eitaa logo
پاکسازی با قرآن🤍
21.5هزار دنبال‌کننده
275 عکس
78 ویدیو
3 فایل
اینجا بناست 30 روز مسافر الی الله بشیم❤️ دوستانتون رو دعوت کنید آیدی ادمین ثبت نام دوره ها👇 @poshtiban_seyedhoseiny
مشاهده در ایتا
دانلود
پیامبرتان را نشنیدید... سمت انصار رو کردم و گفتم ای بزرگان ! و ای بازوان توانای امت، نگهداران دین، این چه رفتار سبکی است که با من دارید؟ مگر پدرم نفرمودند احترام به هرکسی احترام به فرزندان اوست؟ چه زود خلافش عمل کردید هر چند این امر قابل پیش بینی بود ای انصار ! به میراث پدرم دستبرد زده اند حالا که باید این ظلم را از من دفع کنید، چرت میزنید؟ شما همه در معرض آزمایشید. شما به خاطر تلاش و شجاعت و استقامت در برابر سختی ها شهره شدید. چه شده که صدایم را نمیشنوید و کمکم نمیکنید؟ ناله ام را میشنوید و به فریادم نمیرسید. حالا که حقیقت روشن است، حیرانید؟ با اینکه آن را میشناسید ابرازش نمیکنید؟ بعد از پیشروی عقب نشینی کرده اید؟ بعد از ایمان به شرک برگشته اید؟ وای بر شما... خواهان رفاه و آسایش شده اید برای همین از امامتان دست کشیدید... من امیدی به کمک شما ندارم. تنها برای تسلای دل و اتمام حجت این حرفها را زدم تا فردای قیامت نگویید نمیدانستیم... شتر خلافت و فدک را که به ناحق غصب کردید بگیرید و ببرید. به آسودگی سوارش شوید؛ اما بدانید... ننگش برشما می ماند. ابوبکر گفت:دختر رسول خدا! پدرت همیشه با مؤمنین، بینهایت مهربان و کریم بود بر کافران هم مثل عذاب شدید سخت گیر بود. همه میدانیم که ایشان فقط پدر شما بود افتخار برادری با او هم فقط متعلق به شوهر توست. او در همه کارهای سخت به پیامبر کمک کرد. فقط آدمهای خوشبخت شما را دوست دارند و آنهایی که با شما دشمنند بدبخت عالمند شما عترت طاهره و نجیبان برگزیده اید. راهنمای ما به خیر و راه ما منتهی به بهشت است. ای بهترین زنان کسی حق ندارد حرفت را رد کند یا حقت را تصاحب کند تو در حرف زدنت درشتی کردی؛ اما من برخلاف دستورات پیامبر عمل نمیکنم خدا ما و تو را بیامرزد من وسایل شخصی پیامبر ،مرکب و کفشهای ایشان را 💔(۲۷)
به علی دادم؛ اما درباره چیزهای دیگر خدا را شاهد میگیرم و همان من را بس است که از رسول خدا شنیدم ما پیامبران هیچ طلا و نقره و زمینی از خودمان به ارث نمیگذاریم میراث ما فقط علم و حکمت و کتاب و نبوت است. آنچه از مال دنیا از ما باقی میماند، صدقه است. در اختیار کسی است که بعد از من ولایت امور را به عهده گیرد تا او هرطور صلاح دانست، هزینه کند ما با سهم ذی القربی و خمس غنایمی که از آن حرف میزنی میخواهیم برای لشکر وسیله بخریم تا مسلمانها در جنگ با مخالفان نیرو و عظمت پیدا کنند حالا از اسلحه گرفته تا هر چهارپایی که لازم باشد. این اجماع مسلمین است من خودرایی نکردم این تمام ماجرا است. من در تمام عمرم پدرت را بیشتر از هرکسی دوست داشتم روز رحلت ایشان دلم میخواست آسمان به زمین بیفتد. به خدا عايشه فقیر باشد برایم بهتر از این است که تو فقیر باشی منی که حق سرخ و سفید را میپردازم به تو ظلم میکنم؟ فدک برای پیامبر نیست. از اموال عمومی مسلمین است که پدرت درآمد آن را در راه خدا کرد الان هم من مثل ایشان رفتار میکنم. فدک الان دست توست .پنهان کاری که نداریم ما قصد تصاحب هیچ مالی را نداریم منکر مقام تو هم نیستیم؛ اما انتظار داری من خلاف خواست پدرت رفتار کنم؟ درباره این آیه ای هم که خواندی به نظرم این آیه نمیگوید باید این سهم را تمام و کمال به تو بدهم ولی به اندازه ای که بی نیازت کند حتی بیشتر به تو می بخشم حتی اگر پیامبر با درآمد فدک هزینه های زندگی بقیه را هم میداده پرداخت میکنم. گفتم: سبحان الله ، هیچ وقت پدرم مخالف قرآن نبود و از آن منحرف نشد. رفتار ایشان همیشه بر اساس تعالیم قرآن بود.شما باهم توطئه کرده و برای این حیله بهانه میتراشید؟ همان طور که در زمان حیات ان بزرگوار به ایشان حرفهای ناروا نسبت میدادید؟... به من ارث 💔(۲۸)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎙آقای حجت الاسلام انصاریان تنها نماز مستحبی که در قرآن آمده ثوابی که احدی از جن و انس و ... ✨ محبین
🌴🌴🌴🌴 🌴🌴🌴 🌴🌴 🌴 نمی رسد؟ فدک هدیه پدرم و ارثیه من است. وقتی تو بمیری چه کسی از توارث میبرد؟ گفت : زن و بچه ام . گفتم پس چرا باید میراث پیامبر به تو برسد و ما محروم باشیم؟ حالا با این حساب تو از پیامبرارث میبری یا خانواده اش؟ گفت خانواده اش گفتم چطور دختر تو از تو ارث ببرد ولی دختر پیامبر از او ارث نبرد؟ گفت همین است دیگر. گفتم: چرا مثل جاهلیت فکر میکنید؟... پسر ابوقحافه چطور تو از پدرت ارث ببری و من نبرم ؟ از خودت حکم تازه دروغ در آورده ای؟ به قرآن و احکامش پشت کرده ای؟ این قرآن است که با صدایی بلنـد، رســا، صریح و عادلانه می فرماید: سلیمان از داوود ارث برد. زکریا گفت خدایا ازسرِ احسان به من پسری عطا کن تا بعد از من وارث من و آل يعقوب باشد. خویشاوندان، بنا بر آنچه نسبت به برنامه ارث در قرآن مقرر شده است از دیگران سزاوارترند حکم خداوند درباره ارث فرزندانتان این است که سهم مرد دو برابر زن باشد .برای شما مقرر شده که هنگام نزدیک شدن مرگ اگر مالی دارید برای پدر و مادر و خویشانتان وصیت کنید. این از حقوقی است که باید اهل تقوا رعایت کنند این آیات فقط شامل حال شما می شود؟ من مسلمان نیستم؟ شما از پدر و پسر عمویم به عموم و خصوص آیات قرآن داناترید؟... وقتی یحیی و سلیمان از پدرانشان ارث می برند، یعنی که من هم ارث میبرم. ابوبکر گفت: تمام حرف های تو و خدا و رسول درست است. تو معدن علم و هدایتی تو پایه و اساس دین و حجت حقى من حرفهای تو را رد نمیکنم یک وقت فکر نکنی من خودرایی کرده ام هرچه گفتم با مشورت این جماعت حاضر بوده است، همه شاهدند. سمت مردم رو کردم گفتم مسلمانهایی که عجولانه حکم اشتباهی را مهر کرده اید در آیات قرآن تدبر نمیکنید؟ گناهانتان کار دستتان داده است پرده ای بر چشم و دلهایتان کشیده شده است. همین است که نه میبینید و نه می شنوید. چه راه زشتی 💔(۲۹)
را در پیش گرفته اید از همه بدتر اینکه حق دیگران را غصب کردید به خدا قسم اگر حجاب از جلوی چشمهایتان کنار برود، صحنه بسیار هولناکی میبینید وقتی عذاب دشمنان لجوج برسد، به درستی داوری خواهد شد و اهل باطل زیان میکنند رو به مزار پیامبر، مرثیه خواندم: - بعد از تواکاذیبی ساختند که اگر بودی، کار تا این حد سخت نمی شد. مثل زمینی که بارانی نافع را از دست بدهد ما تو را از دست دادیم. قومت به اختلاف افتادند. تو خود شاهد باش که دست از ایمان شستند. تا بودی، همه احترامم را نگه میداشتند؛ اما حالا در حقم ظلم میکنند. تو درگذشتی و خاک میان ما حائل شد بعضی ها حقد و کینه هایشان را نمایاندند. بعضی ترش رویی کردند. مقام ما را سبک شمردند و حقمان را غصب کردند مثل ماه شب چهارده نورانی بودی. از طرف خداوند عزیز بر تو آیات نازل میشد همه از وجودت بهره میبردیم. ما با مصائبی روبه رو شدیم که هیچ عرب و عجمی به آن گرفتار نشده است. کاش قبل از تو میمردم... آن قدر گریه کردم که یک دفعه سرم گیج رفت و دیگر چیزی نفهمیدم قطره های آبی را روی صورتم حس کردم به هوش که آمدم، زنها دورم را گرفته بودند. گفتم دلم میخواهد صدای مؤذن پدرم را بشنوم دنبالش رفتند بلال اولش زیر بار نمی رفت میگفت من مؤذن رسول خدا بوده ام دیگر اذان نمیگویم اصرارم را که دید مثل همیشه دست روی گوش گذاشت... الله اکبر... باز گریه ام گرفت. اشهد ان محمد رسول الله... داشتم از بغض خفه میشدم دوباره حالم بد شد زن و مرد داد زدند: بلال تمامش کن به هوش که امدم از بلال خواستم اذانش را تمام کند گفت معافم کن .بانو نمیخواهم اذيت شوى . من هم مرخصش کردم ابوبکر گفت شاهد بیاور که فدک برای توست ام سلمه پشتم درآمد :گفت من و بقیه همسران پیامبر هم از تو ارثمان 💔(۳۰)
را می خواهیم چرا هیچ کدام از ما این حرفهایی که از جانب پیامبر میزنی را نشنیده ایم. گریه اش گرفت. - ابالحسن! کاش میمردم. دنیا روی سرم خراب شد. - فاطمه جان قربانت شوم! به خدا واگذارشان کن. - همین کار را میکنم خدا برای من بس است. او بهترین وکیل است. بلند شدم برایش آب آوردم تا اشکهایم را نبیند یک قلپ خورد سرش را روی شانه ام گذاشت چشمهایش را بست نم نم اشکهایش شانه ام را تر کرد یک دفعه از جا پرید. - باید پیش معاذ بن جبل بروم. او جزء اولین کسانی بود که در عقبه با پیامبر پیمان بست. اگر معاذ حمایتم کند، بقیه هم کمکم میکنند. این طوری میتوانم فدک را پس بگیرم. معاذ هم خودش را به خلیفه فروخته بود آن روزها رؤیای حکومت جند را در سر می پروراند؛ اما چیزی نگفتم باز مقنعه و چادرش را سر کرد. ناامیدترین لبخند دنیا را زدم .فقط نگاهم کرد و رفت چقدر دلم برای خنده هایش تنگ شده بود از بعد شهادت پیامبر حتی لبخند هم نزده بود. ‌◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾ ‌ در حیاط قدم زدم. چند بار تا سر کوچه رفتم و برگشتم به ستون ایوان تکیه دادم که برگشت. - چه خبر؟ - معاذ خیلی فرق کرده است گفت آخر از دست من یک نفر چه کاری بر می آید؟ از دستش کار بر می آمد ،ابالحسن ، همش بهانه میاورد‌. گفتم : من دیگر با تو کاری ندارم؛ دیدار به قیامت. ادامه دارد... 💔(۳۱)
🌴🌴🌴🌴 🌴🌴🌴 🌴🌴 🌴 ‌ ‌- ابالحسن! امروز ابوبکر بالای منبر گفت: مردم! این آرزوها و دلبستگی ها به دنیا، زمان رسول خدا کجا بود؟ قطعاً علی روباهی است که گواهش دم اوست. مدام فتنه به پا میکند و برای رسیدن به اهدافش از زنها و ناتوانان استفاده میکند مثل ام طحال، همان زن بدکاره ای که در جاهلیت زنهای فامیلش را به روسپیگری تشویق میکرد. من اگر بخواهم، میگویم و اگر بگویم، همه دهانها را میبندم، ولی من تا زمانی که خطر جدی نباشد ساکت میمانم .ام سلمه دلش تاب نیاورد،گفت: فاطمه عزیز دردانه و پاره تن پدرش بود او جزء بهترین زنان جهان است .مثل مریم والامقام است. او در آغوش فرشته ها بزرگ شده است.کنار پیامبر خدا قد کشیده است این حرف ها دیگر چیست؟ یادتان رفته در حضور پیامبرید و او شما را میبیند؟ ‌◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾ ‌ حال فاطمه بهتر شده بود خبر سخنرانی ابوبکر را که شنید باز عصبانی شد . دست حسنین را گرفتم و با فاطمه و ام ایمن برای پس گرفتن فدک به مسجد رفتیم. - یا دو مرد یا یک مرد و دو زن باید شهادت بدهند. - تو از پدرم نشنیدی که میفرمودند ام ایمن از زنهای بهشتی است؟ ابوبکر ریشش را توی دست گرفت. لحظه ای تأمل کرد و بعد روی کاغذ نوشت . 💔(۳۲)
- فدک برای فاطمه است سند را گرفتم. از مسجد آمدیم بیرون فاطمه را دست بچه ها سپردم و رفتم سرکارم. ام ایمن هم تا مسافتی همراهم آمد. شب به خانه برگشتم چادر خیس فاطمه با نرمه بادی، روی بند رخت تکان می‌خورد . ساکت و بغض آلود داخل رفتم .فاطمه چقدر زود خوابیده بود. حسنین کنار رختخواب مادرشان چمباتمه زده بودند دستمالی را در کاسه آب خیس میکردند و به پیشانی فاطمه میگذاشتند کنارشان نشستم دستم را روی گونه اش گذاشتم. از تب میسوخت. سفره را همان جا پهن کردم و غذای بچه ها را دادم.می خواستند کنار مادرشان بخوابند تا خود صبح کنارشان بیدار نشستم ‌. فردا فاطمه خیلی سخت از رختخواب پا شد. زینب و ام کلثوم نشستند تا مادرشان مثل هر روز موهایشان را مرتب کند شانه از دستش افتاد.چند بار خم شدم و دستش دادم. یک دست به دیوار و یک دست به پهلو عبایم را از جالباسی آورد و تنم کرد. - فاطمه جان قربانت شوم، چیزی شده؟ -ابالحسن؛ یکمی دلم درد میکند. نگاهش را دزدید .لب پایینیاش را گزید. - سقط کرده ام. زانوهایم خالی کرد. نشستم کف اتاق و سرم را گرفتم. - ما راضی به خواست خداییم. 💔(۳۳)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر یک روز این دنیا در آخرت به اندازه ۷۰ سال طول می کشه تا محاسبه بشه فقط با چند دقیقه صحبت با خدا و قرار گذاشتن با اون که دیگه گناه نمی کنی خدایا اشتباه کردم و دیگه تکرار نمی کنم😭😭😭😭 چقدر از این هفتاد سال ها رو کم می کنیم فقط با چند دقیقه.... ✨ محبین
🌴🌴🌴🌴 🌴🌴🌴 🌴🌴 🌴 روز و شب کارش شده بود گریه دم غروب از سر کار برمیگشتم که همسایه ها جلویم سبز شدند. - خدا قوت ابالحسن... فاطمه برای ما خیلی عزیز است؛ اما ما هم آرامش میخواهیم. سلام ما را به او برسان و بگو یا روز گریه کن یا شب. داخل خانه شدم در چهارچوب در ایستادم و از همان جا نگاهش کردم.نمیدانستم حرف همسایه ها را چطور به او بزنم‌ - ابالحسن! چیزی میخواستی بگویی؟ افکارم قبل از اینکه در قالب کلمات درآید در چهره ام مشخص بود. این را همیشه همه به من میگفتند. - از چشمهایت معلوم است بگو دیگر . ‌◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾ از فردا، فاطمه باز سرش را بست بچه ها را گرفت و پیش شهدا رفت . من هم سرکار رفتم . همیشه دنبال سختترین کارها بودم از تنبلی بدم می آمد. بعد از شهادت پیامبر، در انتهای گذر از شهر ، زمین های اطراف مسجد شجره را خریدم . نهال 💔(۳۴)
میکاشتم چاه و قنات میکندم با هر بیل زدنی، تاول های دستم پاره میشد و می سوخت. ذکر روی لبم آرامم میکرد. تصمیم داشتم همه آن باغ ها را وقف زائران خانه خدا کنم. از دست رنجم برده میخریدم و آزاد میکردم تا با آن رسم منحوس مبارزه کنم. کلاس های آموزشی هم برپا کردم .از قرائت و تفسیر قرآن گرفته تا فقه و کلام و عرفان . از نحو و مبانی عربی گرفته تا هنر سخنوری و خطاطی و اخلاق. تاریخ، نجوم، ، ریاضی، جغرافیا، علم طبیعت، کیمیاگری، لغت، طب، معرفة الارض، علم النفس و تغذيه. با دل اندیشمند و زبان سلیس و رسایم، همه را به دانشجوهایم آموزش میدادم گاه برای فهم بهترشان از روش تجسمی هم استفاده میکردم. ابن عباس هم پای عمار و حذیفه و سلمان فقه می آموخت و منظم در بقیه کلاس ها شرکت میکرد ملازمم بود. گاه بعد از کلاس در خلوت میگفت. - ابالحسن پسر عمو! اول کلاسها خوش طبعی میکنی مثل بقیه، کنار مامی نشینی؛ اما چنان هیبتی داری که به خدا تا حالا نتوانسته ام به صورتت نگاه کنم دانش من در مقایسه با علم تو مثل قطره بارانی است که در اقیانوس بیفتد. بعضی وقتها در افکارش غوطه میخورد. زیرلب نجوا میکرد. - وای از پنجشنبه! چه روز دردناکی بود همه مصیبت این بود که نگذاشتند پیامبر آن نامه را بنویسد. ◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾◾ ‌ دم غروب در بقیع دنبالشان رفتم. فاطمه زیر سایه درختی که آن اطراف بود نشسته بود گریه میکرد و دعا میخواند به خانه رساندمشان و مثل قبل به مسجد رفتم نمازم را فرادا خواندم. همه نگاه میکردند. 💔(۳۵)
🌴🌴🌴🌴 🌴🌴🌴 🌴🌴 🌴 روز دوم وقتی دنبال فاطمه و بچه ها رفتم، دیدم درخت را کسی بریده است. آستین بالا زدم و با حسنین برایش سایبانی زدیم تا فردا از گرما اذیت نشود. چند روز بعد فاطمه زمین گیر شد. آن قدر که حتی نمی توانست از جا بلند شود. از شدت سردرد پیشانی اش را با پارچه می بست. بچه ها کنار رختخوابش می نشستند. فاطمه برایشان میخواند . - کجاست پدری که اجازه نمیداد نوه هایش روی زمین راه بروند؟ بغلتان میکرد روی شانه هایش می نشاند محبتش از هرکسی به شما بیشتر بود. زنهای شهر به عیادتش آمدند. - من از دست شوهرهای شما راضی نیستم چون در شرایطی که به کمکشان احتیاج داشتیم تنهایمان گذاشتند. چقدر زشت اند مردهایی که خصلت مردی ندارند لبه تیز شمشیرشان کند و شکسته شده و سرنیزه هایشان کارایی ندارد. مردهایی که عقیده و رأیشان دیگر رنگ ثبات ندارد هر لحظه به رنگی در می آیند و به جای افتخارآفرینی و صعود به قله ترقی هردم سمت تباهی و سقوط می روند. وای به حالشان! چطور توانستند خلافت را جابجا کنند؟ آن را از خاندان رسالت گرفتند. از پایه های استوار نبوّت ومنزلگاه وحی جدا کردند علی در امر دین و دنیا متخصص است. او را کنار زدند و از حقش محرومش کردند. این کار خسارت بزرگی بود این چه انتقامی بود که از ابالحسن گرفتند. آنها با این کارشان خون بهای خونهای مشرکینی را که به دست او ریخته شده بود پرداختند شمشیر بران علی صاعقه وار بر فرق دشمنان خدا کوبیده میشد. علی با سختیها با آن قدمهای پولادینش میدان جنگ را می لرزاند. صفوف دشمن را به هم میزد و طومار حیاتشان را در هم می پیچید. علی دل شیر داشت و برای اجرای عدالت از هیچ چیز نمی ترسید. همیشه 💔(۳۶)
دغدغه اش این بود که رضای خدا را به دست آورد. به خدا قسم آنها از علی می ترسیدند برای همین از او انتقام گرفتند زمام خلافت را پدرم به دست علی سپرد اگر آن را از او نمیگرفتند، کاروان بشریت را در کمال آرامش با سیری ملایم به سوی حق و خوشبختی رهبری میکرد بدون اینکه مشکلی پیش بیاید چه بگویم مگر می شود مردم را به زور به راهی برد؟ زن ها گریان از خانه مان رفتند شنیدم یک نفرشان گفت: کارش تمام است نمیتواند زیر بار این همه درد دوام بیاورد. روز بعد شوهرانشان برای عیادت و دلجویی آمدند. - دختر پیامبر! اگر علی زودتر از ابوبکر خودش را به سقیفه رسانده بود، ما با او بیعت میکردیم. - مگر در غدیر با علی بیعت نکردید؟ مگر قول ندادید پایش میمانید؟ عذر بدتر از گناه می آورید؟ شما به خاطر کوتاهی که در حق ما کردید مقصرید. دیگر نمی خواهم هیچکدامتان را ببینم. سر زیر انداختند و رفتند. 💔(۳۷)
ابوبکر و عمر سر زمین آمدند.... - چرا دیگر موهایت را رنگ نکردی؟ -خضاب کردن، نوعی آرایش است. ما عزادار پیامبریم. - سه روز است میرویم در خانه ات فاطمه را ببینیم؛ اما در را باز نمیکند ما او را عصبانی کرده ایم. حتماً باید او را ببینیم. - من روحم هم از این قضیه خبر نداشت خانه که رفتم با او حرف میزنم راضی اش میکنم اجازه بدهد. کنار رختخواب فاطمه دوزانو نشستم. - علی جان! چیزی میخواستی بگویی؟ - ابوبکر و عمر برای دیدنت آمده اند و شما راهشان نداده ای؟ بله. من هیچ وقت به آنها اجازه نمیدهم دیگر حتی صدایشان را بشنوم چه برسد به اینکه ببینمشان. - نظر شما چیست ؟ابالحسن! - من هم راضی نیستم؛ اما مصلحت میدانم اجازه بدهیم بیایند. - علی جان! اینجا خانه توست فاطمه هم همسرت هرچه تو بگویی . مقنعه اش را سر کرد. ابوبکر و عمر آمدند و سلام کردند. جواب سلامشان را نداد کنار رختخوابش نشستند. ام سلمه و ام ایمن و سلما هم آن طرف تر نشسته بودند. ادامه دارد... 💔(۳۸)
🌴🌴🌴🌴 🌴🌴🌴 🌴🌴 🌴 چند روزی بود برای کمک به فاطمه می آمدند. - بی زحمت کمکم کنید فاطمه به کمک خانم ها رویش را سمت دیوار برگرداند. ابوبکر از زانویی به زانوی دیگر تکیه داد. - عزیز دل پیامبر خانواده رسول خدا از خانواده خودم عزیز ترند. خودت می دانی که تو را از دخترم عایشه هم بیشتر دوست دارم روزی که پدرت از دنیا رفت دلم میخواست من جای ایشان میمردم. بلند شدند، کنار دیوار رفتند روبه روی فاطمه نشستند. - بی زحمت کمکم کنید. باز رویش را برگرداند... - من را می بخشی ؟ - تو حرمت ما را نگه داشتی که حالا من ببخشمت ؟ - شماها برای چه اینجا آمدید؟ از زبان پدرم نشنیدید که مدام میفرمود فاطمه پاره تن من است هرکس اذیتش کند، من را اذیت کرده هرکس من را اذیت کند خدا را اذیت کرده است؟ - بله شنیدم. - حالا خدا را شکر که حداقل این یکی را قبول دارید. دستهایش را بالا برد. - خدایا شاهد باش که من از این دو نفر راضی نیستم. من هیچ وقت شما دوتا را نمی بخشم. مطمئن باشید به محض اینکه از این دنیا بروم شکایتتان را به پدرم میکنم. ابوبکر زد زیر گریه. بلند بلند گریه کرد. - کاش هیچ وقت به دنیا نیامده بودم و همچین روزی را نمی دیدم. 💔(۳۹)
آرام باش من واقعاً مانده ام این مردم چطور تو را برای خلافت انتخاب کردند مگرچه شده؟ تو فقط یک زن را از خودت رنجانده ای؛ همین دنیا که به آخر نرسیده ... عمر مثل همیشه اخم کرده بود و با چشمهایش حرص می خورد. - می خواهد باورتان بشود میخواهد نشود. من بعد از همه نمازهایم شما دوتا را نفرین میکنم. والله دیگر با شما حرف هم نمیزنم. بلند شدند رفتند. فاطمه نگاهش را به من دوخت. -تو فقط از من خواستی اجازه بدهم اینها بیایند خانه مان درست است؟ - درست است. - حالا اگر من هم از تو یک چیزی بخواهم، قبول میکنی؟ قبول کردم. - وقتی از دنیا رفتم نگذار این دو به جنازه ام نماز بخوانند. نگذار سر قبرم بیایند. 💔(۴۰)
لحظه به لحظه حال فاطمه بدتر میشد از شدت درد بیهوش می شد و به سختی چشم باز میکرد. تنها دلخوشیام شده بود اینکه کنار رختخوابش بنشینم و محو چهره ناآشنایش شوم. جبرئیل به خانه مان آمدوشد داشت .برای آرام کردن فاطمه از مقام پیامبر در بهشت میگفت. از آینده خبر می داد و من تندتند مینوشتم. شب قبل از رفتنش تا صبح بالای سرش بیدار نشستم امن یجیب خواندم به هر دعایی که بلد بودم چنگ زدم تا بماند .از خواب پرید. - ابالحسن! خواب پدر را دیدم گفتند خیلی زود پیش خودم می آیی. سرم را برگرداندم تا اشکهایم را نبیند. لحظه ها سخت میگذشتند. چشم هایش را پر از عشق و خواستن به من دوخته بود. . در این چند سالی که باهم زندگی کردیم هیچ وقت خلاف میلت رفتارنکردم. به تو خیانت نکردم دروغ نگفتم. باز از آن استخوانهای گلوگیر در گلویم گیر کرده بود. اشک هایم بی اختیار می ریخت و من فاتح خیبر حریفش نبودم باید به او میگفتم رفتنش کمر مرد زندگی اش را می شکند. باید به او میگفتم.... سرش را در بغلم گرفتم... -هیچ وقت تو را عصبانی نکردم به کاری که دوستش نداشتی 💔(۴۱)
وادارت نکردم. بله تو هم هیچ وقت خلاف خواست من رفتار نکردی روابط ما آن قدر صمیمی بود که هروقت ناراحت بودم همین که به تو نگاه میکردم دلم آرام میگرفت محبوبم زخمی که بعد از رفتن پیامبر و می رفت تا درمان شود، دوباره با غصه نبودنت سر باز کرده است. فدایت شوم جدایی از تو برای علی سخت است؛ اما چاره چیست؟ راضی ام به رضای خدا... نگاهم حرف هایم ته مایه ای از خواهش داشت. با زبان بی زبانی التماسش میکردم. بماند،شاید آن لحظات درماندگی از چهره ام می بارید، نمی دانم. -ابالحسن، عزیزم بعد از من ازدواج کن مردها حتماً باید همسر داشته باشند از هر دو شب یک شبش را پیش بچه ها بخواب برای آنها سخت است بعد از پدر بزرگشان،مادرشان را هم از دست بدهند. درآمد هفت باغم را همچنان برای پیشبرد اهداف اسلام استفاده کن. شما از طرف من متولی آنجا هستی... شب غسلم بده. خودت غسل بده از روي لباس. شب دفنم کن نمیخواهم اندامم را نامحرمی ببیند. من را در تابوت بگذار نه روی تخت نمیخواهم این دو نفر که به ما بد کردند به جنازه ام نماز بخوانند میخواهم قبرم مخفی باشد خودت میدانی چقدر به تو وابسته ام. وقتی دفنم کردی کنار قبرم بنشین و برایم قرآن بخوان، دعا بخوان دلم برای قرآن خواندنت تنگ میشود علی. دست کشید روی گونه هایم اشکهایم را به صورتش مالید فاطمه جانم تو چرا گریه میکنی؟ - برای غربت و تنهایی تو برای مصیبتهایی که بعد از من سرت میآید. از پیامبر شنیدم اشک کسی که غم به دل دارد رحمت خداست. توغم به دل داری اشکت را به صورتم مالیدم تا به رحمت خدا برسم - نگرانتم على . -گریه نکن در راه خدا تحمل سختیها برای من آسان است. 💔(۴۲)
سرکار نرفتم نزدیک ظهر هرطور بود از کنار رختخوابش دل کندم و مسجد رفتم. مؤذن داشت اذان میگفت که یکدفعه حسنین داخل شبستان دویدند. چشمانشان سرخ شده بود. - ابالحسن... ابالحسین مادر از دنیا رفت. خون در رگهایم از جریان ایستاد .چشمانم سیاهی رفت. پخش زمین شدم دیگر چیزی نفهمیدم. قطره های آبی را روی صورتم حس کردم چشمهایم چه سخت باز شدند. همه دورم جمع بودند. چیزی نمی شنیدم فقط لبهای ملتهب حسنین را میدیدم که داشتند تکلم میکردند. دستهایم را روی زمین فشار دادم آن قدر سعی کردم که وقتی بلند شدم، بندهای انگشتانم سفید شده بود همه وجودم بغض بود. از مسجد بیرون آمدم. حسنین هم دنبالم .هن وهن نفسهایم با هر گام بلندتر در گوشم تکرار می شد. تا خانه راهی نبود؛ اما چند بار زمین خوردم زیرلب نجوا کردم دختر پیامبر! بعد تو چه کسی مایه آرامش من است؟ در خانه فاطمه دراز کشیده بود. سلما و فضه و ام ایمن کنارش زانو زده بودند. زينب و ام كلثوم توی بغلم دویدند دوران جداییمان چه زود از راه رسیده بود دلم نمی خواست رفتنش را باور کنم دوزانو زدم و عطر مانده در میان چادر نمازش را با تمام وجود بو کردم. زیرلب خواندم. - یار محبوبم! هیچ کس شبیه تو نیست هیچکس جای تو را برایم نمی گیرد. 💔(۴۳)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خودت رو پیدا کن...🍃 🎙علامه آیت الله سید محمد حسین طهرانی ✨ محبین
🌴🌴🌴🌴 🌴🌴🌴 🌴🌴 🌴 از این دنیا از جلوی چشمهایم رفتی اما تا ابد در قلبم میمانی. - شما که رفتی مسجد، سخت از سر جایش بلند شد رفت لباس كثيفها را شست موهای بچه ها را شانه زد هرچه به او گفتم خانم جان، بگذار من انجام بدهم نگذاشت. بالاخره کار دوختن پیراهن هم تمام شد گفت روزی حسینم به این پیراهن احتیاج پیدا میکند. غسل کرد لباس نمازش را تن کرد. بعد در همین اتاق آمد گفت عطرش را برایش ببرم وضو گرفت عطر زد.گفت :از آن کافوری که جبرئیل برایمان آورده کمی را برای حنوطم، کنار بگذار. با خدا مناجات کرد. گفت: خدایا به حق پیامبرانت به حق گریه های بچه هایم، بعد از رفتنم گناه های شیعیانمان را ببخش رو به قبله دراز کشید چادرش را کشید روی سرتاپایش و گفت سلما؛ چند دقیقه دیگر صدایم کن اگر جواب ندادم؛ یقین کن که از دنیا رفته ام. کسی در خانه را زد سلما رفت تا ببیند کیست. لحظه ای بعد برگشت ،عایشه بود. می خواست داخل بیاید نگذاشتم آخر فاطمه از من خواسته بود بعد فوتش اجازه ندهم کسی پیشش بیاید بلند شدم دم در رفتم تا کوچه های اطراف پر از جمعیت بود همه به امید ثواب خواستند در تشییع شرکت کنند ضجه میزدند. ابوذر را صدا زدم. - به مردم بگو تشییع جنازه فاطمه به تأخیر افتاده است. فعلاً بروید تا بعد. در را بستم و با دستان لرزان مشغول ساختن تابوت شدم فرزندانم در ایوان ایستاده بودند و گریان نگاه میکردند. 💔(۴۴)
- میوه های دلم روشنی چشمانم بی صدا گریه کنید. نباید کسی بفهمد. در تاریکی و سکوت شب سلما آب میریخت و من فاطمه را ازروي لباس غسل میدادم. دستم به پهلویش رسید .ورم کرده بود یا اشتباه میکردم؟ - سلما! پهلوی فاطمه ورم کرده و من نمیدانستم؟ - هول کرد . - ابالحسن آقا! فاطمه سپرده بود به شما چیزی نگوییم. - چه شده؟ چه بلایی سر یاسم آمده است؟ - چه بگویم آقا؟ ... راستش همان روزی که ابوبکر، سند فدک را به نام فاطمه نوشت از شما که جدا شده اند عمر از خودسری ابوبکر عصبانی شده و با مغیره دنبال خانم افتاده اند خواستند سند را پس بگیرند که خانم نداده اند... چه بگویم آقا... آنها هم به خانم سیلی زده اند.... به شکمش هم لگد زده اند... اصلاً برای همین خانم سقط کردند دیگر. خانم پخش زمین شدند. آنها هم سند را از مشتش بیرون کشیده اند و پاره اش کرده اند ... آقا یک وقت به فضه و حسنین نگویید من چیزی گفتم. فاطمه از ما خواسته بود چیزی به شما نگوییم. سرم را به دیوار گذاشتم و گریه کردم بلندِ بلند. - ابالحسن مگر به بچه ها نگفتید 💔(۴۵)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آقا سلام، روضه مادر شروع شد باران اشک های مکرر شروع شد آقا اجازه هست بخوانم برایتان این اتفاق از دم یک در شروع شد تا ریشه های چادر خاکی مادرت آتش گرفت،روضه معجر شروع شد 😭😭😭😭 ✨ محبین
🌴🌴🌴🌴 🌴🌴🌴 🌴🌴 🌴 دلم میخواست داد بزنم . نتوانستم نباید کسی میفهمید صدا در گلویم جا ماند. با همان کفن بهشتی که پیامبر داده بودند، فاطمه را کفن کردم و بندهایش را بستم. در را باز کردم. - عزیزان دلم بیایید برای آخرین بار مادرتان را ببینید. صدای گریه شان سکوت شب را شکست بندهای کفن باز شد. فاطمه چشمانش را رو به بچه ها باز کرد آغوش گشود و آنها را محکم به سینه چسباند. صدایی از آسمان آمد. جبرئیل بود. - علی جان بچه ها را از مادرشان جدا کن فرشته ها دیگر طاقت ندارند. بچه ها را جدا کردم. - حسنین به خانه ابوذر بروید بگویید می خواهیم مادرمان را تشییع کنیم. لحظه ای بعد ،ابوذر ،عمو عباس، پسرانش فضل و عبدالله، سلمان، مقداد، عمار، حذيفه ، زبیر و همچنین ام سلمه و ام ایمن خانه مان بودند. سلمان در افکارش غوطه می خورد شاید به پنج سال بعد از ازدواج من و فاطمه فکر می کرد. دیدن پیامبر آمده بود خم شد و پای ایشان را بوسید. پیامبر بلندش کردند. - سلمان جان مثل مردم ایران با پادشاهانشان با من رفتار نکن من هم یکی از بنده های خدا هستم. غذا خوردن و نشست و برخاستم مثل بقیه است. فاطمه چادر وصله داری سرش کرده بود. سلمان زیرلب خواند. - عجبا! دختران قیصر و کسری روی کرسیهای طلا می نشینند. لباسهای ابریشمی زربافت تن میکنند ولی دختر محمد چادرش را وصله زده است. فاطمه جوابش را داد. خداوند لباسهای زینتی و تختهای طلایی را برای ما در قیامت ذخیره کرده است. 💔(۴۶)