eitaa logo
پاکسازی با قرآن🤍
22.3هزار دنبال‌کننده
275 عکس
78 ویدیو
3 فایل
اینجا بناست 30 روز مسافر الی الله بشیم❤️ دوستانتون رو دعوت کنید آیدی ادمین ثبت نام دوره ها👇 @poshtiban_seyedhoseiny
مشاهده در ایتا
دانلود
✨اعزمم را جذم می کنم تو به سوی تو بیایم پس دفتر توبه نامه ام را باز می کنم برای اینکه با تو راحت تر باشم ۷۰ بار استغفار می کنم گناهانم زیادن ولی می نویسم تا سبک تر شوم و بدانم برای رهایی از آن ها باید تلاش کنم حق الله و حق الناس ها را جدا می کنم به تو قول می دهم عزمم را جذب کنم تا نماز قضا و روزه هایم را بگیرم و برلی گناهان گذشته ام استعفار کنم و دیگر انجامش ندهم حق الناس هایم سنگین است کمکم کن ولی قول می دهم دینم را ادا کنم و اگر بین کسی را برهم زدم دوستی بیاورم ✨اگر دلی راشکستم هدیه به او بدهم بندگی اش را کنم تا دلش را بدست آورم اگر آبرویی ریخته ام آبرویش را برگردانم یا عذرخواهش باشم تا حلالم کند ✨دعای صحیفه سجادیه امام سجادتت را می خوانم تا کمکم کنی از این حق الناس رها شوم من برای رسیدن به تو همه تلاشم را می کنم و یار
✨‌چند لحظه حال خوب‌ ‌‌قسمتی از " کتاب کهکشان نیستی" این قسمت از زبان آسید محمد کربلایی (استاد آیه الله قاضی) ‌‌ هست که از استاد خود یعنی آخوند ملاحسینقلی همدانی حکایت میکنند ‌ «فإذا تقر في الناقور» (مدثر: 8). مقابل در اندرونی اتاقش نشسته بودم. روزهای آخری بود که شاهد حضورش در عالم خاکی بودم. صورت پرابهتش را در نظر می آوردم و یاد خاطراتی می افتادم که با او در این سالیان گذرانده بودم. دست های خیال بر ساحت حضورم چنبره می زد و مرا به آن روزهای شیرین تکرارنشدنی پرواز میداد... با آخوند، پیاده به زیارت عتبه سيدالشهدا رفته بودیم. در میانه راه برای استراحت به قهوه خانه ای رسیدیم و دیدیم صدای رقص و پایکوبی می آید. آخوند چهره ای در هم کشید و نگاهش را به ما انداخت و گفت: «یکی از شما مردانگی کند و برود این جماعت را نهی از منکر نماید». همه ما در حال سکوت و تعجب، ایستادیم و به او نگاه کردیم. او هم دوباره گفت: «عرض شد یکی از علمای اعلام تشریف ببرند و به این جماعت تذکری بدهند!» دوباره سکوتی که از سر ترس و خجالت بود بر ما حاکم شد؟ گروهی در قهوه خانه ای پر از دود ودم، مشغول رقص و آواز و قهقه و مستی اند، آخر چطور می شود با عبا و عمامه بروی و به اینها بگویی بساطتان را جمع کنید؟! در همین ✨(۱)
فکرها بودم که بالاخره یکی دیگر از شاگردان استاد گفت: «جناب آخوند! این جماعت مست اند، به نهی از منکر ما توجهی نخواهند کرد و احتمال اثر در ایشان ساقط است.» احساس خنکی وجودم را فراگرفت و گمان کردم تکلیف از دوشمان برداشته شد. استاد سرش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت: «باشد، خودم می روم.» هول در دلم افتاد که الآن چه می شود. این پیرمرد می خواهد برود وسط مشتی جوان عیاش، و کاسه کوزه شان را به هم بریزد و اصلا معلوم نیست چه بلایی سرش بیاورند. آخوند لباسش را مرتب کرد و به سمت در قهوه خانه راه افتاد، در را باز کرد و داخل شد. بوی دود جیگاره و نارگیله از در قهوه خانه بیرون زد. سراسیمه به دنبالش داخل شدیم و دیدیم تعداد آنها بیش از چیزی است که تصور می کردیم. آخوند وارد شد و مستقیم به سراغ سرکرده شان رفت. آدمی قلچماق به نظر می رسید. با خود گفتم الآن آخوند می خواهد چه بگوید؟ آیه می خواند؟ روایت می خواند؟ در همین اندیشه ها غوطه ور بودم که آخوند رو کرد به رئیسشان و گفت: «سلام علیکم، آقا رخصت می فرمایید بنده بخوانم و شما سازش را بزنید؟» ناگهان صدای ساز و آواز به سکوتی مرگبار تبدیل شد. رئیس که خنده اش گرفته بود، وقتی دید مشتی طلبه با پیرمردی که سرووضعش نشان می دهد در عمرش حتی یک موسیقی گوش نکرده، وارد قهوه خانه شده اند، با حالتی که آخوند را دست انداخته باشد، گفت: «شیخ، مگر شما هم بلدی با این ماسماسک ها بازی بازی کنی؟ » ملا حسینقلی لبخندی زد و گفت: «من بلدم شعر بخوانم، رخصت هست بخوانم؟» مرد دستی به سبیل کت وكلفتش کشید و با قهقه ای گفت: «آشیخ، تو بخوان ما سازش را می زنیم.» با قهقه ای که سر دادند، تا مغز استخوانم سوخت. درست بود، من بارها تأثير نفس استاد را دیده بودم. یادم نمی رود که در نجف، شروری بود به نام «عبد فرار» که نجفیها از دست آزارش عاصی شده بودند و همه از او می ترسیدند. روزی، آخوند در حرم امیرالمؤمنین نشسته بود که عبد فرار از مقابلش گذشت. رسم بر این بود که چون همه از او می ترسیدند، از ترس آزارش باید به او احترام می گذاشتند، اما ملا حسینقلی ابدا به او محل نگذاشت. عبد فرار که ✨(۲)
متوجه این بی اعتنایی شد، برگشت و با طلبکاری گفت: «آهای شیخ! برای چه به من احترام نگذاشتی؟ مگر من را نمی شناسی؟!» لب هایم را گزیدم و با خود گفتم خدا به خیر کند، الآن شر به پا می شود. آخوند در پاسخش گفت: «مگر تو که هستی که باید به تو احترام بگذارم؟» عبد فرار با عصبانیت و تهاجم گفت: «من عبد فرار هستم، باید به من احترام بگذاری!» آخوند سرش را پایین انداخت و در کمال آرامش گفت: «عجیب است!» - چه چیز عجیب است؟ آخوند با چشم های نافذش به او نگاه کرد و گفت: «عجیب، نام توست؛ چرا به تو عبد فرار می گویند؟ أفررت من الله أم من رسوله؟ » ما که باورمان نمی شد؛ گفتن این جمله از آخوند همان و خراب شدن عالم بر سر عبد فرار، همان. ساکت شد. خطوط صورتش در هم شکست و عرق شرم بر پیشانی اش نمایان شد. موعظه، آن چنان او را متحول کرد که صبح فردا خبر وفاتش را دادند. همسرش گفت: «دیشب برخلاف همیشه که وقتی به خانه می رسید من را کتک می زد، انگار معجزه ای شده باشد، از در مهر و محبت وارد شد. از من بسیار عذرخواهی و دل جویی کرد؛ سپس تا پاسی از شب، از این سوی حیاط به آن سو می رفت و زار می زد و مدام با خود میگفت: أفررت من الله أم من رسول؟ تا اینکه دیدم سر سجاده رفت و آن قدر گریه کرد و نماز خواند تا بیهوش شد. صبح به سراغش رفتم و دیدم با چهره ای پرنور جان داده است. من و دیگر شاگردان از این رخداد بی خبر بودیم، اما اول صبح، آخوند گفت: «امروز برویم منزل یکی از اولیای خدا که وفات کرده.» و ما را به سمت خانه عبد فرار برد. این اثر نفس قدسي ملا حسینقلی همدانی بود که بارها مشاهده اش کرده بودیم؛ اما این بار تفاوت داشت. آخر وسط قهوه خانه، آن هم بین این همه آدم گردن کلفت، ورق طوری برگشته بود که قرار بود عارف کامل بخواند و عیاشان ساز بزنند. صدایش را صاف کرد و با ضرب آهنگی ناقوسی، وسط دود ودم قهوه خانه شروع به خواندن این اشعار کرد: ✨(۳)
✨‌چند لحظه حال خوب‌ ‌‌قسمتی از " کتاب کهکشان نیستی" لا إله إلا الله حقا حقا صدقأ صدقا إن الدنيا قد غرتنا واشتغلتنا و استهوتنا یابن الدنيا مهلا مهلا یابن الدنيا دقا دقا یابن الدنیا جمعا جمعا تفنى الدنيا قرنا قرنا ما من يوم یمضی عنا إلآ اوهی رکنا منا قد ضیعنا دارا تبقى و استدطنا دارا تقنی لسنا ندری ما فرطنا فيها الا لو قد متنا اشعار ناقوسیه منسوب به امیرالمومنین علی را برایشان خواند. ترکیب ضرب آهنگ این شعر با نفس الهی او، اثری بر جان آنها گذاشت که از ساز زدن دست کشیدند و شروع کردند به گریه. صدای آه و ناله و اشک و تأسف بود که سقف قهوه خانه را به لرزه می انداخت. ققنوس توبه از خاکستر جان هایشان سربرآورد و زیرورویشان کرد. آخوند چشمان آسمانی اش را از روی تک تک آنها گذراند و از قهوه خانه بیرون آمد. به دنبال او ما هم بیرون آمدیم، اما صدایی که همچنان شنیده می شد، صدای گریه و زاری و آه و ناله بر گذران عمرو طنین ریشه دواندن حقایق الهی در جان های جوانانی بود که به دست ولي الهی، با چند خط شعر منسوب به شاه مردان، این چنین متحول شده بودند. این رسم دیرینه روزگار است؛ سرانجام، چنگال تقدير، مردمان غافل بهره مند از خورشید را به کام تاریکی فراق میکشاند. حالا حال آخوند به هم خورده بود. به کربلا آمده بودیم. سایۂ غم، چهرۀ تمامی شاگردان را در هم کشیده بود. من که سال ها خدمت او را کرده بودم، نگران و غم زده به در بسته اتاقی می نگریستم که در آن بستری بود و در کنار دوستان و مریدانی که هرکدام در حیات خود ستاره ای پرفروغ شدند، منتظر خبری از اندرونی نشسته بودم. محمد بهاری، سید سعید حبوبی، علی زاهد قمی، سید حسن صدرالدین عاملی، میرزا جواد ملکی تبریزی، میرزا محمد حسین نائینی، سید محسن امین، ملا محمدکاظم خراسانی و...... هرکس که توانسته بود، آمده بود و انتظار می کشید. تا اینکه خادم آقا از در بیرون آمد و گفت: «شیخ محمد کجاست؟ آقا او را طلب می کند». ✨(۴)
شیخ محمد بهاری همدانی آن زمان چهل و شش سال بیشتر نداشت و آخوند او را حکیم اصحاب خویش معرفی کرده بود. پیش از آمدن شیخ محمد، ما پیوسته در خدمت آخوند ملا حسینقلی بودیم و آخوند صددرصد برای ما بود؛ ولی همین که شیخ محمد بهاری با آخوند آشنایی و به او ارادات پیدا کرد، آخوند را از ما ربود! این را با شوخی به خودش میگفتم و او می خندید. شیخ محمد، ستاره درخشانی از قوت و استیلای توحید و اخلاق بود و باب رفاقت و صمیمیت ماسال ها ادامه داشت. شیخ محمد با طمأنینه و چابکی همیشگی از جایش برخاست و وارد اندرونی خانه شد. همه سر به زیر انداخته بودند؛ بعضی یاسین می خواندند و بعضی تسبیح تربت به دست گرفته بودند و به نیت شفای آخوند هفتاد بار سوره حمد قرائت می کردند. هرکس هرچه از دستش برمی آمد، انجام میداد. آخوند تنها هفتادویکی دو سال داشت؛ اما پس از عمری مجاهدت، ریاضت و تحمل تعالیم سید علی شوشتری در معرفت النفس، دیگر رمق و کشش حضور در این خرابه دنیا را نداشت. مدت کوتاهی نگذشت که خادم آقا آمد و گفت: «آقا، سید احمد کربلایی و میرزا جواد را طلب می کند. میرزا جواد ملکی تبریزی سر را پایین انداخته و غرق در فکر و توجه بود. وقتی دید خادم، او و من را صدا می زند، نگاهی به من کرد و اشاره ای تا بلند شوم و همراه او بروم. عبایم را جمع کردم، از جا برخاستم و همراه با میرزا به اندرونی رفتیم ✨(۵)
‌ من هم سرگذشتی مشابه داشتم. تقدیر، ماجرای شگفتی است. وقتی که همه چیز را آن طور می یابی که می خواهی، ناگهان دستی از غیب، همه چیز را به هم می ریزد و تو را به این یقین می رساند که کاره ای نیستی. وقتی در این احساس غوطه ور شدی و به این نتیجه رسیدی که مثل پرکاهی در آسمان، تو را به هر طرف که بخواهد می برد، دستی دیگر آن را به شیوه ای تغییر می دهد که می فهمی تقدیرها نتیجه اعمال خودت است. اعمالت را بررسی میکنی: تصمیم هایت، اشتباهاتت، سماجت ها و پافشاریهایت و خود را در زندان تاریکی از غم ها می یابی و احساس تنهایی و پشیمانی و ناامیدی دامنت را رها نمی کند. آنگاه است که می بینی باز هیچ چیز دست تو نیست، در گوشه ای از این زندان، درخششی شروع به تابیدن میکند که تمام حصارهای به هم پیچیده خیالت را از بیخ وبن برمیکند؛ حصارهایی که دیوار و میله های این زندان شده بود. آن حقیقت می خواهد حاکمیتش را به تو نشان دهد و برای اینکه تو را به این فهم برساند، هزار گردباد و طوفان را باید طی کنی تا بفهمی که در این عالم کارها دست خداست. آنگاه که فهمیدی و فهمانده شدی، سفره ای می گستراند و تو را به هم نشینی با ✨(۶)
✨‌چند لحظه حال خوب‌ ‌‌قسمتی از " کتاب کهکشان نیستی" پدرم سراغ آخوند خراسانی رفت و با او برای برگرداندن من صحبت کرد، اما آخوند به او گفته بود: سایر پسرانت برای خودت، اما سید ابوالحسن مال من باشد؛ امور او را به من واگذار. دست لطف امیرالمؤمنین پشت سرم بود و این دست کرم و عنایت را بار دیگری به این وضوح در اصفهان دیده بودم؛ آنگاه که چهارده سال بیشتر نداشتم و برای تکمیل دروس، از مدرسه به اصفهان رفتم و حجره کوچکی در مدرسه صدر داشتم. در آن نه گلیمی بود، نه زیراندازی و نه حتی چراغی برای روشن کردن یا گرم کردن حجره. پس از مدتی در یکی از شب های سرد زمستانی، پدرم برای دیدار به سراغم آمد. وقتی اوضاع نابسامانم را دید، شروع به سرزنشم کرد و گفت: «نگفتم طلبه نشو! گرسنگی دارد، سختی دارد، نداری و فقر و دربه دری دارد؟» آن قدر شماتتم کرد که بی تاب شدم و قلبم در هم شکست؛ تمام ارادتم به ساحت امام عصر عج الله تعالی فرجه الشریف را در وجودم جمع کردم و بلند شدم و رو به قبله ایستادم. با دلی خونین و چشمی اشک بار گفتم: مولا جان، شما عنایتی کنید تا نگویند آقا ندارید. پدر با تعجب نگاهم میکرد و من هم در سکوت خویش فرورفتم. دقایقی نگذشت که دیدم در میانه شب، در مدرسه را می زنند. پس از مدت کوتاهی، خادم مدرسه دم در حجره آمد و گفت: «سید ابوالحسن، کسی با شما کار دارد.» برخاستم و به سمت در مدرسه رفتم. سیدی بود با چهره ای آسمانی و آرامش بخش. کمی با من حرف زد و دل جویی کرد. سپس دستش را در قبایش کرد و پنج قران درآورد و گفت: «این مبلغ را بگیر و در طاقچه حجره ات نیز شمعی هست، آن را روشن کن تا دیگر کسی نگوید که شما آقا ندارید.» شگفت زده شدم، سید از نظرم دور شد. در مدرسه را بستم، خدمت پدر آمدم و ماجرا را برای او گفتم. دیدم چشمانش مثل ابر بهاری گریان شد، در بهت و حیرت فرورفت و مرا در آغوش گرفت و بوسه باران کرد. سیاه چاله هایی سهمگین، بارها در زندگی ام مرا در کام خویش فروکشیدند، اما آن خورشید تابان از پس تمام دستان روزگار بلندا و اقتدار خویش را به من ثابت کرد. "یدالله فوق ایدیهم" را با تمام ارکان وجودم چشیده بودم. یدالله مگر کسی بود جز مولی الموحدین امیرالمؤمنین ؟ دلم می خواست سید علی، هم بحث کم نظیرم در فقه، با آن درایت، تقوا و چهره ی پر از نورش هم به حاجت دلش برسد. او هم دلش می خواست در نجف بماند. ✨(۷)
نزدیک به یک سال میگذشت که به نجف آمده بود. روزها پس از بین الطلوعین، در مدرسه قوام با او بحث فقهی داشتم. دقت و درایتش در استنباطات فقهی کم نظیر بود. درواقع، کمتر کسی پیدا می شد که بتواند از نظر علمی مرا در بحث مجاب کند یا احساس کنم توان علمی اش از من بالاتر است؛ اما سید علی فرق داشت. عمق نگرش اصولی اش و استنباطات فقهی و اشراف عمیقی که به مبانی داشت، او را به یکی از بهترین هم بحث های من در تاریخ زندگی ام تبدیل کرده بود. دیگر نه فقط برای خودش، بلکه برای خودم و از دست ندادن چنین دوستی، آرزو داشتم امیرالمؤمنین قضيه رضایت پدرش را به گونه ای حل کند. با اینکه خود ملازم گرسنگی و ریاضات و عبادات بودم، سید علی را در این عرصه رقیب خویش میدانستم. کم نظیر، بلکه بی نظیر بود. افزون بر آنکه در کار علمی فوق العاده پرتلاش و بادقت بود، نور عبادات و توجهات و توسلات در چهره اش درخششی ستودنی داشت. آن طور که خودش میگفت، مرا خیلی دوست می داشت و من هم دل در گرو او داشتم و هم نشینی با او را از مائده های آسمانی می دانستم که مولی الموحدین روزی ام کرده بود. سید علی به من میگفت: «آثار رهبری و مرجعیت را در چهره تو می بینم.» نمیدانستم شوخی می کند یا جدی می گوید، اما نزدیک به چهل سال بعد، به قدرت بینش او در جوانی پی بردم. خیلی وقت ها که سحر به حرم می رفتم و سجادۂ گدایی نیمه شبم را پهن می کردم، او را هم می یافتم که در حال عبادت، سجده، فکر، ذکر و زیارت بود. همان هنگام به نظرم می آمد که آینده ای شگفت انگیز دارد، اما نمیدانستم که دست روزگار بین من و او پرده هایی عجیب و کدر خواهد کشید. بین الطلوعین ها به سمت وادی السلام می رفت و پس از آن، برای مباحثه به سمت شارع شیخ طوسی و محله العماره می آمد؛ همان جا که مدرسه قوام بود. همیشه پرسشی در ذهنم بود که او برای چه تا این اندازه به وادی السلام می رود؟ همیشه ملزم بود که سر وقت بیاید، اما آن روز کمی دیرتر از همیشه رسید. من هم نشسته بودم و در احکام فقهی شروط عوضین می اندیشیدم. وارد که شد، چهره اش را طور دیگری یافتم. غمی عمیق همراه با شاد عجیبی در چهره اش موج میزد. اگر کسی آن صورت را می دید، می توانست بگوید در غایت خوشحالی است و اگر کسی ✨(۸)
میگفت کوه غمی در پس صندوق خانه دلش دارد، باز هم عجیب نبود. اعلام کرد و وارد شد. به احترام رفاقت و سیادتش ایستادم و سلام کردم و گفتم: حضرت آقا دیر تشریف آوردید.نگاه عمیقی کرد و گفت: «سلام سید ابوالحسن. حلالم کن، ماجرایی شگفت را گذراندم.» کنجکاو شدم بدانم چه شده است. سکوت معنادارم، او را به حرف نیاورد. سر جایش نشست و من که دیدم حالی غیرمعمول دارد، سرسخن را باز کردم و گفتم: چه شده است سید علی؟ چشمانش را به چشمان من دوخت و آهی عمیق کشید و پس از آن، لبخندی ملیح بر لبانش نقش بست و گفت: «بالاخره اذن ماندن در نجف برایم صادر شد!» نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم، خوشحال بودم و برای ادامه رفاقتم با او، قند در دلم آب شد؛ اما نتوانستم بفهمم غمی که در چهره دارد برای چیست. پرسیدم: «این چه حالی است؟ آدم نمیداند خوشحالی یا ناراحت!» در حالی که چشم هایش را تا نیمه می بست، گفت: «سید مرتضای کشمیری را میشناسی؟» با تعجب گفتم: «میشناسم! چطور؟ بالأخره نگفتی این چه حالی است که داری؟ خوشحالی؟ غمگینی؟) کمی جابه جا شد و با حالتی که خطوط چهره اش آدم را برای فهمیدن غم یا شادی به اشتباه می انداخت، گفت: «خوشحالم سید ابوالحسن، اما خبری به من رسیده است که نمی دانم باید گریه کنم یا بخندم!» در حیرت فرورفتم و منتظر ادامه کلامش شدم....‌ ‌ ✨(۹)
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔊 ✅ با صدای استاد آقایی 👈 زمان تلاوت : ۳۰ تا ۴۰ دقیقه. 🔶 فوروارد کنید 👌👌 .
🔴برای وسعت رزق و حل مشکلات 🔴 دو دقیقه بخون ضرر نمیکنی🚫 🔸 علامه نوری در کتاب دارالسلام می‌نویسد: 🔹 امام رضا(علیه‌السلام) از پدران بزرگوار خود نقل می کنند که امام حسین (علیه‌السلام) فرمودند: روزی نزد امیرالمؤمنین نشسته بودم که عربی وارد شد و عرض کرد ➕️یا امیرالمؤمنین ! من مرد عیالمند و فقیری هستم و مالی که زندگی مرا کفایت کند ندارم. ➖️ حضرت فرمودند: ای برادر عرب! چرا استغفار نمی کنی تا حالت نیکو شود؟ ➕️ عرض کرد: زیاد استغفار می کنم، اما تغییری در زندگی ام پیدا نشده است. ➖️ حضرت فرمودند: ای برادر عرب خدای متعال می فرماید: فَقُلْتُ اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كانَ غَفَّاراً ( نوح ، آیه ۱۰٫) به آنها گفتم: از پروردگار خويش آمرزش بطلبيد كه او بسيار آمرزنده است.)) بعد فرمودند: چون به گناه بودن بعضی از اعمالت آگاه نیستی استغفار تو ناقص است، زیرا از آنها استغفار نمی کنی و نتیجه نمی گیری. سپس فرمود: اینک به تو استغفاری می آموزم که اگر آن را هنگام خواب بخوانی خدا به تو عطا فرماید.🍃 دعا را نوشته، به اعرابی داده و فرمودند: شب، قبل از خوابیدن، این استغفار را بخوان و گریه کن و اگر اشکت جاری نشد تباکی کن.(یعنی وانمود کن که داری گریه می کنی)🌴 ❗️امام حسین(علیه‌السلام) فرمود: سال بعد اعرابی به خدمت حضرت آمد و عرض کرد: ➖️ یا امیرالمؤمنین! خداوند به من نعمت‌های‌ زیادی عطا فرمود. شتران و گوسفندانم آن قدر زیاد شده اند که محلی برای نگه داری آن ها ندارم. ➕️آن حضرت فرمودند: ای برادر عرب! قسم به آن خدایی که محمد(صلوات‌الله‌علیه و آله و سلم) را به نبوت برگزید، بنده ای نیست که با این دعا به درگاه خدا استغفار کند، مگر این که خدای متعال به برکت آن، گناهانش را آمرزیده، حوائجش را برآورده و به مال و اولادش فراوانی و برکت عطا فرماید.  ( دارالسلام نوری : ۳/۱۳۳ .) ⚠️ توجه ⚠️ ما هر روز یک بند از این استغفار رو داخل کانال میذاریم ان شاالله بيشترين بهره را در ماه خدا ببریم👌 🚫حتما با زدن گزینه پیوستن پایین کانال عضو قطعی کانال بشید تا تمام متن استغفار و نحوه ی خواندن اون رو براتون بذاریم 👈متن کامل استغفار پ ن ؛ هم میتونید به طور کامل در یکی از شب های قدر بخونید هم هر شب یک یا چند قسمت بخونید کانال آموزشگاه 💚👇 https://eitaa.com/joinchat/2382102563C1821233c00 بازگشت به فهرست👉 ‌ ‌ 🔵🔴هنوز عضو قطعی کانال نیستید. روی گزینه join(پیوستن) کلیک کنید تا کامل عضوشید و کانالو گم نکنید 👇
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
استغفار امیر المومنین رو باید یکجا خوند؟کی باید خوند؟ میشه هر روز یک بند خوند؟ ❌️این سه تا نکته تکلیفت رو معلوم میکنه کانال _ عضو شوید 👇⚘️ https://eitaa.com/joinchat/2382102563C1821233c00
استغفار امیرالمومنین(ع).pdf
345.7K
🌻متن کامل استغفار ۷۰ بند امیر المومنین 🌻 خیلی هاتون پیام دادید کاملش رو میخوایم 😊 کانال _ عضو شوید 👇⚘️ https://eitaa.com/joinchat/2382102563C1821233c00
. رفقا بند اول و دوم و سوم رو امروز بخونید روی فایل های زیر کلیک کنید و بخونید👇 .
صفحه اول 📝
صفحه دوم📝
صفحه سوم📝
. ‌ صوت ۷۰ بند استغفار ۷۰ بندی امیرالمؤمنین 👇☘ https://meysammotiee.ir/media/1734 ‌.