|ـخبـر آمد...🖤|
محمودرضا حدود ساعت سہ و نیم بعد از ظہر،در روز میلاد رسول اڪرم {صَلَّی اللهُ عَلَیهِ و آلِهِ وَ سَلَّم} و امام جعفر صادق {عَلَیهِ السَّلام} بہ شھادت رسید.روز شھادتش روز عید و تعطیل بود. من در شہرستان ترڪمنچاے دانشگاه بودم و بہ تبریز برنگشتہ بودم.
ساعت هشت و نیم عصر بود ڪہ یڪی از هم سنگر هاے نزدیڪش ڪہ در سوریہ مجروح شده بود تماس گرفت و بعد از خوش و بش خودش را معرفے ڪرد و گفت:«من همانے هستم ڪہ با محمودرضا آمده بودید عیادتم بیمارستان.»
بعد گفت:«تو در تھران یڪ ڪلاسے می رفتے،هنوز هم آن ڪلاس را مے روی.»منظورش ڪلاس مکالمہے عربے بود ڪہ مےرفتم و با محمودرضا قبلاً درباره ے آن صحبت ڪرده بودم.او از محمودرضا شنیده بود. تماس آن برادر با من غیرمنتظره بود.چیزے در دلم گذشت.
یادم افتاد ڪہ بہ محمودرضا گفتہ بودم شماره تماسم را بہ یڪی از بچہ هاے خودشان در تھران بدهد.یقین ڪردم این همان تماس است،اما با این همہ حرفے از محمودرضا نبود. بعد از گَپِ ڪوتاهے قطع ڪردم.تلفن را ڪہ قطع ڪردم به فڪر فرو رفتم، اما موضوع را زیاد جدے نگرفتم...
-ادامہ در پست بعدے...☁️
📚ڪتاب #تو_شهید_نمیشوی
' توشـھـیدنمےشـوی
|ـخبـر آمد...🖤| محمودرضا حدود ساعت سہ و نیم بعد از ظہر،در روز میلاد رسول اڪرم {صَلَّی اللهُ عَلَیهِ
| ادامہ خبر آمد...🖤 |
دو ساعت بعد،حدود ساعت ده شب بود ڪہ برادر خانم محمودرضا زنگ زد و گفت خبرے هست ڪہ باید بہ تو بدهم. بعد گفت محمودرضا در سوریہ مجروح شده و او را به ایران آورده اند.تا گفت مجروح شده،قضیہ را فہمیدم.گفتم:«مجروحیتش چقدر است؟»
گفت:«تو پدر و مادر را فردا بیاور تھران،اینجا مےبینے.»این را ڪہ گفت مطمئن شدم محمودرضا شھید شده است. منتظر بودم خودش این را بگوید. دیدم نمےگوید یا نمےخواهد بگوید و فقط از مجروحیت حرف مےزند؛قبل از خداحافظے گفتم:«صبر ڪن! تو دارے خبر مجروحیت بہ من مےدهے یا خبر شھادت؟»
گفت:«حالا شما پدر و مادر را بیاورید.»گفتم:«حاجے!براے مجروحیت ڪہ مےگویند مادر را بیاورید تھران.»از او خواستم ڪہ اگر خبر شھادت دارد بگوید. چون من از قبل منتظر این خبر بودهام.
گفت:«طاقتش را دارے؟»گفتم:«طاقت نمےخواهد.شھیدشده؟»تأیید ڪرد و گفت:«بلہ محمودرضا شھید شده.»گفتم:«مبارڪش باشد.»بعدا دوباره با آن برادرے ڪہ اول زنگ زده بود تماس گرفتم.تا شروع بہ صحبت ڪرد داخل خانہ صداے گریہ بلند شد...
📚ڪتاب #تو_شهید_نمیشوی
#شهید_محمودرضا_بیضائی✨
#سالـروز_شهادتــ🖤🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو دلم غصه لبالب . . .
هدایت شده از آقامحمودرضا
ما را کبوترخانه وفادار کرده است.
آزاد کرده است و گرفتار کرده است...
🆔 @agamahmoodreza
' توشـھـیدنمےشـوی
ما را کبوترخانه وفادار کرده است. آزاد کرده است و گرفتار کرده است... 🆔 @agamahmoodreza
تولدتون با تاخیر مبارک آقای امام رضای(ع)ما . . .🌿🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق شھیدم!
بھشت رو تو چشم تو دیدم
دفتری که عکس تو رو داشت خریدم
. . .🌿
Mahmood Karimi - Hosseine Man (320).mp3
17.71M
ِحسینِ من !
بیا و این دل شکسته رو بخر
سلام و نور''
رفقا دعامون کنید . . .
پای نمازاتون اگه تونستید ما رو از دعای خیرتون بی نصیب نذارید
التماس دعای فراوان🌿 . . .
رزق امشب ۵ صلوات هـدیه برای ظهور آقا به نیابت از شھدا
سلام و نور🌿
بعد از یه وقفه طولانی باز در خدمتتون هستیم.
ممنون که تو این مدت همراه بودید💚
قصد داشتم باز رمان#نسل_سوخته رو بخونم و با خودم گفتم خوب میشه با هم
از این رمان استفاده کنیم.
اگه دوست داشتید دوستانتون رو به کانال دعوت کنید.
این رمان که محتوای اعتقادی داره، ماجرای پسری به نام مهران هست که تو زندگیش فراز و نشیب های زیادی داره و. . .
☘سلام به همه همراهان گرامی...،
#داستانی که در پیش رو دارید #واقعی است.
نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به شیوۀ #رمان به رشتۀ تحریر در آورده است
ــــــــــــــ✨ــــــــــــــ
🦋مقـــدمــــه....
این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ... و نقشی جز روایتگری آنها ندارم ...با تشکر و احترام...Ⓜ️
________
شــــــروع داستان ✨
داستان ادامه دار نسل سوخته 🌿
قسمت اول:#نسل_سوخته
دهه شصت ... نسل سوخته ...
هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته... ما نسلی بودیم که ... هر چند کوچیک ... اما تو هوایی نفس کشیدیم که ... شهدا هنوز توش نفس می کشیدن...
#ما_نسل_جنگ بودیم ...
آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند ... دل خانواده ها رو سوزوند ... جان عزیزان مون رو سوزوند ... اما انسان هایی توش نفس کشیدن ... که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت ... #بی ریا ... #مخلص ... #با_اخلاق ... #متواضع ... #جسور ... #شجاع ... #پاک ... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون ... تمام لغات زیبا و عمیق این زبان ... کوچیکه و کم میاره ...
🔹و من یک دهه شصتی هستم ... یکی که توی اون هوا به دنیا اومد ... توی کوچه هایی که هنوز #شهدا توش راه می رفتن و نفس می کشیدن ... کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ...
من از نسل سوخته ام ... اما سوختن من ... از آتش #جنگ نبود ...
داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ... غرق خون ... با چهره ای آرام ... زیرش نوشته بودن ... "بعد از شهدا چه کردیم؟ ... #شهدا_شرمنده_ایم"💔🍃 ...
🔹چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ ... نمی دونم ... اما زمان برای من ایستاد ... محو تصویر #شهیدی شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ...
مادرم فرزند #شهیده ... همیشه می گفت ... روزهای بارداری من ... از خدا یه بچه می خواسته مثل #شهدا ... دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ...
اون روزها کی می دونست .. #نفس_مادر ... چقدر روی جنین تاثیرگذاره ... حسش ... فکرش ... آرزوهاش ... و جنین همه رو احساس می کنه ...
ایستاده بودم و به اون تصویر نگاه می کردم ... #مثل_شهدا 🌹🍃 ...
اون روز ... فقط 9 سالم بود ...
#نسل_سوخته 🌿
قسمت دوم:#غرور_یا_عزت_نفس
اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشتم ... که بعد از گذشت 19 سال ... هنوز برای من زنده است ...
مدام به اون جمله فکر می کردم ... منم دلم می خواست مثل اون #شهید💔 باشم ... اما بیشتر از هر چیزی ... قسمت دوم جمله اذیتم می کرد ...
بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره ... مادرم می گفت... عزت #نفس داره ...
#غرور یا عزت #نفس ... کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم ...
- ببخشید ... عذرمی خوام ... شرمنده ام ...
هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره ... منم همین طور... اما هر کسی با دو تا برخورد ... می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه ...خصلتی که اون شب ... خواب رو از چشمم گرفت ...
صبح، تصمیمم رو گرفته بودم ...
- من هرگز ... کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ...
دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن ... به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم ...
- #دوست_شهیدداشتید؟ ... #شهیدی رو می شناختید؟ ... #شهدا🌹 چطور بودن؟ ...
یه دفتر شد ... پر از خصلت های اخلاقی #شهدا ... خاطرات کوچیک یا بزرگ ... رفتارها و منش شون ...
بیشتر از همه مادرم کمکم کرد ... می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه ... اخلاقش ... خصوصیاتش ... رفتارش ... برخوردش با بقیه ...
و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد ...
خیلی ها بهم می خندیدن ... مسخره ام می کردن ... ولی برام مهم نبود ... گاهی بدجور دلم می سوخت ... اما من برای خودم هدف داشتم ...
هدفی که بهم یاد داد ... توی رفتارها دقت کنم ... #شهدا ... خودم ... اطرافیانم ... بچه های مدرسه ... و ... پدرم ...
✍🏼نویسنده:شهید سیدطاها ایمانی
#ادامـــــــــہ_دارد...🌿
رزق امشب``
" ³ "صلوات برای ظهور آقا(عج)☘✨
_لینک پیام ناشناس در بیو قرار گرفت.
هدایت شده از ' توشـھـیدنمےشـوی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تو دلم غصه لبالب . . .
#نسل_سوخته🌿
قسمت سوم: #پدر
مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9
ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم ...
اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها
... شدم آقا مهران ...
این تحسین برام واقعا ارزشمند بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد
...
از مهمونی برمی گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود ... به حدی
که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم ... خیلی عصبانی بود ...
تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ...
- چی شده؟ ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ...
و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ...
ازدر که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون ... اما با دیدن چهره پدرم ...
خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد ...
- سلام ... اتفاقی افتاده؟ ...
پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ...
- مهران ... برو توی اتاقت ...
نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... قلبم تند تند می زد ... هیچ جور آروم
نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم ..
الی در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ...
- مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل
... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقت به خاطر
آقا ... باباش رو دعوت می کنن ...
وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت ... نیم خیزحمله کرد سمت
قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ...
- گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟…