خیلی دلم میخواست دربارهش بنویسم ولی انقدر سنگینه که نمیتونم شکل کلمات درش بیارم.
(اون بدون اینکه بگم میفهمه حالم خوب نیست، برعکس من که هیچوقت نتونستم کنارش باشم)
نمیدونم کی میخوام بفهمم که فرقی نداره چقدر تلاش کنم، بازم برای بابا کافی نیستم و هیچکدومشو نمیبینه
من میتونم تو نهایت خستگی و مریضی ساعتها تظاهر به پرانرژی و شاد بودن کنم ولی فقط کافیه یکم غمگین باشم
𝘤𝘪𝘵𝘺 𝘰𝘧 𝘴𝘵𝘢𝘳𝘴
من عمقِ غم اتفاقات رو چندین ساعت یا حتی چندین روزِ بعد درک میکنم.
از فردا بگو. پس فردا هم همینطور.