eitaa logo
پاکسازی با قرآن🤍
21.5هزار دنبال‌کننده
275 عکس
78 ویدیو
3 فایل
اینجا بناست 30 روز مسافر الی الله بشیم❤️ دوستانتون رو دعوت کنید آیدی ادمین ثبت نام دوره ها👇 @poshtiban_seyedhoseiny
مشاهده در ایتا
دانلود
🌴🌴🌴🌴 🌴🌴🌴 🌴🌴 🌴 چند روزی بود برای کمک به فاطمه می آمدند. - بی زحمت کمکم کنید فاطمه به کمک خانم ها رویش را سمت دیوار برگرداند. ابوبکر از زانویی به زانوی دیگر تکیه داد. - عزیز دل پیامبر خانواده رسول خدا از خانواده خودم عزیز ترند. خودت می دانی که تو را از دخترم عایشه هم بیشتر دوست دارم روزی که پدرت از دنیا رفت دلم میخواست من جای ایشان میمردم. بلند شدند، کنار دیوار رفتند روبه روی فاطمه نشستند. - بی زحمت کمکم کنید. باز رویش را برگرداند... - من را می بخشی ؟ - تو حرمت ما را نگه داشتی که حالا من ببخشمت ؟ - شماها برای چه اینجا آمدید؟ از زبان پدرم نشنیدید که مدام میفرمود فاطمه پاره تن من است هرکس اذیتش کند، من را اذیت کرده هرکس من را اذیت کند خدا را اذیت کرده است؟ - بله شنیدم. - حالا خدا را شکر که حداقل این یکی را قبول دارید. دستهایش را بالا برد. - خدایا شاهد باش که من از این دو نفر راضی نیستم. من هیچ وقت شما دوتا را نمی بخشم. مطمئن باشید به محض اینکه از این دنیا بروم شکایتتان را به پدرم میکنم. ابوبکر زد زیر گریه. بلند بلند گریه کرد. - کاش هیچ وقت به دنیا نیامده بودم و همچین روزی را نمی دیدم. 💔(۳۹)
آرام باش من واقعاً مانده ام این مردم چطور تو را برای خلافت انتخاب کردند مگرچه شده؟ تو فقط یک زن را از خودت رنجانده ای؛ همین دنیا که به آخر نرسیده ... عمر مثل همیشه اخم کرده بود و با چشمهایش حرص می خورد. - می خواهد باورتان بشود میخواهد نشود. من بعد از همه نمازهایم شما دوتا را نفرین میکنم. والله دیگر با شما حرف هم نمیزنم. بلند شدند رفتند. فاطمه نگاهش را به من دوخت. -تو فقط از من خواستی اجازه بدهم اینها بیایند خانه مان درست است؟ - درست است. - حالا اگر من هم از تو یک چیزی بخواهم، قبول میکنی؟ قبول کردم. - وقتی از دنیا رفتم نگذار این دو به جنازه ام نماز بخوانند. نگذار سر قبرم بیایند. 💔(۴۰)
لحظه به لحظه حال فاطمه بدتر میشد از شدت درد بیهوش می شد و به سختی چشم باز میکرد. تنها دلخوشیام شده بود اینکه کنار رختخوابش بنشینم و محو چهره ناآشنایش شوم. جبرئیل به خانه مان آمدوشد داشت .برای آرام کردن فاطمه از مقام پیامبر در بهشت میگفت. از آینده خبر می داد و من تندتند مینوشتم. شب قبل از رفتنش تا صبح بالای سرش بیدار نشستم امن یجیب خواندم به هر دعایی که بلد بودم چنگ زدم تا بماند .از خواب پرید. - ابالحسن! خواب پدر را دیدم گفتند خیلی زود پیش خودم می آیی. سرم را برگرداندم تا اشکهایم را نبیند. لحظه ها سخت میگذشتند. چشم هایش را پر از عشق و خواستن به من دوخته بود. . در این چند سالی که باهم زندگی کردیم هیچ وقت خلاف میلت رفتارنکردم. به تو خیانت نکردم دروغ نگفتم. باز از آن استخوانهای گلوگیر در گلویم گیر کرده بود. اشک هایم بی اختیار می ریخت و من فاتح خیبر حریفش نبودم باید به او میگفتم رفتنش کمر مرد زندگی اش را می شکند. باید به او میگفتم.... سرش را در بغلم گرفتم... -هیچ وقت تو را عصبانی نکردم به کاری که دوستش نداشتی 💔(۴۱)
وادارت نکردم. بله تو هم هیچ وقت خلاف خواست من رفتار نکردی روابط ما آن قدر صمیمی بود که هروقت ناراحت بودم همین که به تو نگاه میکردم دلم آرام میگرفت محبوبم زخمی که بعد از رفتن پیامبر و می رفت تا درمان شود، دوباره با غصه نبودنت سر باز کرده است. فدایت شوم جدایی از تو برای علی سخت است؛ اما چاره چیست؟ راضی ام به رضای خدا... نگاهم حرف هایم ته مایه ای از خواهش داشت. با زبان بی زبانی التماسش میکردم. بماند،شاید آن لحظات درماندگی از چهره ام می بارید، نمی دانم. -ابالحسن، عزیزم بعد از من ازدواج کن مردها حتماً باید همسر داشته باشند از هر دو شب یک شبش را پیش بچه ها بخواب برای آنها سخت است بعد از پدر بزرگشان،مادرشان را هم از دست بدهند. درآمد هفت باغم را همچنان برای پیشبرد اهداف اسلام استفاده کن. شما از طرف من متولی آنجا هستی... شب غسلم بده. خودت غسل بده از روي لباس. شب دفنم کن نمیخواهم اندامم را نامحرمی ببیند. من را در تابوت بگذار نه روی تخت نمیخواهم این دو نفر که به ما بد کردند به جنازه ام نماز بخوانند میخواهم قبرم مخفی باشد خودت میدانی چقدر به تو وابسته ام. وقتی دفنم کردی کنار قبرم بنشین و برایم قرآن بخوان، دعا بخوان دلم برای قرآن خواندنت تنگ میشود علی. دست کشید روی گونه هایم اشکهایم را به صورتش مالید فاطمه جانم تو چرا گریه میکنی؟ - برای غربت و تنهایی تو برای مصیبتهایی که بعد از من سرت میآید. از پیامبر شنیدم اشک کسی که غم به دل دارد رحمت خداست. توغم به دل داری اشکت را به صورتم مالیدم تا به رحمت خدا برسم - نگرانتم على . -گریه نکن در راه خدا تحمل سختیها برای من آسان است. 💔(۴۲)
سرکار نرفتم نزدیک ظهر هرطور بود از کنار رختخوابش دل کندم و مسجد رفتم. مؤذن داشت اذان میگفت که یکدفعه حسنین داخل شبستان دویدند. چشمانشان سرخ شده بود. - ابالحسن... ابالحسین مادر از دنیا رفت. خون در رگهایم از جریان ایستاد .چشمانم سیاهی رفت. پخش زمین شدم دیگر چیزی نفهمیدم. قطره های آبی را روی صورتم حس کردم چشمهایم چه سخت باز شدند. همه دورم جمع بودند. چیزی نمی شنیدم فقط لبهای ملتهب حسنین را میدیدم که داشتند تکلم میکردند. دستهایم را روی زمین فشار دادم آن قدر سعی کردم که وقتی بلند شدم، بندهای انگشتانم سفید شده بود همه وجودم بغض بود. از مسجد بیرون آمدم. حسنین هم دنبالم .هن وهن نفسهایم با هر گام بلندتر در گوشم تکرار می شد. تا خانه راهی نبود؛ اما چند بار زمین خوردم زیرلب نجوا کردم دختر پیامبر! بعد تو چه کسی مایه آرامش من است؟ در خانه فاطمه دراز کشیده بود. سلما و فضه و ام ایمن کنارش زانو زده بودند. زينب و ام كلثوم توی بغلم دویدند دوران جداییمان چه زود از راه رسیده بود دلم نمی خواست رفتنش را باور کنم دوزانو زدم و عطر مانده در میان چادر نمازش را با تمام وجود بو کردم. زیرلب خواندم. - یار محبوبم! هیچ کس شبیه تو نیست هیچکس جای تو را برایم نمی گیرد. 💔(۴۳)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودت رو پیدا کن...🍃 🎙علامه آیت الله سید محمد حسین طهرانی ✨ محبین
🌴🌴🌴🌴 🌴🌴🌴 🌴🌴 🌴 از این دنیا از جلوی چشمهایم رفتی اما تا ابد در قلبم میمانی. - شما که رفتی مسجد، سخت از سر جایش بلند شد رفت لباس كثيفها را شست موهای بچه ها را شانه زد هرچه به او گفتم خانم جان، بگذار من انجام بدهم نگذاشت. بالاخره کار دوختن پیراهن هم تمام شد گفت روزی حسینم به این پیراهن احتیاج پیدا میکند. غسل کرد لباس نمازش را تن کرد. بعد در همین اتاق آمد گفت عطرش را برایش ببرم وضو گرفت عطر زد.گفت :از آن کافوری که جبرئیل برایمان آورده کمی را برای حنوطم، کنار بگذار. با خدا مناجات کرد. گفت: خدایا به حق پیامبرانت به حق گریه های بچه هایم، بعد از رفتنم گناه های شیعیانمان را ببخش رو به قبله دراز کشید چادرش را کشید روی سرتاپایش و گفت سلما؛ چند دقیقه دیگر صدایم کن اگر جواب ندادم؛ یقین کن که از دنیا رفته ام. کسی در خانه را زد سلما رفت تا ببیند کیست. لحظه ای بعد برگشت ،عایشه بود. می خواست داخل بیاید نگذاشتم آخر فاطمه از من خواسته بود بعد فوتش اجازه ندهم کسی پیشش بیاید بلند شدم دم در رفتم تا کوچه های اطراف پر از جمعیت بود همه به امید ثواب خواستند در تشییع شرکت کنند ضجه میزدند. ابوذر را صدا زدم. - به مردم بگو تشییع جنازه فاطمه به تأخیر افتاده است. فعلاً بروید تا بعد. در را بستم و با دستان لرزان مشغول ساختن تابوت شدم فرزندانم در ایوان ایستاده بودند و گریان نگاه میکردند. 💔(۴۴)
- میوه های دلم روشنی چشمانم بی صدا گریه کنید. نباید کسی بفهمد. در تاریکی و سکوت شب سلما آب میریخت و من فاطمه را ازروي لباس غسل میدادم. دستم به پهلویش رسید .ورم کرده بود یا اشتباه میکردم؟ - سلما! پهلوی فاطمه ورم کرده و من نمیدانستم؟ - هول کرد . - ابالحسن آقا! فاطمه سپرده بود به شما چیزی نگوییم. - چه شده؟ چه بلایی سر یاسم آمده است؟ - چه بگویم آقا؟ ... راستش همان روزی که ابوبکر، سند فدک را به نام فاطمه نوشت از شما که جدا شده اند عمر از خودسری ابوبکر عصبانی شده و با مغیره دنبال خانم افتاده اند خواستند سند را پس بگیرند که خانم نداده اند... چه بگویم آقا... آنها هم به خانم سیلی زده اند.... به شکمش هم لگد زده اند... اصلاً برای همین خانم سقط کردند دیگر. خانم پخش زمین شدند. آنها هم سند را از مشتش بیرون کشیده اند و پاره اش کرده اند ... آقا یک وقت به فضه و حسنین نگویید من چیزی گفتم. فاطمه از ما خواسته بود چیزی به شما نگوییم. سرم را به دیوار گذاشتم و گریه کردم بلندِ بلند. - ابالحسن مگر به بچه ها نگفتید 💔(۴۵)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا سلام، روضه مادر شروع شد باران اشک های مکرر شروع شد آقا اجازه هست بخوانم برایتان این اتفاق از دم یک در شروع شد تا ریشه های چادر خاکی مادرت آتش گرفت،روضه معجر شروع شد 😭😭😭😭 ✨ محبین
🌴🌴🌴🌴 🌴🌴🌴 🌴🌴 🌴 دلم میخواست داد بزنم . نتوانستم نباید کسی میفهمید صدا در گلویم جا ماند. با همان کفن بهشتی که پیامبر داده بودند، فاطمه را کفن کردم و بندهایش را بستم. در را باز کردم. - عزیزان دلم بیایید برای آخرین بار مادرتان را ببینید. صدای گریه شان سکوت شب را شکست بندهای کفن باز شد. فاطمه چشمانش را رو به بچه ها باز کرد آغوش گشود و آنها را محکم به سینه چسباند. صدایی از آسمان آمد. جبرئیل بود. - علی جان بچه ها را از مادرشان جدا کن فرشته ها دیگر طاقت ندارند. بچه ها را جدا کردم. - حسنین به خانه ابوذر بروید بگویید می خواهیم مادرمان را تشییع کنیم. لحظه ای بعد ،ابوذر ،عمو عباس، پسرانش فضل و عبدالله، سلمان، مقداد، عمار، حذيفه ، زبیر و همچنین ام سلمه و ام ایمن خانه مان بودند. سلمان در افکارش غوطه می خورد شاید به پنج سال بعد از ازدواج من و فاطمه فکر می کرد. دیدن پیامبر آمده بود خم شد و پای ایشان را بوسید. پیامبر بلندش کردند. - سلمان جان مثل مردم ایران با پادشاهانشان با من رفتار نکن من هم یکی از بنده های خدا هستم. غذا خوردن و نشست و برخاستم مثل بقیه است. فاطمه چادر وصله داری سرش کرده بود. سلمان زیرلب خواند. - عجبا! دختران قیصر و کسری روی کرسیهای طلا می نشینند. لباسهای ابریشمی زربافت تن میکنند ولی دختر محمد چادرش را وصله زده است. فاطمه جوابش را داد. خداوند لباسهای زینتی و تختهای طلایی را برای ما در قیامت ذخیره کرده است. 💔(۴۶)
فاطمه را طبق وصیتش در تابوت گذاشتم همراه با خیل عظیم فرشته ها نماز میت را به پنج تکبیر خواندیم. زینب از همه بی قرارتر بود. - زينت بابا ، یک وقت بلند گریه نکنی نباید کسی بفهمد. آستین لباسش را توی دهانش چپاند و سرتکان داد. شاخه خرمایی را آتش زدم. تا چراغ راهمان باشد. به سمتِ بقیع راه افتادیم بی آن که خلیفه را خبر کنیم. تابوت را زمین گذاشتیم. خواستم بگذارمش داخل قبر که دو دست شبیه دستان پیامبر نمایان شد فاطمه را تحویل گرفت اشکهایم را با پشت دست پاک کردم. - ای قبر! من امانتم را به تو سپردم حواست باشد. ایشان دختر پیامبرند. - نگران نباش علی، من از تو به فاطمه مهربان ترم. آخرین نگاهم را به او دوختم و اولین سنگ لحد را گذاشتم گریه امانم را بریده بود . عمو عباس دستم را گرفت و از سرِ قبر بلندم کرد. - نگذار دلتنگی بر تو غلبه کند تو مرد روزهای سختی. روزهای بدر و احد و خیبر. تو مرد شبهای پرستاره شعب ابی طالب وليله المبيتي. بچه ها دارند نگاه میکنند. دستهایم را پیشکش آسمان کردم. - خدایا من از دست دختر پیامبرت راضی ام. آبی که همراه آورده بودیم را روی قبر خاکی اش ریختم. همه دست به کار کندن قبر دیگر شدیم مزار فاطمه باید پنهان میماند. زیرلب میخواندم. - جدایی ها نشان از آن است که دوستی ها دوام ندارد بالاخره یک روز همه می میریم. - هر فراقی غیر از مرگ کوچک و بی اهمیت است. - به زودی یاد من و دوستی من هم فراموش میشود. بعد از من مردم 💔(۴۷)
حدیثم را برای هم میگویند. نزدیک سپیده صبح کار برآمده کردن قبرهای خالی تمام شد. - سلام ای رسول خدا ... سلامی از طرف من و دخترت که شتابان پیشت آمده است. با از دست دادن فاطمه صبرم کم شده است طاقت و توان قبل را ندارم. من غم کمرشکن شما را هم تجربه کرده ام؛ اما بازهم صبر میکنم ما از خداییم و پیش خدا بر میگردیم.... امانتی که به من سپرده بودید برگردانده شد. از این به بعد اندوهم جاودان و شبهایم با بیداری میگذرد.تا بالاخره من هم پیش شما بیایم به فاطمه اصرار کنید تا بگوید امت بعد از شما چطور هم دست شدند و به ما ظلم کردند. احوال ما را هم از او بپرسید از رحلت شما مگر چند روز گذشته بود؟ شما هنوز از یادها نرفته بودید. سلام من به هر دوی شما. با شما خداحافظی میکنم نه چون خسته شده ام ، میروم در حالی که به وعده هایی که خداوند به صابران داده است ایمان دارم. در راه خانه با فاطمه حرف میزدم میدانستم صدایم را می شنود. - فاطمه جان من میروم؛ اما خودت هم خوب میدانی دلم را پیشت جا گذاشتم. به خدا اگر خیالم از شر دشمنان راحت بود، تا آخر عمر کنار مزارت میماندم و تا جان داشتم گریه میکردم .همه به خانه هایشان رفتند سایه سنگین سحر کوچه ها را قرق کرده بود. وارد خانه مان شدیم خانه ای که دیگر خانم نداشت. بعد از چند سال زندگی پرآرامش رؤیاگونه، من مانده بودم با خانه ای پر از غربت و کودکانی که مادرشان را می خواستند. - قربانتان شوم عزیزانم میخواهید چیزی برایتان بیاورم بخورید؟ بچه ها به فضه فقط سر تکان دادند یعنی که نه. حسنین گوشه ای کز کردند مدتها بود ساکت و رازآلود شده بودند. مدتها بود از خواب و خوراک افتاده بودند. دیگر عادت کرده بودم به نگاهشان که هردَم روی چادر مادرشان ثابت میماند. 💔(۴۸)
🌴🌴🌴🌴 🌴🌴🌴 🌴🌴 🌴 کنجی نشستم .زینب و ام کلثوم خودشان را در بغلم جا دادند. دنبال نشانه روشنی از فاطمه در آنها گشتم از برق چشمهایشان میشد خواند که مثل مادرشان باشند. هنوز تمام سینه ام داشت میسوخت از فکر غریبی پاره تن پیامبر و محسنی که هیچ وقت ندیدمش. جای جای خانه پر از خاطره بود. دلم میخواست فاطمه کنارم بود. باز دستانش را میگرفتم چشم از او برنمی داشتم و به او میگفتم :لبخندهای عاشقانه ات را باجهانی عوض نمیکنم. 💔(۴۹)
یک روز بعد از خاکسپاری فاطمه، مقداد در خانه را زد. خون از سروصورتش می ریخت. - ابالحسن! همه فهمیده اند فاطمه را دیشب تشییع کرده ایم به آنها گفتم: دختر پیامبر از دنیا رفت زخم پهلویش هنوز خوب نشده بود. میدانید چرا؟ برای اینکه شما با غلاف شمشیر به پهلویش زدید. عمر عصبانی تر از همیشه یقه ام را گرفت.گفتم وصیت خود خانم بود. تا می خوردم ، من را زد. بعد هم همه سمت بقیع رفتند. - ابالحسن عجله کن میخواهند همه قبرها را بشکافند. بلند شدم ذوالفقار را برداشتم. عمامه زردم را روی سر گذاشتم و به بقیع رفتم همه میدانستند عمامه زردم را تنها زمانی تن میکنم که خیلی عصبانی ام حرارت از کف دستهایم میبارید مردم خودشان را سرزنش میکردند ای وای بر بدن دختر پیامبر نماز نخواندیم. اصلا نمی دانیم کجاست. عمر با توپ پر جلو آمد. - این چه کاری بود که کردید؟ چرا ما را خبر نکردید؟ - وصیت فاطمه بود. - ابوبکر! نگفتم اینها کار خودشان را میکنند؟ ... ما هرطور شده، فاطمه را از قبر بیرون می آوریم تا خلیفه نمازش را بخواند. 💔(۵۰)
با همه خشمم با یک ضربه عمر را زمین زدم روی سینه اش نشستم . - از خلافت دست کشیدم، مبادا مردم از دین برگردند. تا امروز هر کاری کردید، صبر کردم؛ اما به حق خدایی که جان علی در دست اوست اگر به این قبرها دست بزنید زمین را از خونتان سیراب میکنم. همه شما من را خوب میشناسید میدانید پای حرفی که میزنم هستم. ابوبكر به لكنت افتاد... - به حق ،پیامبر قسمت میدهم از عمر بگذر منصرف شدیم. اصلا نبش قبر نمی کنیم پایان🥀 💔(۵۱)
✨نظرات شما بزرگواران ========================== خوشحالیم که ایام فاطمیه شما رو بهتر با اتفاقات مدینه آشنا کنیم
سلام به شما بزرگواران خوب هستین🍃 به نظرم حال و هوای این کانال با جاهای دیگه فرق داره انگار این داستان ها خیلی خوب ما رو با زندگی اهل بیت و علمای بزرگ آشنا می کنه و به نظرم بودن شما دوستداران مسیر الهی فضای معنوی خاصی به کانال داده خیلی دوست داشتم حال و هواتون رو از خوندن داستان هایی که در این کانال گذاشته شده بدونم برای همین بیاین در قالب یه ویس دو سه دقیقه ای برام به 👈@Shosseini3👉 ارسال کنید🍃
گوشه ای از محبت شما عزیزان💔 ========================= خیلی خوشحالیم که از داستان ها لذت بریدن و استفاده کردین🥲