eitaa logo
❤آهنگ مازنی❤
78.8هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
9.5هزار ویدیو
15 فایل
🌷مدیر تبلیغات @seyyedzs کانال تبلیغات👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/2125725703C6cd4a9af27
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اوج به سر😂😂😂😂 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
32.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
برشی از سریال پایتخت 😂 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
4_6048505909271859406.mp3
13.08M
نعیم نخودی🎤 هادلبر اره ره بو 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
4_5773753320883622681.mp3
6.28M
حسین حیدری🎤 دوش برار 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
پاییزکوه ،روستای میانده دلارستاق http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
❤آهنگ مازنی❤
🔘 داستان کوتاه 🌸تاجر خرما🌸 *(خوشحال بشین که داستان امشب نوشته ی من نیست) حکایت چنین است که ... تا
داستان 🌸 بازی روزگار🌸 قسمت اول با صدای شدید بارون و چکه کردن آب از گوشه ی سقف خونه تو ظرف حلبی از خواب بیدار شد هنوز ده دقیقه برای رفتن به مدرسه وقت داشت با بی حوصلگی تمام کتابهایش را جمع کرد لگدی به ظرف حلبی گوشه ی اتاق زد و گفت تا کی باید تابستون از گرما بیدار بشیم و پاییز و زمستون از صدای چکه کردن بارون ؟ کتابهایش را بدون سلیقه تو یک مشمّا ریخت و سریع بطرف در رفت مادرش صداش زد که لااقل یه چایی میخوردی غر زد که تو کی دیدی من نون خالی بخورم مادرجان یکساعت باید تو دهنم بچرخونم آخرشم نمیتونم قورتش بدم شمام که هیچوقت برای صبحونه چیزی ندارین تعجب میکنم وقتی پول نداشتین اینهمه بچه برای چی بود هم خودتونو به زحمت انداختین هم مارو به دردسر مادر گفت من که برات گفتم گفت آره گفتی ولی چرا حاج جواد با پنج هکتار زمین کشاورزی همه ش دوتا بچه داره شما که حتی همین خونه رو اگه مردم کمک نمیکردن نداشتین وقتی دید مادرش ناراحت شد به شوخی گفت اون چتر رو بده برم مادرش با تعجب گفت چترت کجا بود خندید و گفت همون پلاستیکو میگم که چتر ما فقرا هست از دوتا کفشی که کنار پله افتاده بود یکیش اونقدر داغون بود که حتی برای روزهای آفتابی هم مناسب نبود کفش دوم را که دست کمی از اون یکی نداشت را پوشید و زیرشو با نخ پلاستیکی محکم بست تا لااقل سنگریزه و گل نره توکفشش پلاستیک رو کشید رو سرشو حرکت کرد بطرف مدرسه در بین راه سریع بلوزشو با پیراهن زیرش جابجا کرد تا پارگی بلوزش مشخص نشه و البته جواب سوال فضولهایی که میگفتن تو زمستون با یک لا پیرهن اومدی رو داشت سردش هم بود ولی چاره چیه کاپشن که اصلا نداشت کت عموش هم که زن عموش با هزار منت تازه دیروز براش آورده بود هم بزرگ بود و هم کهنه و به تنش هم زار میزد مهرداد پسر خوش تیپی نبود که هرچی بپوشه بهش بیاد اما پسرباهوشی بود و بخاطر تیزهوشیش پدرش تمام سعی شو میکرد که لااقل مهرداد بتونه درس بخونه مردم هم گاهی یواشکی به پدر مهرداد کمک میکردند و بهش توصیه میکردن نذاره ترک تحصیل کنه جسّه ش که بدرد کار کشاورزی و ساختمونی نمیخوره و چون پسر باهوشی هم هست حیفه که درس نخونه مهرداد وقتی رسید مدرسه هنوز زنگ نخورده بود خوشحال شده بود چون اگه زنگ میخورد براش سخت بود روزهای بارانی مراسم صبحگاهشون تو راهروی بزرگ مدرسه اجرا میشد صدای کفشش که پر از آب شده بود و بلوزش که از زیر پیراهنش مشخص بود باعث خنده ی بچه ها میشد و در سکوت مراسم صبحگاه حرکت با کفشی که صدای منزجر کننده ش حتی خودش را آزار میداد مطمئنا باعث برهم خوردن نظم مراسم میشد و فریاد مدیر بر سرش که باز تو دیرکردی بد را بدتر میکرد چندبار هم براش پیش اومده بود وقتی رسید که صبحگاه تازه شروع شده بود اما عمدا بیرون مدرسه منتظر می موند تا بچه ها برن کلاس و برای همین بخاطر دیر کردناش انضباطش در طول این چهارسال دبیرستان از ۱۸ بالاتر نرفت اون روز هم قرار بود دبیر جدید ادبیاتشون بیاد چون دبیر قبلی برای درمان مرخصی طولانی مدت گرفته بود و بقول مدیر شاید هم اصلا نتونه بیاد شما هم که تا عید کلاس دارین و بعد از عید امتحان معرفی و نهایی هست وقتی مراسم صبحگاه تمام شد و دانش آموزا به قول ناظمشون مثل بچه های کودکستانی به سمت کلاس ها رفتند مهرداد هم به آرامی بطرف کلاس رفت و روی نیمکت سه نفره ی آخر کلاس تازه داشت جابجا میشد که صدای برپا برجای مبصر اومد و مهرداد حتی فرصت نکرد از جایش بلند شود دبیر جدید مثل کارآگاها لباس پوشیده بود پالتوی بلند قهوه ای و کلاه ترکمنی که اون روزها مد بود با شلوار و پیراهنی اتو کشیده و ست که نشون میداد وضع اقتصادیش خیلی خوبه ساعت بند طلایی روی پوست روشن دستش از دور خودنمایی میکرد وقتی چترش را گوشه ی کلاس به دیوار تکیه داد و کلاهش را روی میز گذاشت نگاهی گذرا به کل کلاس انداخت و از بالای عینک نگاه تندی به مهرداد انداخت و سری تکان داد خواست حرف بزند که یکسری بادمجون دورقاپچین هم سریع گفتن آقا دبیر قبلیمون قرار بود امروز امتحان بگیره میگیرین یا امتحان کنسله http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا 👇👇👇
ادامه ی قسمت اول داستان 🌸بازی روزگار 🌸 مهرداد یادش اومد کتابشو همین دیشب خواهر کوچیکترش انداخته بود تو آتیش و کتاب همراهش نداشت ولی بقول گفتنی ها ادبیات خوراکش بود و کم نمیاورد دبیر هم با تشر به بادمجون دور قاپچین ها گفت امتحان برقراره اما از شما نفری یک نمره کسر میشه تا یادتون بمونه آدمفروش بار نیاین لوتی های کلاس ازین حرکت دبیر خوششون اومد و بی اراده دست زدند دبیر گفت از شماها هم نفری دو نمره کسر میشه تا یادتون بمونه اینجا کلاسه نه استادیوم ورزشی امتحان که شروع شد مهرداد کمتر از ده دقیقه برگه شو پر کرد و برد داد دست دبیر دبیر خندید و گفت لابد فقط اسمتو نوشتی نگاهی سرسری به ورقه ش کرد و گفت برو بشین تا نفر بعدی پاشه حق نداری بری بیرون مهرداد با بی حوصلگی نشست رو نیمکت و ازینکه تو برجکش خورده بود پکر شد و با خودکاری که سرش رو سوزنونده بود که میله ش در نیاد شروع کرد به کشیدن گل یک گل زیبا با خودکارش کشید دبیر اومد برگه ی نقاشیشو گرفت و گفت این چیه مهرداد با خجالت گفت گل سرخه دبیر گفت ولی من آبی می بینمش نکنه کور رنگی گرفتم بچه ها زدن زیر خنده دبیر گفت لااقل با خودکار قرمز میکشیدی درسته که افتضاحه لااقل نقاشی کار کن شاید نقاش ساختمون شدی دوزار پول در بیاری برای خودت یه کاپشن بخری هرچند که ظاهرا از لات بازی خوشت میاد عوضی بازم بچه ها خندیدند مهرداد صورتش از خجالت سرخ شده بود ولی با معاون و مدیر مدرسه رودروایسی داشت و نمیخواست کارش به رفتن به دفتر بکشه برای همین دم نزد دبیر وقتی دید مهرداد جواب نمیده سعی داشت بیشتر عصبیش کنه اما مهرداد سرشو انداخت پایین و با فرورفتگی های نیمکت بازی میکرد نفر دوم که ورقه شو داد مهرداد سریع رفت بیرون و تا زنگ تفریح بخوره یه گوشه ای نشست و روی دونه های تسبیحی که تو جیبش داشت حروفی رو حک میکرد زنگ که خورد سریع تسبیح رو گذاشت توی جیبش و رفت بوفه که به مسئول بوفه کمک کنه چون آخر کار یه ساندویچ کاسب بود و اگه اون روز فروشش خوب بود پولی هم بعنوان دستمزد میگرفت ادامه دارد..‌ نویسنده :سید ذکریا ساداتی http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
4_5766977911189934115.mp3
10.83M
محسن شربتی🎤 لالایی 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
هدایت شده از ❤آهنگ مازنی❤
4_6032887741736292239.mp3
5.9M
نبودی و کم آوردم 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا