27.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ظاهر متفاوت قاری و حافظ قرآن که تعجب مجری را برانگیخت
AHANGMAZANI❤️
❄️کانال آهنگ مازنی❄️
❤آهنگ مازنی❤
داستان 🌸گمشده در تاریکی🌸 قسمت سی و نهم سارا به فکر تهیه شام شد و به معصومه گفت که به نظر تو مادربز
داستان 🌸گمشده در تاریکی🌸
قسمت چهلم
اون شب سارا اینقدر خوشحال بود که چند بار غذا رو ریخت آب ریخت و حتی یکی دوبار پای مادربزرگو لگد کرد
فاطمه با دیدن خوشحالی سارا بیشتر ذوق میکرد و هر چند دقیقه سارا را بغل میکرد و می بوسید و میگفت من چطوری یکسال دوریتو تحمل کردم؟ خودمم باورم نمیشه
اون شب یکی از بهترین شبهای زندگی سارا شد و مشغول شام خوردن بودن که صدای در اومد سارا گفت من که دیگه منتظر کسی نیستم معصومه جان تو برو ببین کیه
معصومه گفت بیرون تاریکه من می ترسم بیا با هم بریم
سارا گفت باشه من تا کنار پله میام که برم لباس کار اوسا و کارگراشو بذارم رو بخاری بوی بدش بره سارا کنار پله ایستاده بود و منتظر بود ببینه کیه که در میزنه وقتی در باز شد سارا با دیدن آقا ایرج دلش هری ریخت و یاد قولی که بهش داده بود و افتاد و با خودش گفت خدایا این آقا یکساله اصلا سری به اینجا نزد یعنی همین امشب که حالم اینقدر خوبه باید میومد دستاش شروع به لرزیدن کرد به نرده ی کنار پله تکیه داد و نزدیک بود بیفته
اما با دیدن نفر دومی که با گفتن یاالله وارد حیاط شد نزدیک بود ذوقمرگ بشه
با خودش گفت این اینجا چیکار میکنه مگه الان هم میشه کار کرد اما آقا ایرج با صدای بلند یاالله ما اومدیم
وقتی رضا و آقا ایرج وارد اتاق شدند سارا با اینکه سعی کرد حواسش به خودش باشه و بقول گفتنی ها سوتی نده اما تمام حواسش پیش رضا بود و آقا ایرج گاهی با صدای بلند میگفت هی دختر کجایی
مادرتو دیدی ماها رو تحویل نمیگیریا
اما سارا گاهی همین صدای بلند آقا ایرج رو هم نمی شنید وقتی جمع ساکت شدند فاطمه گفت رضا جون اومدی دنبال من
رضا تا خواست حرفی بزنه آقا ایرج گفت الکی به مادرت نگو آره حقیقتش برای نقاشی چندتا سفارش داشتم گفتم باشه حضوری بهش بگم بهتره
رضا خواست مثلا کمی خودشو اجتماعی نشون بده گفت آقا ایرج حالا نمیگفتین نمیشد بذارین منم پیش مادرم .......
بقیه شو یجوری گفت که برای هیچکس مفهوم نبود و معصومه گفت خوبه شما سخنران نشدین وگرنه باید تمام سخنرانیتونو از اول تکرار میکردین تا نصفشو ........
آقا ایرج اخم کرد و معصومه هم ساکت شد
سارا خندید اما آقا ایرج به سارا هم اخم کرد همه ساکت شدند طوری که صدای نفس کشیدن همو می شنیدین که
مادر بزرگ خندید و گفت ظاهرا جز من کسی جرات خندیدن نداره
آقا ایرج به نشانه ی تعظیم برای مادرش خم شد و با احترام گفت ما چیکاره باشیم مادرجان
آقا ایرج بلند و شد و با اشاره به رضا گفت حرف حرف میاره پاشو بریم که من دیر کردم رضا خداحافظی کرد و با گرفتن چندتا توصیه برای نقاشی به همراه آقا ایرج رفتند
سارا به قول معصومه اصلا به هوش نبود
و تا میرفت به چیزی دست بزنه میگفت سارا دست نزن بهش میشکنی بپای هردومون حساب میشه و خواستگارام کم میشن مادر بزرگ گفت اینایی که دم در صف ایستاده بودن خواستگارت بودن
معصومه با یه حالت خاصی گفت مادر جون
فاطمه گفت این دختر خوشگلی که من میبینم بعید هم نیست که خواستگارا براش صف بکشن
سارا گفت آره حتما این خانم فقط خرید بلده نه پخت و پز میدونه چیه نه رُفت و روب
فاطمه گفت خوبه حالا تو خیلی کدبانویی برای دوستت سوسه نیا
معصومه گفت آی گفتی فاطمه جون این دخترت همیشه داره برای من سمبوسه میاد مادر بزرگ نتونست خودشو کنترل کنه و از خنده داشت غش میکرد
معصومه گفت مگه اشتباهی گفتم
سارا گفت نه خیلی هم درست گفتی سمبوسه چیه آخه
همه خندیدن و سارا باز هم رو به بالا تو دلش گفت خدایا خیلی خیلی نوکرتم
و لبخندی روی لبانش نشست که انگار نمیخواست تموم بشه
ادامه دارد...
نویسنده سید ذکریا ساداتی
AHANGMAZANI❤️
🌸🍁آهنگ مازنی🍁🌸
4_5787223326166357080.mp3
7.68M
علی رمضانپور🎤
🎶دلبر مه جاقهره
#جدید
🎶AHANGMAZANI❤️
4_5787223326166356855.mp3
3.58M
نیماگلنژاد🎤
🎶خدانگه دار
#جدید
🎶AHANGMAZANI❤️