eitaa logo
' توشـھـیدنمےشـوی
194 دنبال‌کننده
314 عکس
72 ویدیو
0 فایل
﴾﷽﴿ ' اللھم عجل لولیک الفرج ‌「˼شیعه بہ دنیا آمده ایم کہ مؤثر در تحقق ظھور مولا (عج) باشیم . . .」🌿 〖شھیدمحمودرضابیضایۍ〗💚 نام مستعارشھیدِبزرگوار⇩ [حسین نصرتۍ] نامِ کتابِ شھید⇩ [تو شھید نمی شوۍ] 'یادشھداباذکرصلواٺ🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
|ـخبـر آمد...🖤| محمودرضا حدود ساعت سہ و نیم بعد از ظہر،در روز میلاد رسول اڪرم {صَلَّی اللهُ عَلَیهِ و آلِهِ وَ سَلَّم} و امام جعفر صادق {عَلَیهِ السَّلام} بہ شھادت رسید.روز شھادتش روز عید و تعطیل بود. من در شہرستان ترڪمنچاے دانشگاه بودم و بہ تبریز برنگشتہ بودم. ساعت هشت و نیم عصر بود ڪہ یڪی از هم سنگر هاے نزدیڪش ڪہ در سوریہ مجروح شده بود تماس گرفت و بعد از خوش و بش خودش را معرفے ڪرد و گفت:«من همانے هستم ڪہ با محمودرضا آمده بودید عیادتم بیمارستان.» بعد گفت:«تو در تھران یڪ ڪلاسے می رفتے،هنوز هم آن ڪلاس را مے روی.»منظورش ڪلاس مکالمہ‌ے عربے بود ڪہ مےرفتم و با محمودرضا قبلاً درباره ے آن صحبت ڪرده بودم.او از محمودرضا شنیده بود. تماس آن برادر با من غیرمنتظره بود.چیزے در دلم گذشت. یادم افتاد ڪہ بہ محمودرضا گفتہ بودم شماره تماسم را بہ یڪی از بچہ هاے خودشان در تھران بدهد.یقین ڪردم این همان تماس است،اما با این همہ حرفے از محمودرضا نبود. بعد از گَپِ ڪوتاهے قطع ڪردم.تلفن را ڪہ قطع ڪردم به فڪر فرو رفتم، اما موضوع را زیاد جدے نگرفتم... -ادامہ در پست بعدے...☁️ 📚ڪتاب
' توشـھـیدنمےشـوی
|ـخبـر آمد...🖤| محمودرضا حدود ساعت سہ و نیم بعد از ظہر،در روز میلاد رسول اڪرم {صَلَّی اللهُ عَلَیهِ
| ادامہ خبر آمد...🖤 | دو ساعت بعد،حدود ساعت ده شب بود ڪہ برادر خانم محمودرضا زنگ زد و گفت خبرے هست ڪہ باید بہ تو بدهم. بعد گفت محمودرضا در سوریہ مجروح شده و او را به ایران آورده اند.تا گفت مجروح شده،قضیہ را فہمیدم.گفتم:«مجروحیتش چقدر است؟» گفت:«تو پدر و مادر را فردا بیاور تھران،اینجا مےبینے.»این را ڪہ گفت مطمئن شدم محمودرضا شھید شده است. منتظر بودم خودش این را بگوید. دیدم نمےگوید یا نمےخواهد بگوید و فقط از مجروحیت حرف مےزند؛قبل از خداحافظے گفتم:«صبر ڪن! تو دارے خبر مجروحیت بہ من مےدهے یا خبر شھادت؟» گفت:«حالا شما پدر و مادر را بیاورید.»گفتم:«حاجے!براے مجروحیت ڪہ مےگویند مادر را بیاورید تھران.»از او خواستم ڪہ اگر خبر شھادت دارد بگوید. چون من از قبل منتظر این خبر بوده‌ام. گفت:«طاقتش را دارے؟»گفتم:«طاقت نمےخواهد.شھیدشده؟»تأیید ڪرد و گفت:«بلہ محمودرضا شھید شده.»گفتم:«مبارڪش باشد.»بعدا دوباره با آن برادرے ڪہ اول زنگ زده بود تماس گرفتم.تا شروع بہ صحبت ڪرد داخل خانہ صداے گریہ بلند شد... 📚ڪتاب 🖤🥀
🌿. . . التماس دعا!
هدایت شده از آقامحمودرضا
ما را کبوترخانه وفادار کرده است. آزاد کرده است و گرفتار کرده است... 🆔 @agamahmoodreza
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رفیق شھیدم! بھشت رو تو چشم تو دیدم دفتری که عکس تو رو داشت خریدم . . .🌿
دعا مون کن شھید . . .
سلام و نور'' رفقا دعامون کنید . . . پای نمازاتون اگه تونستید ما رو از دعای خیرتون بی نصیب نذارید التماس دعای فراوان🌿 . . . رزق امشب ۵ صلوات هـدیه برای ظهور آقا به نیابت از شھدا
شاه سلـام علیڪ . . .💚 چایخانه حرم
' توشـھـیدنمےشـوی
با حسین (ع) حرف بزن!
سلام و نور🌿 بعد از یه وقفه طولانی باز در خدمتتون هستیم. ممنون که تو این مدت همراه بودید💚 قصد داشتم باز رمان رو بخونم و با خودم گفتم خوب میشه با هم از این رمان استفاده کنیم. اگه دوست داشتید دوستانتون رو به کانال دعوت کنید. این رمان که محتوای اعتقادی داره، ماجرای پسری به نام مهران هست که تو زندگیش فراز و نشیب های زیادی داره و. . .
☘سلام به همه همراهان گرامی...، که در پیش رو دارید است. نویسنده شخصا با شخصیت اصلی داستان مصاحبه کرده و داستان را به شیوۀ به رشتۀ تحریر در آورده است ــــــــــــــ✨ــــــــــــــ 🦋مقـــدمــــه.... این داستان و رخدادهای آن براساس حقیقت و واقعیت می باشند ... و بنده هیچ گونه مسئولیت و تاثیری در این وقایع نداشته ... و نقشی جز روایتگری آنها ندارم ...با تشکر و احترام...Ⓜ️ ________ شــــــروع داستان ✨ داستان ادامه دار نسل سوخته 🌿 قسمت اول: دهه شصت ... نسل سوخته ... هیچ وقت نتونستم درک کنم چرا به ما میگن نسل سوخته... ما نسلی بودیم که ... هر چند کوچیک ... اما تو هوایی نفس کشیدیم که ... شهدا هنوز توش نفس می کشیدن... بودیم ... آتش جنگ شاید شهرها رو سوزوند ... دل خانواده ها رو سوزوند ... جان عزیزان مون رو سوزوند ... اما انسان هایی توش نفس کشیدن ... که وجودشون بیش از تمام آسمان و زمین ارزش داشت ... ریا ... ... ... ... ... ... ... انسان هایی که برای توصیف عظمت وجودشون ... تمام لغات زیبا و عمیق این زبان ... کوچیکه و کم میاره ... 🔹و من یک دهه شصتی هستم ... یکی که توی اون هوا به دنیا اومد ... توی کوچه هایی که هنوز توش راه می رفتن و نفس می کشیدن ... کسی که زندگیش پای یه تصویر ساده شهید رقم خورد ... من از نسل سوخته ام ... اما سوختن من ... از آتش نبود ... داشتم از پله ها می اومدم بالا که چشمم بهش افتاد ... غرق خون ... با چهره ای آرام ... زیرش نوشته بودن ... "بعد از شهدا چه کردیم؟ ... "💔🍃 ... 🔹چه مدت پای اون تصویر ایستادم و بهش نگاه کردم؟ ... نمی دونم ... اما زمان برای من ایستاد ... محو تصویر شدم که حتی اسمش رو هم نمی دونستم ... مادرم فرزند ... همیشه می گفت ... روزهای بارداری من ... از خدا یه بچه می خواسته مثل ... دست روی سرم می کشید و اینها رو کنار گوشم می گفت ... اون روزها کی می دونست .. ... چقدر روی جنین تاثیرگذاره ... حسش ... فکرش ... آرزوهاش ... و جنین همه رو احساس می کنه ... ایستاده بودم و به اون تصویر نگاه می کردم ... 🌹🍃 ... اون روز ... فقط 9 سالم بود ...
🌿 قسمت دوم: اون روز ... پای اون تصویر ... احساس عجیبی داشتم ... که بعد از گذشت 19 سال ... هنوز برای من زنده است ... مدام به اون جمله فکر می کردم ... منم دلم می خواست مثل اون 💔 باشم ... اما بیشتر از هر چیزی ... قسمت دوم جمله اذیتم می کرد ... بعضی ها می گفتن مهران خیلی مغروره ... مادرم می گفت... عزت داره ... یا عزت ... کاری نمی کردم که مجبور بشم سرم رو جلوی کسی خم کنم و بگم ... - ببخشید ... عذرمی خوام ... شرمنده ام ... هر بچه ای شیطنت های خودش رو داره ... منم همین طور... اما هر کسی با دو تا برخورد ... می تونست این خصلت رو توی وجود من ببینه ...خصلتی که اون شب ... خواب رو از چشمم گرفت ... صبح، تصمیمم رو گرفته بودم ... - من هرگز ... کاری نمی کنم که شرمنده شهدا بشم ... دفتر برداشتم و شروع کردم به لیست درست کردن ... به هر کی می رسیدم ازش می پرسیدم ... - ؟ ... رو می شناختید؟ ... 🌹 چطور بودن؟ ... یه دفتر شد ... پر از خصلت های اخلاقی ... خاطرات کوچیک یا بزرگ ... رفتارها و منش شون ... بیشتر از همه مادرم کمکم کرد ... می نشستم و ازش می خواستم از پدربزرگ برام بگه ... اخلاقش ... خصوصیاتش ... رفتارش ... برخوردش با بقیه ... و مادرم ساعت ها برام تعریف می کرد ... خیلی ها بهم می خندیدن ... مسخره ام می کردن ... ولی برام مهم نبود ... گاهی بدجور دلم می سوخت ... اما من برای خودم هدف داشتم ... هدفی که بهم یاد داد ... توی رفتارها دقت کنم ... ... خودم ... اطرافیانم ... بچه های مدرسه ... و ... پدرم ... ✍🏼نویسنده:شهید سیدطاها ایمانی ...🌿
رزق امشب`` " ³ "صلوات برای ظهور آقا(عج)☘✨ _لینک پیام ناشناس در بیو قرار گرفت.
_پارت³و⁴👇🏼🌿
🌿 قسمت سوم: مدام توی رفتار خودم و بقیه دقت می کردم ... خوب و بد می کردم ... و با اون عقل 9 ساله ... سعی می کردم همه چیز رو با رفتار شهدا بسنجم ... اونقدر با جدیت و پشتکار پیش رفتم ... که ظرف مدت کوتاهی توی جمع بزرگ ترها ... شدم آقا مهران ... این تحسین برام واقعا ارزشمند بود ... اما آغاز و شروع بزرگ ترین امواج زندگی من شد ... از مهمونی برمی گشتیم ... مهمونی مردونه ... چهره پدرم به شدت گرفته بود ... به حدی که حتی جرات نگاه کردن بهش رو هم نداشتم ... خیلی عصبانی بود ... تمام مدت داشتم به این فکر می کردم که ... - چی شده؟ ... یعنی من کار اشتباهی کردم؟ ... مهمونی که خوب بود ... و ترس عجیبی وجودم رو گرفته بود ... ازدر که رفتیم تو ... مادرم با خوشحالی اومد استقبال مون ... اما با دیدن چهره پدرم ... خنده اش خشک شد و مبهوت به هر دوی ما نگاه کرد ... - سلام ... اتفاقی افتاده؟ ... پدرم با ناراحتی سرچرخوند سمت من ... - مهران ... برو توی اتاقت ... نفهمیدم چطوری ... با عجله دویدم توی اتاق ... قلبم تند تند می زد ... هیچ جور آروم نمی شد و دلم شور می زد ... چرا؟ نمی دونم .. الی در رو باز کردم ... آروم و چهار دست و پا ... اومدم سمت حال ... - مرتیکه عوضی ... دیگه کار زندگی من به جایی رسیده که... من رو با این سن و هیکل ... به خاطر یه الف بچه دعوت کردن ... قدش تازه به کمر من رسیده ... اون وقت به خاطر آقا ... باباش رو دعوت می کنن ... وسط حرف ها ... یهو چشمش افتاد بهم ... با عصبانیت ... نیم خیزحمله کرد سمت قندون ... و با ضرب پرت کرد سمتم ... - گوساله ... مگه نگفتم گورت رو گم کن توی اتاق؟…
🌿 قسمت چهارم: دویدم داخل اتاق و در رو بستم تپش قلبم شدید تر شده بود دلم می خواست گریه کنم اما بدجور ترسیده بودم الهام و سعید ... زیاد از بابا کتک می خوردن اما من، نه ... این، اولین بار بود ... دست بزن داشت زود عصبی می شدو از کوره در می رفت ولی دستش روی من بلند نشده بود مادرم همیشه می گفت ... - خیالم از تو راحته ... و همیشه دل نگران دنبال سعید و الهام بود منم کمکش می کردم مخصوصا وقتی بابا از سر کار برمی گشت سر بچه ها رو گرم می کردم سراغش نرن حوصله شون رو نداشت ... مدیریت شون می کردم تا یه شر و دعوا درست نشه ... سخت بود هم خودم درس بخونم ... هم ساعت ها اونها رو توی یه اتاق سرگرم کنم ... و آخر شب هم بریز و بپاش ها رو جمع کنم ... سخت بود ... اما کاری که می کردم برام مهمتر بود ... هر چند ... هیچ وقت، کسی نمی دید ... این کمترین کاری بود که می تونستم برای پدر و مادرم انجام بدم ... و محیط خونه رو در آرامش نگهدارم ... اما هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... از اون شب ... باید با وجهه و تصویر جدیدی از زندگی آشنا بشم ... حسادت پدرم نسبت به خودم ... حسادتی که نقطه آغازش بود ... و کم کم شعله هاش زبانه می کشید ... فردا صبح ... هنوز چهره اش گرفته بود ... عبوس و غضب کرده ... الهام، 5 سالش بود و شیرین زبون ... سعید هم عین همیشه ... بیخیال و توی عالم بچگی ... و من ... دل نگران... زیرچشمی به پدر و مادرم نگاه می کردم ... می ترسیدم بچه ها کاری بکنن ... بابا از اینی که هست عصبانی تر بشه... و مثل آتشفشان یهو فوران کنه ... از طرفی هم ... نگران مادرم بودم ... ✍🏼نویسنده:شهید سید طاها ایمانی . . .🌿
پارت ⁵و⁶👇🏼🌿
🌿 قسمت پنجم: بالاخره هر طور بود ... اون لحظات تمام شد ... من و سعید راهی مدرسه شدیم ... سعید دوید سمت در و سوار ماشین شد ... منم پشت سرش... به در ماشین که نزدیک شدم ... پدرم در رو بست ... - تو دیگه بچه نیستی که برسونمت ... خودت برو مدرسه ... سوار ماشین شد و رفت ... و من مات و مبهوت جلوی در ایستاده بودم ... من و سعید ... هر دو به یک مدرسه می رفتیم ... مسیر هر دومون یکی بود ... مات و مبهوت ... پشت در خشکم زده بود ... نیم ساعت دیگه زنگ کلاس بود ... و من حتی نمی دونستم باید سوار کدوم خط بشم ... کجا پیاده بشم ... یا اگر بخوام سوار تاکسی بشم باید ... همون طور ... چند لحظه ایستادم ... برگشتم سمت در که زنگ بزنم ... اما دستم بین زمین و آسمون خشک شد ... - حالا چی می خوای به مامان بگی؟ ... اگر بهش بگی چی شده که ... مامان همین طوری هم کلی غصه توی دلش داره... این یکی هم بهش اضافه میشه ... دستم رو آوردم پایین ... رفتم سمت خیابون اصلی ... پدرم همیشه از کوچه پس کوچه ها می رفت که زودتر برسیم مدرسه ... و من مسیرهای اصلی رو یاد نگرفته بودم ... مردم با عجله در رفت و آمد بودن ... جلوی هر کسی رو که می گرفتم بهم محل نمی گذاشت ... ندید گرفته می شدم ... من ... با اون غرورم ... یهو به ذهنم رسید از مغازه دارها بپرسم ... رفتم توی یه مغازه ... دو سه دقیقه ای طول کشید ... اما بالاخره یکی راهنماییم کرد باید کجا بایستم ... با عجله رفتم سمت ایستگاه ... دل توی دلم نبود ... یه ربع دیگه زنگ رو می زدن و در رو می بستن ... اتوبوس رسید ... اما توی هجمه جمعیت ... رسما بین در گیر کردم و له شدم ... به زحمت از لای در نیمه باز کیفم رو کشیدم داخل ... دستم گز گز می کرد ... با هر تکان اتوبوس... یا یکی روی من می افتاد ... یا زانوم کنار پله له می شد... توی هر ایستگاه هم ... با باز شدن در ... پرت می شدم بیرون ... چند بار حس کردم الان بین جمعیت خفه میشم ... با اون قدهای بلند و هیکل های بزرگ ... و من ... بالاخره یکی به دادم رسید ... خودش رو حائل من کرد ... دستش رو تکیه داد به در اتوبوس و من رو کشید کنار ... توی تکان ها ... فشار جمعیت می افتاد روی اون ... دلم سوخته بود و اشکم به مویی بند بود ... سرم رو آوردم بالا ... - متشکرم ... خدا خیرتون بده ... اون لبخند زد ... اما من با تمام وجود می خواستم گریه کنم ...