تو بهم یاد دادی که امیدوار باشم حتی وقتی ناامید شدن خیلی راحتتر بنظر میاد. برای همینه که هنوزم دارم میدوعم با اینکه انگار چیز زیادی باقی نمونده .
بهت گفتم دوییدم ولی نرسیدم بهت. گفتی تو زندگیت انقدر آروم راه نرفته بودی هیچوقت. منم همینطور. منم هیچوقت انقدر تند ندوییده بودم. پس همیشه آخرش اینجوری میشه. همیشه تو آروم راه میری و من میدوعم و هیچوقت نمیرسم. پس همیشه اینجوری میشه. گفتی دنیا که به آخر نرسیده، فرداهم هست. پس فردا هم هست. ولی من از همین الانشم میدونم. میدونم که آدم هرچقدرم بدوعه به سایهش نمیرسه .