eitaa logo
❤آهنگ مازنی❤
80.1هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
7.7هزار ویدیو
15 فایل
🌷مدیر تبلیغات @seyyedzs کانال تبلیغات👇🌷 http://eitaa.com/joinchat/2125725703C6cd4a9af27
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
❤آهنگ مازنی❤
داستان 🌸 گم شده در تاریکی 🌸 قسمت بیست و یکم رضا و فاطمه به همراه سارا برای خرید عروسی رفتن و فرزانه
داستان 🌸 گم شده در تاریکی 🌸 قسمت بیست و دوم فاطمه فردا صبح به رضا گفت به بهانه ی احوالپرسی برو خونه ی فرزانه و چکتو بگیر همه ش دلهره دارم رضا گفت اگه الان برم زشته میگن ندید بدیدن یک برگ چکه دیگه حسابم پول نیست که بخوان خالی کنن با خنده گفت اگه بذارن برن با فروش همون خونه شون نصف پول چک درمیاد بقیه شو هم خدا کریمه دو سه روز از اون شب گذشت و خبری از پدر فرزانه نشد رضا به بهانه ی احوالپرسی از فرزانه اول رفت سر کوچه و به خونه شون زنگ زد اما کسی جواب نداد بعد با شک و تردید رفت طرف خونه ی فرزانه و هرچی در زد کسی جواب نداد با نگرانی و دلواپسی برگشت و جریان را برای مادرش گفت فاطمه هم دو دستی زد تو سرشو گفت بدبخت شدیم رضا گفت بد به دلت راه نده من بیشتر برای فرزانه خانم نگرانم میگم نکنه اتفاق بدی براشون افتاده باشه فاطمه چادرش را که روی بند بود گرفت و با دمپایی رفت طرف دروازه رضا گفت کجا میری مادر؟ فاطمه گفت میرم از همسایه هاشون پرس و جو کنم رضا گفت مادرجان اگه خونواده ی فرزانه خانم بفهمن خیلی بد میشه فاطمه گفت دلت خوشه فرزانه خانم کیه سارا یچیزایی به من گفت ولی من ساده لوح باور نکردم رضا گفت پس لااقل بیا کفشتو بپوش سریع کفش مادرشو برد گذاشت جلوی پاشو و گفت مادر جان الهی دورت بگردم نگران نباش انشاالله که چیزی نیست فاطمه مستقیم رفت بهزیستی و سراغ سارا را گرفت گفتن سارا الان دو سه روزه حال خوشی نداره با اینکه بردیمش دکتر اما حالش چندان فرقی نکرده آروم آروم رفتن طرف اتاقی که سارا اونجا خوابیده بود فاطمه گفت من میدونم دخترم چشه الهی فداش بشم که دل این دختر مهربونو شکستم خدا هم گذاشت تو کاسه ام گفتن چیشده فاطمه خانم برای پسرتون اتفاقی افتاده که یکهویی در باز شد و سارا گفت چیشده مادرجان و صدای هق هقش کل حیاطو پر کرد از بس بغض داشت نتونست حرف بزنه فاطمه گفت ساراجون به کمکت احتیاج دارم میتونی همرام بیای یا حالت هنوز خوب نشده سارا گفت خوبم بریم مدیر بخش گفت تو تا دو دقیقه ی پیش حرف نمیتونستی بزنی چطور با دیدن فاطمه جون انرژی گرفتی برو دراز بکش سارا گفت خوبم والله اجازه بدین باهاشون برم مدیر وقتی حال سارا را دید گفت باشه برو ولی فاطمه جان حتما مراقبش باش و یه رضایت نامه هم بنویس البته عذر میخوام مراحل اداریه و نمیشه کاریش کرد بعد از نوشتن رضایت نامه و امضا فاطمه با همراهی سارا به طرف خونه ی فرزانه راه افتادن وقتی رسیدن سارا خونه ی همسایه ای که قبلا هم باهاشون حرف زده بود در زد و خانمی خوش اخلاق اومد دم در گفت بفرمایید بعد وقتی سارا را دید گفت اع تو همون دختری نیستی که چند وقت پیش اومده بودی تحقیق بالاخره دختره رو پیدا کردین سارا گفت بله اتفاقا برای همین اومدیم فرزانه رو می شناسید؟ خانم همسایه گفت نه من که گفتم ما این کوچه فرزانه نداریم مگر اینکه اون مستاجر جدیدی ها باشن چون تازه اومدن نمیشناسم بعد در حالی که چادر رو با دندونش نگه داشت با دستش خونه ی ته کوچه رو نشون داد و گفت اون دروازه قهوه ای رو میگین دیگه فاطمه گفت نه خانم همین در کرمی که خونه اش شبیه کاخه زن همسایه خندید و گفت این خونه که مال دکتر افشاره دکتر هم الان پنجساله رفته تهران فقط یه پیرزن سرایدار تو اون خونه زندگی میکنه خدا آقای دکتر رو حفظ کنه خونه ی به این بزرگی رو فقط بخاطر پیرزن سرایدارش نفروخت و ماهانه به ما پول میده که برای سرایدارش خرید کنیم و کاراشو برسیم سارا گفت میتونیم پیرزنه رو ببینم زن همسایه گفت نه چون ما داشتیم میرفتیم شهرستان پیرزن بیچاره تنها شده بود اجبارا رفت خونه ی خواهرش و احتمالا فردا پس فردا میارنش اگه بیاد هم به ما اطلاع میدن سارا گفت مشخصات پیرزنه رو دارین همسایه خندید و گفت مثل مادرم دوسش دارم مگه میشه مشخصاتشو نداشته باشم یه خانم سفید رو خوش اخلاق یک کم چاق که متاسفانه حرف نمیتونه بزنه و بعد از فوت دخترش لال شده فاطمه دودستی زد تو سرش و گفت دیدی بدبخت شدیم ساراجان سارا هم با صدای بلند گریه میکرد و از خانم همسایه خواهش کرد لااقل در رو باز کنن تا مطمئن بشن همون خونه است وقتی زن همسایه که میگفت بهش میگن زری خانم دروازه را باز کرد سارا بدو رفت سمت خونه ی زیر پله و با عجله گفت بیزحمت این درو باز کنید در خونه ی زیر پله رو زری خانم گفت این انباره و الان مدتهاست باز نشده اما وقتی کلیدو تو قفل در چرخوند گفت اع این در که بازه انبار تاریک بود و چیزی مشخص نبود وقتی خواستن برگردن از ته انبار صدای ناله ای ضعیفی به گوششون رسید ادامه دارد .... نویسنده: سید ذکریا ساداتی http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸
4_6028156332748575954.mp3
7.54M
مگر آسمان را چراغان نکردیم ؟! زمین را مگر نورباران نکردیم ؟! مگر کوچه را آب و جارو نکردیم ؟! شبِ تار را غرقِ شب‌بو نکردیم ؟! مگر شهر را غرقِ شربت نکردیم ؟! سر کوچه را طاق‌نصرت نکردیم ؟! مگر شاعران از غمش کم سرودند ؟! قلم‌ها سلاحِ ظهورش نبودند ؟! مگر مرغِ آمین‌مان در قفس بود ؟! دم ربّناهایمان بی‌نفس بود ؟! مگر العجل‌هایمان دیردَم بود ؟! سرِ سفره‌ی ندبه‌ها ، چای کم بود ؟! مگر صبحِ جمعه سلامش نکردیم ؟! تهِ هفته‌ها را به نامش نکردیم ؟! چرا یوسف افتاده در چاهِ غیبت ؟! چرا برنمی‌گردد از راهِ غیبت ؟! چرا روز موعود، تاخیر دارد ؟! کجای عمل‌هایمان گیر دارد ؟! جوابِ چراهایمان هم سوال است مگر آرزوی وصالش محال است ؟! نگو آرزویش محال است، هرگز ! نگو دیدنش در خیال است، هرگز ! زمانش بیاید؛ همین جمعه شاید اگر حرف‌مان حرف باشد می‌آید ارسالی :Arghavan 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادرانه های زیبا پدرانه های جذاب شعر و کلیپ های داستانی آهنگهای زیبا و بروز https://eitaa.com/joinchat/1590886727Ce2271ddd96 https://eitaa.com/joinchat/1590886727Ce2271ddd96 در کانال دلبرانه ❤😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دعای فرج إِلَهِی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفَاءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطَاءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجَاءُ وَ ضَاقَتِ الْأَرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمَاءُ وَ أَنْتَ الْمُسْتَعَانُ وَ إِلَیْکَ الْمُشْتَکَى وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخَاءِ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ أُولِی الْأَمْرِ الَّذِینَ فَرَضْتَ عَلَیْنَا طَاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنَا بِذَلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنَّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عَاجِلاً قَرِیباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ أَوْ هُوَ أَقْرَبُ یَا مُحَمَّدُ یَا عَلِیُّ یَا عَلِیُّ یَا مُحَمَّدُ اکْفِیَانِی فَإِنَّکُمَا کَافِیَانِ وَ انْصُرَانِی فَإِنَّکُمَا نَاصِرَانِ یَا مَوْلانَا یَا صَاحِبَ الزَّمَانِ الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی أَدْرِکْنِی السَّاعَةَ السَّاعَةَ السَّاعَةَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَلَ یَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِینَ بِحَقِّ مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ الطَّاهِرِینَ 🌸🍀کانال آهنگ مازنی🍀🌸
20.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ شنبه🌞 🖼 ۱۲ ملاره ماه ۱۵۳۵   تبری ۱۱ آذر  ۱۴۰۲ شمسی ۲ دسامبر  ۲۰۲۳میلادی ۱۸ جمادی الاول ۱۴۴۵قمری AHANGMAZANI❤️ 🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸
4_5812419979441606578.mp3
9.15M
یحیی اسکو🎤 محسن شربتی🎤 کتولی زیباا🌹 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
32.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلم سینمایی کودکانه و خاطره انگیز کلاه قرمزی و پسرخاله قسمت هفتم http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍁کانال آهنگ مازنی🍁🌸 https://eitaa.com/ahangmazani/16512 قسمت ششم 👆
20.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎶گته لیلی جان 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
4_6008113945171202446.mp3
12.21M
عقیل ساوری🎤 🎶سپیده جان 🎶 http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸 بزرگترین کانال مازندرانی در ایتا
❤آهنگ مازنی❤
داستان 🌸 گم شده در تاریکی 🌸 قسمت بیست و دوم فاطمه فردا صبح به رضا گفت به بهانه ی احوالپرسی برو خونه
داستان 🌸 گم شده در تاریکی 🌸 قسمت بیست و سوم وقتی صدای ناله را شنیدند زری خانم لامپ را روشن کرد، دیدند ته انبار پیرزن روی ویلچر نشسته و صدای ناله‌اش به زور درمی‌آد. سریع رفتن پیشش دیدند پیرزن را به ستون ته انبار بستند و مقداری آب و غذا کنارش گذاشتند. با عجله بازش کردند و سارا هی می‌پرسید : اینا کی بودن که تو رو بستن؟ اسم اصلیشون چیه؟ از کجا باهاشون آشنا شدی؟ زری خانم گفت : چه خبرته؟ من که گفتم این پیرزن نمیتونه حرف بزنه. سارا گفت : پس چه‌جوری متوجه بشیم که کی بودن؟ زری خانم گفت : صبر کن، پیرزن کمی حالش سر جاش بیاد، من بلدم باهاش حرف بزنم. فاطمه گفت : تو رو خدا زودتر باهاش حرف بزنید، رضام بدبخت شد. زری خانم گفت : پیرزن و ببریم خونه‌ی ما، چون تو این فضا حالا حالا ها حالش خوب نمیشه. با کمک فاطمه و سارا پیرزن را به خونه‌ی زری خانم بردند. فاطمه و سارا لباس‌های پیرزن را ردیف کردند و شانه‌هاش رو ماساژ میدادند و یک لیوان آب بهش دادند و فاطمه هی می‌گفت : مادر جان منو ببخش که اون روز به حرفات توجه نکردم. منو ببخش که بعدها پیگیرت نشدم، چون فکر میکردم واقعا مادربزرگ فرزانه‌ای. پیرزن که کمی حالش بهتر شد، با زری خانم به زبان اشاره چیزهایی میگفت و فاطمه و سارا هی تکرار میکردند : اینجا چی میگه؟ اینجا چی میگه؟ زری خانم گفت : صبور باشین بذارین حرفشو بزنه من بعدا همه‌ی حرفاشو بهتون میگم. خلاصه پیرزن هرچه حالش بهتر میشد انگار بیشتر دوست داشت توضیح بده و با نگاه کردن به سارا و فاطمه اشک میریخت. زری خانم ازش خواهش کرد چند دقیقه صبر کنه تا برای فاطمه و سارا تا اینجای مطالب رو توضیح بده. زری خانم به فاطمه گفت : این پیرزن بیچاره روزی که قرار بود خونه‌ی خواهرش بره فرزانه و پدرش تعقیبش کرده‌ بودند و بین راه جلوی آژانس را گرفتن و خودشان را پسر و نوه‌ی پیرزن معرفی کردن و پیرزن را به خونه‌ش برگردوندن، خواهرش هم چون اطلاعی نداشت پیگیرش نشد، ما هم که شهرستان بودیم، ظاهرا مجبورش کردن که درِ همه‌ی اتاق‌ها رو براشون باز کنه و خودش رو تو انباری زندونی کرده‌بودن. فاطمه گفت : دوباره بپرس ببین اینارو میشناسه. پیرزن با اشاره جواب داد : قبلا یکی دو بار خونه‌ی ما در زدن و به بهونه‌ی خونه‌ی خالی برای اجاره و یا کار دیگری مرا به حرف گرفتن و من هم از روی سادگی گفتم که اینجا تنهام و دکتر هم خونه رو به خاطر من نمیفروشه. فاطمه دوباره زد تو سرش و گفت : ما الان این کلاهبردارا رو از کجا پیدا کنیم؟ سارا گفت : به ما چه؟ کسی که چک آقا رضا رو داره مطمئنا همدستشونه و اگه بخواد برای چک پیگیر بشه خودش لو میره. زری خانم گفت : ساده‌ای دختر، اینها چک رو به کس دیگه‌ای میفروشن و چون صاحب چک شمایین باید پول اون شخص رو بدین و از این کلاهبردارا شکایت کنین. فاطمه دوباره به سر و صورتش چنگ زد و گفت : سارا جان این یعنی ما بدبخت شدیم. کل زندگی من و رضا صد تومنم نمیشه، ما چهارصد میلیون بقیه رو از کجا بیاریم؟ وقتی سارا و فاطمه با حالی پریشان به خانه‌ برگشتند، رضا با دیدن مادرش متوجه شد که اتفاق بدی افتاده اما فکرش رو نمی‌کرد فرزانه و پدرش کلاهبردار باشن. وقتی فاطمه قضیه را گفت دنیا دور سر رضا چرخید و رضا حتی نتونست حرف بزنه. بعد از چند دقیقه رضا با لکنت به خودش و فرزانه و پدرش لعنت فرستاد. فاطمه از طرز حرف زدن رضا ترسید و گفت : سارا جان برو به اورژانس زنگ بزن، پسرم از دستم رفت.فکر کنم سکته کرده مادر محمود لنگ‌لنگان اومد کنار رضا و با صدایی گرفته و ناراحت گفت : نترس فاطمه جان چیزیش نیست، شوکه شده، یه لیوان شربت بهش بده، شونه‌هاشو ماساژ بده، انقدرم پیشش آه و ناله نکنید، خدا بزرگه. اما سارا نتونست تحمل کنه برای همین یه کم دورتر شد و گریه میکرد. فاطمه گفت سارا جان تو هم باید منو ببخشی شاید آه تو دامنگیرمون شده خواهش میکنم دلتو بشکن و برای پسرم دعا کن سارا گفت چی میگی مادرجان من برای زندگی شما آه بکشم؟ من روزهایی که بهزیستی ام از دلتنگی زیاد براتون گریه میکنم من اگه یه روزی قرار باشه نبینمتون اصلا این زندگی را نمیخوام من شمارو از خودم بیشتر دوست دارم الانم خواهش میکنم اینقدر آه و ناله نکن باید فکر کنیم تا این مشکلو حل کنیم با آه و ناله که کار درست نمیشه مادر فاطمه که تا حالا از بس بغض کرده بود صداش در نمیومد بغضش ترکید و به سختی گفت الهی مادر فداتون بشه خدا بزرگه اینقدر غصه نخورین و صدای هق هقش حتی تا سر کوچه میرسید ادامه دارد .... نویسنده: سید ذکریا ساداتی http://eitaa.com/joinchat/4133748740Cd94d26b1b4 🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸
4_6021616068219377186.mp3
3.54M
فرشاد قبادی🎤 هادلبر ها دلبر AHANGMAZANI❤️ 🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸